شرح مجموعه:
اسم این پادکست «قضیه ساندویچ» است اما نه ربطی به نحوه‌ی درست‌ کردن ساندویچ داره و نه ربطی به قضایای ریاضی. قضیه‌ی هر ساندویچ با کاغذی کامل می‌شه که ساندویچ فروش، موقع سرو ساندویچ، با مهارتی خیره‌کننده دورش می‌پیچه. گرهی به شکل پاپیون، زیر ساندویچ، که برای ساندویچ به معنای تنگناست و تنگنا قصه‌ی زندگی خیلی از ما آدم‌هاست. این پادکست روایت ستاره و هامان است که در دانشگاه با هم آشنا شدند و می‌خواستند بعد از ازدواج در ایران برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند امّا چالش‌هایی برای‌شان به وجود آمد.
قضیه ساندویچ

قسمت چهارم

غروب شده بود، حوالی ساعت شش که مهدخت آمد به اتاق زهرا. من و زهرا تقریبا سه ساعت بود که داشتیم گریه می کردیم و حرف می زدیم.. مهدخت نگاهی به قیافه‌های ما کرد و پرسید: « چی شده ؟‌ چرا دارید گریه می کنید؟‌» سوال هاش رو از زهرا می پرسید و به من نگاه نمی کرد. نگران شده بود. فشارم افتاده بود. از صبح چیزی نخورده بودم و چیزی هم نمی تونستم بخورم، کلی گریه کرده بودم.   بلند شدم رفتم دستشویی تا لازم نباشه به مهدخت جوابی بدم. زهرا ساندویچی رو که آورده بودم برداشت شروع کرد به خوردنش. انگار بغضش و لقمه های ساندویچ رو با هم قورت می داد. دوباره مهدخت از زهرا سوال کرد که چی شده. من همچنان توی دستشویی بودم و داشتم اشک می ریختم.  زهرا گفت که هیچی نشده! خوبیم. به زهرا گفته بودم که فعلا به کسی در این مورد چیزی نگه تا مطمئن بشم موضوع چیه. زهرا بغضش ترکید. می گفت هیچی ، هیچی نشده! مهدخت سر در نمی‌آورد. می گفت خب اگه چیزی نشده، پس چرا اینطور مثل ابر بهار دارید گریه می کنید؟‌ زهرا گفت : :« می گم هیچی نشده دیگه. یه مشکلی واسم پیش آمده ناراحتیم.» مهدخت بهش می گفت: « خب به من بگو که مشکلت چیه ؟» زهرا هق هق می کرد و می گفت که هیچی نیست، می گم هیچی نیست!
از دستشویی بیرون آمدم. اشکهام رو پاک کرده بودم که مثلا چیزیم نیست. نمی خواستم جلوی مهدخت گریه کنم. رفتم روی تخت دراز کشیدم. مهدخت تو چشمام نگاه کرد و ازم پرسید: «ستاره این چشه؟ چی داره می گه؟» من و مهدخت بعد از یک ماه داشتیم تو چشای هم نگاه می کردیم. گفت: « شما چرا اینقدر حالتون بده؟ بگید دیگه دارید دیونم می کنید! زهرا می گه مشکل داره، خب تو بگو مشکلش چیه ؟» گفتم : "مشکل از منه". مهدخت گفت: "شما دیوانه اید! این می گه من مشکل دارم، تو می گی مشکل منه؟ خب بگید مشکل چیه ؟‌ چی شده این وسط؟"
نشست روی تخت کنارم. گفت: " ستاره بهم بگو چته ؟ من می فهمم یه چیزیت هست! " چشمام رو بستم و یه قطره اشک از گوشه چشمم افتاد روی بالشت. گفتم: "هیچی بابا! از دانشگاه اخراج شدم." مهدخت گفت:‌"چی ؟ اخراج شدی؟ مگه می شه اخراج بشی؟ چرا اخراج شدی؟ حراست چیزی گفته ؟ حجابت مشکل داشت؟" گفتم :‌"نه! نه! اینا نیست." مهدخت گفت: "چی شده ؟ به من بگو! دارم سکته می کنم." من گفتم: "ببین من بهایی  ام و به من می گن چون بهایی هستی تو اخراجی !" اشک تو چشاش جمع شد. چشام رو بستم. همینطور که کنارم نشسته بود، دستش رو گذاشت روی صورتم و نوازشم کرد. اون دست دیگه اش رو گرفتم و شروع کردم به نوازش کردن. هر سه تامون ساکت بودیم.
بعد از چند دقیقه مهدخت آروم بهم گفت:  "مگه می شه ستاره؟ کاری می شه کرد؟ چیکار می تونیم بکنیم؟" گفتم:" منم نمی دونم! "
همه چیزایی رو که با زهرا در میون گذاشته بودم، برای مهدخت هم تعریف کردم.  گفتش: "عجیبه. اصلا امکان نداره! هر اعتقادی می‌‌خوای داشته باش. تو باید درست رو تموم کنی. پس این همه درسی که خوندی چی می شه؟ مگه می شه؟ این حق انسانیته که تحصیل کنی."
گفتم: "براشون مهم نیست این چیزا!"
گفت: "باید یه کاری بکنیم، باید یه راهی باشه. برو با رئیس دانشگاه صحبت کن."
گفتم: " مساله بزرگ تر از این حرف هاست. بهم گفتن برم وزارت علوم، برم دبیرخونه که از سرشون بازم کنن. فقط من نیستم که این اتفاق داره براش می افته هر سال ده ها دانشجوی بهایی همین طور اخراج می شن."
زهرا که از دستشویی آمده بود بیرون پرسید:‌ : "به اونها چی گفتن؟"
گفتم:‌" به یکی از دوستای من که همین چند ماه پیش اخراج شد، گفتند که توی دانشگاه داری برای دیانت بهایی تبلیغ می کنی. من برای اینکه همچین داستانی رو برام درنیارن، گفتم که تا زمانی که کسی ازم سوال نکنه و یا به اعتقاداتم توهین نشه، توی محیط دانشگاه چیزی در مورد اعتقادم مطرح نمی کنم."
زهرا گفت: " مگه همچین چیزی می شه؟ ما برات استشهاد جمع می کنیم که توی دانشگاه تبلیغ نکردی. اگه استشهاد جمع کنیم درست می شه. ما که از صمیمی ترین دوستات هم بودیم، نمی دونستیم که بهایی هستی. حالا اینا از کجا می گن که تبلیغ کردی؟ برو با نماینده مجلس صحبت کن. دست خط از نماینده مجلس بگیری حله! برو پیش رهبر صحبت کن، اصلا نمی تونن اینکار رو بکنن، این دانشگاه ما هست که اینقدر بی در و پیکره، مملکت باید قانون داشته باشه."
گریه می کرد چشاش قرمز شده بود. دوباره دوتایی بغلم کردند و گفتند: " نمی ذاریم بری، نمی ذاریم که اینطوری بشه .  تو می مونی ما مطئنیم، این آخر کار نیست. این قضیه اینطوری تموم نمی شه."
نیشخند زدم و گفتم: " اینا وقتی دست بذارن روی یه دانشجوی بهایی دیگه کارش تمومه ."
بچه ها بهم  گفتن: " نه! به همین سادگی ها هم نیست . اون موقع مدرسه بودی قاعده و قانونی نبوده ، الان دانشجوی یه دانشگاه معتبری، نباید چنین اتفاقی بیفته." می فهمیدم که با این استدلال ها فقط می خوان آرومم کنن. . گریه و اشکمون تمومی نداشت. هیچوقت فکر نمی کردم که شش ساعت تمام پشت سر هم بتونم اشک بریزم و باز هم اشک برای ریختن داشته باشم.
زهرا بلند شد و چیزی برای شام  سر هم کرد. غذا رو آورد سر میز و میز رو خوشگل کرد. نشستیم سر شام. دوباره نگاهم به بچه ها افتاد، به اتاق، به خاطره هامون. دلم سوخت. دلم برای شب های امتحانی که می تونستیم با هم توی راهرو بخندیم و مسخره بازی دربیاریم، سوخت.وقتی آینده رو بدون این اتفاقها تجسم می کردم، ذهنم یک صفحه سفید می شد. از اینکه هیچ تصویری از آینده نداشتم، می ترسیدم. کم کم اون صفحه سفید، تاریک می شد. غمگین  شدم. گفتم: " بچه ها از این به بعد جمع سه تایی مون می شکنه، دو تایی می شیم."  مهدخت گفت: " ستاره حرفِ بی‌خود نزن ! نمی ذاریم که این اتفاق بیفته. ما شهادت می دیم که تو کاری نکردی."
ولی هیچ کدوم از این حرف ها نمی‌تونست بارقه ی امیدی توی قلبم روشن کنه. مدام این جمله پسرعموم توی ذهنم می‌امد که می گفت: " وقتی توی بازداشتگاه بودم، بازجو بهم می گفت که ما اگه دست روی هر کسی بذاریم، کارش تمومه! اینقدر روش زوم می کنیم که بالاخره ایران رو ترک کنه! یا آتیشش خاموش شه." ولی پسرعموم هنوز کارش تموم نشده بود. هنوز آتیشش خاموش نشده بود. هنوز ایران رو ترک نکرده بود و همچون قصدی هم نداشت. الان می‌تونستم، قضیه رو از زاویه دید اون ببینم که اون همه فشار بهش واره شده بود باز مقاومت می‌کرد. حس خوبی بهم دست داد. یک نور کوچولو توی قلبم روشن شد.
زهرا یک بشقاب آورد و توی همون بشقاب غذا کشید. کنار هم نشستیم. مهدخت شروع کرد به مسخره بازی. یه کم تو سر و کله ی هم زدیم. زهرا رفت ترشی هاش رو آورد. اونا رو به هیچ کس نمی داد، ولی اون‌ شب از هر پنج مدل ترشیش آورد . گفت: «هر چی دوست دارید بخورید.» ساندویچی که ظهر گرفته بودم هنوز روی سینک ظرف‌شویی زهرا بود. . فقط چند لقمه ازش خورده بودیم. یک گاز من و یکی دو گاز زهرا. ایکاش گرم بود و می تونستم هنوز بخورم !
زهرا خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود. تا دو روز بعد تو خوابگاه گریه می کرد. فرداش هر کی  ازش می پرسید که چی شده؟‌ می گفت که هیچی، یه مشکل خانوادگی واسم پیش آمده . من می دونستم که من رو جدا از خانواده‌اش نمی دونه! منتظر بود که ببینه وزارت علوم چی بهم می گه؟‌ می‌خواستیم ببینیم که به خاطرمسأله دینه که اخراجم کردن یا دلیل دیگه‌ای داشته. .
سعی می کردیم یه طوری ذهنمون رو مدیریت کنیم که بی خود مساله رو بزرگ نکنیم، اما مساله بزرگ بود ؛ فقط به روی خودمون نمیاوردیم، تو تنهایی‌ اذیت‌مون می کرد.مثلا مهدخت می گفت که فردای اون روز سرکلاس جبرانی، زهرا توی یه عالم دیگه بوده.
امتحانات فاینال نزدیک بود و ما حتی فرصت این رو نداشتیم که بتونیم برای این جدایی سوگواری کنیم!


حوالی ساعت نه شب شده بود. اتاق پر بود از دستمال کاغذی هایی که باهاشون اشکهامون رو پاک کرده بودیم. ای‌کاش فردا برف می آمد و شهر رو سفید می کرد و من هم فارغ از همه چیز تو برف ها می افتادم ؛ چشم هام رو می بستم و میذاشتم سرما آروم آروم بهم نفوذ کنه و آتیش درونم خاموش شه. از زهرا و مهدخت خداحافظی کردم. . تو راه سوئیت خودم گوشیم رو چک کردم. هامان پیام داده بود: " سرت بهتره عزیزم؟ بیدار شدی؟"
یاد چند روز پیش افتادم. وقتی به هامان گفتم که بهایی هستم، خشکش زده بود. من هم متحیر که ببینم چیکار می کنه. هر دو ساکت بودیم. دستش رو محکم گرفته بودم. نمی دونستم تو ذهنش چی میگذره؟ آروم آروم دستم رو شل کردم که شرایط براش عادی تر باشه و نخواد به خاطر من مراعات بکنه.
بهم نگاه کرد و گفت: " این قضیه به این مهمی رو چرا الان بهم می گی؟"
احساس کردم به جای هامان یک دیوار در برابرم کشیده شده که من هیچ راه نفوذی بهش ندارم. گفتم: " من از کجا باید می دونستم که برات مهمه؟ اگه برات مهم بود چرا نپرسیدی؟"
هامان گفت : "خب! من مسلمونم، فکر کردم تو هم مسلمونی دیگه!" پرسیدم : "تو توی اینکه مسلمونی چقدر مطمئنی؟ چرا فکر می کنی که همه باید مثل خودت مسلمون باشن؟" گفت: "خب! جامعه ما یک جامعه اسلامیه، اگر مسلمون نبودی خودت باید می گفتی! می دونی الان ازدواجمون چقدر مشکل می شه؟"
گفتم: "چرا فکر میکنی این جامعه مال مسلمون هاست و بقیه باید از اعقتاداتشون گزارش بدن؟‌ درضمن ما که داریم می ریم ایتالیا، چه مشکلی پیش می خواد بیاد؟ " گفت :" تو فکر می کنی قضیه به همین راحتیه؟ می ریم ایتالیا ؟" گفتم : "خب! مشکلش چیه؟" هامان چند لحظه چیزی نگفت و بعد ادامه داد : "مشکل اینجاست که من در برابرم دارم یک آدمی رو می بینم که احساس می کنم نمی شناسمش."
گفتم : "مگه تو از من رفتار بدی دیدی؟ " گفت : "مساله بد بودن نیست، مساله متفاوت بودنه. برای من ستاره ی مسلمون با ستاره ی بهایی با هم فرق دارند."
یخ شدم. احساس کردم داریم هر لحظه از هم دورتر می شیم؛ داریم هر لحظه با هم غریبه تر می شیم. گفتم: "چه فرقی؟" هامان حرفی نزد. گفتم : "مگه جز این هست که اعتقادات ما باید بهمون کمک کنند که ادمهای بهتری باشیم؟ مگه جز این هست که این اعتقادها باید به ادمها کمک کنه که به هم نزدیکتر بشن؟ اگه این اعتقادها بخوان آدم ها رو از هم دور کنند، چه ارزشی دارند؟ اینکه رو من اسم بهایی باشه و روی تو اسم مسلمون باشه،چقدر ماهیت ما رو عوض می کنه؟ اگر روی  طلا بنویسی، ذغال ، ماهیت طلا که عوض نمی شه.. تو در تمام این چند ماه از افکار و اخلاقم تعریف می کردی. اگر این حرف هات درست بوده باشه، انگار داشتی از اعتقادات من تعریف می کردی. پس نباید الان از بهایی بودن من استیحاش داشته باشی." هامان گفت: "اگر اعتقاد آدمها به رشد ادمها کمک کنند، خوبند، اما بعضی باورها تولید شدن که انسان ها رو منحرف کنند. "
ازش خواستم منظورش رو واضح تر بگه. گفت : " من چیزهای خیلی بدی در مورد بهایی ها شنیدم و خوندم." گفتم: "مثل چی ؟" گفت: "مثل اینکه … ستاره نمی تونم این حرف ها رو بگم … " گفتم : "بگو! برام مهمه که چی توی ذهنت می گذره؟"
هامان گفت : "همینکه به آدم ها نزدیک می شن و خودشون رو خوب نشون میدن، بعد که جلب اعتماد کردن، خودشون رو بهایی معرفی می کنند."
بی‌اختیار خندیدم. خنده ام درد داشت؛ اشک داشت. گاهی با صدا می شه درد کشید، اشک ریخت. صدا به نظر ارتعاش مولکول های هواست ولی در باطن پیامْ برِ حرف های یک قلب به دنیای اطرفشه. دنیایی که معمولا فهمی از این صدا نداره.
گفت: "به چی می خندی؟" گفتم :" به دیالوگ هایی که تکرارش برام شبیه یک طنز دردناکه. تو احتمالا جایی نخوندی که بهایی‌ها سعی می کنن با بحث کردن با مسلمونا انها رو بهایی کنن؟ "
گفت: "خب آره. " گفتم :"خب اینکه بگیم اگه بهایی ها ساکتند و همه جا اعتقادشون رو جار نمی زنند، به خاطر اینه که کاسه ای زیر نیم کاسه‌اشونه و می‌خوان به صورت مخملی جوون ها رو فریب بدن، اگرم اعلام کنند بهایی ان ، پس حتما بخاطر اینه که می خوان تبلیغ کنند، بین این دو موقعیت تضاد و تناقض نمی‌بینی ؟ بهایی اگه نگه بهایی هست ، داره دیگران رو بهایی می کنه، اگرم بگه ، بازم می خواد دیگران رو بهایی کنه. خب الان تو بگو، یک بهایی باید چیکار کنه ، که مورد سوء ظن واقع نشه؟ "
هامان هیچ حرفی نمی زد. انگار وارد دنیای تازه ای شده بود. جایی که مردمش با یک زبان دیگه صحبت می کردند. درست مثل من، وقتی برای اولین بار شعارهای دانشجوها رو توی روز دانشجو می شنیدم. نه می تونست نیازهاشو بیان کنه و نه نشون می‌داد که چیزی از حرف هام می فهمه . وارد دنیایی شده بود که توش احساس غربت می کرد؛ غربتی که من خوب می شناختمش. غربتی که ریشه در تعصب و حق به جانب بودن داشت. می دونستم نیاز به این داره که با این دنیا بیشتر آشنا شه، برای همین به حرف هام ادامه دادم.
گفتم: "من وقتی وارد دانشگاه شدم، تصمیم گرفتم به جای اینکه زیر بار این تبعیض دینی برم و خود کار با هر کی دوست میشم خودم رو بهایی معرفی کنم، بپذیرم که من با سایر دانشجوها برابرم و قانون، تفاوتی میان ما نگذاشته. اگر قانون از بقیه خواست که هر جایی میرند، هویت دینی شون رو اعلان و اعلام کنند، من هم می کنم و اگر نخواست، نمی کنم. چیزی که توو قانون کشورم نوشته شده این هست که تفتیش عقاید ممنوع هست، ولی چیزی که داره تو فرهنگ ما جا می‌افته و طبیعی می شه این هست که همه حق دارند، در عقاید هم تفتیش کنند."
هامان گفت : " اما من همه نبودم."
گفتم: "برای همین هست که بعد از سه ماه، وقتی فهمیدم ، تو رو به عنوان همراه زندگیم پذیرفتم ، بدون اینکه خودت بپرسی دارم در موردش باهات صحبت می کنم. قبل از این هم ما در مورد جهان بینی مون خیلی با هم صحبت کردیم. در مورد نگاهمون به جنگ و صلح، زن و مرد، اقتصاد، زبان و … بهایی بودن من چیزی جدا از این اندیشه هام نیست."
هامان گفت: " از کجا بدونم؟ شایدم داشتم توی این گفتگوها به بهاییت دعوت می شدم."
با این حرفش دلم شکست. احساس می کردم نمی شناسمش. احساس می کردم حرفهام رو نمی تونم بهش بگم. با اینحال هنوز دلم می خواست همراهیش کنم. اون باید بیشتر می دونست، تا بتونه آگاهانه تصمیم بگیره. معلوم نبود چی از دیانت بهایی خونده بود و شنیده بود.
گفتم: "گیریم من داشتم تو رو به دیانت بهایی جلب می کردم. آیا تو همین حرف ها رو با بقیه دوست هات نمی زنی؟ چند درصد بچه های سال بالایی من که شما باشید، قبل از اشنایی تو با من اعتقاد به تساوی حقوق زن و مرد داشتند؟ خیلی ها اینطور فکر می کنند. ایا همه اونها دارند دعوت به دیانت بهایی می کنند؟ خیلی از همین بچه ها به صلح و وحدت عالم اعتقاد دارند، یعنی اینها همه بهایی اند؟ نذار فرضیه های دائی جان ناپلئونی ، چشمت رو به روی واقعیت ببنده "
چشم هام رو بستم. روز خیلی سختی داشتم، اونقدر سخت که نخوام بیشتر از این به بحثم با هامان فکر کنم. چند قدم مونده بود برسم به سوئیت خودم.. به گوشیم نگاه کردم، به پیام هامان . نمی خواستم جریان منع تحصیلم رو از زبون بچه ها بشنوه. بهش جواب دادم:‌" بیدار شدم. بهترم، یه ساعت دیگه آن باش با هم چت کنیم. می خوام یه چیزمهمی رو بهت بگم. "


   وارد سوییتم شدم. مریم و نسیم هم توی اتاق بودند. خوشحال شدم از اینکه دوباره می دیدمشون. رفتم رو تخت نشستم. از حضورشون لذت می بردم. از اینکه لحظاتم اینطور سپری می شدند، راضی بودم. مریم سرش رو از توی کتاب درآورد و بهم نگاه کرد. بهش لبخند زدم. . حس آدمی رو داشتم که می دونه فقط یک روز دیگه زنده است و اولش نمی خواد بپذیره. بعد شروع به گریه و زاری و التماس می کنه و آخرش تصمیم می گیره از همون ساعت های پایانی که مونده لذت ببره. با خودم می گفتم که امشب شاید آخرین شبی هست که توی خوابگاه هستم و این آخرین باریه که با مریم و نسیم خواهم بود. خیلی به ضعف جسمی و نیاز شدیدم به خواب توجهی نمی‌کردم. می خواستم بیشترین انرژی و شادی رو از حضورم در کنار بچه ها بگیرم.
از طرفی احساس ترس هم داشتم. ترس از اینکه نکنه که هر کدوم از این بچه ها از من ناراحتی داشته باشه. این شب آخری باید مطمئن می شدم که ازم دلخور نیستند. یه جورایی باید حلالیت می طلبیدم . تلاش کردم که ذهنم رو متمرکز کنم.
به نسیم گفتم : « نسیم تو از من ناراحتی ای داری که تا حالا بهم نگفته باشی؟» نسیم گفت :‌"حالت خوبه ستاره؟ مطمئنی چیزیت نشده؟" گفتم: "جدی می گم. بگو بهم. واسم مهمه." گفت: "نه بابا! تو از من ناراحت نباش، من ناراحت نیستم." از رُک بودنش هر سه تایی خنده مون گرفت. به مریم گفتم:‌"تو چی؟ ازم ناراحتی ای داری یا ازم بدی دیدی؟" یه نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت : "آره!" تعجب کردم. اصلا انتظار همچین جوابی رو نداشتم. دلم می خواست تاییدم کنه!  حالا کی حال و حوصله این رو داشت که بیاد ناراحتی مریم رو از دلش در بیاره؟ دست و پام شل شد. گفتم : "بگو عزیزم!" گفت: "هیچی دیگه! زود رنجی! آدم باید همش مراقب باشه چطور باهات رفتار کنه." یه نفس راحتی کشیدم. گفتم : "این رو می دونم. مرسی که اینقدر صبوری."
بلند شدم و رفتم محکم بغلش کردم. دوباره تو چشام اشک جمع شد. سعی کردم بغضم نترکه. چند ثانیه هم دیگر رو نوازش کردیم. چشام آروم شدند. رفتم پیش نسیم رو تختش. کنارش دراز کشیدم. چند وقت بود که با دوست پسرش مشکل داشت. همیشه حرفهاش رو میامد بهم می گفت. این اواخر اختلاف هاشون جدی تر شده بود. عصبانی بود، از اینکه مسائلی که براش ارزشمند بود برای امید چندان اهمیتی نداشت. نسیم براش مهم بود که تمام حواس امید بهش باشه و ولی نمی دونست که امید چقدر به رابطه پایبنده ؟ نمی دونست رابطه اش با دخترای دیگه  چطوره؟‌ این حرفها رو به اسم عفت و پاکی رابطه توضیح میداد، اما به نظرم این حرف هاش بیشتر بخاطر ترس از دست دادن امید بود. دوست داشت که امید احساساتش رو بفهمه، ولی اینطور نبود. نسیم شعر می نوشت، اما امید به شعرها به دید رو بنای ساختمون نگاه می کرد، مثل یک امر تزیینی،می گفت اصل پی و اسکلت ساختمون هست. در حالی که شعر برای نسیم یک مساله سطحی نبود. شعر ریشه در قلب و ذهن نسیم داشت. انگار احساساتش مثل یک دریا بود که امید تنها به ساحلش رسیده بود.
نسیم می گفت: «اگه امید همراهِ واقعی‌ام باشه ، به جای این داد و بیدادها مرواریدهای احساسم رو بهش تقدیم می کنم، چیزی از اعماق اقیانوس قلبم. ، اما اون به ساحل احساسات من راضیه، این که برای من کافی نیست.»
انگار ظرف احساسات نسیم مثل یک منبع خیلی بزرگ بود ولی امید با یک کاسه از عواطف سیراب می شد و می رفت سراغ زندگی خودش. این تفاوت فاحش اذیتشون می کرد. در عین حال اونقدر به هم وابسته شده بودند که با همه این دعواها نمی تونستند از هم جدا شن.
چقدر پیچیده است. چقدر احساسات آدم ها می تونه چند لایه باشه؟ واقعا ذهن چطور می تونه توی دالان تو در توی احساسات، وضوح داشته باشه؟ آیا ما همه چیز رو با عینک احساساتمون نمی بینیم؟ آیا این توقع بزرگی نیست که ذهن بخواد یک رابطه ی عاطفی  رو فارغ از احساسات تجزیه و تحلیل کنه ؟‌ من که در رابطه ام با هامان نمی تونم بین فکر و احساساتم مرزی تعیین کنم. من همون وقت که احساسش می کنم، فکر می کنم و فکرم چیزی جز احساسم نیست. گاهی به نظرم این دیواری که بین عقل و عشق کشیدن، یک دیوار دروغیه که ما رو از دیدن حقیقت یک رابطه ی سالم محروم می کنه.
«ستاره، ستاره، ستاره». توو فکرای خودم و یه جایی بین خواب و بیداری بودم. قلقلکم داد گفت : "صدای خرناسه ات وسط حرفام بلند شد. پاشو برو توو رختخوابت بخواب! "
ساعتم رو نگاه کردم. دوازده شده بود. هفت تا میس کال از هامان داشتم. بهش زنگ زدم . نگرانم شده بود. گفتم بیاد تلگرام. حق می دادم که شاکی باشه. سعی کردم مساله رو براش خیلی طنز و کوتاه بگم که نصفه شبی بیشتر نگران نشه. مخصوصا بعد اتفاقای این چند وقت اخیر نمی خواستم بیشتر از این شوکه شه. گفت: "ستاره چرا جواب نمی دی؟ از حرف های دیروزم ناراحتی؟ واقعا متاسفم، منم دارم شرایط سختی رو می گذرونم" گفتم که نه، این چیزا نیست، امروز از آموزش خبر دادند که برم وزارت علوم. گفت: " چرا؟ " گفتم: "حتما فهمیدن که یه نابغه ام، می خوان ازم تجلیل کنن" توو ذهنم حتی به هامان هم شک کرده بودم. فقط اون بود که می دونست که بهایی ام، نگران بودم که نکنه به کسی گفته باشه. هامان گفت: « ستاره، جدی بگو ببینم! .» گفتم : "خانم نیمایی گفت که سایتم باز نمی شه، گویا بسته شده. باید حضوری برم وزارت علوم. منم به بابا گفتم بیاد که با هم بریم. چیز خاصی نیست! "
هامان گفت: " یعنی چی می تونه باشه؟" با این سوال هاش شکم بیشتر می شد. گفتم :"خانم نیمایی میگفت که چیز خاصی نیست! حتما اشتباه شده. اونم آخر ترمی،‌ دم فاینال‌ها. گفت شاید به خاطر مساله دختر، پسری باشه. نمی دونم شایدم بخوان به حجاب گیر بدن. فردا میرم معلوم می شه. اینا هر روز یه بازی در میارن دیگه. تو چه خبرا، امروز خوب بود؟ "
هامان گفت: "می خوای منم فردا بیام؟ " گفتم :‌"آخه کجا بیای؟‌ بابا هست دیگه! از کلاست می مونی؟" اما ته قلبم نیاز داشتم که بیاد. نیاز داشتم که برای رابطمون تلاش کنه. دوست داشتم از نزدیک ببینه که برای بهایی بودن توی این سرزمین چه تاوانی باید پرداخت ، شاید اونوقت بیشتر من و شرایطم رُ‌ درک می کرد. ذهنم مثل یه دریای طوفانی شده بود. دلم می خواست که هامان حداقل توو ساحلش حضور داشت. شاید نمی تونست آرومم کنه،‌ اما نبودنش شرایط رو برام سخت‌تر می‌کرد .  
رفتم توو تخت‌ خودم. بچه ها بیدار بودند و چراغ روشن بود. همیشه آخرین نفری که می خوابید، چراغ رو خاموش می کرد. تا حوالی ساعت سه مدام توی تخت از این پهلو به اون پهلو می شدم. با اینکه از غم خواب داشتم می مردم ،‌ خوابم نمی برد. نگران فردا بودم. خدا خدا می کردم که این داستان بخاطر یه چیزی مثل حجاب باشه ،‌ اما میدیدم که امکان نداره! امیدوار بودم هر چی که می خواد باشه، با یه تعهد ساده تموم بشه و بتونم به امتحانای فاینال برسم. اما از هر طرف که می رفتم می رسیدم به جریان بهایی بودنم. پس چرا باید به بهایی بودنم بعد از پنج ترم گیر می دادند؟ چرا همون ترم یک جلومو نگرفتند؟ چرا؟

شرح مجموعه:
اسم این پادکست «قضیه ساندویچ» است اما نه ربطی به نحوه‌ی درست‌ کردن ساندویچ داره و نه ربطی به قضایای ریاضی. قضیه‌ی هر ساندویچ با کاغذی کامل می‌شه که ساندویچ فروش، موقع سرو ساندویچ، با مهارتی خیره‌کننده دورش می‌پیچه. گرهی به شکل پاپیون، زیر ساندویچ، که برای ساندویچ به معنای تنگناست و تنگنا قصه‌ی زندگی خیلی از ما آدم‌هاست. این پادکست روایت ستاره و هامان است که در دانشگاه با هم آشنا شدند و می‌خواستند بعد از ازدواج در ایران برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند امّا چالش‌هایی برای‌شان به وجود آمد.

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

https://soundcloud.com/pmp_9/aj1h8aojnflv