شرح مجموعه:
اسم این پادکست «قضیه ساندویچ» است اما نه ربطی به نحوه‌ی درست‌ کردن ساندویچ داره و نه ربطی به قضایای ریاضی. قضیه‌ی هر ساندویچ با کاغذی کامل می‌شه که ساندویچ فروش، موقع سرو ساندویچ، با مهارتی خیره‌کننده دورش می‌پیچه. گرهی به شکل پاپیون، زیر ساندویچ، که برای ساندویچ به معنای تنگناست و تنگنا قصه‌ی زندگی خیلی از ما آدم‌هاست. این پادکست روایت ستاره و هامان است که در دانشگاه با هم آشنا شدند و می‌خواستند بعد از ازدواج در ایران برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند امّا چالش‌هایی برای‌شان به وجود آمد.
قضیه ساندویچ

قسمت پنجم

"ستاره ستاره بیدار شو!" ، مثل یه پتک این کلمه ها تو سرم صدا می کرد. این روش بیدار کردن مریم برام آشنا بود. اگر هم بیدار نمی شدم، چند قطره آب می پاشید روی صورتم، که تو اون حالت هر قطره اش مثل یک پارچ اب می موند .
بیدار شدنش یک طرف، خواب نیمه تموم هم یک طرف که هیچ وقت نمی فهمی ختم به خیر می شه یا نه؟! بعضی از این خواب های آشفته اینقدر واقعین که وقتی بیدار می شی، باورت نمی شه خواب بودی. اونقدر اصالت دارن، که بیداری رُ شبیه خواب می کنن؛ خوابی که می خوای ازش بیدار شی.
همین که صدای مریم رو شنیدم، از ترس قطره های آب، از تخت پریدم.
گفتم: "چی شده؟"
مریم گفت: "مسئول خوابگاه امده می گه بیا دم در. کارت داره!"
قلبم ریخت! با خودم گفتم: " یعنی اینقدر بی شرم اند که می خوان کله سحر من رو از خوابگاه بندازن بیرون؟"
ساعت یک ربع به هفت بود. کلی میس کال داشتم. دیشب یادم رفته بود از روی سایلنت برش داشتم. یه چیزی انداختم سرم رفتم دم در. گفتم :"سلام. چی شده؟"
مسئول خوابگاه ، خانم رضایی گفت : "گوشیتو چرا جواب نمی دی؟" گفتم :"سایلنت بود، خواب بودم. چی شده سر صبح؟" خانم رضایی گفت: " اگه صبح می خوای بخوابی چرا بابا و خواهرت رو به خوابگاه دعوت می کنی؟". تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم !؟ یادم رفته بود موبایل رو برای ساعت شش زنگ بذارم. قرار بود بابا و ساناز صبح بیان خوابگاه با هم بریم وزارت علوم.
سریع آماده شدم و رفتم پایین. بین حراست و خوابگاه چند قدم بیشتر فاصله نبود. بابا سر خواب موندن من و اینکه مزاحم مسئول خوابگاه شدیم، باهاشون شوخی کرد. بعد سه تایی پیاده راه افتادیم به سمت دانشگاه. توو مسیر و شروع کردیم به مشورت. به خاطر اینکه جلب توجه نشه، سعی کردم خودم رُ‌ کنترل کنم و اشک نریزم. خانم رضایی و مسول حراست با هم حرف می زدند و انگار از دور مراقبمون بودن.
گفتم: "صبحانه خوردید؟" گفتند: "اره! خوردیم." حالم گرفته شد. از گشنگی داشتم میمردم. اما روم نمی شد بگم، مخصوصا که خواب هم مونده بودم و کلی معطل شد ه بودن. گفتم: "بریم وزارت علوم ؟" ساناز گفت: "یه بار دقیق بگو توو حُکمِت چی نوشته بود؟" هر چی یادم بود گفتم. ساناز گفت : "خب بریم."
بابا گفت : "به نظر من اول بریم همون جایی که این حکم رو به ستاره ابلاغ کردند و ببینیم چی می گن. در هر صورت باید به والدین دانشجو هم ابلاغ کنن."
به نظرم ایده ی خوبی بود. رفتیم سمت «دفتر[ساختمان] آموزش.» خانم رضایی هم داشت پشت سرمون میامد. نزدیک تر شد و بالاخره از کنارمون لبخند زنان رد شد. حضورش عجیب بود. قبل از اینکه بریم بالا ساناز گفت : "بذارید خودشون دلیل اخراج ستاره رو بهمون بگن. لازم نیست خودمون چیزی حدس بزنیم و بگیم بهایی هستیم." بابا گفت: "ما که از چیزی نمیترسیم دخترم. بذار بدونن بهایی هستیم. اینطوری بدتره اگه فکر کنن که داریم یه چیزی رو مخفی می کنیم." بعد یه بیان از حضرت بهاءالله خوندن : "ترس از برای چه و بيم از که ؟ گلپارهای عالم باندک رطوبتی متلاشی شده و ميشوند"
ساناز گفت :"ما چیزی رو مخفی نمی کنیم، پدر جان! وقتی اونا می گن ستاره اخراج شده، یعنی اینکه ستاره خلافی کرده، جرمی مرتکب شده که حالا باید مجازات شه و مجازاتش هم اخراجه. اونها باید به ما اتهام ستاره رو تفهیم کنن. مثلا بگن بهایی هست. اونوقت ما می گیم بهایی بودن که جرم نیست، ولی اگه خودمون بگیم بهایی هستیم، اونا دیگه لزومی نمی بینن که ما رُ‌ تفهیم اتهام کنن. ما باید خودمون باور داشته باشیم که بهایی بودنمون، نباید دلیلِ نقض حقوق شهروندیمون باشه. اونا هم حق ندارن که عقیده مون رو بپرسن، این کارشون مصداق تفتیش عقیده است که غیرقانونیه!"
من گفتم : "راست میگه ساناز، توی حکم هم اسمی از دیانت بهایی نبود. هیچ دلیلی هم برای اخراجم نگفته بودند. من دیروز تمام روز گیج بودم که چرا اخراج شدم؟ برای منم مهمه که بفهمم چرا دارند پنهون کاری می کنند . باید دلیلش‌ رو خودشون بهم بگن." بابا ساکت بود . انگار قبول کرده بود، ولی معلوم نبود که چقدر از ته دل با این روش موافق بود؟ وقتی هم نداشتیم که بیشتر مشورت کنیم. به هر حال این ریسک بود که بابا هر لحظه ممکنه حرف دلش رو بزنه.
همین که وارد ساختمون آموزش شدیم، خانم رضایی هم وارد محوطه شد. رو به بابا کرد و گفت: "جناب امجد! ساختمون آموزش اینجاست. باید برید طبقه دوم." بابا ازش تشکر کرد. گفتم: " این چرا اینطوریه؟" بابا گفت: " خب می خو اد همراهی کنه. " گفتم: " از کجا می دونه ما کجا می خوایم بریم؟" ساناز گفت: " قبل از اینکه تو بیای پایین ما بهش گفتیم که تو منع تحصیل شدی. ما هم از شمال آمدیم که ببینیم چه خبره؟‌ گفتیم که بدون تفهیم اتهام واست حکم بریدن و ما نمی دونیم که داستان از چه قراره؟‌ بهش گفتیم قبل از اینکه قضیه روشن بشه ، هر کی گفت که ستاره باید خوابگاه رو تخلیه کنه، کار غیرقانونی داره می کنه. گفتیم این حق ماست که در جریان مسائل باشیم و اگر چنین دستوری به شما داده شد، به ما هم اطلاع بدید و خواهشمون این هست که توو کار غیر قانونی شریک نشن. "
گفتم : " خب اون چی گفت؟" بابا گفت : "خیلی ناراحت شد. کلی ازت تعریف کرد. چند نفر رو هم توی دانشگاه معرفی کرد که بریم باهاشون حرف بزنیم." گفتم :"به نظرم بی‌خود مساله رو بزرگ کردید. این فقط مسئول خوابگاه هست. کاره ای نیست که! بهش هر چی بگن می گه چشم." ساناز گفت:"من تا حالا تو  سازمان های زیادی رفتم، توو خیلی جاها آبدارچی برش بیشتری از رئیس اداره داشته."
ساناز با اینکه توی دنیای خواهرانه مون دختر خیلی آرومی هست، ولی یاد گرفته توی محیط کاریش یک نقابی از قدرت بزنه. نقابی که باعث می شه مورد احترام قرار بگیره. منم همیشه یه اعتماد خاصی بهش دارم. شایدم نقاب نباشه، ولی سانازی که من از بچگی می شناختم، اینطوری نبود.
خانم رضایی داشت از ما فاصله می گرفت و  کوچیک و کوچیک تر به نظر می رسید، ولی توو نگاه من جایگاهش داشت عوض می شد. یعنی واقعا قدرت خانم رضایی از رئیس دانشگاه بیشتر بود؟‌ بابا گفت: " بچه ها وقت داره می گذره، بیاید بریم ببینیم چه خبره؟ "
ساناز گفت: "یه لحظه بابا! ستاره! تو خودت حدس می زنی که قضیه چیه؟" گفتم: "من اولش فکر می کردم به بچه های انجمن اسلامی برای جریان شونزده آذر گیردادن، ولی از بچه ها پرسیدم، دیدم که هیچکی منع تحصیل نشده. برای همین مطمئن شدم که جریان ربطی به شونزده آذر نداره." ساناز پرید تو حرفم که :‌"ولی شاید ربطی به انجمن اسلامی داشته باشه." گفتم: "چطور؟" ساناز گفت: "یعنی اینکه ممکنه به خاطر اینکه عضو انجمن اسلامی بودی و فهمیدن که بهایی هستی، پرونده ات بالا آمده."
گفتم : "فکر نمی کنم ربطی به این موضوع داشته باشه. این همه دانشجوی بهایی هر سال دارند از دانشگاه اخراج می شن، اونا مگه عضو انجمن اسلامی بودن؟ تازه مسئولین دانشگاه از همون ترم یک می دونستن که من مسلمون نیستم، چرا الان پرونده ام رو بالا آوردند. من که اصلا نمی خواستم عضو انجمن اسلامی بشم. دو بار بهم پیشنهاد دادند، نپذیرفتم. بار سوم از ستاد مرکزی آمدند و از من درخواست کردند که توی انتخابات شرکت کنم و من در نهایت پذیرفتم."
بابا گفت: "ستاره جان تو کار اشتباهی نکردی عزیزم. الان وقت این حرف ها نیست. به قول ساناز اونا باید دلیل اخراج رو به ما بگن. بیاید بریم بالا ببینیم داستان چیه؟"


وارد سالن شدیم. از ساناز به خاطر سین جیم کردن هاش عصبانی بودم. مگه جز این بود که من به عنوان دانشجوی رسمی ، حقم بود از امکانات دانشگاه استفاده کنم؟ پس چرا باید به دلایل واهی خودم رو محروم می کردم؟ امکانات رفاهی دانشگاه، یه سالن ورزشی بود که ساعت های خوبش دست پسرها بود. امکانات فرهنگی- اجتماعیش هم محدود بود به بسیج و انجمن اسلامی. اونوقت اگه دختری  ظل ظهر نمی خواست بره باشگاه و عرق بریزه و حوصله بسیج و انجمن اسلامی رو هم نداشت، ، باید صبح تا شب یا توی خوابگاهش می‌ بود یا توی کتابخونه می‌پوسید.
از اول ورودم به خوابگاه متوجه شدم نمی شه تمام روز رو اینجا درس خوند اگه تمام وقت توی خوابگاه می‌موندم یا افسرده می شدم و یا نهایتش ب اید با  حرف های خاله زنکی وقت هام رو پر می‌کردم. برای همین توی خوابگاه بند نمی شدم. می‌رفتم به فعالیت های بسیج سر می‌زدم. اون دوره بچه های بسیج یه نمایشگاه «چادر» راه انداخته بودند و بعد از نمایشِ چادرها، اندر مزایای چادری شدن با هم صحبت می کردند. و یا همایش در مورد دفاع مقدس برگزار می کردند و مباحثی مثل دشمن شناسی  و از این جور چیزا که من هیچ ارتباطی باهاشون برقرار نمی کردم، راه می نداختند. ولی فعالیت های انجمن اسلامی زمین تا آسمون با فعالیت های بسیج متفاوت بود. فیلم هایی معروفی رو که هنوز توو سینماها اکران نشده بود توی دانشگاه نمایش می‌دادند . مثلا فیلم «کوچه بی نام»  رو با حضور کارگردان و بازیگرهای فیلم نمایش دادند و آدم های مهمی هم بودند که فیلم رو نقد می‌کردند. من بار اول که باران کوثری، پانته آ بهرام و فرهاد اصلانی رو از نزدیک دیدم باورم نمی شد که واقعی ان.
انجمن اسلامی کلی حلقه های جالب برگزار می کرد مثل حلقه زنان، حلقه تاریخ معاصر، حلقه کودکان کار و برای این برنامه‌هاشون کتابای مهمی هم مطالعه می‌کردیم،‌ مثلا «فلسفه جنسیت و حقوق زنان» رو برای حلقه زنان خوندیم. . کلا خوشم می آمد از این فضاها .یکسری از این حلقه ها همزمان با وقت ناهار برگزار می شدند که بچه ها برسند شرکت کنند. من‌ هم تند تند ناهارم رو می خوردم که بتونم شرکت کنم. حتی بعضی روزها کلاسی نداشتم،‌ ولی برای اینکه توی حلقه ها حاضر بشم می رفتم دانشگاه.
علیرغم همه کارهایی که انجمن اسلامی می کرد، آدم های فعال و همیشه پایه توی انجمن خیلی زیاد نبودند. چون توی دانشگاه ، درست یا غلط، شایعه بود که اگر عضو انجمن اسلامی باشی، بهت کار دولتی نمی دن  یا اینکه می گفتند که بچه های انجمن خیلی افراطی ان و می خوان با همه چی مخالفت کنند، ولی فضای داخل حلقه ها واقعا افراطی نبود. با این حال خیلی از دخترهای دانشجو از شهرستانّها که نه حوصله دردسر داشتند، نه اهلِ باشگاه رفتن بودند و نه می‌خواستند توی فضای انجمن اسلامی و یا توی بسیج برچسب بخورن، محدود می‌شدن به چاردیواری خوابگاه . شرکت تو کلاس های خارج از دانشگاه هم کلی هزینه داشت. برای همین یه جورایی خوابگاه شبیه زندان بود براشون، زندانی با محدودیت های کمتر. اما از لحاظ تنهایی شاید زندان و خوابگاه چندان هم بی شباهت به هم نباشن.
امسال موقع انتخابات انجمن اسلامی اینقدر همه از عواقب عضویت توی انجمن می ترسیدن که فقط هفت نفر کاندید شدند. قدیمی های انجمن اسلامی به بچه ها میگفتن توروخدا بیاین کاندید بشین.  شب انتخابات رضا اومد با من صحبت کرد. رضا دبیر سیاسی کل انجمن اسلامی توی دانشگاه بود. گفت: "به نظر من تو فرد مناسبی هستی، شرکت کن." ولی من قبول نکردم. نفر بعدی که اومد با من صحبت کرد دبیر انجمن اسلامی دانشکده مون بود. علی و ابوالفضل می گفتند: " دختر! تو دیونه ای، تو که همیشه تو حلقه ها هستی پاشو بیا دیگه! تو اگه بیای کلی انجمن متحول می شه!".  تا روز آخر تعداد کاندیدها همون هفت نفر بود. بچه ها می گفتن که اگر حداقل ۹ نفر کاندید نشن ، انتخابات برگزار نمی شه. ازم دلخور شده بودند. منم با خودم گفتم  که اگه فرم کاندید شدن ستون مذهب داشته باشه، وظیفه اوناست که بهم نشون بدن.  تو لحظات آخر قبول کردم.
انتخابات برگزار شد و من نفر چهارم شدم . سه نفرِ منتخبِ دیگه هم از بچه های قدیمی انجمن بودند. یعنی از بین تازه وارد‌ها من اول شده بودم.  روز قبل از انتخابات، کاندیداها میرفتن پشت تریبون تا خودشونو معرفی کنن. من که دم آخری کاندید شده بودم، نمی دونستم چی باید بگم. فقط به علی گفتم که من نه چپی ام و نه راستی، اصلا سیاسی نیستم . پس ازم نپرسید که راستی هستی یا چپی و یا نخواهین که از موضعِ سیاسی‌ام حرفی بزنم.
رفتم جلو خودمو معرفی کردم. ازم پرسیدن هدفت از اینکه کاندید شدی چیه؟ گفتم:" راستش هدف خاصی ندارم، دیدم تعداد کاندیداها کمه و بچه های انجمن اصرار کردند، کاندید شدم.." سالن زد زیر خنده، علی که دید دارم خیلی پرت جواب میدم، سعی کرد یه سوال مستقیم تر بپرسه: " حالا جدی بگو، این مدتی که تو برنامه‌های انجمن فعالیت می کردی محیط‌ش برات چطور بود؟ " گفتم :‌" فکر کنم اگر انجمن نبود توی خوابگاه از تنهایی دیوانه می شدم."
جمعیت توی سالن دوباره زد زیر خنده. ادامه دادم: "ولی انجمن واقعا یک خلاء مطالعاتی و خدمتی رو برای من توی دانشگاه پر کرده و افق دیدم نسبت به خیلی از مساله ها روشن‌تر شده . . تلاش انجمن برای تحقق برابری دانشجوها و سکوت نکردنش در برابر تبعیض برام خیلی جالبه و هر جایی که برای عدالت و برابری تلاش کنه، من به سمتش کشیده می شم." همه سالن کف زدند برام. .  ابوالفضل پرسید که: «نظرت در مورد حقوق زن ومرد چیه ؟» نظرم رو از وقتی که داشتیم کتاب فلسفه جنسیت رو می خوندیم، می دونست.
 گفتم: " به نظر من اگر چه  زن و مرد در جنبه جسمانی با هم تفاوت دارند، و لی بر اساس این  تفاوت ها می تونن مسئولیت های متفاوتی رو بپذیرند، اما زن و مرد در آفرینش برابر هستند و باید حقوق یکسانی در جامعه بهشون داده بشه ." اغلب [ همهء] دخترهای توی سالن و بعضی پسرها بلند شدند و برام دست زدند . صدای سوت و جیغ می آمد. به نظر خودم حرفهام خیلی ساده بود، ولی به نظر حاضرین داشتم چیزهای فوق العاده‌ای می‌گفتم. در مقایسه با نفرات قبلی که آمده بودند روی سن، هیجانی که دانشجوها نسبت به حرف‌های من نشون می‌دادن با هیچکدام قابل مقایسه نبود.
بعد علی با یک نگاه شیطنت آمیز ازم پرسید: " شما اصول گرا هستین یا اصلاح طلب؟ به کی رای دادین ؟"  باورم نمی شد چنین سوالی ازم پرسیده. ازش قول گرفته بودم که از سیاست نپرسه، اما انگار می خواست حالم رو بگیره.  گفتم : "رای هر کس یک امرِ شخصی و مخفیه.." علی از حیرت پلک نمی‌زد انگار می‌پرسید:‌ «یعنی چی رای یه چیز مخفیه [شخصیه]   گفتم: " کسی حق نداره در مورد اینکه به کی رای دادیم سوالی ازمون بپرسه"  چشمای علی گردتر شد. فهمیدم مساله رای دادن در دیانت بهایی رو با رای گیری سیاسی محیط بیرون اشتباه کردم.  توی دیانت بهایی رای دادن یه مساله سری هست یعنی کسی نباید بدونه به کی رای می دیم، عمومی هست یعنی همه می تونن شرکت کنن و آزاده یعنی به هر کی دلت می خواد می تونی رای بدی. من اما هیچوقت توی انتخابات سیاسی کشور شرکت نکرده بودم که بدونم انتخابات غیرِ بهایی چطوره. فهمیدم دسته گل به آب دادم.. سعی کردم جمعش کنم، گفتم: " من نه تمام کارهای اصول گراها رو قبول دارم و  نه دربست اصلاح طلبارو و همینطوری که گفتم برای تحقق برابری و عدالت فارغ از هر جناح بندی تلاش می کنم."  دوباره سالن ترکید.
اومدم نشستم . متوجه بودم که جوابم به سوال علی در مورد اینکه به کی رای دادم بی ربط جلوه کرده ولی اونم زده بود زیر قولش و ازم سوال سیاسی پرسیده بود. همه ی کاندیداها ردیف اول نشسته بودن. من می‌خواستم برم ردیف بعد بشینم. فکر کردم الان علی میاد یه چیز به من می گه. اون موقع خیلی از علی حساب می بردم. به نظرم خیلی آدم حسابی بود، از لحاظ شخصیت البته! هنوز همه داشتند تشویق می کردند. علی  اومد پیشم گفت: "حرفات خیلی خوب بود، ولی رای یه چیز سری نیست. من مجازم که ازت بپرسم که به کی رای دادی!"  گفتم: "شما می تونی بپرسی ولی قول داده بودی نپرسی!" علی سرخ شد، به نظر می رسید که اونم نفهمیده بود کجا خرابکاری کرده. . یه چند لحظه با تعجب به هم نگاه کردیم بعد زدیم زیر خنده!
بابا و ساناز چند پله از من جلوتر بودند. ساناز برگشت و بهم نگاه کرد. دستم رو گرفت و بقیه پله‌ها رو با هم بالا رفتیم. . رسیده بودیم دم در اتاق خانم نیمایی. خانم نیمایی داشت با تلفن صحبت میکرد.


اگر حرف ساناز درست می بود که یک آبدارچی ممکنه بُردش از رئیسِ یک بخش بیشتر باشه،‌ پس دیگه ملاقات با خانم نیمایی به عنوان مسئول بخش آموزش کم از دیداربا رئیس دانشگاه نبود. وارد اتاقش که شدیم همچنان مشغول صحبت با تلفنش بود. با اشاره دست راهنماییمون کرد که بشینیم. آبدارچی آمد و برای هر کدوممون یک استکان چای گذاشت روی میز.
خانم نیمایی تلفنش که تمام شد، گفت: " حاج آقا! خوش آمدید. شما چرا زحمت کشیدید؟ من که به ستاره جون گفتم که انشاء الله چیز خاصی نیست و کافیه بره وزارت علوم ببینه چه اشتباهی شده؟"
بابا اول خیلی گرم ازشون تشکر کرد، اما بعد من دیدم که کانال عوض کرد و شروع کرد پشت سر هم برای خانم نیمایی آیه قرآن خوندن. خانم نیمایی هم هاج و واج داشت بابا رو نگاه می کرد .
"النون و القلم! اُطلبوا العِلم وَلو بِالسین! هَل یَسْتوِیَ الذینَ یَعلمون و الذین لا یَعلمون؟ اُطلبوا العلم من المَهد الی اللحد …" بعد برای یکی دو دقیقه انگار برگشتیم به ایران و زبان فارسی. بابا گفت: " آیا جز این هست که این آیات اهمیت کسب علم و دانش رو در دیانت اسلام نشون میده؟"
خانم نیمایی مات و مبهوت گفت: "نه حاج آقا. درست می فرمایید." بابا گفت:‌"به نظر شما این انسانی و قانونی و شرعی هست که این بچه رو یک هفته مونده به امتحانات فاینالش، بدون تفهیم اتهام، بدون تشکیل دادگاه، محروم از تحصیل کنن؟" خانم نیمایی هم که انگار قرص «نه، حاج آقا» خورده بود، دایم همین سه کلمه رو تکرار می کرد.
بابا ادامه داد: "تو این مملکت اگه قاتل باشی، اگه دزد باشی، اگه مفسد فی الارض باشی، واست دادگاه تشکیل می شه و بعد محاکمه ات می کنند. این بچه چیکار کرده که باید اینطوری باهاش برخورد بشه؟ کجای این رفتار اسلامیه؟ کجای این رفتار انسانیه؟‌" خانم نیمایی دیگه هیچی نمی گفت. بابا ادامه داد :‌" این بچه به جای اینکه یک هفته مونده به امتحاناتش تمرکز کنه روی درس و بحثش، می فرستیدش وزارت علوم؟ تازه بره بفهمه که چرا سایتش بسته شده؟ "
خانم نیمایی که دید بابا حسابی داغ کرده با یه حس همدلی گفت:‌"حالا انشاءالله که اشتباه شده. یه مورد دیگه … " بابا حرفش رو قطع کرد. "خب این خودش عذر بدتر از گناهه خانم. این ها که می دونن ممکنه اشتباه کنن، اول بچه رو بخوان، اگه سوالی دارند ازش بپرسند،‌ اگه سوء تفاهمی دارند برطرف کنند. اگر مطمئن شدند، بعد دخترم رو مجازات کنند. الان شما بفرمایید جرم ستاره چیه؟" خانم نیمایی گفت: "به خدا من فقط مسئول ابلاغ حکمم، نمی دونم."
بابا در جواب گفت: "خب بفرمایید ابلاغ کنید." خانم نیمایی گفت :« خب ابلاغ کردم دیگه!»
بابا یک کم جدی تر شد و گفت:‌" ابلاغ حکم یعنی اینکه یک نسخه از حکم رو بدید به متهم تا بفهمه جرمش چی بوده! نه اینکه یک جمله ای رو شفاهی به یک نفر بگید و بعد بفرمایید ابلاغ حکم صورت گرفته . این بچه اگه قاتل هم بود، دادگاه حکم کتبیشو میداد دستش !"
خانم نیمایی گفت: "حاج آقا ! به من گفتند که حکم رو به شما ندم!" بابا گفت: " شما وقتی اینطور رفتار می کنید من وحشت برم می‌داره که یعنی دخترم چه کاری کرده که از قتل و زنا و فساد فی الارض هم بالاتره که حکمش رو بهش نمی دین؟"
خانم نیمایی گفت:" چی بگم حاج آقا، باور کنین من هیچی نمی دونم. توی متن حکم هم هیچ دلیلی نگفته. فقط نوشته که سایتش بسته شه و برای پیگیری بره وزارت علوم. "
ساناز گفت: " خب حداقل متن حکم رو برامون بخونید!" قبول کرد. ساناز خواست همون طور که متن خونده می‌شه یادداشت برداره ، خانم نیمایی بهش اجازه نداد! سانازگفت: "خانم نیمایی شما قبول دارید که اتفاقی که داره می افته یک فاجعه است؟ اگه این اتفاق برای دختر خودتون می افتاد، چیکار می کردید؟‌ فرض کنید که جای ما با هم عوض شه، اونوقت شما از ما چه انتظاری داشتید؟‌ آیا جز این بود که می خواستید که متن حکمتون رو داشته باشید؟"
خانم نیمایی حرف ساناز رو تایید کرد. احساس کردم که چقدر خوش قلبه و متاثر شده! ساناز گفت: "اگر قبول دارید که داره یک کار غیرقانونی عیله ستاره انجام میشه ، شما خودتون رو آلوده قضیه نکنید. مطابق قانون افراد رو فقط در دادگاه عادل می شه محاکمه کرد، ولی چه دادگاهی برای ستاره تشکیل شده؟" خانم نیمایی گفت : " نمی‌دونم چی بگم؟ ا؟ من خودم هم ناراحتم!"
ساناز ادامه داد: "فرض کنید که یک نفر تصادف کرده وافتاده روی زمین در حال جون دادن کلی آدم هم دورش جمع شدند و همه به شدت ناراحتند. اما از اینکه به این فرد نزدیک بشن می ترسن وفقط با گوشی‌هاشون باهاش سلفی می گیرن و می فرستن توی شبکه های اجتماعی. به نظر شما این اظهار تاسف و ناراحتی چیزی از وخامت حال اون فرد کم می‌کنه؟ ؟ آیا کافیه؟" خانم نیمایی گفت: "مسلما، نه!"  ساناز گفت: "مسلما ناراحتی شما هم در حال حاضر برای ستاره کافی نیست. ستاره منع تحصیل شده،میگن صلاحیت دانشجوییش احراز نشده، ما برای اینکه هر چی سریعتر بتونیم مساله رو پیگیری کنیم به این حکم نیاز داریم. درخواست ما کاملا قانونی هست و این چیزی که از شما می خوان تا حکم رو از ما پنهون کنید، یه کار غیرقانونیه."
خانم نیمایی گفت: "می گید من چکار کنم؟" ساناز گفت: "کاری رو بکنید که وجدانتون بهتون میگه!" خانم نیمایی گفت: "والا … چی بگم … وجدانم می گه حکم رُ‌ بدم ستاره جان." ساناز گفت: "خب به وجدانتون گوش کنید." خانم نیمایی چند لحظه تو فکر فرو رفت. . بعد گوشی رو برداشت و گفت : «بذارید با آقای زارع صحبت کنم.» - دکتر زارع تازه جانشین معاون آموزش دانشکده شده بود و از استادهای خوشنام و محبوب دانشگاه بود - ما منتظر گوش می‌دادیم.
خانم نیمایی پرسید:"آقای دکتر! برای یکی از بچه ها حکم منع تحصیل آمده، می تونم یه پرینت از حکم بهش بدم؟ " فهمیدیم که آقای زارع داره خانم نیمایی رو ارجاع می‌ده به مافوقشون آقای رضایی؛ چون خودشون خیلی از این جزئیات سر در نمی‌آوردند. خانم نیمایی به آقای رضایی زنگ زد، جواب نداد. دوباره به آقای زارع زنگ زد و تاکید کرد که خانواده دانشجو همراهش هستند و ازشمال آمدند و می خوان هرچه زودتر برن وزرات علوم و برای پیگیری به حکم نیاز دارند. آقای زارع گفت:‌"خب! ایرادی نداره، حکم رو بهشون بده!"
بالاخره خانم نیمایی یک پرینت از حکم به دستم داد. انگار معجزه شده بود. واقعا خانم نیمایی کاری برامون کرده بود که شاید رئیس دانشگاه هم نمی تونست انجام بده. از میون دوستا [ی بهایی‌ا] م،‌تا حالا ندیده بودم که کسی از دانشگاه اخراج بشه و بتونه یه نسخه از حکمش رُ‌ بگیره. ساناز گفت: «امضاء زیر حکم را نگاه کن!» . امضاء خانم دکتر ایوبی بود، رئیس بخش آموزش دانشگاه.  حالا می دونستیم که مقصد بعدیمون کجاست! به جای دبیرخونه وزارت علوم، رفتیم سمت دفتر خانم دکتر ایوبی!

شرح مجموعه:
اسم این پادکست «قضیه ساندویچ» است اما نه ربطی به نحوه‌ی درست‌ کردن ساندویچ داره و نه ربطی به قضایای ریاضی. قضیه‌ی هر ساندویچ با کاغذی کامل می‌شه که ساندویچ فروش، موقع سرو ساندویچ، با مهارتی خیره‌کننده دورش می‌پیچه. گرهی به شکل پاپیون، زیر ساندویچ، که برای ساندویچ به معنای تنگناست و تنگنا قصه‌ی زندگی خیلی از ما آدم‌هاست. این پادکست روایت ستاره و هامان است که در دانشگاه با هم آشنا شدند و می‌خواستند بعد از ازدواج در ایران برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند امّا چالش‌هایی برای‌شان به وجود آمد.

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

https://soundcloud.com/pmp_9/h94t9fdoue0n