۵. زخم - قاضی ربیحاوی
در برنامهی امروزِ پیرنگ به بررسی داستانِ کوتاهی میپردازیم از نویسندهی ایرانیِ مقیمِ شهرِ لندن، قاضی ربیحاوی. قاضی ربیحاوی پیش از مهاجرتش از ایران در سالِ ۱۳۷۴ شمسی، نوشتن انواع مختلف ادبی را تجربه کرده بود: از خاطرات و گزارشهای خبری گرفته تا نمایشنامه و فیلمنامه، از کتابِ کودک گرفته تا داستان کوتاه و رمان. بخش عمدهای از آثار ربیحاوی، خصوصاً رمانهای او، در ایران اجازهی چاپ نمیگرفتند. علت سختگیریِ در صدور مجوز نشر برای آثارِ ربیحاوی توجهی بود که او به موضوعِ جنگ و وضعیت ناخوشایند جنگزدگان نشان میداد. روایت واقعگرایانهی ربیحاوی از جنگ و مصائب آن، با سیاستهای روز که جنگ را منبعِ برکت تبلیغ میکرد، همخوانی نداشت. با این همه با انتشارِ مجموعهی از این مکان، خوانندگان فرصتی پیدا کردند تا با آلبوم باارزشی که به دور از تعصبات سیاسی تأثیراتِ جنگ را بر مردم به نمایش میگذاشت، روبرو شوند. روایتهای واقعگرایانهی ربیحاوی بیمها و امیدها، دگرگونیها و سازشها، و اختلافات و دوراهههایی را که مردمان جنگزده با آنها مواجه بودند، ثبت و داستانی کرده بود. امروز داستان زخم، یکی از نمونههای موفق مجموعهی از این مکان را باز خوانی میکنیم.
از سلمانی برمیگشت. موریزهها دور گردنش پخش شده بودند اما صدای بچه بیشتر او را میآزرد. صوتی که مثل تیغ کشیدن بر آینه بود، تیز و خشک، گوشت تن آدم را میتراشید: «مردم دور فرخنده جمع شده بودن.»
پدر و پسر از شیب خیابان بالا میرفتند، از کنار تیرهای برق که شمردنشان یکی از سرگرمیهای پدر بود. مثل ایستادن در پاگردهای اضطراری یا نشستن روی جدول و بازی فوتبال بچههای ساختمان، همهی اینها آرامش میکردند.
پای دیوارهای سیمی جابهجا بوتههای علف بود. گاه از لابلای تیغههای سبز علفها گلریزهای بنفش یا زرد سر برآورده بود. پدر فقط «بابونه» را میشناخت و گلبرگهای سفید و جدا از همش را. حالا میتوانست دشت سفیدی از «بابونه» را به خاطر بیاورد.
با پسرش توی راه تنها بود. در هوایی گرفته و نمناک، چون روزهایی که فاختهها میآیند، میآمدند، تا به نرمی رطبهای تازه نیشزده نوک بزنند. شاید نه به آن گرمی اما با همان خفگی.
دوباره از پسرش پرسید: «بگو. فرخنده چکار میکرد؟»
«فحش میداد.»
«به کی؟»
«به ننه هاجر، دیگه.»
همان طور که شنیدید داستانِ زخم با صحنهی گفتگوی پدری نسبتاً سالخورده با پسرش شروع میشود. پدر از سلمانی به خانهشان که آپارتمانی در خوابگاه جنگزدگان است، برمیگردد. هوای تهران گرم است و موریزههای بعد از اصلاح، او را کلافه کرده. پسرک دعوای میان خواهرش و یکی از زنان همسایه را برای پدر بازگو میکند. گویا در محیط بستهی خوابگاه، موضوعِ طلاقِ دخترِ جوان از شوهرش و به سرِ کار رفتن او بهانهی مناسبی شده برای بدگویی و غیبت از خانواده. پدر از تصور دعوای دخترش در فروشگاه و بیآبرویی چنان عصبانی و مستأصل میشود که تصمیم میگیرد این بار در برخورد با دخترش به خشونت متوسل شود. پدر در خانه، تیشهی قندشکن به دست، به انتظار دختر مینشیند. دختر اما بیتوجه به نیت پدر، همان طور که از مزاحمتِ همسایهها گلایه میکند، به قصد سرِ کار رفتن در برابر آینه مشغول آرایش میشود. حرفهای دختر حقایقِ تلخی را به پدر یادآوری میکند؛ از همه مهمتر اینکه خانواده به درآمد دختر محتاج است و پدر ناتوان و بیمار. پدر وقتی که میخواهد تیشه را بر طاقچه بگذارد، کنارِ ابروی خودش را تصادفاً زخم میکند. در پایان، ملاطفت دخترِ به شکلی آتش خشم پدر را فرو نشانده. با رفتن دختر از خانه، مرد هم برای کمی گفتوگو و دردِ دل با پیرمرد همسایه به راهرو میرود. با هم به صحنهی پایانی داستان گوش کنیم:
پیرمرد سیگار را گوشهی لب گذاشت. نگاهی به بیابان انداخت. بعد انگار چیزی به یادش افتاد که دوباره به طرف پدر برگشت و به پیشانی او خیره شد. پدر به چشمان خیس او نگاه کرد.
پیرمرد گفت: «اینجات چی شده؟» به بالای ابرو اشاره کرد.
پدر وحشتزده پرسید: «چی؟» دستی به پیشانی کشید و بر انگشتان دنبال چیزی گشت. هیچ ندید. حالا پیرمرد آرام بر ابروی چپ او انگشت مالید. بعد لکهی کمرنگ خون را به او نشان داد. صدای جیغ بچه باز در راهرو پیچید، این بار با زنگ وحشتی دیگر. مثل فریاد کسی که در آتش افتاده باشد.
زخم داستانی است که در تعلیق میگذرد، در تعلیق و دلهرهی عملی که اگر پدر به آن مبادرت میکرد، با چیزی فراتر از یک زخم ساده کنار ابرو مواجه میشدیم. در یکی از برنامههای گذشته به بررسی داستانِ شبِ بلند اثر منیرو روانیپور پرداختیم، اثری که موضوعِ ازدواج کودکان را در روستایی دورافتاده دستمایهی کار قرار داده بود. اگر در شبِ بلند موضوعِ ازدواج کودکان مرکزیتِ معنایی و عملی داشت، در داستان زخم موضوعِ قتلهای ناموسی چندان مرکزیتِ معنایی ندارد، بلکه بیشتر موقعیتی است که ماجرا و تعلیقِ داستانی به آن گره خورده است:
باز مدتی خاموش بود. فرخنده روبروی آینه ایستاد و به صورت خود کرم مالید. پدر بار دیگر دستهای بزرگ خود را ورانداز کرد و به گردن باریک و لخت دخترش نگاهی انداخت. قدمی پیش نهاد. دیگر حواسش به سیگار نبود. قدمی دیگر، سنگین. از پشت پردهی خونگرفتهی چشمها همه چیز را سرخ میدید، حتی موهای خرمایی دخترک را. قدم بعد. دختر سر بلند کرد. پدر ایستاد، بیهیچ چارهای، و بیاختیار گفت: «فرخنده!»
این رودرروییِ پدر و دختر، رودررویی حقیقی پدر است با تصمیمی که از ضعف گرفته، نه از قدرت. داستان تا این لحظه بیشتر با مهارت و به طور ضمنی تابلویی از نابسامانی زندگیِ پیرمرد در اردوگاه و خوابگاهِ جنگزدهها ترسیم کرده. او به ما قلیانِ درونی پدر را نشان داده و همین طور خشمِ او را از داشتن دختری که مایهی سرافکندگیاش شده. اینها همه تصمیم وحشتناکِ او را برای استفاده از خشونت توجیه نمیکند، اما باورپذیر، چرا. اما درست در همین لحظه، جایی که پدر با دختر چشم در چشم میشود، بارقهای از روشنی در متن می درخشد. فرخنده، همان طور که آمادهی سرِ کار رفتن میشود، گویی که در تکگویی با آینه توهماتی را که پدر از کارِ او و به خاطرِ بدگویی همسایهها دارد یکی یکی باطل میکند. تصویری که او نهایتاً از اوضاع میدهد شاید چندان روشن نباشد، اما نوازشی از امید و زندگی در آن محسوس است:
سکهی مسی تاب خورد، درخشید و افتاد. پدر دست تیشهدار را به زمین آویخت:«وقتِ هر شب میآی؟»
«شب؟»
«غروب. شب. وقتِ همیشه؟»
«کجا رو دارم برم؟» دگمههای مانتو را بست. از پایین به بالا: «اگه باز قلبت گرفته پیشت بمونم.»
پدر گفت:«نه.» فرخنده را پایید. از لبهی پایین مانتو تا زیر چانه. تا آن لکهی سیاه کوچک که مثل هیچ خالی نبود: «دو شاخه یادت نره. سیم یخچال هنوز لخته.»
فرخنده کفشها را هم پوشید: «ها. باید یادم به قرصهای تو هم باشه. خاک بر سر این مطبِ ما که یه داروخانه هم دوروبرش نیست.» باز خاموشی بود. پدر در انتظار لحظات ناشناخته، و فرخنده در حال بیرون کشیدن آخرین طرههایی که میشد از زیر روسری بیرون کشید:
«خوبه دوش بگیری. موها تنت رو میخورن.» جلوتر آمد، با لبخند آرامی که تازه میخواست بر لبش بنشیند: «بد نزده، پشتش رو خیلی کوتاه کرده. نباید میذاشتی این جور تیغ بندازه به گردنت.» رو در رویش ایستاد. دست برد و دگمهی بالایی پیراهن او را گشود. بعد به گردنش فوت کرد. پدر رقص بخارِ خنک را بر پرز گردن احساس کرد، به خود لرزید، و کمی پستر رفت. هوشیار گفت: «دوش!»
فرخنده چرخش شکستهای به کمر خود داد و برگشت: «پیش از ناهار بهتره. کتلت برات گذاشتم. دوغ هم تو یخچال هست. بعد بگیر بخواب. بیخوابی و بیغذایی متشنجترت میکنه. نباید این قدر به خودت فشار بیاری. اگه آدم تو نخش بره همیشه چیزی برای کلافه کردن هست. یه چند دقیقه سرت رو زیر دوش نگه دار. آرومت میکنه.»
داستان زخم یک داستان وضعیت محسوب میشود. در این دست آثار با برشی از زندگی روبرو میشویم که قرار است به نوعی کلیت آن را به ما منتقل کنند. اما کدام برش به بهترین نحو از عهدهی این کار بر میآید؟ به نظر میآید داستانهایی که لحظهی یک بزنگاهِ عملی یا تصمیمگیری را تصویر میکنند، امکان بیشتری برای عرضهی منحنی دراماتیک زندگی دارند. مثلاً در این داستان ارجاعات پدر و ذهنش تا حدی ما را با گذشتهی آنها و اینکه چطور جنگ و ویرانی آنها را به تهران کشانده آشنا میکند. همین طور چگونگی و کیفیت رابطهی پدر و دختر و همسایهها بعد از این رودررویی و زخم خوردن، به تخیل ما واگذاشته شده. در حقیقت ما فقط با تکهای از زمان که همان بزنگاهِ تصمیمگیری است، با شخصیتها همراهیم. اگر در فرم داستان بلند یا رمان فرصت کافی برای تفصیل و تشریح همهی گذشته یا آیندهی احتمالی شخصیتها در اختیارِ نویسنده هست، در داستان کوتاه همه چیز باید با اشارهای انجام شود. به عنوان مثال به این نمونه توجه کنید:
در جایی پدر فقط در یک جمله میگوید: «اگه زودتر رسیده بودیم یه اتاق تو طبقهی اول گیرمون میاومد.» این جمله میتواند دلالتهایِ متعددی داشته باشد. آیا دیرتر رسیدن آنها به خاطر خوشخیالی پدر و خانوادهاش بوده که بروز جنگ را دیرتر از بقیه باور کردهاند؟ آیا نشان از ناتوانی او دارد؟ یا تنها اشارهای است به موقعیت جنگزدگان و رقابت ناخواستهای که باید برای بقا به آن تن بدهند؟ جواب این سوالها هر چه باشد، همین خاصیت اشارهای-کنایهای داستان کوتاه است که خواندن آن را لذتبخشتر و و امکان استنباط از آن را بیشتر میکند.
داستانِ زخم مثلِ عکسی که از دورهای تاریخی گرفته شده، ارجاعات متعددی به وضعیتِ جنگزدگان دارد و به همین دلیل گفتوگو و جستجو دربارهی مقولات متعدد فرهنگی را ممکن میکند. تفاوتهای فرهنگیِ مهاجرین که به خاطر جنگ به حاشیههای تهران پناه آورده بودند با فرهنگِ مردمِ پایتخت، زیر و رو شدنِ زندگیها و خانوادهها و روشهایی که مهاجرین فرداً یا به شکل جمعی برای مواجهه با این مشکل در پیش میگرفتند، همه و همه به واسطهی داستان قابل بحث و بررسی میشوند. با این همه داستانِ زخم بیش از همه یادآورِ یک نکته است: که اثرِ داستانی با ارائهی دوراهیهای زندگیِ شخصیتهایش امکان فوقالعادهای در نمایاندن ارزشهای واقعیِ زندگی دارد. خواننده به همراه شخصیت بر سر این دوراههها قرار میگیرد و در حینِ همدردی با او سختی و تلخیِ گزینههای پیشِ روی او را احساس میکند. در نهایت اما به نظر میرسد این زندگی و گرمای آن است که بر سردی و بیگانگیِ تصمیماتِ جاهلانه غلبه خواهد کرد. حتی اگر این غلبه قطعی نباشد و به دست نیاید، بارقهی امید به این غلبه در دل خواننده زده میشود و زنده میماند.
تا آن و داستانی دیگر، بدرود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *