شرح مجموعه:
در این مجموعه ۱۲ داستان کوتاه از نویسندگان معاصر فارسی زبان بررسی می‌شود. در هر قسمت، با واشکافی درونمایه‌ی هر داستان تقابل دیرینه‌ی سنت‌های دست و پاگیر با آموزه‌های نوین و پیشرو تحلیل می‌شود و از این طریق، تاثیر این تقابل بر فرد و جامعه ارزیابی خواهد شد. در گزینش داستان‌ها، سوای ارزش ادبی، به نقشی که هر اثر در روشنگری مخاطب، طرح سوال و ایجاد گفتمان ایفا کرده توجه اساسی شده است.
پیرنگ

۷. باغ فرخ‌لقا - شهرنوش پارسی‌پور

در برنامه‌ی امروز پیرنگ، داستانی را بررسی می‌کنیم از مجموعه‌ی زنان بدون مردان اثر شهرنوش پارسی‌پور. خانم پارسی‌پور نویسنده‌ای است که دغدغه‌های اجتماعی‌اش را راجع به مسائل زنان با نوع خاصی از جهان‌بینی شرقی-عرفانی‌ در هم می‌آمیزد تا فضایی جدید و منحصر به فرد در کارهایش ایجاد کند. البته هر دوی این مؤلفه‌ها، یعنی دغدغه‌ی مسائل زنان و دیگری جهان‌بینی شرقی-عرفانی، به مرور زمان و در کوره‌ی حوادثِ تاریخی و اجتماعی شکل گرفته‌اند و بعدتر تجارب تلخ و شیرینی‌ که زندگی شخصی خانم پارسی‌پور از آنها آکنده بوده، به این مؤلفه‌ها اضافه شده و رنگ و بویی بهشان داده که برای ماده‌ی داستانی‌شدن آماده‌شان کرده. با هم به قسمتی از داستان گوش می‌کنیم:

بهار، باغ یک باغ بود. باغبان حق داشت. دستش طلا بود. کافی بود گُلی را لمس کند تا هفته‌ی بعد صد شاخه گل بروید. 
خانه را همگی با هم تعمیر کردند. فرخ‌لقا کار نمی‌کرد. راه می‌رفت و دستور می‌داد و تمام پاییز را صرف این کار کرد. باغبان کار بنایی را به زن‌ها یاد می‌داد. زرین‌کلاه گِل درست می‌کرد. مونس گِل را به ساختمان می‌برد. فائزه در زَنبه آجر حمل می‌کرد. و باغبان کار بنایی را خودش به عهده گرفته بود. خانه در آخر پاییز شش اتاق داشت،‌ سه حمام و سه آبریز.

خلاصه‌ی‌ این داستان را که در دو بخش در مجموعه‌ی زنان بدون مردان گنجانده شده، باید به شکلی کمتر متعارف عرضه کنیم، یعنی با ارجاعاتی به داستان‌های قبل و بعد از این داستان. باغ فرخ‌لقا در کتاب فصلی جدید باز می‌کند به زندگی فرخ‌لقا، یکی از شخصیت‌های اصلی کتاب که بعد از مرگِ تصادفیِ شوهر متمولش باغی را در حاشیه‌ی شهر، در کرج، برای اقامت خودش در نظر می‌گیرد. از قضا به محض ورودش به باغ، شخصیت‌های داستان‌های دیگرِ مجموعه هم یکی یکی سر‌ می‌رسند و درب خانه‌ی او را به صدا در می‌آورند. زنان دیگر داستان‌ها که تا این بخش شاهد سختی‌ها،‌ بدبیاری‌ها، و ناملایمات زندگی‌شان بوده‌ایم یکی یکی در بازسازی و مرمت باغ نقشی به عهده می‌گیرند. باغ البته بهشتِ مطلق نیست اما در مقایسه با آنچه زن‌ها از سر گذرانده‌اند، آرامش و امنیتی بهشت‌گونه به آنها هدیه می‌دهد. داستان بیشتر روایت همین از راه رسیدن و جا افتادن در باغ است از طریق مشارکت در ساختِ آن. با نزدیک شدن به انتهای بخش دوم، نویسنده کم و بیش طرحِ سرنوشت هر کدام از شخصیت‌ها را می‌ریزد و به این طریق در چند فصل پایانی کتاب، عاقبت آنها را، گاه بسیار موجز، به شکلِ رایج در افسانه‌ها و تمثیل‌ها حکایت می‌کند و کتاب به سرانجام می‌رسد.

۷. باغ فرخ‌لقا – شهرنوش پارسی‌پور
شهرنوش پارسی‌پور

یکی از نکاتی که با خواندن مجموعه‌ی‌ زنان بدون مردان به ذهنِ خواننده متبادر می‌شود، اهمیت گستره‌ی خواب و خیال است در خلقِ یک دنیای داستانی. داستان کوتاه هم، مانند شعر و حماسه، می‌تواند از خیال تخته‌ی پرشی بسازد تا پیامبرگونه تصویری به دست بدهد از دنیایی آرمانی و یا به تعبیری از یک مدینه‌‌ی فاضله‌‌ی شخصی. باغ فرخ‌لقا از طرفی آن دنیایی می‌شود که فرخ‌لقا به خودش وعده داده بوده و از طرف دیگر پناهگاهی برای دیگر اشخاصِ داستان‌های دیگر مجموعه که هر کدام از جایی رانده و آواره شده‌اند. برای باورپذیر کردن این دنیا و این فرایند،‌ داستان جاهایی لحن و ساختار قصه، افسانه و حکایت‌های کودکانه را به خود می‌گیرد. برای نمونه صحنه‌ای که شخصیت‌ها سر می‌رسند، یادآورِ مادربزرگ یا پیرزن داستان‌های کودکی‌مان هستند، جایی که پیرزن در را به روی مهمان‌های ناخوانده‌اش باز می‌کند:‌

کسی به در می‌کوبید. مصیب از خانم جلو افتاده بود. گفت:‌ «خانم خوبیت ندارد. دهاتی‌ها شما را نمی‌شناسند. فضولند. بفرمایید، از حالا دارند در می‌کوبند.» 
فرخ‌لقا گفت:‌ «عیبی ندارد، یادشان خواهم داد که سر به سر من نگذارند.» 
مصیِّب در باغ را باز کرد. مرد و زنی پشت در بودند. مرد گفت:‌ «ببخش آقای جوان، آیا این خانه به یک باغبان احتیاج ندارد؟»
فرخ‌لقا بلافاصله پشت مصیب رسیده بود. پیش از آن که مصیب جواب بدهد گفت:‌ «چرا جانم، چرا. تو باغبانی؟»
مرد گفت: «سرکار خانم، من باغبانم. به من می‌گویند «باغبانِ‌ مهربان»‌. می‌گویند دستم طلاست. دست که به گل می‌زنم صد شاخه می‌شود. از هر شاخه صد گل می‌رویانم.» فرخ‌لقا حس می‌کرد روحش بیشتر منقلب می‌شود. از یک طرف یک درخت-آدم داشت و حالا این مردک که قیافه‌ی مهربانی هم داشت ادعا می‌کرد دستش طلاست. پرسید: «بنایی هم بلدی؟» 
« من همه کار بلدم خانم. همه کار.» 
فرخ‌لقا پرسید: «او کیست؟ زن توست؟»
باغبان به زن که در کنارش ایستاده بود نگاهی کرد. گفت: «نخیر خانم. این زن بیچاره را سر جاده کرج دیدم. ایستاده بود حیران و سرگردان به دور و بر خودش نگاه می‌کرد. مرا که دید یکباره جیغ کشید، آمد روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. حالا من می‌پرسم زن چرا گریه می‌کنی و او دائم پای مرا می‌بوسد. آخرش گفت من اولین مردی هستم که بعد از شش ماه می‌بیند که سر دارد.» 

به این ترتیب نویسنده قصه‌گویِ آرزوها و امیال بزرگسالان می‌شود و افسانه‌ای نقل می‌کند که در آن زنان کم و بیش بدون مردان در پناهگاهی به اسم باغ فرخ‌لقا آرامش از دست رفته‌شان را پیدا می‌کنند. این همه البته بعد از سیر و سلوکی است که آکنده بوده از از مواجهه با سختی‌ها و مصائب؛ مصائبی که زاییده‌ی جهل و قساوت محیط‌شان بوده و زن‌ها هر کدام به نوعی سعی در مقابله یا گریز از آن مصائب را دارند.

فرخ‌لقا گفت: «دلتان می‌خواهد اینجا بمانید؟»
مونس گفت: «البته. بدبختانه هنوز دوره‌ای نیست که زن تنها به سفر برود. یا باید نامرئی بشود، یا باید چشمش کور در خانه بماند. اما بدبختی، من دیگر نمی‌توانم در خانه بمانم. با این حال چون زن هستم بالاخره باید در خانه بمانم. منتهی شاید بشود یک مقداری جلو بروم، بعد بچپم توی یک خانه، دوباره مقداری بروم باز بچپم توی یک خانه دیگر. همین طوری شاید بتوانم به سبک لاک‌پشت دنیا را گشت بزنم. این است که با کمال میل دعوت شما را قبول می‌کنیم.»

سؤالی که در برخورد با اثری نظیر باغ فرخ‌لقا در ذهن ایجاد می‌شود این است که آثار ادبی و هنری تا چه میزان می‌توانند محملی باشند برای به بحث گذاشتن نظریه‌های اجتماعی، روانشناسی، یا فلسفی؟ زنان بدون مردان از جهتی خواسته‌های زنان و نابرابری حقوق اجتماعی زن و مرد را به تصویر می‌کشد، اما از سوی دیگری در برخورد با مفاهیمی نظیر عشق، مرگ و جاودانگی فرصتی فراهم می‌کند تا نویسنده از جهان‌بینی عرفانی-شرقی خودش خوانی رنگین پیشِ چشم خواننده بر پا کند. از همین جهت باغ فرخ‌لقا از اینکه تنها ترسیمی از یک کلوب اجتماعی، یا تشکّلی برای دفاع از حقوق زنان باشد فراتر می‌رود و به تابلویی از نوزایی عرفانی که تنها در قعرِ تاریکی، تلخی و رنجِ بودن و زیستن ممکن است، تبدیل می‌شود. برجسته‌ترین و شاید زیباترین عنصری که شاهد این مدعاست حضور شخصیت یکی از زن‌های داستان است که به شکل درختی در وسطِ باغ روییده است.

فرخ‌لقا گفت: «بله.» و درخت را دید. مطمئن نبود واقعیت دارد. پرسید: «این کیست؟» استواری فکر کرد: «بدبختی شروع شد.» گفت: «این … فی الواقع یک آدم است.. اما به شما قول می‌دهم بی‌آزارترین آدمی است که تا به حال به عمرتان دیده‌اید. فرخ‌لقا پرسید: «خوب اینجا چکار می‌کند؟» استواری گفت: «چطوری عرض بکنم. حقیقتش باغ را به این ارزانی فروختند فقط به این شرط. من دیدم حیف می شود. محال است با یک چنین قیمتی بتوان باغی را پیدا کرد. فکر کردم علی الخصوص سرکار خانم خودشان زن هستند. حتما می‌توانند این درخت بدبخت را تحمل کنند.»
فرخ‌لقا با احتیاط دو قدم جلو رفت. کمی ترسیده بود. گفت: «ولی این که درخت نیست، آدم است.»

و در حقیقت این آدم که به شکل درخت خودش را در زمین باغ کاشته، کمی‌ بعدتر اینگونه توصیف می‌شود:

درخت دختری بود بیست و هفت،‌ بیست و هشت ساله. تا ساق‌هایش در زمین بود. لباس پاره تنش بود. صاف و استوار ایستاده بود و حاضران را نگاه می‌کرد. فرخ‌لقا حسی می‌کرد دارد به این درخت علاقمند می‌شود. استواری گفت:‌ «من به برادرش گفتم، آقا اصلاً نگران نباشید. من یک خانم محترمی را می‌شناسم خانواده‌ی بسیار معتبر،‌ یک خانم واقعی. ایشان حتماً این مهدخت بیچاره را در خانه‌شان تحمل خواهند کرد. بعد هم راز شما را حفظ خواهند کرد. چون خودشان آدم آبروداری هستند و می‌دانند آدم آبرودار یعنی چه.» 
فرخ‌لقا به استواری گوش نمی‌داد. در ذهنش ناگهان انقلابی رخ داده بود. فکر می‌کرد با این درخت عجیب چه کارها که نخواهد کرد. نه تنها می‌توانست یک محفل ادبی درست کند، بلکه حتی شاید می‌توانست وکیل و وزیر هم بشود. تا به حال نشنیده بود کسی یک درخت-آدم داشته باشد. 

داستانِ‌ باغ فرخنده علی‌رغم خودبسندگی و استقلال، تأثیر و معنای واقعی‌اش را در ارتباط اندامواره‌اش با بقیه داستان‌های مجموعه و از آن مهم‌تر در ارتباط با بسترِ هنری و اجتماعی‌ که در آن خلق شده است، پیدا می‌کند. رشد یا پژمردگی اثری مثل زنان بدون مردان به هشیاری و حساسیت روح هنرمندی که آن را خلق کرده بستگی دارد بدان معنا که فقط تبحر تکنیکی و شیرین‌کاری‌های روایی برای تضمین پویایی اثر کافی نیست. درک هنرمند از روح زمانه و نقبی که او به درون خود می‌زند، ماده‌ی حیات‌بخش اثر را تأمین می‌کند، نه شگردهای پیچیده‌ی روایی. در اثری مانند باغ فرخ‌لقا حتی اگر ساختمان و عناصر متعارف هنری نارسایی‌هایی داشته باشند،‌ شجاعت نویسنده در گذاشتن نقشی بر چهره‌ی‌ دوران خود برگِ برنده‌ی اثر داستانی خواهد بود، و پیرنگ و زاویه دید به نوعی امور ثانویه هستند. نتیجه‌ی این نوع نگاه به محتوای داستانی، خلق آثاری است که خوانندگان کنجکاو نسل بعدتر را هم به بازخوانی و طرح پرسش دعوت می‌کند. چنین آثاری همانند قرارگاهی هستند در میانه‌ی رود خروشان زمانه، قرارگاهی که به گذرندگان امکان جهت‌یابی و ارزیابی مسیر فکری و احساسیِ جامعه‌شان را می‌دهند. زنان بدون مردان بی‌شک به چنین جایگاهی دست پیدا کرده است. 

تا آن و داستانی دیگر، بدرود. 

شرح مجموعه:
در این مجموعه ۱۲ داستان کوتاه از نویسندگان معاصر فارسی زبان بررسی می‌شود. در هر قسمت، با واشکافی درونمایه‌ی هر داستان تقابل دیرینه‌ی سنت‌های دست و پاگیر با آموزه‌های نوین و پیشرو تحلیل می‌شود و از این طریق، تاثیر این تقابل بر فرد و جامعه ارزیابی خواهد شد. در گزینش داستان‌ها، سوای ارزش ادبی، به نقشی که هر اثر در روشنگری مخاطب، طرح سوال و ایجاد گفتمان ایفا کرده توجه اساسی شده است.

یک نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

https://soundcloud.com/pmp_9/payrang-7-shahrnoosh