شرح مجموعه:
در این مجموعه ۱۲ داستان کوتاه از نویسندگان معاصر فارسی زبان بررسی می‌شود. در هر قسمت، با واشکافی درونمایه‌ی هر داستان تقابل دیرینه‌ی سنت‌های دست و پاگیر با آموزه‌های نوین و پیشرو تحلیل می‌شود و از این طریق، تاثیر این تقابل بر فرد و جامعه ارزیابی خواهد شد. در گزینش داستان‌ها، سوای ارزش ادبی، به نقشی که هر اثر در روشنگری مخاطب، طرح سوال و ایجاد گفتمان ایفا کرده توجه اساسی شده است.
پیرنگ

۱۲. با کمالِ تأسف - بهرام صادقی

آقای مستقیم خبر را تا به آخر خواند و زیر لب گفت: «چیز جالبی ندارد، مثل همیشه است.» اما هنوز آن را روی سایر تکه‌ها نگذاشته بود که فریاد زد: «‌ها؟» و روزنامه را آهسته به طرف چراغ آورد؛ انگار می‌ترسید یک دفعه دستش آتش بگیرد. چشم‌هایش را به آن خیره کرد. بار دیگر، اما آنقدر آهسته که خودش هم نشنید. زمزمه کرد: «‌ها؟» اما همه چیز به وضوح و روشنی در برابر نگاهش بود؛ در برابر چشمش بود: «آقای مستقیم، کارمند سابق اداره‌ی دخانیات …» مخصوصاْ با حروف دوازدهِ سیاه چاپ شده بود و املایش هم عیبی نداشت: مستقیم با سین و قاف … و بعد: «بعد از ظهر فردا، مجلس ترحیم آن مرحوم در منزل یکی از دوستانش، خیابان شهرت، شماره‌ی ۳۶، برگزار می‌گردد.»
پس اینطور؟ شاید لازم بود بترسد اما مسئله اینجاست که سخت تعجب کرده بود. نه … چرا ناراحت باشد یا فکر کند؟ باید خندید، باید مدت‌ها خندید. برای چه کس تاکنون چنین فرصت گرانبهائی روی داده و کدام مرد یا زن خوشبختی به این درجه از سعادت رسیده است که در مجلس ترحیم خودش شرکت کند و حرف‌هایی را که درباره‌اش می‌زنند با گوش‌های خودش بشنود؟ ببین چه سرنوشتی، چه موفقیتی، که نصیب هیچ یک از بزرگان و دانشمندان و مردان غیرعادی نشده است، حتی پیغمبر‌ها و امام‌ها … آه، اما آیا او واقعاْ مرده است؟ 

آنچه شنیدید قسمتی بود از داستانِ «با کمالِ تأسف»‌ نوشته‌ی بهرام صادقی که یکی از برجسته‎ترین نویسندگان داستان کوتاه ایرانی قلمداد می‌شود. دوره‌ی فعالیتِ ادبی بهرام صادقی تنها به یک دهه خلاصه می‌شود و حجمِ آثارش از یک مجموعه داستان و یک داستان بلند بیشتر نیست. با این همه، تبحّرِ او در کالبدشکافی ذهن و روانِ شخصیت‌های داستانی‌ و در ترسیمِ موقعیت‌هایِ به ظاهر کسالت‌بار و در باطن بحران‎زده‌ی آنها مثال زدنی است. همین‌طور قدرتِ او در آفرینش نثری بی‌نقص که به خوبی در خدمتِ اجراهایِ ظریف او بودند، تحسین‌برانگیز و تأثیرگذار بوده؛ تأثیری که هنوز بر داستان‎نویسی ایران مشهود است. 

۱۲. با کمالِ تأسف – بهرام صادقی
بهرام صادقی

داستانِ «با کمال تأسف»‌ او، مثل بسیاری از داستان‌های دیگرِ مجموعه‌ی سنگر و قمقمه‌های خالی با ضدِ قهرمانی سر و کار دارد که سرشتش کاملاً با مشکلِ همیشگی‌اش، یعنی بطالت، در هم تنیده و همین بطالت به عنوان نیروی محرکه‌ی داستان وارد عمل می‌شود تا جایی که معناهای بزرگی مانند مرگ و زندگی هم در پرتوِ توجه به همین مفهوم، یعنی مفهوم بطالت،‌ تأویل‎پذیر به نظر می‎رسند. 

خلاصه‌ی داستانِ «با کمالِ تأسف» از این قرار است: آقای مستقیم مرد یک‌لا-قبایی است که جز شغلِ محقر و اتاقِ‌ اجاره‌ای محقرترش هیچ چیزِ جدی دیگری در زندگی‌اش ندارد. او تنها و بی‌کس است و تنها سرگرمی عمده‌ای که به خاطر آن خودش را از سرِ کار به خانه می‌رساند این است که در پناهِ نور چراغ پی‌سوز، صفحه‌ی ترحیمِ روزنامه‌‌اش را مطالعه کند و بعد با وسواس خاصی آگهی‌های ترحیمِ مردم عادی را بِبُرد و جمع‎آوری کند. او چندین بار به اینکه بعد از مرگِ خودش سوگوارانش چه خواهند کرد، فکر کرده است و از آنجا که نه خانواده‌ای دارد و نه اهمیتی برای دیگران، از آن خیالبافی هم دست کشیده. اما از قضا یک روز با آگهی ترحیمِ خودش روبرو می‌شود. خبر مرگِ او و جلسه‌ی ترحیمی که برایش برگزار خواهد شد، حسابی به وجدش می‌آورد. روزِ بعد آقای مستقیم به جلسه‌ی ترحیم خودش می‌رود. دیگران هیچ از حضورِ او جا نمی‌خورند و این او را به فکر می‌اندازد که نکند او را دست انداخته باشند. در انتها وقتی او جمع را خطاب قرار می‎دهد و اعتراض می‌کند، از شدت هیجان از حال می‌رود. همان‌وقت دیگران متوجه سو‌ءتفاهم می‌شوند. آگهی ترحیم اشتباهی چاپی داشته و به جای آقای مستعین، مرحومِ حقیقی، آقای مستقیم چاپ شده بوده. داستان با تلاش خبرنگار برای عکس گرفتن از آقای مستقیم که هنوز به هوش نیامده به پایان می‌رسد.

«در کمال تأسف»‌ از آن دسته داستان‌هایی است که شخصیتِ محوری آن به جای قهرمان بودن، یک ضدِ قهرمان است. ضدِ قهرمان شخصیتی است که بر خلافِ قهرمانِ داستان‌های کلاسیک،‌ دارای آرمان‌های برجسته یا خصوصیاتِ‌ اخلاقی متعالی یا قدرتِ چشمگیری نیست. حتی مشکلی که او با آن دست و پنجه نرم می‌کند، چندان مشکلی که از جان و دل بربیاید نیست. اما همین نکته به نویسنده و به تبع آن به خواننده این فرصت را می‌دهد که موقعیت او را دقیق‌تر کالبدشکافی کند. به عبارتی در نبود و غیبتِ همه‌ی دلایلِ بزرگ و انگیزه‌های پرطمطراق برای زندگی و مبارزه، معنا و محرک زندگی چه خواهد بود؟ 

بهرام صادقی بیشتر از آنکه درگیر پاسخ دادن به این سؤال مهم و مبهم شود، در جهت دیگری قدم برمی‌دارد. او مانند نوازنده‌ای که شیفته‌ی ریزشِ خلسه‌آورِ کلید‌های سازش می‌شود، یا نقاشی که تواتر و گفت‎وگویِ لکه‌های رنگ بر بوم، او را از خود بی‌خود می‌کند، به تخیلِ ریزبین خودش اجازه می‌دهد تا با غَلَیانی از ظرافت‌های زبانی،‌ به خلقِ این شخصیتِ داستانی مشغول شود. جوابِ او به بطالت و بی‌معنایی زندگیِ شخصیتش این است که خلاقانه همه‌ی حقارت‌ها و انسانیتِ این شخصیت را بر صفحه‌ی کاغذ احضار و زنده کند. اهمیت داستان‎گویی برای صادقی نه در پاسخ دادن به سؤالات است و نه حتی در طرح سؤال. اهمیت داستان در این است که سرشتِ کنجکاوی‌برانگیزِ این انسان توسطِ خواننده تا جایی که ممکن است با تمام وجود لمس شود. برای درکِ دقیق‌تر این نکته خوب است از دو نمونه از متن استفاده کنیم. نمونه‌ی اول در همان ابتدایِ داستان عرضه می‌شود. راوی بعد از شرحی از کلیات اتاقِ‌ اجاره‌ای، وضعِ زندگی و شغلِ حقیر و عاداتِ آقای مستقیم، بندِ اول را این طور به پایان می‌رساند: 

‌و دیگر اینکه برنامه‌ی هر روز عصر آقای مستقیم مشخص و تغییرناپذیر بود: پیاده‎روی از خانه تا خیابان، خریدن روزنامه، تماشای گهواره‌ها و درشکه‌های بچگانه در فروشگاه فرزانه و احیاناً در فرصت‌های مقتضی لمس آن‌ها و حتی تکان اندکی به یکی از گهواره‌ها و بالاخره پیاده‎روی از خیابان تا خانه.

در این چند سطر، آنِ درخشانی که در شخصیت‌پردازیِ آقای مستقیم به کار رفته، همان لحظه‌ی لمس یکی از گهواره‌هاست. این لمس و تکانِ اندک، با رفت و برگشت ظریفِ آونگ‎گونه‌اش در ذهن خواننده نقش می‌بندد و به نوعی تا انتهای داستان و حتی فراتر از داستان با او می‌ماند. معنایِ این توصیفِ ساده چیست؟ درخشانیِ اثر هنری این نیست که معنایی به این تصویر بدهد. این وظیفه یا اختیارِ خواننده است که از این نُت زیبا یا ضربِ قلم‎مو بر بومِ داستان هر معنایی که خواست برداشت کند. آیا آقایِ‌ مستقیم در آرزویِ تشکیل خانواده است و حسرتِ‌ پدر شدن را در دل دارد؟ آیا به کودکی خودش فکر می‌کند و دلش برای امنیتِ گهواره و آغوش مادرش تنگ شده؟ یا شاید معنایِ واقعی در همین رفت و برگشتِ دائمی بین معانی و تعابیرِ متعددی باشد که یک صحنه‌ی خوب‌ساخته‌شده ممکن می‌کند. 

نمونه‌ی دوم در خیالبافیِ آقایِ مستقیم رقم می‌خورد، جایی که او صحنه‌ی مرگ خودش، نه خودِ واقعی، بلکه خودِ خیالی‌اش را در ذهن تصور می‎کند. 

آقای مستقیم زمانی هم یک ماه تمام درباره‌ی این مسئله فکر کرده بود که اگر بمیرد چه خواهد شد و در خیالش این طور پیش‎بینی کرده بود: زنش، «گلوریا»ی قشنگش، بلوز دکولته‌ی قرمز رنگش را در می‌آورد و دامن سبز چین‎دارش را هم به گوشه‌ای می‌اندازد و لباس سیاه، لباس عزا می‌پوشد. آه! زیباییش فتنه‎انگیز می‌شود. بی‌آرایش و با آن مِعجَر سیاه و چشم‌های سرخ اشک‎آلود چه آتشی به پا می‌کند. شب تا سحر بر سر نعش شوهرش که با قیافه‌ای آرام و زلف‌های مجعد و حالتی ملکوتی به خواب ابدی فرو رفته است اشک می‌ریزد. دست سرد یخ‌زده‌ی او را به دهان می‌برد و با لب‌های هوس‎آلود و درشتش که اکنون در آتش تب می‌سوزد بر آن بوسه می‌زند. آن وقت بچه‌ها … آخ! «هوشی» در گهواره‌اش جیغ می‌زند و دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد، مثل اینکه می‌خواهد کابوس وحشتناکی را از خود براند. «مهری» گهواره‌اش را تکان می‌دهد و برایش لالائی می‌گوید. اما خودش نمی‌داند چه خبر است. «سوزی» و «احمد» با چشم‌های حیرت‎زده و صورت‌های ملتهب، در گوشه‌ای به آغوش هم خزیده‌اند و احمد که بزرگ‌تر است سوزی را دلداری می‌دهد: «نمی‌خواد غصه‎دار بشی. بابا رفته مسافرت. اینکه چیزی نیست. دوباره می‌آدش ما را به کولش می‌گیره، می‌بردمون کودکستان، ماچمون می‌کنه …» و سوزی هق‎هق می‌کند: «من خودم با گوش خودم شنیدم که آقای دکتر گفتش بابا مرده است: به مامان می‌گفت دیگر گریه نکنید»
فردا صبح اول وقت به پدر و مادرش که در یکی از شهرستان‌های شمالی هستند و به خواهران و برادرانش که در شهرهای مرکزی و جنوبی زندگی می‌کنند تلگراف می‌زنند و مرگ او را خبر می‌دهند. طیاره‌ها و قطار‌ها به کار می‌افتند، ماشین‌ها دنده عوض می‌کنند و تا غروب همه می‌رسند. خانه بزرگ است و برای پذیرایی از همه به اندازه کافی اتاق دارد. وسائل عزاداری نیز آماده شده است. در برنامه‌ی آگهی‌های تجارتی صبح رادیو، این واقعه را به اطلاع دوستان و آشنایان می‌رسانند.
وای! غروب چه محشر و مصیبتی بر پاست. گلوریا روی تابوت افتاده است و فریاد می‌زند: «نبریدش! نبریدش! او را دوست می‌دارم. او را دوست می‌دارم …» بچه‌ها به سرشان می‌زنند و مو‌های‌شان را می‌کنند و در همین لحظه …

همان انسانی که در بندِ اول به شکلِ موجودی عاطل و بی‌دست و پا معرفی شده، به یکباره در درونِ ذهنش با آتش‌بازی رنگین و خیره‌کننده‌ای از تخیل و ریزبینی روبرو می‌شویم. بعدتر در جلسه‌ی ترحیم یکی دو انفجار درخشان دیگر از همین تخیل هذیانی عرضه می‌شود. انسانیتِ آقایِ مستقیم مجموعه‌ای از همه‌ی این لحظات است؛ از اتاقِ محقرِ او که حتی برق ندارد، تا لمسِ یواشکی گهواره در فروشگاه، تا عادتِ غریبش به بریدن آگهی‌هایِ ترحیم و بالاخره در خیالبافی‌هایِ محقرش که قرار است او را پیشِ همسرِ و خانواده‌ی نداشته‌اش عزیزتر کند. لذت این داستان البته نه در حل این معما، که در طرحِ آن است. همین که بهرام صادقی دست خواننده را گرفته و از دریچه‌ی داستانش آقایِ مستقیم و ذهن او را به خواننده نشان داده، به او تلنگری روشنفکرانه و معنوی زده است. حداقل بازده این جریانِ خلاقِ نوشتن و خواندنِ داستان کوتاه این است که خواننده از بطالت و کسالتِ روزمرگی‌‌اش بیرون آمده و ذهنیت و شعورش را در جهت شناختِ موقعیتی انسانی به کار انداخته است. 

بعد از خواندنِ داستانی مانند «با کمال تأسف» شاید بشود این نتیجه را گرفت که یکی از بزرگ‌ترین دستاورد‌های نوعِ ادبی داستان کوتاه در ممکن کردن همین فرایند میکروسکوپی بوده؛ فرایندی که چه در معاینه و شناخت روحِ انسانی و چه در به تصویر در آوردن آن به ریزبینیِ هنرمندانه نهایت اهمیت را می‌دهد. تابلو‌های عظیم و دیواریِ ادبی که صَرفِ جهان‌شناسی‌هایِ عظیم و کلاسیک شده‌اند یا سیر و سلوک‌های کران تا کران ابرقهرمان‌ها را به تصویر کشیده‌اند، صفحات بیشماری از کتاب‌های کهن حماسی و افسانه‌ها را سیاه کرده‌اند. ارزش بازخوانی هر کدام از آن صفحات به جای خود محفوظ است. اما آنچه تماس با لحظه‌ی حال و انسان پیچیده‌ی مدرن و امروزی را بیشتر ممکن می‌کند،‌ نگاهی است که داستان کوتاه به ما عرضه می‌کند. در این داد و ستد فرهنگی، داستان کوتاه نه تنها در تحریکِ تخیل و اندیشه‌ی خواننده کوتاه نمی‌آید، بلکه به نوعی شعوری بالاتر،‌ تخیلی بیدارتر، ذهنی پرسشگرتر، و روحی حساس‌تر از او طلب می‌کند. 

تا آن و داستانی دیگر، بدرود. 

شرح مجموعه:
در این مجموعه ۱۲ داستان کوتاه از نویسندگان معاصر فارسی زبان بررسی می‌شود. در هر قسمت، با واشکافی درونمایه‌ی هر داستان تقابل دیرینه‌ی سنت‌های دست و پاگیر با آموزه‌های نوین و پیشرو تحلیل می‌شود و از این طریق، تاثیر این تقابل بر فرد و جامعه ارزیابی خواهد شد. در گزینش داستان‌ها، سوای ارزش ادبی، به نقشی که هر اثر در روشنگری مخاطب، طرح سوال و ایجاد گفتمان ایفا کرده توجه اساسی شده است.

2 نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • با درود و تشکر از سایت مفید شما. نکته ای به نظرم رسید که به عرض شما برسانم. تاویل در معنی خاص آن به معنی تفسیر متون مذهبی با توجه به شرایطی است که آن متون نوشته شده اند و بقولی نازل شده اند و البته با توجه به معنی این متون در زمان نوشته شدن یا نازل شدن آنها است. این واژه در نظر کسانی که خود را صاحبنظر می دانند به معنی تفسیر همان متون هم گرفته می شود. در متون ادبی که هیچ ادعای نازل شدن ندارند، استفاده از این واژه نادرست است. وقتی شما می نویسید تاویلپذیر به نظر می رسند، در واقع، منظورتان تحلیلپذیر است چون داستان به معنی امروزی آن، از ذهن نویسنده تراوش شده و نازل نشده است. با تشکر.

  • با درود، اگر می توانید، زمینه ی متون خود را عوض کنید و آنرا به نوشته ی سیاه بر زمینه ی سفید تغییر دهید. واقعیت این است که این زمینه سیاه چشم را اذیت می کند و نمی توان مدتی طولانی به خواندن ادامه داد. برای خود من، خواندن متون با این زمینه چنان مشکل است که به اجبار، اول متن را منتقل می کنم و بعد می خوانم. در نوشتن یک متن، تسهیل در خواندن مهم تر از زیبایی زمینه است که البته زیبایی یک نکته ی سلیقه ای است. سپاس از توجهتان.

https://soundcloud.com/pmp_9/payrang-12-ba-kamaletaasof