۴. من هم چهگوارا هستم - گلی ترقی
در داستانهایی که تا به امروز در برنامهی پیرنگ بررسی کردهایم، ممکن است با رگههایی از طنز هم روبرو شده باشیم اما گوهر هیچ کدام از آنها کاملاً طنز یا موقعیتی طنزآلود نبوده است. با این همه اگر پیدایش و اعتلای داستان کوتاه را در ایالات متحده، فرانسه، و روسیه مرور کنیم، نویسندگان طنزپرداز در محبوبیتِ این نوعِ ادبی نقشِ مهمی ایفا کردهاند. یک نمونهی درخشان و همچنان پرخواننده از داستاننویسان طنزپرداز، آنتوان چخوف، نویسندهی روسی است که تأثیرِ نگاهش بر هنرِ اغلب نویسندگان قرن بیستم به آسانی قابل ردیابی است. در تاریخ ادبیات معاصر ایران هم طنزپردازی، هم در ایجاد موجی نو در نثرنویسی و هم در تقویت جریان داستاننویسیِ کوتاه، نقشی غیرقابل انکار داشته. برای مثال در قطعاتِ چرند و پرند دهخدا و در آثار جمالزاده، و بعدتر در دستهای از آثار هدایت و چوبک، طنز به نویسنده اجازه میداده تا از مقولاتی صحبت به میان بیاورد که طرحِ آن مقولات بدون چاشنی طنز تحریکبرانگیز تلقی میشده. در ایرانِ آغازِ قرنِ بیستم خطوطِ قرمز بسیاری در زمینههای اجتماعی، مذهبی و فرهنگی وجود داشته و داستاننویسان با تمهید طنز فرصت پیدا میکردند تا بحث و گفتگو در مورد آن موضوع را در میان خوانندگان کلید بزنند. داستان امروز ما البته چند دهه بعدتر از نسل پیشگامان داستاننویسی، یعنی در اواسط دههی چهل نوشته شده و موضوع آن به مراتب درونیتر و ظریفتر از مثلاً موضوعِ علمی نبودنِ خرافات است. با هم گوش کنیم به ابتدایِ داستان من هم چهگوارا هستم، نوشتهی گلی ترقی، نویسندهی ایرانی مقیم پاریس.
ظهر دوشنبه بود. آقای حیدری دستش را به پیشانیاش کشید. فکر کرد تب دارد. بدجوری گرمش شده بود و دکمهی یقه گلویش را فشار میداد. شیشهی ماشین را پایین کشید و سرش را کنار پنجره گرفت. توی فضا چیزی داغ و جامد سرازیر بود که گلویش را میبست و روی پوستش سنگینی میکرد. از توی جیبش یک تکه کاغذ درآورد و لیست چیزهایی را که زنش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب کرد که این همه شیرینی و میوه را زنش برای چه خواسته و بعد یک مرتبه یادش افتاده که هفده مهر روز تولدش است. و خندید. پایش را بیدلیل روی گاز فشار داد و بوق زد. کنار دستش یک قابلمهی گرم غذا بود، قابلمهی غذای بچههایش. بلندش کرد و نزدیکتر به خودش گذاشت. دستهاش را میان انگشتهایش گرفت و جایش را محکم کرد. تمام راه بند بود. کمی جلو رفت، عقب زد، جا به جا شد و دید که فایدهای ندارد. موتور را خاموش کرد و سرش را مأیوسانه به پشتی تکیه داد. تقویمش را در آورد و ورق زد. نه، اشتباهی در کار نبود. دوشنبه هفده مهر روز تولدش بود. توی سرش حساب کرد. بعد مشکوک و حیرتزده با انگشتهایش شمرد و مطمئن شد که درست سی و نه سال دارد. حس کرد که پوستش یک مرتبه گُر گرفته و کفشهایش انگار چند شماره کوچکتر شده است. کتش را در آورد و یقهی پیراهنش را با عجله باز کرد. با خودش فکر کرد: «همین چند وقت پیش سی سالم بود. چطور یه مرتبه سی و نه سالم شد؟»
طرح و ماجرای داستان من هم چهگوارا هستم بسیار ساده است. آقای حیدری در یک ظهر گرم در ماشینش نشسته و تلاش میکند به سلامت از میانِ ترافیکِ جنونآور خیابانهای تهران به مدرسهی بچههایش برسد. بچهها منتظر قابلمهی نهاری هستند که او روی صندلی کنار-دستیاش با وسواس حمل میکند. اما به نظر میآید که ترافیک فقط لحظه به لحظه بدتر میشود. در طولِ این سفرِ پرالتهابِ بیرونی در خیابانهای شلوغ، نویسنده فرصت را غنیمت میشمرد تا ما را با شخصیتِ آقای حیدری آشنا بکند. برشهایی از افکار او را دربارهی گذشته و حالش پیش روی ما میگذارد و با افشایِ ترسها و آرزوهایش ما را میخنداند. بیش از هر چیز اینکه آقای حیدری در آستانهی ۳۹ سالگی است، او را به فکر میاندازد که دوران طلایی و جوانیاش سپری شده، و برای همین تا آنجایی که حوصلهاش به او اجازه میدهد و به شکلی متشتت به بررسی معنا و هدف زندگیاش مشغول میشود. در نهایت از شدتِ فشارِ ترافیک و گرما و افکارِ مغشوش، آقای حیدری انگار که دچارِ جنونِ آنی شده، قابلمهی غذای بچههایش را وسط خیابان به زمین میکوبد و قصدِ فرار از همه چیز را دارد. اطرافیان اما به کمکش میآیند و با ملاطفت او را آرام میکنند. آقای حیدری سرخورده و مبهوت به ماشینش برمیگردد.
بدون شک پروراندن موقعیت طنزآلود این داستان بدون استفاده از عنصرِ اغراق ممکن نمیشد. گلی ترقی با ارائهی تابلویی از سرسامِ ترافیکِ خیابانهای تهران، نمادی ساده اما مؤثر از بنبست درونی و استیصالِ فلسفی ضدِ قهرمانش، آقای حیدری، در زندگی مصرفی و کوتهبینانهی مدرن به دست میدهد. در تضاد با این استیصالِ حالِ حاضر، حتی گذشتهی آقای حیدری و رویاهای جوانی او هم به نوعی اغراقآمیز و طنزآلود جلوه میکند.
گرمش بود و یاد خنکی کوچهی محمودیه افتاد. یاد آن روزهایی که همه چیز در اطرافش مثل هستی در اول خلقت، هنوز شکل معینی پیدا نکرده بود؛ آن روزهایی که همه چیز متحرک و متغیر و از هم گسسته بود و او با خودش میگفت که من این ذرات پراکنده را به هم جفت میکنم؛ من این مادهی بیشکل و صورت را میان انگشتهایم میگیرم، طول و عرضش را به دلخواهم اندازه میزنم، آب و گلش را قاطی میکنم و هر شکلی که دلم خواست میسازم. یاد آن روزهایی افتاد که دور خودش دایره میکشید و میگفت که این جا مرکز هستی است و به ثبوت و دوام و بقای خیلی چیزها اطمینان داشت. از خودش پرسید: «این بود اون چیزی که اون قدر میخواستم؟ چه طور شد؟ چه بلایی سرم اومد؟ مثل این که تو هوا خاصیت غریبی بود که بی سر و صدا و یواشکی، بدون این که بفهمم دست و پامو بست، یا شاید تو غذایی که خوردم یا آبی که نوشیدم یه محلول خنثیکننده ریخته بودن، یا چه میدونم یه جور گَردِ فراموشی. نمیدونم …. بالاخره یک جا، یه چیز نامرئی کار خودشو کرد و همه چیزو از یادم برد.»
به جز عنصر اغراق که در توصیف و خلق وضعیت، شخصیت و رفتارها به کار گرفته شده، شگرد دیگری که به طنزِ اثر معنای بیشتری میبخشد، شگردِ مجاورت یا پهلوی هم گذاشتن است. در این داستان، نویسنده دو زندگی یا به عبارتی دو نوع از مرگ را پهلوی هم میگذارد و مقایسه میکند: زندگیِ آقای حیدری، مردی خانوادهدار و خانوادهدوست که به تدریج، سال به سال، و به شکلی فرسایشی به نقطهی انتها نزدیک میشود، و دیگری زندگی چهگوارا، اسطورهی انقلابی امریکایِ لاتین، که حین فعالیتهایِ آرمانخواهانهاش به اسارت درمیآید و کشته میشود. در داستان اشاره به چهگوارا به شکلی ضمنی و بیشتر از طریق ارجاعاتِ همسرِ آقای حیدری به خبرِ مرگِ او در روزنامه و رادیو انجام میشود. با هم بشنویم:
زنش را پیش چشمش دید که دور اتاق میچرخد و خردهریزها را جمع میکند. به لباسها نفتالین میزنَد و رادیو را با حرص میبَندد. میگوید :«حالا میخوان از یه دیوونه خدا بسازن. هیچ کس به فکر زن و بچههای وِیلون این آدم نیست. هیچ کس نمیپرسه تکلیف این بدبختها چیه؟ آخه، بگو مرد، مگه چی تو زندگی کم داشتی؟»
در اینجا موضوع شکایت همسر آقای حیدری، اسطورهی چهگوارا است که گزارش مرگش از اخبار رادیو پخش میشود. به زعم خانم حیدری، یا احیاناً آقای حیدری، چهگوارا نباید چیزی در زندگی کم میداشت. چرا دست به انقلاب زده و جان خودش را در این راه فدا کرده است؟ از آن بدتر عواقب این اقدام است برای دیگران. مثلاً خانم حیدری نگران است که زن و بچههای این به اصطلاح قهرمان جانباخته چطور امرار معاش خواهند کرد؟ او حتی دیگران را سرزنش میکند، که در عوضِ سؤال دربارهی سرنوشت بازماندگانِِ قربانی، در حال بتسازی از شخصیت چهگوارا هستند. تضاد و تقابل این دو نگاه به زندگی، نزدیک به پایانِ داستان به چیزی شبیه انفجارِ درونی میانجامد، جایی که آقایِ حیدری سر به بیابان −یا به عبارتِ بهتر به خیابان− میگذارد. به نقشِ کلیدیِ قابلمهی غذا در این لحظه دقت کنید:
حس کرد که این قابلمه مثل طوق بلا به گردنش بسته شده و جلو راهش را گرفته است. با خودش گفت: «دیگه تموم شد. الان خودمو از دستش راحت میکنم.» در ماشین را باز کرد. قابلمه را برداشت و توی هوا چرخاند. دستههایش را توی مشتش فشرد و در میان هورا و هلهلهی دیگران محکم به زمین کوبید. دستهاش را کَند و پرت کرد به کنارِ دیوار. لگد زد و انداختش دورتر. دلش میخواست یک تکه سنگ پیدا کند و به جانش بیفتد.
با این همه در پایان آقایِ حیدری مبهوت و سرخورده به ماشینش برمیگردد. به یکباره عنوان داستان، من هم چهگوارا هستم، میانِ دو آینهی طعنه و واقعیت، به رفت و برگشتی متناوب میافتد. آیا حماسهی واقعی، حماسهی آقای حیدری است که به کارِ سختِ خانوادهداری و ملالِ آن تن داده؟ آیا عنوانِ داستان فقط طعنهای است به رؤیایِ آقای حیدری برای آرمانگرا بودن؟ آیا روزمرگی فراری است از عدم قطعیت و امنیتی که انقلابیبودن با خود به همراه میآورد؟ یا آیا آرمانگرا و انقلابیبودن فراری است از ترافیک خفقانآورِ روزمرگی؟ پاسخ هر چه باشد، کارناوال زندگی به رژهی پرهلهله و بیپایانش ادامه میدهد.
در دههی چهل شمسی از یک طرف گروههای آرمانخواه بعد از سالها سر از لاکِ نومیدی خود بیرون میآوردند تا دوباره متشکل و فعال شوند، و از طرفی زندگی مدرن و مصرفی با ضرباهنگ سریعاش جوانان را به جهتی دیگر میکشاند. هر انتقادی از این دو گروهِ متقابل از سوی طرف دیگر ناشنیده میماند چرا که مخاطبین به بیطرفانه بودن نقد و ناقد شک میکردند. اما اثری طنز مثل داستان گلی ترقی با زیرکی آینهای مقابل هر دو گروه میگرفت؛ آینهای که با اغراق در نقایص هر دیدگاه و خندیدن به معایبِ آن، مجالی برای پرسش و بازاندیشی به مخاطبانش میداد. این پرسش و بازاندیشی حتی اگر به جوابی قطعی منتهی نمیشد، دستِکم خواننده را به درکی تعدیلشدهتر از معنایِ مرگ و زندگی دلالت میکرد.
تا آن و داستانی دیگر، بدرود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *