قسمت نهم
آقای رحیمی سه بار نامه ام رُ از اول تا آخر خوند. هر بار که می خوند، سرخ تر می شد. انگار کیش و مات شده بود. دنبال یه راه فرار بود. نامه رُ روی میز گذاشت. بالاش متنی رُ پاراف کرد. گفت:"بسیار خب! این رُ من برای مافوقم ارسال میکنم." گفتم : "اما شما فرموده بودید که اگه بنویسم به اسلام اعتقاد دارم، خودتون همه کارها رُ ردیف می کنید و برمیگردم دانشگاه!"
آقای رحیمی همچنان برافروخته بود. سرش رو به سختی بالا آورد و به نامه اشاره کرد . گفت: " این کافی نیست، دخترم!" گفتم: "چرا کافی نیست؟" گفت: "شما باید بنویسی که مسلمونی و الا ما می دونیم که شما به اسلام اعتقاد دارید. آیاتی که پدرتون دیروز از قرآن میخوندن ، نشون از اعتقاد شما به اسلام داره. اما، چیزی که اونها از من می خوان این هست که شما بگی مسلمونی!"
گفتم:"اما شما دیروز این مطلب رو نفرمودید." گفت:" ببخشید دخترم، شاید من منظورم رو بد رسوندم." عمو مازیار راست می گفت، تمام این حرف ها یه بازی بود. عصبانی شده بودم. می دونستم اگه لب از لب باز کنم، صدای فریادم اتاق رو پر می کنه. اونقدر محکم دستهام رو مشت کردم که احساس می کردم ناخونهام داره تو گوشت دستم فرو می ره.
ساناز آروم بود. انگارخودش رو برای ادامه بازی آماده کرده بود. گفت: "ولی جناب دکتر! توی دفترچه کنکور سال نود و دو فقط گفته اعتقاد به اسلام و یا یکی از ادیان رسمی. منظور شما از مسلمون شدن چی هست دقیقا؟ اینه که به احکام اسلامی هم التزام داشته باشیم؟ یعنی مثلا نماز و روزه مسلمونی بگیریم؟"
آقای رحیمی چشماش برق زد. انگار راه فراری پیدا کرده بود. گفت: "مسلما احکام هم بخشی از اسلامه دخترم." ساناز گفت :"ولی توی دفترچه هیچ اشاره ای به التزام عملی به احکام اسلامی نکرده. پس صرف اینکه ستاره نوشته که به اسلام و همه ادیان الهی اعتقاد داره ، باید کفایت کنه."
دکتر همچنان آروم صحبت می کرد. دلش نمی خواست از موضعش کوتاه بیاد. با خودکارش روی کاغذ بازی می کرد. یاد حرف بابا افتادم که میگفت اگه قراره به آقای رحیمی اعتماد کنیم، بهتره به خاطر شرافت انسانیش باشه تا یه روشی برای متقاعد کردنش.
آقای رحیمی با بی حوصلگی ادامه داد: "دفترچه کنکور برای دانشجوهاست، اما ما بر اساس ضوابطی که به ما صادر می شه عمل می کنیم."
ساناز گفت:"من شرایط شغلی شما رُ درک می کنم، اما شما استاد بنده هستید و مطلعید که هیچ ضابطه ای نمی تونه مغایر قانون اساسی باشه. قانون اساسی به همه شهروندها حق تحصیل داده. در ضمن ما که به این ضابطه ها دسترسی نداریم، اگر قرار بوده که این ضابطه ها اعمال بشه، باید در بدو ورود دانشجو به دانشگاه اعمال می شدن، نه حالا بعد از پنج ترم و گذروندن نود واحد!"
آقای دکتر گفت : "دخترم! تو اصلا به حرف های من توجه نمی کنی. من که دیروز گفتم، اصلا دنبال این نیستم که به مذهب بچه ها گیر بدم. تا زمانی که گزارشی علیه دانشجوها به ما نرسه، ما مشتاقیم که بچه های بهایی به تحصیلشون ادامه بدن."
من گفتم: "جناب دکتر! میتونم بپرسم که توی اون دستورالعمل چی نوشته شده؟" آقای رحیمی گفت : "من نباید این مطالب رُ به شما بگم، منتهی از اختیاراتم استفاده می کنم و برای اینکه مساله روشن بشه، توضیح میدم. ببین دخترم! تنها اعتقاد به اسلام کافی نیست، حتی اینکه احکام اسلامی رو هم انجام بدی توی این مرحله کافی نیست، چیزی که اونها می خوان اینه که شما اعلام کنی که بهایی نیستی. من حتی از بیان این مساله شرم دارم. منتهی راهی هست که اونها گذاشتند. خیلی ها هم هستند که با این شرایط مشکلی ندارند. مثلا اون خانم چادری که بیرون هست. پدربزرگش بهایی بوده. به خاطر همین مساله منع تحصیلش کردند. الان داره یه فرم پر می کنه که بگه بهایی نیست وبرگرده دانشگاه . می تونی بری باهاش صحبت کنی، دخترم! این انتخاب خود شماست. با اینحال مطمئن باش که من هر کمکی که از دستم بربیاد ، تحت هر شرایطی و هر راهی که انتخاب کنی، دریغ نمی کنم."
همه ساکت شدیم. بالاخره ساناز دوباره شروع کرد: "من به عنوان کسی که از تحصیلات عالیه محروم شدم، به افرادی که دارند تلاش می کنند که برابری در این سرزمین تحقق پیدا کنه افتخار می کنم، من به حسن نیت شما اعتماد می کنم جناب دکتر! اما فکر نمی کنید این رویکرد شما بیشتر از اینکه به نفع بهایی ها باشه، به نفع کسایی هست که اعمال تبعیض میکنن علیه بهایی ها " چند لحظه منتظر موند و باز ادامه داد: " اگر فرض کنیم که جامعه بهایی ایران تقریبا سیصد هزار نفر جمعیت داشته باشه، سالانه پنج هزار نفر هیجده ساله می شن. فرض می کنیم از این تعداد نصفشون داوطلب کنکور سراسری بشن. هر سال چند صد نفر رو توی نتایج کنکور نقص پرونده می کنید. خیلی هاشون هم توو ترم های مختلف اخراج می شن و تنها چند نفر که تعدادشون کمتر از انگشت های یک دسته، فارغ التحصیل می شن و به پایان خط می رسن. تا اینجا به نظر می رسه که با این رویکرد مساله ادامه تحصیل دانشجوهای بهایی داره حل می شه، ولی من فکر می کنم قضیه کاملا برعکسه! توو این روش نود و نه درصد دانشجوهای بهایی منع تحصیل می شن، خیلی ازجوونهای بهایی مزه امکانات رُ می چشند، به آینده امیدوار می شن، بعد دوباره ناامید می شن، سال ها وقتشون تلف میشه، سردرگم می شن و یه عدهشون هم با بیم و امید، به خاطر پیدا کردن مسیر رشدشون تو خارج، ایران رو ترک میکنند ، اما دولت به نماینده ی ایران تو سازمان ملل متحد می گه که هیچ بهایی به خاطر دینش از تحصیلات عالیه محروم نمی شه. بعد هم آمار نشون می دن که سالانه چند هزار نفر وارد دانشگاه می شن و در نهایت چند نفر هم فارغ التحصیل می شن. با تمام احترامی که برای شما قائلم به عنوان دختر کوچیکتون یه سوال دارم."
دکتر گفت: "بفرمایید!"
ساناز گفت : "شما فکر نمی کنید یکی از دلایلی که شما سیزده سال هست که پشت این میز به خدمت مشغولید همینه که علیرغم نیت خیرتون، روشی که انتخاب کردید داره سیاست های افرادی رو پیش میبره که می خوان بهاییان محروم از تحصیل باشن؟ با این روش هم می شه جواب جوامع بین المللی رُ داد، هم بهایی ها رو از تحصیل محروم کرد و هم به بهایی ها گفت که داریم قدم به قدم پیش می ریم و شما صبور باشید و راضی!"
دکتر با نگاهی حق به جانب و جدی گفت: "اما دخترم من در سازمان ملل هم همین حرف ها رو می زنم!"
ساناز خوشحال شد و پرسید: "شما در سازمان ملل در مورد بهاییها صحبت کردید؟"
دکتر آمد حرف را عوض کنه ، اما ساناز سوالش رُ تکرار کرد. دکتر دوباره طفره رفت. ساناز سه باره پرسید. دکتر با بی میلی گفت : "منظورم آن سازمان ملل نبود. منظورم جلساتمون با نماینده سازمان ملل در ایران بود." ذوق ساناز فروکش کرد با صدایی که انگاراز خشم میلرزیدگفت : "آیا به ایشون گفتین که (نماینده حقوق بشر ایران) در سازمان ملل، در باره بهایی ها حقیقت رُ نمی گن؟ آیا گفتین اینکه ادعا میشه هیچ کس به خاطر بهایی بودن از تحصیل محروم نمی شه، کذب محضه؟"
دکتر گفت: "دخترم، من اونجا حرف های خودم رُمی زنم و به بقیه کاری ندارم."
ساناز پرسید: "دقیقاً چی می فرمایید؟ "
دکتر گفت: "همان حرف هایی که به شما زدم. از تلاش هامون برای برابری می گم."
ساناز گفت: " خب نماینده سازمان ملل چطور باید بفهمه که حرف های اونا دروغه ؟ که تبعیض و محرومیت بهاییها همچنان فرا گیره؟ شما نه مدرکی به ما می دید که اخراج شدیم و نه خودتون به نماینده سازمان ملل می گید. بعد هم می فرمایید که به بهایی ها کمک می کنید."
دکتر گفت: "من فکر می کنم که ما اعضایِ یک خونه ایم، نباید دعوای داخلیمون رو ببریم خارج از خونه. باید خودمون به مرور با هم حلش کنیم. چه لزومی داره که این مساله رو ببریم پیش بیگانگان مطرح کنیم؟"
احساس کردم، بحث داره سیاسی می شه . کافی بود ساناز یه اشتباه کوچیک کنه و اونوقت اتهام تبلیغ علیه نظام هم به پرونده ام اضافه میشد . نگاه بابا هم نگران بود، ولی می خواستم به ساناز اعتماد کنم. ساناز یک کم از روی صندلیش جلوتر آمد و گفت: " دکتر ما آماده ایم که این مساله رُ توی خونه ی خودمون، توی کشورمون با گفتگو حلش کنیم، اما تا جایی که یادمه و به فرمایشات شما دقت کردم، دیروز فرمودید که مقامات مافوق شما که تصمیم گیرندههای اصلی هستن حاضر به گفتگو با ما نیستند! من دیروز هم از شما خواستم که با این مقامات ملاقاتی داشته باشیم، شاید با گفتگو این مساله حل بشه! اگر حاضر نیستند با بهایی ها گفتگو کنند، پس چطور باید این مساله رُ توی خونه حلش کرد؟ "
ساناز زده بود به هدف، البته این شرایط رُ مدیون صبوری آقای رحیمی بود. هنوز احساس می کردم که آقای رحیمی به راحتی می تونه ما رُ بیرون کنه و یا نگهبانها رو بخواد تا بازداشتمون کنن، ولی به نظر می رسید همچنان سعی می کنه که آروم باشه برای همین ساناز ادامه داد!
گفت: "من با تمام وجود به عقیده و حمایت های شما احترام می ذارم، اما پیشنهادم این هست که این قضیه رو از دید بهایی ها هم ببینید. من به عنوان یک بهایی مثل شما فکر نمی کنم و روش شما رو تنها روش ممکن نمیدونم. ."
دکتر با دلخوری رو به بابا کرد و گفت: "دخترم، من به این میز نیاز ندارم. من خودم یک دانشگاه دارم. ده جلد کتاب تالیف کردم. اگه اینجا هستم فقط به خاطر این هست که می دونم اگه کس دیگه ای اینجا بشینه، شرایط برای همه بدتر می شه. می دونی بچه های من روشون نمی شه که بگن پدرشون چکاره است؟ اما مهم تر از قضاوت بچههام برای من اینه که بتونم راه رو برای ادامه تحصیل تعداد بیش تری از دانشجوها باز نگه دارم ." میون حرف هاش حتی یکبار هم به ساناز نگاه نکرد. برام جالب بود، کسی که وظیفه اش منع تحصیل دانشجوها بود، خودش رُ اینطور توجیه می کرد که داره راه ادامه تحصیل رُ برای دانشجوها باز می کنه.
با این حال ساناز نمی خواست کوتاه بیاد. گفت : "برای تقدیر از شما مسلما آیندگان که هم به ضوابط و هم تلاش های شما مطلع هستند، بهتر می تونند قضاوت کنند. منتهی چیزی که من دارم می بینم این هست که هر سال داره روش های مزورانه تری برای منع تحصیل دانشجویان بهایی اتخاذ می شه. من برای شما پیشنهادی دارم. حیف هست که امضاء شما پای این همه حکم منع تحصیل باشه. شما انسان شریفی هستید .چرا میذارین تاریخ، این همه تبعیض رُبه نام شما ثبت کنه؟ پیشنهاد من این هست که همون کاری رُبکنید که وزیر راه بعد از تصادف دوتا قطار با هم کرد. استعفاء داد. چون دید که نمی تونه برای بهبود شرایط کاری بکنه."
نمی فهمیدم که دکتر چطور به ساناز اجازه داده که تا این حد پیش بره ، فقط می دیدم که سخت تلاش می کنه تا عصبانی نشه و لحنش تغییر نکنه. همه ساکت بودیم. بابا برای اینکه شرایط بدتر نشه، رو صندلیاش جابجا شد تا چیزی بگه. .
وقتی بابا داشت با دکتر صحبت می کرد ، من توی این فکر بودم که از دو حال خارج نیست: یا دکتر داره فیلم بازی می کنه و تمام این حرفهاش یه نمایشه، یا اینکه واقعاً فکر می کنه رابین هوده، یعنی داره تلاش می کنه حق مظلوم رو از ظالم بگیره .
اگر این حالت درست می بود، اگر دکتر رابینهود بود، پس به ریشه کن کردن ظلم فکر نمیکرد، تازه خودش هم به رندی و دزدی متوسل میشد تا نوعی عدالت نصفه نیمه رُ برقرار کنه. دکتر با خودش می گفت حالا که من پشت این میز نشستم و وظیفهام ممیزی دانشجوهاس پس سعی میکنم کمتر ظلم کنم، اما به این فکر نمی کرد که اون پست و مقام اساسا ظالمانه است و می تونه قبولش نکنه. دکتر توجیه می کرد که خب اگه من پشت این میز نشینم، یکی دیگه می شینه و ممکنه بیشتر ظلم کنه، اما با خودش این فکر رُ نمی کرد که اگر استعفاء بده، روحیه شجاعت رُ در مسئولینی مثل خودش تقویت می کنه. شاید با این کارش افراد دیگه ای هم شهامت اخلاقی این رُ پیدا کنن که پشت «ماموریم و معذور» سنگر نگیرن! بفهمن که می تونن انتخاب کنن که به ظلم و ستم دامن نزنن . شاید با این کارش حتی افراد مافوقش هم که به رفتار تبعیض آمیزشون اعتقاد داشتند ، به فکرمیافتادند! اما به نظر میاومد دکتر به هیچ کدوم از این احتمالات توجهی نداشت یا نمی خواست بهشون فکر کنه! توی این شرایط، تلاش برای بیدار کردن کسی که خودش رُ به خواب زده، چقدر می تونست ثمر بده ؟
بابا داشت با هیجان برای آقای رحیمی توضیح میداد : "جناب دکتر! نسلون ماندلا بیست و پنج سال زندان رُ تحمل کرد تا تبعیض نژادی توی افریقای جنوبی برداشته شه. مادرترزا، مارتین لوتر کینگ در دنیای معاصر کلی فشار تحمل کردند که برابری تحقق پیدا کنه. مگه امام حسین (ع) جز برای انسانیت و آزادگی در برابر ستم ایستاد؟ چرا حضرت محمد(ص) سه سال حصر و تبعید رُ در شعب ابوطالب تحمل کردند؟ جناب دکتر! شما اهداف متعالی و بلندی رُ درطی این سالها دنبال کردید. شاید امروز قدر فداکاری های شما دونسته نشه، شاید خیلی ها تعجب کنند اگر ببینند که دکتر رحیمی به ثروت و شهرت و پست و مقام پشت کرد و مسیر پر درد و رنج برابری رُ انتخاب کرده.اما بیاید اینطور نگاه کنیم که ستاره به خاطر اینکه تبعیض در ایران از بین بره و صداقت توی این مملکت گسترش پیدا کنه ، سهم خودش رُ توی این مسیر ادا کرده ، یعنی توی ستون مذهب، نمی زنه «اسلام» ! حالا نوبت مسئولین وزارت علومه که از خودشون بپرسن که چطور می تونن نقش خودشون رُ ایفاء کنن. جناب دکتر! ما شما رُ در برابر خودمون نمی بینیم، همه ما در کنار هم می تونیمم ، بغض و کینه رو تو کشورمون ریشه کن کنیم. . ایران زنده نمی شه، مگر با رنج و دردی که هر کدوممون برای بهتر شدنش به جون و دل می خریم. "
دکتر لبخند به لب گفت: « انشاء الله!»
به نظر همه حرف ها تمام شده بود و داشتند مراسم خداحافظی رو به جا میآوردند. . یکدفعه یک خشم کور توم فوران کرد. با بغض گفتم : "لطفا بنشینید! لطفاً بنشینید! به همین راحتی دارین خداحافظی می کنین؟ اینهمه حرف های قشنگ زدید، آخرش چی شد؟ من از دانشگاه اخراج شدم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد! من الان اگه برم شهرستان به در و همسایه و دوستام چی باید جواب بدم؟ نمی گن چرا بعد ازپنج ترم پاشدی اومدی شهرستان؟ من تا وقتی از شما نامه نگیرم جایی نمی رم آقای دکتر! شما که نمی نویسین بخاطر بهایی بودن من رُ منع تحصیل کردید، حداقل بنویسید مشکل اخلاقی و سیاسی نداشتم که بتونم سرم و توو جامعه بالا نگه دارم. . شما یه لحظه، فقط یه لحظه، فکر کنین این اتفاقات برای دخترتون داره می افته! واقعاً حاضر می شدید با خنده و خوش و بِش همه چی تموم شه و بره؟"
بابا داشت با نگرانی به من نگاه می کرد. ساناز بهم گفت: « عزیزم، جواب نامه بیاد، دکتر بهمون خبر می دن!» گفتم:"شما می تونین برید!" دکتر بهم نگاه کرد و گفت: "باشه دخترم! هرچی بخوای برات می نویسم." شروع به نوشتن کرد. گفت: "میدم برات ثبت کنن." بعد از چند دقیقه نامه رُ آوردن. آمد کنارم نشست و بهم نشون داد. قبل اینکه نامه رُ بخونم دیدم که مهر و امضاء نداره! گفتم دکتر اگه ممکن مهر و امضاء اش هم بکنید. دکتر چند لحظه صبر کرد. گفت : "باشه دخترم! این کار رُ هم به خاطر احترامی که برای پدر و شما قائلم انجام میدم." گفتم: "امکانش هست که اون نامه ای که برای مافوقتون پاراف کردید هم ثبت کنید و یه نسخه اش رُ بهم بدید؟ "
ساناز داشت چشاش در میامد. نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت این درخواست رُ هم قبول می کنه . سر تکون داد، خندید و قبول کرد. تمام این لحظات دست و پام میلرزید، اما تلاش کردم خودم رُ کنترل کنم و خواسته ام رو درست بفهمم و به زبون بیارم . نامه رُ آوردن. دقیقا همون چیزهایی توش نوشته شده بود که خواسته بودم.
دکتر گفت: "بیا دخترم، اینم چیزی که خواسته بودی. این اولین باری هست که در طی این سالها من دارم چنین نامه ای رُ به یکی از مراجعینم می دم. امیدوارم مشکلت هر چی زودتر حل بشه."
تا اون موقع مدارک خوبی جمع آوری کرده بودم: تصاویر سایتم که نشون میداد ترم یک، همون موقع ثبت نامِ ، ستون مذهب رُ «سایر» پر کرده بودم. حکم اخراجم، نامه خانم ایوبی، استشهادیه بچه های خوابگاه، نامه دکتر رحیمی که می گفت منع تحصیلم به خاطر مسائل اخلاقی و سیاسی نیست و نامه خودم به دکتر که درش گفته بودم به اسلام اعتقاد دارم و رسماً توی دفتر دکتر ثبتش کرده بودن. . اینها مثل قطعه های یه پازل بودن که داشتن کامل می شدن و به نوعی دلالت میکردن که علت واقعی منع تحصیلم چیه. این مدارک اگرچه هیچ کدوم صراحتاً نمی گفتن که به خاطر بهایی بودن منع تحصیل شدم، اما وقتی کنار هم قرار می گرفتند، تصویری درست می کردند . این تصویر پنهان که داشت ذره ذره توی این پازل کامل می شد، چیزی نبود جز بهایی بودن من! اما هنوز مسائلی برام مبهم بود. اون دوتا پسری که ساناز عکسشون رو توی پرونده ام دیده بود، کی بودند؟ چرا «اطلاعات» توی این مقطع زمانی، گزارش بهایی بودن من رُ برای سازمان ممیزی دانشگاه ها ارسال کرده بود ؟
از سازمان سنجش که آمدیم بیرون فوراً رفتم و از نامه ها کپی برابر اصل گرفتم. مدام به این فکر می کردم که اگه حرف های دکتر راست بوده باشه، چه اتفاقی باعث شده که پرونده من دوباره به جریان بیفته و «اطلاعات» گزارش بهایی بودن من رُ ، آخرای ترم پنجم، برای دکتر بفرسته؟ «اطلاعات» که همون ترم یک می دونست من به خاطر بهایی بودن دوبار از ثبت نام در مدرسه ی تیزهوشان منع شده بودم و یک بار هم از مدرسه تیزهوشان اخراجم کرده بودند.. ستون مذهب دانشگاه رو هم که درست زده بودم. . هیچ چیزِ پنهانی در کار نبود. چرا پنج ترم صبر کردند؟ یعنی هدفشون از این همه دست دست کردن فقط آزار بیشتر من بود، یا اینکه اتفاقی افتاده بود که پرونده من به جریان افتاده بود؟ توی راه، عکس بچه های دانشگاه رُ به ساناز نشون دادم ببینم میتونه عکسی رو که توی پرونده بود شناسایی کنه. ؟ روی تصویر مرتضی چند لحظه مکث کرد، اما گفت که مطمئن نیست! حتی اینکه احتمال بدم مرتضی این کار رُ کرده برام باور کردنی نبود.
سعی کردم تمام احتمال های دیگه رُ بررسی کنم. امسال برای سرشماری به خونه هامون آمدن و فرمشون ستون مذهب داشت. ما بهایی زدیم. شاید بر اساس این فرم ها اطلاعات یادش آمده که گزارش بهایی بودن من رُ برای سازمان سنجش بفرسته! شایدم وقتی دو ماه پیش برای هوشمند کردن کارت ملی رفته بودیم و توی قسمت مذهبش بهایی نوشتیم، استعلام کردند و پرونده ام به جریان افتاد. اما چرا راه دور میرم، من خودم نه ماه پیش برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم، اطلاعات احضارم کرد و کلی سوال پیچم کرد راجع به فعالیت هام توی جامعه بهایی و راجع به اقوامم خارج از ایران. این جا دقیق ترین جایی هست که پرونده ام ممکنه به جریان افتاده باشه! هر کدوم از اینها بوده باشه یا اینکه به خاطر عضویتم توی انجمن اسلامی، احساس کردم چطور از طرق مختلف حکومت داره ما رُ تفتیش عقیده می کنه! و چطور با این اطلاعات به راحتی اِعمالِ محرومیت می کنه! فکر کردن به این چیزها حالم رُ بدتر کرد. تنها چیزی که توی اون لحظه ها سرپام نگه داشته بود، اشتیاق شنیدن حرف های زهرا و مهدخت بود که چطورشب قبل ، وسط مراسم شب یلدا، رفته بودند و برای استشهادیه امضاء جمع کرده بوند.
از پله های خوابگاه بالا رفتم. بابا و ساناز پیش مسئول خوابگاه، خانم نیمایی موندند تا قضایا رو براش تعریف کنن. سوالهاش تمومی نداره، خانم نیمایی. وقتی باهاش حرف می زنم بدون اینکه بفهمم، بحث رُ کشونده به اونجایی که خودش می خواد.با تاییدهای گاه و بیگاهش هم به جوابهات سرعت می ده. هیچ وقت لبخند از لب هاش محو نمی شه. در طی این پنج ترم به مرور یاد گرفتم که چه چیزهایی رُ باید در جواب سوالهاش بگم که هر دو راضی باشیم و چه چیزایی رو مطرح نکنم. با این حال فرصت نبود که تجاربم رُ در اختیار بابا و ساناز قرار بدم. فقط ازشون خواستم که مراقب حرف هایی که میزنن باشن.
رفتم به اتاق زهرا. مهدخت هم اونجا منتظرم بود. پریدیم تو بغل هم و یه حلقه سه نفر درست کردیم. طبق معمول که به هم می رسیدیم برای چند ثانیه شبیه رقص کردها، یک رقص پا رفتیم. این از ابداعات زهرا بود که اصالتا کُرده. مهدخت پرسید:"استشهادیه به دردت خورد؟ " جواب دادم : " آره! خیلی خوب بود، رئیس سازمان ممیزی که دیدش، باورش نمی شد! هنوز بهمون جواب قطعی ندادن، ولی گفت که مطلب رُ برای مافوقش می فرسته، انشاء الله جواب می دن. شما تعریف کنین ببینم. چطوری این امضاء ها رُ جمع کردین؟"
زهرا بادی به غبغب انداخت و گفت: "ما اینیم دیگه! به آسونی آب خوردن!" مهدخت گفت : "اول متن رُ نوشتیم. بعد رفتیم دم اتاق ها و از هر اتاق یکی رُ صدا زدیم و جریان رُ دقیق توضیح دادیم که ستاره رُ به خاطر اعتقادش منع تحصیل کردن و اگه ما شهادت بدیم که ستاره علیه اسلام و نظام تبلیغی نکرده، حتی توی محیط دانشگاه چیزی از مذهبش به ما نگفته، کمک بزرگی بهش می کنیم. بدون استثناء همه ناراحت شدن و رفتن تو اتاق هاشون برای بقیه تعریف کردن و امضاء جمع کردن."
زهرا خندید و گفت: "به خاطر تو من با سارا دوست شدم. رفتم دم اتاقش. گفتم بیاد بیرون . توو چشاش نگاه نمی کردم. بهش گفتم این برگه رُ بخون، مربوط به ستاره است. اگه به نظرت ستاره بیگناهه و باید برگرده، امضاء اش کنین. فکر نمی کردم قبول کنه! ولی ازم گرفت. رفت تو اتاق همه بچه ها امضاء اش کردند. وقتی برگه رُ بهم داد، اشک تو چشام جمع شد. با خنده بهش گفتم که همه گناهات رُ به خاطر این کارت بخشیدم. اونم خنده اش گرفت و هم رُ بغل کردیم. "
می دونستیم که اتفاق بزرگی رخ داده. حس می کردیم که خیلی از میله های این خوابگاه که ما رُ زندانی کرده بود، با همین تلاش دست جمعی شکسته. . با بچه ها رفتیم به اتاق من. چند تا کتابم رُ برداشتم و ازشون خداحافظی کردم. برگشتم پیش بابا اینا. ساناز رنگش پریده بود. خانم نیمایی سرش رو انداخته بود پایین. برای اولین بار بود که توی این وضعیت آروم و بی سر و صدا می دیدمش. بابا آمد بهم گفت که گویا الان به خانم نیمایی ابلاغ کردند و گفتند که باید اتاقت رو تخلیه کنی. به خانم نیمایی نگاه کردم. سرش رُ آورد بالا. سرخ شده بود. گفت "عزیزم! خیلی اصرار کردم، ولی گفتند که چاره ای نداره. تو مثل دخترمی ! واقعا نمی دونم چیکار باید بکنیم؟ "
ابلاغیه رو توی کامپیوترش بهم نشون داد. به ساناز نگاه کردم. اونم ساکت بود. فهمیدم که قضیه جدیه و الا ساناز کوتاه نمیامد. برگشتم به سمت خوابگاه. زهرا و مهدخت داشتند می رفتند سمت کتابخونه. من رُ دیدند. دویدند سمتم. گفتند : « چت شده، ستاره؟» به زور خودم رو سرپا نگه داشته بودم. گفتم: "هیچی ! خانم نیمایی گفت باید اتاق رُ تخلیه کنم. بیاید بریم جمع و جورش کنیم."
زهرا داد زد :"یعنی چی؟ مگه شهر هرته؟ مگه خانم ایوبی بهت نگفت می تونی بمونی؟ خانم نیمایی چیکاره است؟ میریم می گیم که خانم ایوبی گفته باید توی خوابگاه باشی! "
گفتم: "بابام بهشون همین رو گفت، ولی قبول نکردند. بهشون ابلاغ رسمی کردن که تخلیه کنم."
مهدخت گفت: " ما میریم اونجا داد و بیداد راه میاندازیم . مسلما ترجیح نمیدن که مساله کش بیاد و سر این قضیه شلوغی راه بیفته. می گیم الان نمیتونی چون باید وسیله هات رُ در حضور هم اتاقی هات جمع کنی. اینجا رسم اینه، واگرنه فردا روز، یکی شاکی میشه که یه چیزی کم و زیاد شده!"
زهرا گفت:" الانم زنگ بزنیم به رویا! دختر رئیس دانشکده اس. بگیم برات از باباش فردا صبح وقت بگیره! ستاره نباید دست رُ دست بذاری. فردا صبح حتما باید بری پیش ریاست دانشکده بعد هم رئیس دانشگاه. باید فضای دانشگاه رُ به نفع خودت تغییر بدی."
رفتیم سمت اتاق. فشارم افتاده بود. زهرا برام آب قند آورد. بعد از چند دقیقه یه ساندویچ کوچیک نون پنیر هم برام درست کرد. گفتم محض احتیاط چند تا لباسم رُ بردارم. وسیله هام رُ جمع کردم و داشتم می رفتم بیرون که چشام به کتابام افتاد. رفتم سمتشون و چند تاشو برداشتم که اگه دیگه راهم ندادند بتونم برای امتحان ها بخونم. هنوز امید داشتم که امتحانای فاینال رُ بدم. داشتم کتابها رُ جمع می کردم که مهدخت اومد سمتم و گفت: "این مسخره بازی ها رُجمع کن. با دست خالی برو بیرون! یه طوری برو که بدونن باید بر گردی! پاشو! پاشو بریم. من خودم با نیمایی صحبت می کنم. با زهرا یه قشقرقی راه می ندازیم که پشیمون شن. اینا از اینکه توی دانشکده سر و صدا بشه، می ترسن."
بهش گفتم: " این راهش نیست! اینا دقیقا همین رُ می خوان. اونوقت رو پرونده ام اتهام تشویش اذهان عمومی و اغتشاش و تبلیغ علیه نظام می زنن و مساله پیچیده تر می شه. حالا که ابلاغیه رسمی دارن، باید اطاعت کنم."
زهرا گفت: "یعنی همه چی تمام!؟ به همین راحتی؟!"
گفتم: "شاید! و شاید هم نه! فعلاً که باید برم. باید علیه این حکم توی دیوان عدالت اداری شکایت کنم. من به تمام ارگانها و نهادها مراجعه می کنم. اگه توی ایران جواب نگرفتم، به مجامع بین المللی شکایت میکنم. شاید من به دانشگاه بر نرگردم ولی کوتاه نمیآم، به خاطر نسلهای بعدی هم که شده کوتاه نمیآم.!"
مهدخت به زهرا نگاه کرد. داشت مثل مرغ سرکنده توی اتاق بال بال میزد. به زهرا گفت: "این ستاره دیوانه است. بابا مثل بچه ی آدم بشین درست و بخون. با اینا کل کل نکن دختر! تو می خوای چی رُ به کی اثبات کنی؟ اینها حرفت رُ نمی فهمن. تو چرا باید تاوان جهل دیگران رُ بدی؟"
زهرا گفت: "شایدم داره تاوان آگاه شدن آدمهایی مثل من و تو رو میده ! میفهمی؟ "
از خوابگاه آمدم بیرون. چند قدم که دور شدم، برگشتم و به تابلوش نگاه کردم. مهدخت و زهر آمده بودند دم در . . زهرا اشک می ریخت. مهدخت عصبانی بود. دیگه نمی شد که با هم توی خوابگاه باشیم، شبای امتحان تا صبح بیدار بمونیم و به ترکهای روی دیوار بخندیم، با هم غذا درست کنیم و یواشکی بدون اینکه خانم نیمایی متوجه بشه، بیایم توو راه پله سوئیت، اتفاقای روزانه رُ از سیر تا پیاز واسه هم تعریف کنیم، دیگه نمیشد بچه های خوابگاه بیان بگن که « نصفه شبه، تو رُ خدا برید بخوابید،» ولی بعد خودشونم بیفتن به خنده با ما.
درس و دانشگاه یک طرف، تو اون لحظه ها نمی دونستم ، چطور باید جای خالی قلبم رُ پر کنم؟ جای خالی ای که هامان با شک و شبه هاش درست کرده بود. داشتم همه چیز رو جا میذاشتم: درس و ودانشگاه رُ، فاطمه و زهرا و بچه های خوابگاه رُ، بچه های انجمن ، مرتضی و علی رُ و . حتی هامان رُ داشتم جا می ذاشتم و ترک می کردم. این برام مهاجرتی ناخواسته بود از جایی که بهش تعلق داشتم ! سخت بود دلکندن از چیزهایی که دوستشون داشتم ، و بهشون احساس تعلق میکردم. اما توی دنیایی که همه چیز مکانیکی و ماشینیه ، غذات هم یه فست فوده، به این احساسات و رنج ها توجهی نمی شه.
فکر کردم رنج من فقط به خاطرِ تعصب یک سری از مسئولین نیست، بی تفاوتی خیلی از آدمهای دیگه هم نسبت به تبعیض به این ظلم دامن میزنه. . اونایی که عمداً تبعیض رُ نمی بینن، میذارن تعصب به راحتی گسترش پیدا کنه.
قلبم بی پناه بود، و با هر باد و بارونی بیشترآسیب می دید. اما قلبم باید بزرگ میموند و خودش رُ نوازش می کرد. نباید میذاشت این زخم های عمیق، مزمن بشن و سال ها دل من رو به درد بیارن.
هنوز زهرا و مهدخت دم در بودند. دیدم که اشکشون رو از چشماشون رو پاک میکردن. اما همین اشک ها و لبخندها وخشم و نگرانی های اونها حتما به التیام زخم هام کمک میکرد.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *