قسمت هفتم
با اینکه ارتفاع ساختمون سازمان سنجش خیلی کمتر از ساختمون وزارت علوم بود، ولی ورودیش به مراتب امنیتی تر بود. وزارت علوم با همه عظمتش، یه گیت داشت که افراد رو موقع ورود اسکن می کرد، دو تا منشی اونجا نشسته بودند و فقط یه سرباز مسلح. اما سازمان سنجش، علاوه بر همه اینها چهار تا گیت داشت که دو تاش مخصوص کارمندهاش بود و حتی اونها هم اسکن می شدن. هر کسی قبل از اینکه وارد بشه، مشخص می کرد که کدوم اتاق می خواد بره. دو تا تلفن داخلی، روی دیوار نصب بود که از طریق تلفن نگهبان به اتاقهای سازمان وصل می شد. اگه مسئول دفترِ اتاق مربوطه اجازه می داد، تازه فرد می تونست وارد ساختمون بشه. با دیدن این صحنه فهمیدم باید از هفت خوان رستم رد بشیم تا رییس ممیزی رو ببینیم. برای اولین بار یه کمی هم ترسیدم.
به نگهبان گفتیم می خوایم با آقای رحیمی ملاقات کنیم. . نگهبان با تعجب بهمون نگاه کرد. گفت : « با کدوم رحیمی؟ » گفتیم که با ریئس دفتر مرکزی ممیزی دانشجویی. انگار یه همچین درخواستی براش خیلی عجیب بود. گفت : "وقت قبلی دارید؟" گفتیم : "نه! ولی از طرف دانشگاه بهمون گفتند که بیایم خدمت ایشون." نگهبان همچنان که داشت با خودکارش ور می رفت، گفت: "مشکلتون چیه؟" ساناز گفت: "باید حضوری خدمتشون عرض کنیم." نگهبان بیشتر تعجب کرد و داشت مدام نوک خودکارش رو روی دفترش می زد. گفت: "خب! ما اینجا هستیم که ارباب رجوع رو هماهنگ کنیم با دفاتر. همینطوری که نمی شه هر کی بیاد بره بالا." ساناز چند لحظه مکث کرد. من خواستم شروع به حرف زدن کنم، ساناز با پاش پام رو لگد کرد، یعنی حرف نزنم. به نگهبان گفت: "امکانش هست شماره اتاق رو بگیرید و با اتاقشون صحبت کنیم؟" نگهبان تماس گرفت. گوشی رو از روی دیوار برداشتم. داستان رو برای مدیر دفتر تعریف کردم. گفت بیا بالا!
خواستیم همه با هم بریم که نگهبان اجازه نداد. گفت فقط دخترتون اجازه داره بره بالا! دوباره ساناز خواست که نگهبان شماره اتاق آقای حمیدی رو بگیره! اینبار بابا گوشی رو برداشت و گفت که نگران شرایط دخترشه و شبانه از شمال آمده تا جناب حمیدی رو ملاقات کنه. اجازه دادند که با هم بریم بالا!
از سد یک مانع دیگه هم رد شده بودیم. داشتیم می رفتیم بالاترین مقامی رو که می تونه یک دانشجو رو منع تحصیل کنه ، ملاقات کنیم. اضطراب داشتم. یعنی چی بهمون می خواست بگه ؟ باهامون چطور برخورد می کرد؟ گوشی هامون رو دم در تحویل نگهبانی داده بودیم. توی سالن کسی نبود. ترسیده بودم. اگه هر اتفاقی برامون می افتاد با بیرون ارتباطی نداشتیم. به هامان هم نگفته بودم که آمدیم سنجش. هر سه تایی رفتیم بالا. خیلی نگران بودم که نکنه ساناز چیزتندی بگه و اینجا هم که فضاش کاملا امنیتی بود، پس بیان و ما رو بازداشت کنند.
با آسانسور رفتیم طبقه ی هشت. وارد قسمتی شدیم که اتاق هاش با پارتیشن جدا شده بود. بالاخره اتاق آقای رحیمی رو توو انتهای سالن پیدا کردیم. تو اتاق انتظار نشستیم. آقای رحیمی جلسه داشت . چهل و پنج دقیقه منتظر موندیم تا اینکه دکتر رحیمی آمد بیرون. با چهره ی مهربون و بشاش به استقبالمون آمد. فکر می کردیم که ما رو توی اتاقش دعوت می کنه ، ولی همونجا توی اتاق انتظار باهامون صحبت کرد. به نظرم رسید توی اتاق خودش افرادی بودن که نباید ما میدیدیم. ، با بابا دست داد و ازمون دعوت کرد که بنشینیم. فکر نمی کردم، اینقدر راحت باهامون برخورد کنه . گفت برامون چای و شیرینی بیارند. داشتم از گشنگی می مردم، ولی می ترسیدم بخورم. . وقتی دیدم ساناز خورد و چیزیش نشد، منم چند دقیقه بعد شروع به خوردن کردم. صدای معده ام رو می شنیدم که انگار داشت ازم تشکر میکرد.
بعد ازاحوال پرسی گرمی که جناب رحیمی باهامون کرد، بابا شروع به صحبت کرد. من که سرم گرم خوردن بود، همین رُ فهمیدم که حرف هاش رو با آیاتی از قرآن شروع کرد و ادامه داد:" درست توو روزی که منشور حقوق شهروندی در دولتتصویب می شه و رئیس جمهور پیام میده به مردم که یک قدم بلند در مسیر احقاق حقوق شهروندی برداشته شده، دختر من بدون تفهیم اتهام، بدون تشکیل جلسه، حتی بدون اینکه بتونه از خودش کوچکترین دفاعی بکنه، درست یک هفته مونده به امتحانای فاینال، زمانی که همه کلاس ها تمام شده، زمانی که عدم حضور دخترم توی دانشگاه به چشم نمیاد، حکم اخراجش رو بهش ابلاغ می کنند. همه ی اینها یعنی چی جناب دکتر؟ من آمده ام بدونم که خطای دختر من چی بوده؟"
بابا که داشت صحبت می کرد - به مدت بیست دقیقه - دکتر رحیمی در حالی که با چشمهای بسته، با توجه سر تکون می داد و دست هاشو به نشانه ی احترام روی پاهاش گذاشته بود، حرفی نمی زد. حرف های بابا که تموم شد، دستور داد که پرونده ی من رو بیارند. شروع به بررسی کرد. دیدم ساناز از فاصله دو متری گردن کشیده و داره پرونده رو نگاه می کنه. چشاش طوری برق می زد که انگار چیزی کشف کرده بود.
دکتر آمد و نشست . با تاثر گفت : "دلیل اتفاقی که برای دخترمون افتاده این هست که گزارش شده که ایشون بهایی هستند." خیلی آروم صحبت می کرد. به سختی می شد صداش رو شنید.
باورم نمی شد، که اینقدر راحت مطرحش کرد. بدون هیچ مقدمه ای. نمی دونستم که چی باید بگم؟
بابا آیه ۶۲ سوره بقره رو خوند: "کسانی که ایمان آورده و کسانی که به آیین یهود گرویدند و ترسایان و صابئان، هرکس به خدا و روز رستاخیر ایمان داشته باشد، و کار نیکی انجام دهد، پاداش آنها نزد پروردگارشان است و بر آنها ترس و اندوهی نیست." بعد ادامه داد:"جناب دکتر! شما که در این منسب نشستید، مسلما مستحضرید که بهایی ها هم به خدا و هم به روز رستاخیر ایمان دارند. آیا جز اینه؟" دکتر انتظار نداشت طرف سوال قرار بگیره. ، بعد از چند لحظه سکوت گفت: "درست می فرمایید." بابا گفت : "آیا از دختر من گزارشی از طرف دانشگاه و یا هر نهاد دیگه ای آمده که به غیر از نیکی کردار و گفتارش باشه؟ "
دکتر گفت: «ما هیچ گزارش منفی از دخترمون نداریم.» بابا نفس راحتی کشید. گفت: « پس بر اساس این آیه کریمه، آیا این درست هست که دختر من در ترس و اندوه اخراجش از دانشگاه باشه؟ آیا این رفتار شما اسلامی و انسانیه؟"
بی تاب بودم که ببینم دکتر چی جواب میده؟ چطور می خواد حکم اخراج من رو توجیه کنه؟ از اینکه در برابر یک مقام بلند پایه داشتیم حرفمون رُ می زدیم، خوشحال بودم، ولی مطمئنا اگه دیروز خودم تنهایی میومدم پیش دکتر، جرأت این طور حرف زدن رو نداشتم. منتظر بودم که در جواب از اسرائیلی بودن، یا جاسوس آمریکا و انگلیس و روسیه بودن بهایی ها بگه و یا بگه بهایی ها کافر و نجس هستند و مشمول این آیه نمی شن و …
دکتر در حالی که تسبیح رو تو دستش میگردوند ،گفت : "من خیلی متاسفم. به نظر من این کارها هیچ توجیهی نداره. من خودم یکی از مخالفین این روند هستم. در طی سیزده سالی که اینجا رئیس دفتر مرکزی ممیزی هستم، همیشه سعی کردم جلوی تند روی ها بیاستم. من مطمئنم اگر کس دیگری جز من روی این صندلی نشسته بود، دخترمون همین پنج ترم رو هم نمی تونست درس بخونه! من سعی می کنم که هیچ کاری به کار اعتقادات دانشجوهامون نداشته باشم. به کارمندام هم همین رُ می گم. با همین رویکرد من هم هست که الحمدلله تعداد قابل توجهی از دانشجوهای بهایی مون تونستند از دانشگاه های سراسری فارق التحصیل بشن. من خودم بابت حمایتی که از دانشجوهای بهایی می کنم، مورد بازخواست قرار گرفتم ، کمیسیون اصل نود من رو احضار کرد. با این حال هیچ وقت نسبت به مسیری که شروع کردم، شک نکردم و تلاشم هم این هست که هر کمکی از دستم بر بیاد به دانشجوهای بهایی بکنم. من هم الان مثل شما به سوگ نشستم. منتهی تلاشم این هست که کاری کنم، که به مرور این روند تصحیح بشه. جناب امجد! در طی این سیزده سال خیلی چیزها عوض شده. بچه های بهایی می تونن کنکور بدن، می تونن دانشگاه برن، خیلی هاشون فارغ التحصیل می شن. این یک اتفاق بزرگ و خوبه که در طی مدت خدمت بنده افتاده. . باید مساله بهایی ها رو در سطح کلان بررسی کرد. اونوقت پیشرفت ها و تلاش های ما رو می بینید. من وقتی به حکمی که برای دخترم ستاره صادر شد، فکر می کنم، محزون می شم، اما به ادامه راه امیدوارم. . تا زمانی که در این مسند باشم، این حرف رو در نهایت شهامت همه جا تکرار می کنم، اما امیدوارم این تحول فرهنگی با روند طبیعی خودش پیش بره و انشاء الله موانع برطرف بشه. همین الان هم برای دخترم هم یک نامه به مافوقم می زنم و طلب مساعدت می کنم. الحمدالله شما که به قرآن بیش از ما اشراف دارید. من توی نامه تاکید می کنم که ما از ستاره خانم و خانواده ی محترمش جز نکات مثبت چیزی ندیدیم. توصیه می کنم که اگر امکان داره، هر چه سریعتر مشکل دخترمون حل شه."انگار داشتم خواب می دیدم. همیشه فکر می کردم، کسی که پشت میز ممیزی نشسته، باید فردی باشه که تمام وجودش از بغض و کینه نسبت به دیانت بهایی پر باشه و دلش بخواد که بهایی های ایران یکجا نابود بشن ، اما دکتر اینطور نبود! انگار واقعاً د به برابری همه دانشجوها اهمیت میداد .
با این حال اگه دکتر دنبال اخراج من نبود، اگه تو پرونده ی انضباطی من توی دانشگاه هم موردی نبود و اگه مساله به ماجرای انجمن اسلامی هم ربطی نداشت، پس این گزارش بهایی بودن من از کجا آمده بود؟ معما برام پیچیده تر شده بود.
بابا از آقای رحیمی بابت همه تلاش هاش در طی این سالها و ابراز همدلیش تشکر کرد .. فضای گفتگومون با آقای رحیمی خیلی آروم بود. دیگه اون رو رو در روی خودم نمی دیدم. احساس می کردم احقاق حقوقمون به عنوان یه شهروند، یک گفتمانی هست که هر کدوم از ما داریم به نحوی توش شرکت می کنیم، حتی آقای دکتر رحیمی در جایگاه خودش وقتی که داره به ناچار حکم اخراج من رو صادر می کنه !
ساناز اجازه خواست و از آقای دکتر پرسید: "ببخشید! به ما گفته بودند که بریم وزارت علوم، اما سر از سازمان سنجش درآوردیم. می تونم بپرسم چرا گزینش دانشجویی توی ساختمان وزارت علوم نیست؟ وزارت علوم که به نظر حسابی عریض و طویل بود . "
دکتر در نهایت خونسردی گفت: "ما کارمون به نتایج کنکور هم وابسته است، برای همین توی ساختمون سازمان سنجش هستیم. البته برای خودمون دبیرخونه مستقل و کارمندان مستقل داریم. "
ساناز انگار داشت چیزی رو کشف می کرد. هر وقت به این مرحله می رسه من نگران می شم که خرابکاری بشه. پرسید: "دکتر! یعنی چون شما دبیرخونه مستقل دارید، به ما اجازه ندادند شکایتمون رو توی دبیرخونه وزارت علوم ثبت کنیم؟" دکتر گفت : "بله دخترم. شما شکایتتون رو همین جا بنویسید براتون می گم ثبت بکنند." ساناز متعجب پرسید: "خب! اونوقت شکایت ما رو کی بررسی می کنه؟" دکتر با یک لبخند رضایتمندانه گفت:"خودمون دختر جان."
ساناز گفت: "ببخشید جناب دکتر! اینطور که نمی شه. یعنی ما باید از حکمی که شما خودتون صادرش کردید، پیش خودتون شکایت کنیم؟ اینطور که قاضی و متهم یک نفر می شن . مسلما شما رای خودتون رو که نقض نمی کنید."
دکتر خنده اش گرفت، حتی ذره ای بهش برنخورده بود. گفت : "دخترم! نگرانی ات را می فهمم، ولی ساز و کاری که برای دفتر ممیزی دانشجوها تعیین شده، این شکلیه. . شما با بنده در تماسید، ولی من تمام منویات و شکایات شما را حتما به مقامات مافوقم گزارش می کنم و شما مطمئن باشید که آنها هم با دقت بررسی می کنن ."
ساناز هر چه بیشتر می پرسید، بیشتر سوال براش پیش میاومد و بی تابتر می شد. دوباره اجازه گرفت و پرسید:"جناب دکتر! امکانش هست که ما ملاقاتی با مقامات مافوق شما داشته باشیم؟" دکتر دوباره خنده اش گرفت و گفت :"یعنی به من اعتماد ندارید؟" ساناز گفت : " خب اگه شما زیر مجموعه وزارت علوم هستید، مافوقتون هم باید یا وزیر علوم باشه یا یکی از معاونینشون. خب چه ایرادی داره بتونیم با ایشون هم ملاقاتی در حضور شما داشته باشیم؟" دکتر دوباره خنده اش گرفت: "دختر خانم، تو باید وکیل می شدی." ساناز خندید و گفت: "اگه اجازه تحصیل بهم میدادید شاید می شدم!" دکتر گفت: "دخترم، بخشی از کار ما مربوط به وزارت علومه، اما بخش عمده ایش مسائل امنیتی هست که به وزارت علوم ربطی نداره."
ساناز خیلی سریع جواب داد: "پس یکی دیگه از دلایلی که شما سازوکارتون از وزارت علوم جداست، همینه!؟" دکتر گفت: "شاید! و همینه که جایگاهی که من توش هستم رُ پیچیده و حساس می کنه و تلاش من رُ برای احقاق حقوق شهروندهایی مثل شما سخت تر!"
ساناز به آقای رحیمی گفت: " من دلم می سوزه. شما انسان خیرخواه و بلند نظری هستید. حیفه که چنین حکم های ظالمانه ای به اسم شما ثبت بشه. ایکاش می شد شما خودتون رو بکشید کنار و اجازه بدید که ما مستقیما با عاملین این جریان گفتگو کنیم. شاید گفتگوی بدون واسطه ی ما نتیجه بخش باشه. شاید اگر درد ما و طرز اندیشه ما را ببینند، بفهمند که ما هم انسانیم و موجود خطرناکی نیستیم."
دکتر سرش را پایین انداخته بود. خودکارش را برداشت و به آرامی گفت : "دخترم، این خواسته خود منم هست که این رویارویی اتفاق بیفته، اما متاسفانه برخی مسئولین تندرو حاضر نیستند که با شما گفتگو کنند." ساناز گفت : " شما فرمودید که هر کاری ازدستتون بر بیاد برامون انجام می دید. خواهش من اینه که گزارشی رو که می فرمایید اداره اطلاعات علیه خواهرم ارسال کرده به ما نشون بدید. خواهرم حق داره بدونه که چه چیزی علیه اش گفته شده."
دکتر به نظر دیگه داشت از حرف های ساناز خسته می شد. گفت : "دخترم! باور کن چیز خاصی نیست. همین هایی که گفتمه. فقط اشاره شده که خانم امجد بهایی هستند."
من گفتم : « جناب رحیمی! من که همون ترم اول این مطلب رو گفته بودم. این هم یک پرینت از صفحه اول سایت دانشگاهم که نشون می ده مذهب رو پر کردم «سایر» . در ضمن کجای قانون می گه اگه فردی بهایی باشه باید از دانشگاه اخراجش کنید؟"
دکتر گفت :"من اصولا لزومی نمی بینم به همه سوالهات جواب بدم، ولی با توجه به اینکه شرایطت رو درک می کنم، هر اطلاعاتی که به آرامشت کمک کنه رو بهت می دم دخترم. ببین ! ما دستورالعمل هایی داریم که بر مبنای اون عمل می کنیم. یعنی این دستورالعمل ها برای منی که پشت این میز نشستم، عین نص صریحِ قانونه وباید طبق اون عمل کنم. منتهی من به جای اینکه بیفتم دنبال این که کی توی دانشگاه ها بهاییه ، کاملا به این موضوع بی تفاوتم. یعنی تا زمانی که گزارشی نیاد، هیچ عکس العملی از خودم نشون نمی دم، حتی اگه بدونم فلان بهایی توی فلان دانشگاهه! من از خدامه که حتی یک دانشجوی بهایی بتونه به خط پایان برسه."
ساناز گفت: "حداقل اون دستور العمل رو بهمون بدید یا برامون بخونید." دکتر دیگه تسبیح رو جمع کرده بود توی دستش و با مهره هاش بازی می کرد، گفت: "دخترم این کار رو نمی تونم بکنم. محرمانه است و اخلاق کاریم اجازه نمی ده دستورالعمل رو به شما نشون بدم."
ساناز متوجه بود که صبر دکتر داره تموم می شه، پس به یه راه دیگه ای رُ انتخاب کرد، گفت: "جناب رحیمی! شما جای پدر بنده هستید و من خودم رو موظف می دونم که در هر شرایطی احترام شما رو به جا بیارم. . منتهی سوالی دارم، اجازه میدید بپرسم؟"
دکتر گفت: "بگو دخترم!"
ساناز گفت: " این خیلی تحسین برانگیزه که شما اینقدر به اخلاق و ضوابط کاری تون احترام می ذارید. اما آیا اخراج ستاره بدون تفهیم اتهام ، بدون تشکیل دادگاه، اخلاقیه؟ من فکر می کنم هر دستورالعملی که مخالف قانون اساسی باشه، درعمل غیراخلاقی هم هست. قانون اساسی حق تحصیل رو برای همه مردم ایران محترم دونسته، خواهش من این هست که شما به هیچ دستورالعملی که مغایر این قانون هست، توجه نکنید، چون مسلما غیراخلاقیه."
دکتر گفت :"دخترم! شما هنوزدر ابتدای راهید و البته این خیلی خوبه چون پر از انرژی هستید، اما بنده و پدر شما به خوبی سال های اول انقلاب رو یادمون هست. اگر می دونستید که افرادی مثل من که به برابری معتقدن و همین طور شما بهایی ها چه تاوانی دادیم که اون فضای خشک و انقلابی بشکنه ، اینقدر عجول نمیبودین. . همه چیز تدریجی هست دخترم! یک هسته رو بکاری سالها باید صبر کنی که ازش خرما حاصل بشه. !"
احساس کردم دکتر داره ساناز رو محترمانه دست میندازه و ساناز هر لحظه امکانش هست منفجر شه. بابا مداخله کرد و گفت: "البته ما هم تا حالا همیشه اگر حقی ازمون ضایع شده، به مراجع قانونی شکایت کردیم."
ساناز گفت :"خب! من هم همین رو عرض می کنم. ما کجا می تونیم علیه این حکم به مرجعی غیر از اینجا شکایت کنیم؟ اینطوری آقای دکتر هم می تونند به واسطه این شکایت خیلی از حقایق رو مطرح کنند. تا زمانی که ما منفعل باشیم، تلاش های خیرخواهانه افرادی مثل دکتر به نتیجه نمی رسه."
دکتر گفت:"شما می تونید برید دیوان عدالت اداری و علیه این حکم شکایت کنید."
ساناز گفت: "متن، شماره ی حکم و تاریخش رو بهمون میدید تا بتونیم شکایت کنیم؟ "
دکتر گفت:"لازم نیست. شما همینکه بگید اخراج شدید، اونها استعلام می کنند و ما براشون حکم رو ارسال می کنیم." ساناز گفت:"ولی اینطوری چند ماه طول می کشه و مسلما ستاره این ترم و ترم بعدش رو از دست می ده!" دکتر شونه هاش رو انداخت بالا و سر تکون داد . بعدش مشغول به نوشتن شد.
دوست نداشتم از دکتر خواهشی کنم، چون هنوز نمی دونستم که میتونم بهش اعتماد کنم یا نه؟ بهش گفتم : "دکتر حداقل اجازه بدید تا زمانی که حکم دیوان عدالت صادر بشه، توی دانشگاه بمونم و این ترم هم امتحانات فاینالم رو بدم. تمام زحمات این ترمم به هدر می ره . یک سال عقب می افتم."
دکتر گفت : " اگر می تونستم کاری انجام بدم، کوتاهی نمی کردم، ولی وقتی که حکم منع تحصیل اجرا می شه و سایت کسی بسته می شه ، تحت شرایط عادی سایت رو نمیشه باز کرد ، دخترم."
پرسیدم: "خب تحت چه شرایطی میشه بازش کرد؟"
دکتر گفت: "و از اونجایی که مطمئن هستم شما اینکار رو نمی کنید، مطرحش نکردم. دخترم! توی دستورالعمل ما آمده که اگه شما بگی به اسلام اعتقاد داری، همه مشکلاتت حل می شه! اگه این رُ بنویسی خودم بلافاصله همه چی رُ برات به حالت اولش بر می گردونم."
دکتر کُدی رُ که می خواست بهمون داده بود. خیلی هم صریح حرفش رُ زد. انگار توپ افتاده بود توی زمین ما و مسوولیت اینکه چه اتفاقی درباره ی ادامه تحصیلم قرار بود بیفته، گردن خودم بود. همه چیز منوط به این بود ن که بنویسم به اسلام اعتقاد دارم یا نه؟
از ساختمون سازمان سنجش پایین آمدیم و یک تاکسی دربست گرفتیم به سمت خوابگاه. حوالی ساعت سه بود. خیلی گشنه بودم. ساناز سرش رُ به شیشه ماشین تکیه داده بود و داشت به بیرون نگاه می کرد. نگاهش به هیچ نقطه ای دوخته نبود و با سرعتِ ماشین از تمام چیزایی که رو به روش بودند، عبور می کرد. به اطرافش نگاه نمی کرد، انگار فقط رد می شد تا بتونه توی دنیای خودش عمیق تر بشه. دستش رو گرفتم. لبخند زد. گفتم : "چیزی شده؟" گفت: "ستاره! فکر کنم بتونیم بفهمیم کی علیه ات گزارش داده. وقتی آقای رحمیی داشت پرونده ات رو ورق می زد، صفحه اولش یه کپی از کارت ملی دو تا پسر بود. هر چی سعی کردم نتونستم اسمشون رو بخونم، " گفتم: "هیچی از عکسشون یادت نیست ؟" ساناز گفت : "چرا! واضح نبود ولی یکیشو بیشتر یادمه! یه پسر هفده هجده ساله، لاغر، با موهای فر و بلوز یقه بسته از این مدل بسیجی ها." توو ذهنم هیچ کس با این ویژگی ها نبود. گفتم : "اگه عکس بچه های دانشگاه رو بیارم، شاید بتونی تشخیص بدی!" ساناز گفت: " چرا عکس دو تا پسر دیگه توی پرونده ات بوده؟ شاید همونها گزارشت کردن و به عنوان دو شاهد مرد ازشون استفاده کردن."
گوشیم رو در آوردم تا از اینستاگرام عکس بچه ها رو پیدا کنم. دیدم کلی میس کال و پیام دارم. زهرا، مرتضی و هامان هر کدوم چند بار تماس گرفته بودند و پرسیده بودند که مساله حل شده یا نه؟ زهرا خواسته بود که حتما برم خوابگاه و ببینمش. هامان پیام داده بود که دم خوابگاه منتظرمه. مرتضی هم گفته بودکه اگه حسش رو دارم برم باهاشون شب یلدا! پیام مرتضی رو که خوندم، قلبم خیلی سنگین شد. قرار بود اون شب با هامان بریم شمس لنگرودی رو ببینیم. گردنبد اناری رو که برای همین مناسبت خریده بودم ، هنوز توو خوابگاه بود، ولی هامان دیگه اون هامان ده روز پیش نبود. به یاد شعر شمس لنگرودی افتادم که می گفت : "تو دیگر نیستی! انار شکسته ای، که خاطره های خونینش بر دست و دهان می ماند!"
به شب یلدا نمی رسیدم. مراسم از ساعت سه بود تا پنج عصر . من توی بهترین شرایط بعد از پایان مراسم میتونستم اونجا باشم. هنوز ناهار نخورده بودم. صبحانه ی درست و حسابی هم نخورده بودم. دیشب هم شام چند لقمه بیشتر نخورده بودم. نهار دیروز هم که همون ساندویچی بود که نخورده موند. . نفهمیدن اینکه داره چه اتفاقی برام می افته هم یه جورایی مصداق گشنگی رو داشت برام ؛ گشنگی ذهن و روانم برای دونستن، اشتهایی برای سر در آوردن ! هنوز گشنگی ذهنم رو احساس می کردم، ولی می ترسیدم یه روزی مثل آدمهایی بشم که توی اعتصاب غذا،دیگه احساس گشنگی نمی کنن. اما من اعتصاب نکرده بودم، من رو داشتن از دونستن محروم می کردن. این دردم رُ صد چندان می کرد. واقعا نمی فهمیدم که چطور هنوز سرپا بودم. با اینهمه گریه ای که کرده بودم، نمی فهمیدم چرا هنوز خشک نشدم! تازه برعکس، از کنار بابا و ساناز بودن احساس جوشش بهم دست داده بود. دلم می خواست ادامه بدم.
بابا گفت:"ستاره جون، شب خوابگاه می مونی دیگه؟" گفتم : "امشب شب یلداست بابا! خوابگاه بمونم، چیکار کنم؟" بابا گفت : "ما داریم این همه پیگیری میکنیم که بتونی امتحانای فاینال رو بدی و توی خوابگاه بمونی حالا اگه تو توی دانشگاه نباشی که ما دیگه نمی تونیم روی مساله توی خوابگاه موندن و امتحان دادنت پافشاری کنیم. " گفتم: "یعنی میگید الان تو این وضع بشینم واسه امتحانای فاینال بخونم؟ " بابا گفت:" به نظرم اگه این کارو کنی برای خودت خیلی بهتره!"
می فهمیدم که نیت بابا این بود که امید رُ توی ذهن مون زنده نگهداره، ولی شرایط یک دفعه برام غیرقابل تحمل شده بود. گفتم : "بابا! من از دیروز تا حالا هیچی نخوردم! به اندازه یه دریا اشک ریختم، مغزم داره منفجر می شه، بعد می گید که برم امتحان بدم؟ برم درس بخونم؟ عوض اینکه توی این شرایط باهام همدلی کنین، می گید دوباره برم یه فشار مضاعف به مغزم وارد کنم؟ "
بابا خندید و گفت: "قربون مغزت بشم من! تو که ستاره ی منی ، ولی به قول شاعر: آدما تو سختیا ستاره می شن." گفتم : "بابا! الان اصلا وقت شوخی نیست. اینها من رو از دانشگاه انداختند بیرون، بعد می گید من برم امتحان بدم؟ اصلا من رفتم امتحان دادم، خودت می دونی که کارم درست نمی شه، همه این تلاش هام به هدر می ره! نمره هام رو که قبول نمی کنن. اصلا سایتم بسته اس و درسام حذف شده، برام برگه امتحانی صادرنمیشه." بابا گفت :"از این ستون به اون ستون فرجه دخترم. می شه با استادها صحبت کرد که برگه هات رو نگه دارند، ترم بعد که انشاء الله کارت درست شد، نمراتت رو وارد کنند."
گفتم: "بابا! اینها دارند به اندازه کافی من رو اذیت می کنند، شما دیگه چرا؟" زدم زیر گریه. ساناز بغلم کرد. توی ماشین ساکت شده بود. راننده گیج و مبهوت بود. ساناز گفت : "ایده ای که بابا مطرح می کنه، قابل درکه ، ولی به نظرم در نهایت ستاره است که باید انتخاب کنه. اگه خودش بخواد این فشارها رو تحمل می کنه. اگرم نخواد می تونه امتحان ها رو نده، توی خوابگاه هم نمونه، اصلا پیگیر پرونده اش نشه. ما اینجاییم به خاطر اینه که ستاره ازمون خواسته. اگه ستاره تصمیم بگیره همه می تونیم برگردیم شمال. تمام درس و دانشگاه هم فدای یک تار موی قشنگت ستاره جونم. " دستهای ساناز رو محکم تر گرفتم. حرفهای سانازانگار خیلی مطابق میل بابا نبود.چند دقیقه به سکوت گذشت. گفتم:" به نظرم همه ی حرف های آقای رحیمی توخالی بود. اینهمه ساناز ازش خواست که یه قدم برداره، هیچ کاری نکرد. تمام اون چای آوردن ها، عزت و احترام کردن هاش همه اش الکیه، حتی قول هایی هم که بهمون داد به خاطر این بود که ما رو از سر باز کنه. من قول می دم که دفعه بعد که بریم پیشش، راهمون نمی ده. آقای رحیمی خودش میدونست ما به عنوان بهایی هر جای سیستم قضایی بریم که احقاق حق کنیم ، هیچ مرجعی جرات نداره به حرفمون گوش بده و یا ازمون حمایت کنه . اصلا بعضی ها که از همون پشت میزشون با بهایی ها فحاشی می کنن. حالا اینجا یکی رو پشت این میز گذاشتند که به بهایی ها عزت و احترام کنه و بهایی ها هم که زود باور، دست از پا درازتر بر می گردن خونه شون. انگار ما کمبود احترام داریم، که با این رفتارهاشون می خوان قضیه فیصله پیدا کنه. یه جوری حرف می زد که انگار ما باید ازش عذرخواهی کنیم که داره من رو اخراج می کنه! ساناز چقدر خوب شد که باهاش قاطع حرف زدی! من خودم اولش داشتم خام میشدم."
ساناز لپم رُ کشید و گفت : " ولی من فکر می کنم حتی اگه این فرضیه تو درست هم باشه بهتره که فکر کنیم که داره راست می گه!" با تعجب پرسیدم: "چرا؟" گفت: "اگه فرض رو بر این بگذاریم که آقای رحیمی داره راست می گه، در نهایت مجبوره که یا باهامون همراهی کنه یا اینکه بگه اینکار رو نمی کنم. اینطوری توی بزنگاه که قرار بگیره، مجبور میشه اعتراف کنه که حقیقت رو نمی گفته، ولی احتمال داره که قدم هایی هم برای همراهی با ما برداره." نیشم باز شد.
گفتم : "عجب مخی داره خواهر من !" بابا گفت: "ولی بچه ها، به نظر من این درست نیست که برای اعتماد به آقای رحیمی اینطور دو دو تا چهارتا کنیم. من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم، چون به شرافت انسانیش احترام میذارم."
گفتم : "آخه بابا کسی که اینقدر راحت حکم اخراج این همه آدم بیگناه رو امضاء می کنه، چطور می تونه شریف باشه؟" بابا چند لحظه سکوت کرد و گفت : " ما جای اون آدم نیستیم. درست هم نیست قضاوتش کنیم." خواستم بگم : "اگه شما رُ از دانشگاه اخراج کرده بود، بازم همین حرف رُ می زدید؟" که جلوی خودم رُگرفتم. بابا نه تنها از دانشگاهش اخراج شده بود، که خیلی چیزهای مهمترای رُ هم از جوانی تا حالا به خاطر اعتقاداتش از دست داده بود.
دوباره اس ام اس اومد. هامان بود. گفت نگرانه . میخواست بدونه کی می رسم. جواب دادم که تا نیم ساعت دیگه خوابگاهیم!
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *