قسمت ششم
از اتاق خانم نیمایی بیرون آمدیم. چشمهای ساناز می درخشید. انگار گنج پیدا کرده بودیم. هیچ وقت فکرش را نمی کردم که از توی دست گرفتن حکم اخراجم از دانشگاه ممکنه اینقدر خوشحال بشم. البته سعی میکردیم خیلی خوشحالیمون رُ نشون ندیم. نگران دوربین های داخل سالن بودیم.
بیرون از ساختمان گفتم: "باید بریم پیش خانم دکتر ایوبی! حکمم را دکتر ایوبی امضاء کرده ان." خانم ایوبی ریاست آموزش دانشگاه بودند. حوالی ساعت نه صبح بود. . بلافاصله رفتم و چند تا کپی از حکم اخراجم گرفتم. رفتم دستشویی و یکی، دو نسخه اش رُ توو لباسم قایم کردم. روانه ساختمان آموزش شدیم. توو راه بابا رُ زیر نظر داشتم. نگاه غریبی داشت. شاید داشت به آخرین روزهای دانشجویی خودش و زمانی که از دانشگاه اخراج شده بود، فکر می کرد. سی و هشت سال پیش. یا شاید هم داشت به زمانی فکر میکرد که به عنوان دبیر از دبیرستانی که توش درس میداد اخراج شده بود.
پرسون پرسون اتاق خانم ایوبی رُ پیدا کردیم. اولش توو سالن انتظار نشستیم. بعد ما رُ به اتاقی راهنمایی کردند که یک خانم بداخلاق اونجا پشت میز نشسته بود. داشت دختری رُ که چشم هاش از گریه قرمز شده و پف کرده بود، نصیحت می کرد. دختر هم هی التماس می کرد. آخرش هم برگه ای رُ امضاء کرد. خانم بهش گفت: "امیدوارم که توو درسهات موفق باشی و دیگه همدیگرو اینجا نبینیم." دخترک با قدم های بی جون به سمت راه پله حرکت کرد . وقتی به پاگرد نیم طبقه رسید، چادرش رُ از سرش برداشت.
خانم بداخلاق با نگاه خیلی جدی از ما پرسید: "بفرمایید. در خدمتتون هستم!" گفتم: "می خوام خانم دکتر ایوبی رو ببینیم." خانم بداخلاق گفت: "به بنده بفرمایید، من به ایشون انتقال میدم." این رُ گفت و مشغول ورق زدن برگه های روی میزش شد. گفتم : "باید خود ایشون رو ملاقات کنیم." خانم بداخلاق همچین با تغیربراندازم کرد و من هم که نمی خواستم با من مثل اون دختر رفتار کنه، کوتاه نیومدم.
بابا گفت : "حکم منع تحصیل دخترم آمده. درست یک هفته مونده به امتحانات فاینال. زیر حکم رو خانم دکتر ایوبی امضاء کردن. می خواستیم علت رو از خودشون جویا بشیم. دخترم ناراحت و عصبانیه می دونم درکش می کنید، که چرا اینقدر براش ضروریه که خانم دکتر رو شخصاً ملاقات کنه. من شبانه از شمال حرکت کردم که امروز خانم دکتر رُ زیارت کنم."
خانم بداخلاق رفت به اتاق خانم دکتر. بعد از چند دقیقه یک خانم جدید، عصبانیتر از اولی، از اتاق بیرون آمد. خوشحال شدم. فکر کردم خانم دکتره. بلند شدم و رفتم سمتش. گفت: "متاسفانه خانم دکتر نمی تونن شما رو ببینن . شما اگه شکایتی دارید، باید برید به وزارت علوم. اینجا نمی تونیم کاری براتون بکنیم."
ساناز بلند شد و گفت : "خانم محترم! وظیفه شما تکریم ارباب رجوع هست. ما از شمال آمدیم تا در مورد حکمی که خانم ایوبی در مورد خواهرم صادر کردند، بپرسیم."
خانمِ عصبانی تر صداش رُ بلندتر کرد و گفت: "همونطور که گفتم شما باید برید وزارت علوم. خانم دکتر شما رو نمی تونن ببینن." ساناز هم با صدای قاطع بهش جواب داد :" خانم محترم! ما ما نه جزام داریم، نه هیچ بیماری دیگه ای! درخواستمون کاملا قانونی هست. خانم دکتر خواهر من رو یک هفته قبل از امتحانات فاینال بدون هیچ تفهیم اتهام و دادگاهی اخراج کردن ! حالا بعد از اجرای حکم هم نمی ذارید خواهرم ایشون رو ببینه و یک سوال ساده بکنه؟ این حق رو هم می خواید ازش بگیرید؟"
حدود ده نفری توی سالن بودند و همه داشتند با تعجب گوش میدادند. . در اتاق باز شد و خانم میانسال موقری آمد بیرون. موهای رنگ کرده و فر کرده اش از زیر مقنعه معلوم بود. گفت :" اینجا چه خبره؟" خانمِ عصبانی تر گفت: "هر چی بهشون می گم که نمی تونید ملاقاتشون کنید، قبول نمی کنن." خانم میانسال که به نظر همون خانم ایوبی بود گفت:"راهنمایی شون کنید به داخل اتاق!"
وارد دفترش که شدیم، تعارفمان کرد که بنشینیم. گفت: " هر دانشجویی مشکلی پیدا میکنه، میاد سراغ ما، خلاصه برای منشی ها اعصاب نمی مونه. من در خدمتتون هستم ، بفرمایید. "
جریان رو برایش تعریف کردم. گفت: "برای من هم خیلی عجیبه. در طی این سالها اولین باریه که حکم منع تحصیل کسی اینطور برامون می آید، ولی ستاره جان! من فقط متن حکمی رو که از وزارت علوم به دستم رسیده امضاء کردم و به آموزش دانشکده ابلاغ کردم . کاری از دستم بر نمیاد."
با این حرفش تقریبا مطمئن شدم که مساله «بهایی بودنم» هست. بابا شروع کرد به صحبت و دوباره داشت آیات رو می خوند. آنقدر با احساس این آیات رو تلاوت می کرد که آدم فکر می کرد تازه در حال نازل شدن هستند. انگار بی ترجمه هم قابل فهم بودند. خانم ایوبی دوباره گفت: "آقای امجد! من واقعا متاسفم، ایکاش می تونستم کاری کنم، ولی دستم کوتاهه! من این وسط هیچ کاره ام. فقط ابلاغ کردم."
بابا آمد ادامه بده، دیدم بغض کرده. این اولین باری بود که میدیدم بابام بغض کرده. سرش رو بالا آورد. یک قطره اشک از گوشه ی چشمش افتاد. خیلی ناراحت شدم. نمی تونستم فضا رُ تحمل کنم. منم بغض کردم. می خواستم از اتاق برم بیرون. . یادم افتاد که چقدر برای وارد شدن به این اتاق دردسر کشیدیم. سعی کردم خودم رُ کنترل کنم و سرجام بشینم. شاید دوباره این فرصت بهمون داده نشه که خانم ایوبی رُ ملاقات کنیم.
بابا گفت: "خانم دکتر! این بچه از بهترین دانشجوهای شماست. نباید اجازه بدید که یک بی گناه، بی دلیل مجازات بشه. نمی تونید بگید که مامورید و معذور! شما مسئولید! برای همین هم هست که پشت این میز نشستید . ما در طی این سالها سعی کردیم مفیدترین و قانونمدار ترین شهروندان این سرزمین باشیم. ما تووی شهر کوچیکی زندگی می کنیم، برید سابقه خانواده ما رو بپرسید. این درست نیست که با بچه ی من طوری رفتار کنید که با یک قاتل و جانی هم ر اون طور رفتار نمی شه!" اشک توی چشام جمع شده بود. خانم ایوبی نگاهم کرد. اون هم چشماش سرخ شده بود. گفت :"ایکاش می تونستیم! ایکاش اوضاع اینطور نبود!"
هیچکی اسمی از بهایی بودن نمیاورد ولی انگار همه می دونستیم داریم درمورد چی حرف می زنیم.
ساناز گفت: "شما می تونید خانم دکتر! اختیاراتش رو دارید. همونطور که زیر این نامه رو امضاء کردید، اگر باور دارید که ستاره بی گناهه، نذارید اخراجش کنند. نامه بیرون کردن از خوابگاهش رو امضاء نکنید. بذارید امتحانای فاینالش رو بده! تا ما مساله رو پیگیری کنیم."
خانم ایوبی گفت : "آنچه از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. مسلما نمی تونم جلوی اجرای حکم رو بگیرم، ولی شاید بتونم در حیطه اختیارات خودم به تعویقش بندازم."
ساناز بهشون گفت: "خانم دکتر! نذارید این اتفاق به اسم شما تمام بشه. امضاء شما پای این حکمه. شما فرد منصفی هستین ،. اگر شما در اخراج ستاره نقشی نداشتین ،لطفا ما رُ با کسی رو به رو کنید که حکم اخراج رُ صادر کرده. دبیرخانه وزارت علوم دردی از ما دوا نمیکنه. لطفا ارجاعمون بدین به مقام مسوولش تا پیگیریمون موثر باشه. "
خانم ایوبی بلافاصله مشغول شده بود به نوشتن یک نامه. . حرف های ساناز که تمام شد، خانم منشی عصبانیاش رُ صدا کرد تا متن رُ تایپ کنه. نامه ای بود خطاب به دکتر رحمتی در وزارت علوم. خانم ایوبی نامه رُ مهر و امضاء کرد و داد دستمون.
گفت: « ایشون رئیس دفتر ممیزی دانشجویی هستن . احکام منع تحصیل رُ ایشون صادر میکنن. ازشون در حل مشکل شما درخواست مساعدت کردم.»
حالا می دونستیم که چه کسی واقعا حکم رُ صادر کرده. از اینکه قرار بود به جای سرگردونی در دبیرخونه وزارت علوم، میرفتیم کسی رُ ملاقات کنیم که حکمم از زیر دست اون در اومده ، خوشحال بودم. خودش نوعی پیروزی بود. علیرغم همه تلاش هاشون که راه های پیگیری ما رُ ببندن، با سماجت ماها قفل ها داشت دونه دونه باز می شد.
نامه ی مُهر و امضاء شده خانم ایوبی توو دستم بود. باورم نمی شد. به ساناز گفتم : "دختر! تو چه زبونی داشتی و نمی دونستم!" ساناز گفت : " آره، ولی بپا که زبون سرخ من سر سبز به باد میده.. اما خداییاش چه تیم خوبی شدیم. بابا با ادبیات و موهای سفیدش جَو رُ پُر از احترام می کنه . همه مطمئن می شن که ما آدمای با خدایی هستیم و قرآن و پیغبر رُ قبول داریم. بعد تو رُ هم که می بینن انگار کوزت رو می بینن، اینقدر مظلومی و …" بابا گفت :"بعد هم ساناز میآد جلو و با مطالباتش تیر خلاص رُ می زنه ! یه چیزی می گه که هر وجدانی بیدار می شه!"
چند لحظه هر سه تامون ساکت بودیم. بابا گفت :"بچه ها! ببخشید که بغضم گرفت، سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم، ولی نشد." من یه نگاهی به اطراف کردم و مطمئن شدم کسی نیست. دست انداختم روی شونه بابا و محکم بوسیدمش. همون وقت دیدم گوشیم داره زنگ می خوره! هامان بود! سعی کردم هر چه سریعتر با رعایت فاصله از بابا به هامان جواب بدم. حالم رو پرسید. مثل چند روز گذشته سرد. گفتم : "هنوز جواب قطعی بهمون ندادن، ولی داره همه چی خوب پیش میره." ازم پرسید که کاری از دستش برمیاد یا نه؟ ازش تشکر کردم و گفتم: "فعلا نه!"
خداحافظی کردیم.
روزی که به هامان گفتم بهایی هستم، بهم گفت که لازم داره یه مدت تنها باشه و فکر کنه. اون لحظه یاد این حرف مهدخت افتادم که بهم گفته بود: " پسرا اگه تحت فشار قرار بگیرند، درست مثل فنر آماده اند که در برند. تویی که باید سرجات محکم وایستی، چون حتما دوباره بر می گردن . گذاشتم بره! اگر دوستم داشت، بر می گشت و اگر هم بر نمی گشت، دنبال بهونه ای برای جدا شدن بود. دخترهای کمی توی دانشگاه نبودن که چششون دنبال هامان بود.
همون روز، وقتی داشت با دلخوری ازم دور می شد خواستم صداش کنم،ولی جلوی خودم رو گرفتم. اما با اشکهام چکار می کردم؟ نمی تونستم رفتنش رو ببینم. من هم روم رو برگردوندم و تو مسیر مخالفش به سمت خوابگاه حرکت کردم. میدویدم تا زودتر برسم، به خوابگاه، به تختم! تخت همیشه امن ترین مکان برای اشک ریختن بود!
باورم نمی شد که به همین راحتی تنهام گذاشت! باورم نمی شد که اینقدر بی احساس شده بود. مریم می گفت که همه پسرها شبیه هم هستند، اونموقع فکر می کردم که هامان تافته جدا بافته بود، اما انگار اشتباه میکردم. . کسی توی سوئیت نبود. خودم رو روی تخت انداختم. دل دل می کردم که هامان زنگ بزنه و از من عذر خواهی کنه. باید از دلم در میاورد. آره! قلبی رو که شکونده بود باید دوباره به دست می آورد. اما زنگ نزد. شش ساعت چشمم به گوشی خشک شد، اما هیچ خبری نشد. از طرفی نگرانش بودم. با خودم می گفتم: " نکنه توو فکر و خیالش، حواسش به اطرافش نباشه و تصادف کنه؟" باید از سلامتش مطمئن میشدم. . حتما اتفاقی برایش افتاده بود، که زنگ نمیزد! مگه می شد که هامان ببینه من ناراحتم و بی تفاوت باشه؟ خواستم شماره اش رو بگیرم. اما به هزار زحمت جلوی خودم رُ گرفتم. نمی خواستم فکر کنه که آویزونش شدم.. باید می فهمید که منتش رُ نمی کشم. می خواد بره، خب بره! اونه که داره من رُ از دست می ده. اون باید نگران من باشه! اون باید منت من رو بکشه. فکر کرده که دخترای دیگه چه گلی به سرش می زنن؟ بذار بره هر کاری دوست داره بکنه!
برام اس ام اس آمد. قلبم توی یک لحظه سبک شد. از اینکه به این زودی پشیمون شد، خوشم آمد. شیرجه زدم به سمت گوشی. پیام رو باز کردم! تبلیغاتی بود. دوباره افتادم روی تخت و یک دل سیر گریه کردم. نفهمیدم کی خوابم برد؟ چشام تازه گرم شده بود که احساس کردم یک پارچ آب روی سرم خالی شد. طبق معمول مریم بود. بهم گفت: "پاشو دیگه! گوشیت دیوانه مون کرد. بلند شو جواب بده دیگه یا بذار رو سایلنت."
هامان بود. گوشی رو برداشتم. ، ولی حرفی نزدم. منتظر بودم ببینم چی می گه. چند لحظه هر دو ساکت بودیم. بعد گفت :" بابت امروز متاسفم، باید باهات حرف بزنم. فردا صبح نمیرم سرکلاس. حوالی ساعت هشت صبح ، می تونی بیای بیرون خوابگاه؟ " گفتم: "تصمیمت رو گرفتی؟" واقعا نمی دونستم که آماده ی شنیدن جوابش هستم یا نه؟ گفت: "باید همدیگرو ببینیم ، ستاره!" دلم ریخت.
فردا صبح رفتم ببینمش. قیافه اش خیلی داغون بود. گفت که تمام شب رو نخوابیده ؛ توی خیابون قدم می زده. همینکه دیدم اینقدر تلاش کرده، حس خوبی بهم داد. زل زده بود تو چشام. نگاهش یخ بود. یه پرده اشک، روی چشماش کشیده شد، انگار که یخ نگاهش آب شد. بهم گفت : "ستاره! نمی تونم ببخشمت. تو باید بهم می گفتی!" چند ثانیه ساکت بودیم. . بعد گفت:"من نمی تونم توی این رابطه دووم بیارم."
گفتم: "چی داری می گی؟ … چرا؟" گفت: "آدم توی زندگیش روی بعضی چیزا نمی تونه پا بذاره!" گفتم : "مثلا چی؟" گفت: "مثلا اعتقاد! ما هر کدوم اعتقادای خودمون رو داریم . با این که اعتقاد هر دومون محترمه، ولی نمی تونیم … نمی تونیم که …"سرش رو انداخت پایین . روش رو برگردوند. رفت …
بهش گفتم: " صبر کن! هفته ی پیش که لیلی ازت پرسید: "اگه کار ستاره برای آمدن به ایتالیا جور نشه، اونوقت رابطتون چی می شه؟ گفتی که اونوقت با هم تصمیم می گیریم! یادته؟ حالا چی شده که تنهایی داری رابطه رو تموم می کنی؟ چرا الان با هم تصمیم نگیریم."
گفت : "اون قضیه اش فرق می کرد. من از همون اول شرایطم رو گفتم، هر دو می دونستیم، پس برای آخرش هم با هم تصمیم می گرفتیم، اما تو تنهایی تصمیم گرفتی که بهم نگی، و منم تنهایی تصمیم می گیرم که برم!"
بهش گفتم : " شاید اگه همه چیز جامعه ما عادی ومنصفانه بود، حرف تو درست بود، اما من کسی هستم که از بچگی بارها و بارها به خاطر اعتقادم بهم لطمه زدند. تو تا حالا هیچ وقت به خاطر اعتقادت طرد نشدی. هیچ وقت عزیزترین فرد زندگیت، به خاطر اعتقادت ولت نکرده. هیچ وقت یه عده با تهمت و زورگویی سعی نکردن که از مدرسه، جامعه و هر جایی حذف و محرومت کنن. هیچ وقت ترس از دست دادن رُ تجربه نکردی. اما من با همه آسیب هایی که توی این جامعه دیدم، باز هم سعی کردم اعتمادم رو نسبت به مسلمونها از دست ندم. سعی کردم که بهت اعتماد کنم. من میخواستم خودم رو بشناسی و خودت رو بشناسم نه اینکه اسم های بهایی و مسلمون بینمون حجاب بشه ! من تا قبل از اینکه تعهد رسمی ای بینمون باشه، وظیفه اخلاقی داشتم بهت بگم، حالا میدونی . آزادی که بمونی یا بری!"
هامان گفت : "'تفاوت ماها اونقدر زیاده که جای هیچ فکری نمی ذاره."
بهش گفتم : "پس بدون فکر برو! پس بدون فکر همون کاری رو بکن که نسل اندر نسل داره توی این سرزمین تکرار می شه، ولی بدون اگه تفاوت های ما اینقدر زیاد بود، توی این سه ماه نمی تونستیم توی تک تک لحظه ها هم دیگرو بفهمیم." بغض کردم. نمی خواستم اشکهام رو ببینه! روم رُ برگردوندم و رفتم سمت خوابگاه.
هامان داد زد: "ستاره! حرفت رو زدی ، وایستا حرف منم بشنو!" توجهی نکردم. قدم هام رو محکم تر برداشتم و به راهم ادامه دادم. هامان تلاش کرد که نگهم داره اما من فقط صدای خودم رو توی ذهنم می شنیدم که می گفت: "این که خودش اینقدر آدم معتقدی بود، چرا هیچ وقت بهت چیزی نگفت؟ هیچ وقت حتی یک نمونه از این اعتقادات ریشه ایش رو رو نکرد ! چرا نماز نمی خوند و روزه نمی گرفت؟ خودش که همیشه از خدا و پیغمبرش شاکی بود، چرا حالا یهو داره جانماز آب می کشه؟ کجاست اون هامانی که کباده کش روشنفکری بود؟ داره از هول کدوم حلیم توی کدوم دیگ میافته ؟"
همینطور داشت همراهم میامد. سرم رو آوردم بالا، بهش گفتم: "لطفا به محیط خوابگاهم نزدیک نشو، برو! اگه تونستی به تفاوت هامون فکر کنی ، … اونوقت بیا!"
ساناز به شونه ام زد، به خودم امدم . گفت: "دختر حواست کجاست؟ یه تاکسی اسنپ بگیر، بریم وزارت علوم. داره دیر می شه! باید این آقای دکتر رحمتی رو زودتر گیر بیاریم. خیلی حرف باهاش داریم."
از اینکه فهمیده بودیم چه کسی حکم منع تحصیلم رو صادر کرده و قرار نیست تو کاهدون دنبال سوزن بگردیم، خوشحال بودم. وقتی پسر عموم رُ بازداشت کرده بودند، یک هفته طول کشید تا فهمیدیم که بردنش زندانِ اِوین! مسئولین دفاتر قضایی دادگاه ها انگار خودشون یه پا بازجو بودن ، اما خانم نیمایی و دکتر ایوبی اصلا چنین حساسیت و واکنشی به ما نداشتند. با این حال از این به بعد قضیه داشت جدی ترمی شد. قرار بود که "ریاست دفتر مرکزی ممیزی دانشجویی" رو ملاقات کنیم. واقعا برام جای سوال بود که وقتی حکم اخراج من رُ امضاء می کرده، هیچ تصوری از اینکه من چقدر درد می کشم، داشته؟ یک لحظه فکر کرده بوده که ممکنه کارش نادرست باشه؟ یا از اون آدم هاییه که به شدت متعصبه و دربست فکر می کنه داره تکلیف دینیش رو به جا میآره؟ یا اینکه حاضره پا رو حق و حقوق هر کسی بگذاره ، فقط به خاطر پول و منصبی که بهش دادند!
پسر عموم می گفت که همیشه کنجکاو بودم بدونم آدم هایی که مثل آب خوردن حکم اعدامهای دسته جمعی رو میدادن ، ته قلبشون چی احساس می کردند؟ با خودم گفتم باز اونهایی که احکام اعدام دستهجمعی رو در اوایل انقلاب صادر میکردن، با توجیهاتی خودشون راضی می کردن؛ مثلاً اینکه توی ایران، انقلاب شده و هر انقلابی برای حفظ ارزش هاش باید به شدت سختگیری کنه و مخالفین فرضیاش رو نابود کنه ، ، ولی الان که چهل سال از اون دوران می گذره، الان که دیگه بحران دوره هرج و مرج انقلاب گذشته، چنین افرادی چطور تصمیم حذف دیگرون رو توجیه می کنن؟ با اینکه هنوز آقای رحیمی رو ندیده بودم، خیلی ازش عصبانی بودم. دلم می خواست اونقدر بلند سرش داد بکشم، که از خواب بیدار بشه.
مطمئن نبودم رفتنمون به وزارت علوم فایده ای داشته باشه. تجربه اخراج ده ها و صدها دانشجوی بهایی ثابت کرده بود که اعتراض امثال ما تاثیری به حالمون نخواهد داشت. وقتی کسی اخراج بشه، دیگه امکان نداره دوباره راهش بدن. با این حال دلم نمیامد، که نرَم، درست مثل مادری که بعد از سال ها انتظار دیدن پسرش که توی جنگ مفقود اثر بوده ،خبر کشته شدنش رو میارن. اون میره که چهارتا استخون و یک پلاک رو ببینه تا مطمئن بشه که همه چی تموم شده! گاهی لازمه یک سری چیزها رو به چشم خودمون ببینیم تا باور کنیم که همه چی تمام شده.
تو راه دم یه سوپری ایستادیم و یه نوشیدنی و کیک گرفتیم. نمی خواستیم حتی یه لحظه وقت رو هم از دست بدیم. از صبح هیچی نخورده بودم. نه به دیروز که تمام مدت ساندویچ همراهم بود و یه گاز هم ازش نخورده بودم و نه به امروز که گشنگی امونم رو بریده بود و مجبوربودم خودم رو با کیک و ساندیس سیر کنم.
بالاخره به وزارت علوم رسیدیم. ساعت دوازده شده بود. همون اول یک اتاقی داشت که از مراجعین میپرسیدند، کدوم قسمت کار دارند. . کارت شناسایی می خواستند و نهایتا همه رو با دستگاه اسکن می کردند تا امنیت محیط رو حفظ کنند.
منشی ازمون پرسید: « با کدوم قسمت کار دارید ؟» گفتم: « با آقای حمیدی! رئیس دفتر مرکزی ممیزی دانشجویی کل کشور.» منشی به لیستش نگاه کرد و یه سِرچی توی کامپیوتر کرد، گفت: « همچین فردی اینجا نداریم. بُهتم زد. یعنی چی؟ یعنی خانم دکتر ایوبی ما رو دنبال نخود سیاه فرستاده بود؟
گفتم: «من از طرف دانشگاه نامه دارم به اسم ایشون که توی وزارت علوم هستند!» نامه خانم دکتر ایوبی رو به منشی دادم. گفت : "دخترم! اینجا کسی به اسم آقای حمیدی نداریم." چشام سیاهی رفت. ساناز بهم کمک کرد که روی صندلی بنشینم. بابا رفت جلو گفت: "دخترمن دانشجوی سالِ [دوم؟] هس، ولی گویا منع تحصیل شده، گفتند باید بیایم وزارت علوم پیگیرعلتش شیم." منشی گفت : "آقای محترم! مساله منع تحصیل اصلا به اینجا ربطی نداره، باید برید سازمان سنجش کشور." ساناز گفت: "مگه سازمان سنجش مربوط به کنکور نیست؟ چه ربطی به منع تحصیل یک دانشجو داره؟" منشی گفت: "من این چیزا رو نمی دونم؛ ولی باید برید اونجا!"
ساناز گفت: « یعنی دفتر مرکزی ممیزی دانشجویی کل کشور اینجا نیست؟»
منشی گفت:« نه ، اینجا نیست.»
نمی دونستیم که باید به حرف کی اعتماد کنیم؟ خانم ایوبی و خانم نیمایی یا این منشی؟ هیچ چیز دردناک تر از این نیست که ندونی برای نجاتت باید به حرف کی گوش کنی؟ خیلی وقت نداشتیم. بابا اینا از شمال آمده بودند و باید زودتر برمی گشتند. باید می فهمیدیم که چطور می تونیم پیگیر حکمم بشیم، اون هم تو تهران با این بزرگی و بیدرو پیکریش. نمی شد اجازه بدیم که مثل توپ فوتبال هی اینور و اونور به هم پاسمون بدن تا خسته بشیم و بی خیال پرونده! داشتم فکر می کردم اگه دیروز با اون حال بد و تنها آمده بودم وزارت علوم، چی به سرم میامد؟
سرم رو تکیه دادم به دیوار و رو به بابا گفتم: "می گید چیکار کنیم ؟" گفت: "زنگ بزن، خانم نیمایی! ازش بپرس." بلافاصله زنگ زدم، ولی جواب نمی داد. شماره خانم ایوبی رو هم نداشتم. اونقدری هم وقت نبود که دوباره برگردیم دانشگاه. بابا گفت: "میرم از چند نفر دیگه هم می پرسم. بالاخره می فهمیم عزیزم". ساعت حدود دوازده و نیم شده بود.
ساناز هم شروع کرد به سرچ کردن تو گوشیش. بعد چند دقیقه گفت: "باید بریم سازمان سنجش! سازمان سنجش زیر مجموعه وزارت علومه. دفتر مرکزی ممیزی دانشجویی هم توی سازمان سنجشه! آقای حمیدی هم اونجاس ."
گفتم: "باورم نمیشه که خانم ایوبی بهمون دروغ گفته باشه." ساناز گفت: "نمی دونم، شاید. فقط الان باید هر چی زودتر بریم که تا ساعت اداری تموم نشده برسیم سازمان سنجش! "
بابا با لب خندون برگشت و گفت: "سازمان سنجش زیر مجموعه وزارت علومه، ولی اون سرِ دیگهء شهره! باید بجنبیم و خودمون رو هر چی زودتر برسونیم."
نیاز شدید به خواب و غذا داشتم، ولی وقتی انرژی بابا و ساناز رو می دیدم، روم نمی شد،چیزی بگم. با این حال باید اونقدر انرژی می داشتم که بتونم حرفام رو به آقای رحیمی بگم.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *