قسمت سوم
از دانشکده به سمت خوابگاه حرکت کردم. هر چی از دانشکده دورتر می شدم، حس غریبی بیشتر و بیشتر حس غریبی بهم غلبه می کرد. یه لحظه ترسیدم که شاید آخرین باری باشه که می تونم توی این راه قدم بزنم. دلم گرفت: برای همه درخت های بلند و سنگ فرش های پیاده رو که تا اون روز هیچ وقت توجهی بهشون نمی کردم. به هر طرف که نگاه می کردم، خاطره ای برام تداعی می شد. هر قدر جلوتر می رفتم، خاطراتم را بیشتر پشت سر می گذاشتم. کوله بار خاطراتم قدم به قدم سنگین تر می شد و قدهای بعدیم رو سختتر بر می داشتم. اونقدر سنگین بودم که انگار داشتم پشت سرم، خیابون رو ،دانشگاه رو جمع می کردم و با خودم به پیش می بردم. دیگه ذهنم توان کشیدن این همه فشار را نداشت. دوربین موبایلم رُ روشن کردم و شروع کردم به فیلم گرفتن از مسیر.
چشمم افتاد به تالار مولوی. ما تئاترهامون رو اونجا تمرین می کردیم. [ سال پیش ] قرار بود برای روز دانشجو بچه های تئاتر برنامه داشته باشند. من نایب دبیر تئاتر توی انجمن اسلامی بودم. از من خواسته بودند که بچه های تئاتر رو تشویق کنم که برای اجرا تمرین کنن. نمایشنامه رو که خوندم دیدم واقعا در شأن روز دانشجو نبود. بیشتر لوده گی و مسخره بازی بود. بهشون گفتم که ما باید توو چنین روزی، کاری کنیم که اهمیت نقش دانشجو رو در رشد جامعه نشون بده نه اینکه این روز رو بهونه کنیم برای شوخی های پوچ و سطحی. من ، علی و ابوالفضل دیدگاه تقریبا مشابهی داشتیم. ابوالفضل می گفت: « روز دانشجو روز شهادته . نباید بیاید بگید و بخندید. آیا ما با تئاترهای اینچنینی داریم چیز با ارزشی عرضه میکنیم ؟» علی می گفت: « ما باید نشون بدیم که چقدر نقش دانشجو توی اصلاح خودش، دانشگاه و جامعه اش مهمه. دانشجوها باید بفهمند که دانشگاه فقط محیطی برای مدرک گرفتن نیست! دانشگاه باید محیطی باشه که ما رو برای پذیرش نقش های اجتماعی مون آماده می کنه.»
من اون روز نرفتم و با بچه های تئاتر برای اجرای اون نمایشنامه صحبت نکردم. دقیقا چهار روز بعدش حکم منع تحصیلم صادر شده بود. . مسخره بود برام که بخوام فکر کنم به خاطر این حرفام یه عده با من لج کردند و واسم پرونده سازی کردند! تازه چرا به مرتضی و علی چیزی نگفتند؟ اما اگر اخراجم هم به این خاطر بوده باشه، من برای روز دانشجو احترام قائل بودم . به خاطر همین احترامی که از ته قلبم می جوشید، نخواسته بودم برم!
هر گوشه تالار مولوی خاطرهای از اقدامات بچههای انجمن اسلامی رو در ذهنم زنده میکرد. . سال پیش بچه های انجمن یک برنامه گرفته بودند توی تالار مولوی در مورد جامعه شناسی عزاداری تو ماه محرم . سخنران جمع استادْ تمام فلسفه دین ، پرفسور ذکایی بودند. ایشون می گفتند که واقعه عاشورا نباید به یک سری استعارات مرده تبدیل بشه. نباید به یک سری مراسم و تشریفات تقلیل پیدا کنه. ما باید از سمبل های عاشورا رمز گشایی کنیم. این مراسم باید با آگاهی بر پا بشه... باید از بررسی روابط امام حسین (ع) و یزید و سربازانشون مفهوم ظلم رو درک کنیم و بعد ببینیم که ما چطور می تونیم از امام حسین (ع) یاد بگیریم و قدمی در مسیر عدالت برداریم؟ در اون زمان هفتاد و دو نفر در برابر ظلم ایستادند، امروز چند نفر در برابر ظلم و استکبار می ایستند؟ چند میلیون نفر؟ چند صد هزار نفر؟ چند هزار نفر؟ چند نفر؟ این حرف هاشون رو خیلی خوب یادمه! اون سال بر عکس سالهای قبل، تاسوعا و عاشورا از طرف دانشگاه غذا ندادند، بلکه پولشو جمع کردند و به یک موسسه خیریه که از بچه های بدسرپرست مراقبت می کرد، هدیه دادن. برای من چنین فضاهایی خیلی جالب بود، چون با تصویری که سالها از عزاداری ایام محرم، توی شهرستان برام ایجاد شده بود، متفاوت بود. اینکه می دیدم دانشجوها دارند تلاش می کنند که فهمشون رو از دین عمیق کنند، خیلی برام جذاب بود. اتفاقای اینطوری، رخوت و سکون دانشگاه رو میشکست و جون دوباره ای به فضا می داد.
گوشیم به سمت خیابون چرخید. چقدر این مسیر رو رفته بودم و برگشته بودم. چه صبح ها که خواب مونده بودم و با استرس خودم رو به کلاس ها رسوندم. چقدر توی این مسیر به هامان فکر کرده بودم. داشتم موقع فیلم گرفتن از مسیر دانشگاه حرف می زدم، دوباره صدام لرزید. گاهی لرزش صدا ناشی از لرزیدن اعماق قلب آدمه. داشتیم به اول زمستون می رسیدیم، ولی من درست مثل زمینی که در آستانه ی یک زلزله است، داغ بودم. چیزی از اعماق وجودم من رو برآشفته می کرد.
مسیر خوابگاه انگار هر لحظه طولانی تر می شد. نگاهم به ساختمون کلاس ها افتاد. یاد استادهایی افتادم که بزرگای این سرزمین بودند. هر کدومشون افتخار این کشور بودند و من همیشه به اینکه شاگردشون بودم به خودم می بالیدم. وقتی می خواستند درسی به ما بدن، به خاطر اینکه بهتر بفهمیم، از پروژه های بزرگی که توی ایران یا خارج از ایران انجام داده بودند، برامون مثال می زدند. ابعاد پروژه ها به قدری بزرگ بود که حتی تصورش هم برای ما سخت بود. با این حال با مثالهایی که برامون می زدند، دنیای ما رو هم بزرگتر می کردن. هر کدومشون یه جورایی برامون یه بت بودند. از صمیم قلب ستایششون می کردم.
تو مسیرم به سمت خوابگاه، به سالن اجتماعات دانشگاه رسیدم. همون سالنی که مراسم روز دانشجوی امسال توش برگزار شد. امسال به مراسم ۱۶ آذر دیر رسیدم. من ساعت یک و ربع رسیدم و برنامه تا ساعت دو بیشتر نبود. دمِ در چند تا سرباز ایستاده بودند و راهمون نمیدادند. حدود هشت ماه به انتخابات ریاست جمهوری مونده بود و جو خیلی سیاسی به نظر می رسید. حتی چند تا رسانه آمده بودند و از مراسم گزارش تهیه می کردند. معاون وزیر آمده بود و صدای بچه ها از داخل سالن می آمد که شعار می دادند. صدای سخنرانی ها رو می شنیدم. بحث بر سر حق و آزادی بود و اینکه چرا دانشجو باید اینقدر توی خفقان باشه؟ بالاخره راهمون دادند. به سخنرانی آتشین مرتضی رسیدیم. آخرشم یک گل بهمون دادند که روش نوشته بود: « امید بذر هویت ماست.» چهره ی اون خانم چادری دوباره جلو چشام آمد که ازم پرسید چرا از مرتضی فیلم می گیرم؟
سال قبل، روز دانشجو، شرایط خیلی متفاوت بود. از یک طرف انجمن اسلامی ها می خواستند نایب رئیس مجلس رو بیارند. از یک طرف هم بسیجی ها توی یک سالن دیگه گفتند که قراره سردار حسینی بیاد. شایعه شده بود که در جنگ با داعش کشته شده. اسم آقای حسینی آنقدر بزرگ بود و پر از راز و رمز که با آوردنش ممکن بود بازار انجمن اسلامی ها از رونق بیفته!
در واقع بین بسیجی ها و انجمن اسلامی ها یک رقابتی بود که دانشجووها رو به سمت خودشون جلب کنند. نکته جالب این بود که هر دو برنامه دقیقا هم زمان بودند و در دو سمت متفاوت دانشگاه و عملا بچه ها باید یکی رو انتخاب می کردند. بسیج دو نه دونه برنامه ها رو اجرا کرد، اما آخرش گفتن که برای سردار مشکلی پیش آمده و نمی تونند توی این برنامه شرکت کنند. همه شعار می دادند : «دروغگو !» به هم می گفتند که روز دانشجو، روزی که باید به دانشجو احترام گذاشته شه توو برنامه بسیح حتی مهمونش سر قرار حاضر نمیشه. برای من که باور داشتم، نباید توو امور سیاسی دخالت کرد و هیچ وقت هم توی فضای سیاسی شرکت نکرده بودم، چنین شعارهایی خیلی تعجب برانگیز بود. عجیب بود برام که چرا کسی نمی ترسه؟ تصویر شعار دادن بچه ها و مشت های گره کرده شون از جلوی چشمام رد می شد و صدای شعارهاشون رو می شنیدم. انگار به سرزمین تازه ای مهاجرت کرده بودم که از زبان و آداب و رسومشون هیچی نمی فهمیدم.
داشتم به خوابگاه نزدیک می شدم. دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت. به خودم گفتم حتما آموزش به مسئول خوابگاه اطلاع داده و وقتی وارد خوابگاه بشم یا راهم نمی دن و یا می گن که دیگه خوابگاه نمی تونی بیای .امشب هم آخرین شبه و باید وسایلت رو جمع کنی! با این فکر ناامیدتر شدم. رسیدم دم در. پشت شیشه در ورودی خوابگاه یه پرده ی پارچه ای هست که خانم هایی که تو هستن معلوم نشن. در رو باز کردم. یه سرک انداختم. کسی توی اتاق دفتر ننشسته بود . سریع رد شدم و رفتم که دیده نشم. . مسئولین خوابگاه با اینکه با من خیلی خوب بودند، تو این شرایط نمی تونستم بهشون اعتماد کنم. چند بار دیده بودم لوازم اخراجییهایی رو که از خوابگاه بیرون نمی رفتند، جمع کرده بودند و گذاشته بودند بیرون. من هم احساس یک اخراجی رو داشتم. رفتم توو اتاقم که یه کم بخوابم. به هامان اس ام اس دادم که نگران نباشه. نوشتم: «خیلی خسته ام . گوشیم رو سایلنته و می خوام بخوابم.»
از شدت نیاز به خواب داشتم می مردم، اما خواب منو با خودش نمی برد. هر چیزی جلو چشام میآمد الا خواب! ذهنم درگیر این پرسش بود که فردا که برم وزارت علوم، قراره بهم در مورد علت اخراجم چی بگن؟
----------------------------------------------------------------------------------------------------
روی تخت بند نمی شدم. دست و پام بی حس بود. از بس که گریه کرده بودم، سرم مثل بشکه تو خالی هر صدایی توش می پیچید. گشنه ام بود، اما توان اینکه برم ساندویچ رو گرم کنم و بخورم نداشتم. چند بار روی تخت غلتیدم که شاید حواسم پرت شه و خوابم ببره. بی فایده بود. انگار اتاق داشت من رو می بلعید . نمی تونستم تو اون لحظه ها تنهایی رو تاب بیارم. بلند شدم، ساندویچم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق زهرا.
مدتی بود که من و زهرا خیلی با هم صمیمی شده بودیم. زهرا چادرش رُ همیشه کنار تختش آویزون می کنه. چادرش رو که دیدم فهمیدم که تو اتاقه. رفتم تو. خیلی بچه باحالیه. پارسال که هم سوئیتی بودیم، شبای امتحان که با حجم عظیم درسها مواجه می شدیم، اینقدر احساس بد بختی می کردیم از اینکه باید تا صبح بیدارمیموندیم، که به خ اطر قوت قلب دادن به خودمون یکی دو ساعت می خندیدیم. من و مهدخت و زهرا یک تیم سه نفره معروف توی خوابگاه و دانشکده بودیم که از ترم سه حسابی با هم هماهنگ شده بودیم. البته دوستی من و مهدخت بر می گشت به ترم یک و خیلی عمیق بود.
شبای امتحان به ترک دیوار ، یا حتی به ترک لیوان هم می خندیدیم. یک چیزایی ما رو میخندوند که در شرایط عادی اصلا به هیچ عنوان خنده دار نبودند. شبای امتحان بیشتر از هر شب دیگه ای گشنمون می شد. به نظرم فکر کردن و گشنگی رابطه ای مستقیم با هم داشتند. شایدم گشنگی با شب امتحان یک رابطه یک به یک داشت، چون توو روزهای دیگه ترم که درس می خوندیم، اینقدر گشنمون نمی شد. سه تایی با هم غذا درست می کردیم، سفره مفصلی می چیدیم و غذا می خوردیم و سر وصدامون هم به راه بود. متاسفانه هم متوجه نبودیم که ساعت چنده ؟ یک بار ساعت یک تا سه نصف شب خنده مون گل کرد و صدای قاه قاه مون توو کل خوابگاه پیچید. ازسوئیت های دیگه میامدند و می گفتند: " بچه ها ! تو رو خدا! شب امتحانه، انسان باشید. برید درستون رو بخونید!" ولی هر کی میامد بهمون تذکر بده، در عمل میامد پیشمون می نشست و یک چای با هم می زدیم و اونم بعد از چند دقیقه صدای خنده اش بلند می شد. جمع سه تایی مون مثل مثلث برمودا میدان جاذبه ی قوی ای داشت که هر کی نزدیک می شد کشیده میشد توش. . اینقدر حجم مطالب و کارایی که داشتیم زیاد بود که فقط بی خیال طی کردن قضایا می تونست آروممون کنه. شب هایی که اینطوری درس می خوندیم نه تنها نمره هامون نسبت به خودمون، که نسبت به خیلی از دخترها و پسرهای دیگه هم بهتر می شد. کلا اکیپ سه تایی ما اکیپ موفقی بود.
سال بعد ما رو جدا کردند و هر کدوم از ما رو توی یک طبقه گذاشتند. ما از رو نمی رفتیم. میاومدیم توی راهرو می گفتیم و خندیدیم . شبای امتحان وسط راه پله جمع می شدیم. من اجازه داشتم که برم توو سوییت اونا، اما سرپرستهای خوابگاه به اون دوتای دیگه می گفتند که حق ندارید برید سوئیت های بقیه. به من ولی کسی روش نمی شد چیزی بگه.
اکثر بچه ها با زهرا و مهدخت مشکل داشتند. خیلی ازشون پیش مسئولین خوابگاه شکایت می کردند. وقتی هم که سرپرست خوابگاه ازشون می پرسید که ستاره چی؟ می گفتند که ستاره خیلی خوبه با اون مشکلی نداریم. از من تعریف می کردند و از اونا بد می گفتند. نه اینکه من خوب بودم و اونها بد. این مساله یک نکته ظریفی هست که باید توی خوابگاه دختران زندگی کنی تا بفهمیش. دخترهای شاکی می خواستند بگن که اینطور نیست که ما با همه مشکل داشته باشیم. تو گروه «ستاره، زهرا، مهدخت » خوب هم هست. از من خیلی تعریف می کردند . برای همین خانم سرپرست خوابگاه خیلی من رو دوست داشت. با این کار، زهرا و مهدخت هم نمی تونستند بگن که این دخترها کلا با ما لج هستند و حسادت می کنند. چون اگه این حرف رو می زدند، مسئولین خوابگاه هم بهشون می گفتند که «پس چرا با ستاره لج نیستند؟چرا به اون حسودی نمی کنند؟»
من و زهرا و مهدخت مشورت کردیم. گفتیم اگر من خیلی محکم در برابرشون بایستم، دیگه همین قدر آزادی هم که برای با هم بودن داریم از دست می دیم، اما اگر جلوی من در مورد زهرا و مهدخت کسی چیزی می گفت، ازشون دفاع می کردم و می گفتم که من اینطور فکر نمی کنم و اونا دوستای خوب من هستند، اما نمی ذاشتم که مساله بیخ پیدا کنه . از طرف دیگه با تنهایی خودت، تو سوئیت کنار اومدن خیلی کار سختیه. ساعت های زیادی از وقتمون رو باید توی خوابگاه بگذرونیم. برای همین پیش میاد که خیلی با هم حرف می زنیم. اما چون حرفها خیلی توو دهن کسی نمی مونه، اعتماد بین بچه ها زیاد نیست. من هیچ وقت حرف کسی رو پیش کس دیگه ای نمی بردم و این باعث شده بود که بچه ها بهم اعتماد داشته باشند و توو گروه های مختلف بتونم دوست پیدا کنم و یه جورایی سنگ صبور خیلی ها باشم.
من و مهدخت دو ماهی می شد که با هم حرف نمی زدیم، قبلش اصولا ما همه چی رو به هم می گفتیم. وقتی که توو رابطه اش با امین به مشکل برخورده بود سعی می کردم آرومش کنم. امین معلوم نبود که با مهدخته و یا با سارا؟ مهدخت همه حرف هاش رو در مورد سخت گیری های باباش و داداشش به من می گفت. حتی اجازه نداشت که بیاد شمال خونه ما. مهدخت دختر خیلی جذابی بود، به چشم خیلی از بچه های کلاس، و مخصوصا برای خیلی از پسرای دانشگاه. من و مهدخت همدیگر رو "خواهرم" صدا می کردیم. این اسم به مهدخت آرامش می داد، چون انگار من نقش خواهر نداشته اش رو براش داشتم. اولین باری که احساس کردم شیشه ی رفاقتمون ترک خورده، حدود سه ماه قبل از اخراجم بود، وقتی که ، هامان بهم پیشنهاد دوستی داد. اونموقع رابطه ی مهدخت و امین دو ماهی بود که تمام شده بود. وقتی براش جریان پیشنهاد دوستی هامان رو تعریف کردم، احساس نکردم که خوشحال شد. نه اینکه خوشحال نشده بود! نه! اونطور که من عادت داشتم برق شادی رو توی چشماش ببینم، ندیدم. اما رابطهمون دو ماه بعد کاملا منجر به سکوت شده بود دلیلش این بود که فهمیدم مهدخت یک ماهی بوده که توی یک شرکت مهندسی کار می کرده و به من هیچی نگفته! با اینکه بارها در مورد کار و نیاز اقتصادی هر دومون به یک منبع درآمد صحبت کرده بودیم، هیچی بهم نگفته بود. الان که نگاه می کنم نباید این توقع رو ازش می داشتم، ولی اون موقع این پنهان کاریش برام مفهوم بدی داشت. مفهموم بیاعتمادی به من، انگار همه بنیانهای دوستیمون رو شکسته بود. برام خیلی سخت بود که خبر سر کاررفتن مهدخت رو از زبون زهرا شنیدم. اونهم طوری که انگار از دهنش در رفته بعدش هم صحنهء چشم غره رفتن مهدخت به زهراباعث شد من از پشت میز غذا بلند شم و برم توی اتاق و چند ساعت گریه کنم.
بعد از اون روز بین من و مهدخت یک دیواری کشیده شد. همدیگر رو می دیدیم اما فقط زیر لبی به هم سلام می کردیم. نگاهمون م رو از هم می دزدیدیم و دیگه سر کلاس ها پیش هم نمی شستیم. این وسط بیشتر از همه زهرا معذب بود. البته من و مهدخت هیچ کدوم به زهرا سخت نمی گرفتیم که با کدوممون باشه، ولی خب! زهرا چطور می تونست با هر دومون خوب باشه، وقتی من و مهدخت با هم خوب نبودیم.
از اینکه زهرا تنها بود و مهدخت توو سوئیت خودش بود، خوشحال شدم. نمی دونستم چطوری، اما می دونستم زهرا آرومم می کنه!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
وارد اتاقِ زهرا شدم. پای ظرف شویی بود. این ترم تنها ترمی بود که به غیر از شب های امتحان، در طول ترم هم با هم درس می خوندیم. زهرا خاصیت عجیبی داشت و به این خاصیتش هم معروف بود. با هر کسی درس می خوند یا هم اتاقی می شد، معدل خودش بالا می رفت، اما طرف مقابل درسش افت می کرد و به قولی تنبل می شد. این افت حتی اگه به زهرا هم ربطی نداشت، پاش نوشته می شد. ترمِ اخیر به من پیشنهاد داده بود که بیا با هم درس بخونیم. و حالا این هم نتیجهاش: من که دیگه کارم از افت تحصیل هم گذشت و به اخراج کشیده بود. امیدوار بودم اخراج من رو بچه ها پای بد یمنی درس خوندن با زهرا ننویسند.
دو تا چای تازه دم ریخت و آمد سر میز. حالم رو پرسید. من هم خودم رو آماده نکرده بودم که به این سوال جواب بدم. آمده بودم پیشش که تنها نباشم، یک کم با هم حرف بزنیم و حال و هوام عوض شه، اما نمی خواستم که به سوال هاش جواب بدم. این خاصیت خوابگاهه که وقتی آدم خیلی تنهاست، دوستای صمیمی آدم این قضیه رو ساپورت می کنند و ساعت ها می شینن با هم حرف می زنن، اما تو اون لحظه من دوست نداشتم هیچی بگم.
زهرا دوباره پرسید:" ستاره چطوری؟ چرا امروز اینقدر ناراحتی؟"
گفتم :" خوبم! چیزیم نیست "
دید که با سوال پرسیدن از من چیزی دستگیرش نمیشه. . بلند شد، رفت سمت یخچال و گفت :" چیزی می خوری؟" می دونست من همیشه چیزی می خورم و هیچ وقت به پیشنهاد خوردنی پاسخ رد نمی دم. گفتم :"ساندویچ دارم." ساندویچم رُ در آوردم و دادم بهش. به نظرم خودش هم گشنش بود. شروع کرد به خوردن. با اشتهاء یک گاز ازش زد. می دونست اگه من چیزی بخورم، حال و هوام عوض می شه. در حال خوردن دوباره پرسید: "ستاره تو امروز یه مرگیت هست، بگو چت شده؟ "
نفهمیدم چطور از مود «حرف نزدن» به اینجا رسیدم که نه برداشتم و نه گذاشتم و گفتم: "اخراج شدم!" سرم پایین بود. دوباره اشکهام سرازیر شدند.
گفت:"چی میگی واسه خودت؟ بگو ببینم." انگار هنوز مطمئن نبود که این حرفام فیلممه و دو دقیقه دیگه می خوام بگم دستش انداختم و یا اینکه واقعا اخراج شدم؟ همچنان سرم پایین بود و آروم حرف می زدم.
گفتم:"زهرا من نمی دونم از کجا شروع کنم به گفتن؟ شاید از اینکه الان داری این مساله رو می شنوی ناراحت شی."
گفت: "ستاره بگو چی شده؟ چی می گی واسه خودت؟" داشت همینطوری اون یک لقمه رو می جوید.
گفتم:"ما از همه چیز هم خبر داشتیم و من واقعا شرمنده ام، باید این قضیه رو زودتر می گفتم، ولی یه چیزایی بود که نمیتونستم بگم. "
گفت:"ستاره! بالاخره می گی؟" داشت سکته می کرد.
گفتم:"ببین! من بهایی هستم.این ها هم می گن که بهایی ها توو ایران حق تحصیل ندارند و الان هم فکر کنم فهمیدند و … اخراجم کردند." بهتش برد. ساندویچ رو گذاشت کنار. همینطوری که اشکهام داشت می ریخت، چشام به چادرش افتاد. با خودم گفتم یعنی به خاطر اینکه فکر می کنه بهایی ها نجس هستند، ساندویچ رو دیگه نمی خوره؟ شایدم شوکه شده؟ منتظر بودم حرکت بعدیش رو انجام بده. چند لحظه هر دو ساکت بودیم.
دوباره ساندویچ رو برداشت. بغضم ترکید! پیش زهرا می تونستم گریه ی با صدا بکنم. بلند شد و آمد بغلم کرد. چند دقیقه توو آغوشش گریه کردم و می گفتم که دیگه تموم شد زهرا! همه چی تموم شد.
زهرا دوباره رفت سمت یخچال. برام آب خنک آورد. سعی می کرد خودش رو کنترل کنه، محکم باشه و بهم روحیه بده. بهم گفت:" مگه می شه .یعنی چی اصلا؟ .. یعنی همه چی تمومه ؟ برو بابا ! اصلا امکان نداره یه همچین چیزی دختر! پاشو برو پیگیر کارت بشو ببینم .. مگه الکیه؟ "
براش شروع کردم به تعریف کردن قصه زندگیام. کلاس پنجم بودم. یازده سالم بود. هیچ کلاس تقویتی ای نمی رفتم. ساناز واسم یک کتاب قطور مبتکران گرفته بود و شروع کردم تست هاش رو زدن. امتحان تیزهوشان رُ دادم. قبول شدم. با بابا برای ثبت نام مرحله دوم رفتیم. ستون مذهب داشت. خانومه برام اسلام پر کرد. گفتم: «من بهایی هستم.» مدیر مدرسه تیزهوشان بهمون گفت: « می تونی امتحان مرحله دوم رو بدی اما اگرم قبول شی اعلام نمی کنیم.»
امتحانم رو خیلی خوب دادم. اما اسمم توی قبولی ها نبود. بابام دوباره رفت با مدیر مدرسه صحبت کرد. گفت که برگه دخترم رو بیارید. اون امتیاز آورده. گفتند که نمی تونیم این کار رو بکنیم. گفت: «یک لحظه فکر کنید که شاید این دختر، نیوتن این عصر باشه، انیشتین این عصر باشه. شما فقط این بچه رو از تحصیل محروم نمی کنید، شما دارید یک کشور رو ، یک دنیا رو از استعداد این بچه و یا بچه هایی مثل اون محروم می کنید. وقتی خدا بین بنده هاش توو خلقت فرقی نذاشته شما چه حقی دارید فرق بگذارید؟»
مدیر مدرسه می شنید و می گفت که آقای امجد، اگر دست بنده باشه خوشحال میشم که ستاره جان درس بخونه. اما این دست من نیست. این یک دستوره که از بالا آمده. ما نمی تونیم ثبت نامش کنیم.
سوم راهنمایی هم همین اتفاق افتاد. معلم تاریخ یک روز سر کلاس پرسید که آیا غیر مسلمون هم توی کلاس داریم؟ من دستم رو بلند کردم گفتم:"من بهایی هستم!" بعد هم شروع کرد توهین کردن به بهایی ها به عنوان محتوای درسی. اون سال دوباره توو امتحان تیزهوشان شرکت کردم. با این تفاوت که اینبار مدیر مدرسه تیزهوشان می گفت: « شما بهایی ها جاسوسید. کافرید و حق درس خوندن ندارید! شما اگر می خواید درس بخونید برید اسرائیل درس بخونید. برید آمریکا درس بخونید.»
سال دوم دبیرستان توی امتحان تکمیل ظرفیت دبیرستان تیزهوشان قبول شدم. اینبار ستون مذهب توی فرم ثبت نام نبود، اما حضور من توو مدرسه تیزهوشان به پنج ماه هم نکشید. ازاونجا به خاطر بهایی بودن اخراج شدم. اون موقع من می دونستم که برای چی اخراج شدم، ولی الان توو دانشگاه نمی فهمیدم سر چه جریانی دارم اخراج می شم؟ اون سال یک روز معلم پرورشی ما رو برد توی نماز خونه. شروع کرد در مورد بهایی ها دروغ گفتن. گفت بهایی ها جاسوس اسرائیلند و با محارمشون یعنی مثلا خواهر و برادر با هم ، ازدواج می کنند. وقتی حرف هاش تمام شد. من دستم رو بلند کردم و گفتم:« ببخشید خانم! شما این حرف هاتون رو از کدوم منبع مطالعه کردید؟»
گفت: «من کتاب های بهایی ها رو کامل خوندم.» گفتم که تو کدوم کتابشون گفته که جاسوس اسرائیل هستند؟ معلم چیزی نگفت. بچه ها خنده شون گرفت. دوباره پرسیدم که توی کدوم کتابشون گفته که خواهر و برادر باهم ازدواج می کنند؟ گفت که توی کتاب اقدس. گفتم: «اینجا اینترنت هست اگر ممکنه کتاب اقدس رو دانلود کنید و بگید کدوم آیه اش بود؟» معلم سرخ شده بود. بچه ها زیر لب می خندیدند. محکم تر گفتم: "خانم! توو اسلام تهمت زدن و دروغ بستن، کار درستی نیست." گفت: " دروغ چیه؟" یه کتاب ردیه علیه دیانت بهایی روی میزش بود، به کتاب اشاره کرد و گفت: «بیا اینجا بخون این همه عالم دین که اشتباه نمیکنن.» داشت به هر دری می زد که ثابت کنه حرفاش درسته. گفتم: "خانم! این کارتون مثل این می مونه که به جای اینکه اسلام رو از توی قرآن بفهمید، برید و ردیه هایی که علمای یهودی و مسیحی علیه اسلام نوشتند رو بخونید و بعد بگید که چون عالم دین هستند، حرفشون درسته. ولی به نظرتون می شه به حرف بعضی از علمای مسیحی که دشمن اسلام بودند، درباره فهم قرآن اعتماد کرد و خود قرآن رو نخوند؟ "
کلاس ترکید. همه با هم حرف می زدند. انگار حرف دل یک عده از بچه ها رو زده بودم. بچه هایی که حوصله کلاس های پرورشی و بینش رو نداشتند و به اجبار اونجا نشسته بودند. معلم به جای اینکه جواب من رو بده گفت :" از اینکه اهل اندیشیدن هستی خیلی خوشحالم. مسلما خیلی می تونیم در مورد این مسائل با هم بحث کنیم. الان بهتره به درس خودمون برسیم." می دونستم می خواد جریان رو تموم بکنه. گفتم :"خانم! به نظر می رسه درسمون در مورد دیانت بهایی بود. اگر ممکن هست به سوالهای من جواب بدید." دیگه هیچ کس توی کلاس حرف نمی زد. چند لحظه سکوت حکم فرما شد. زنگ خورد. اما هیچکی از جاش تکون نخورد. همه منتظر عکس العمل معلم بودند. خانم سرش رو بالا آورد و گفت هفته ی دیگه انشاء الله در موردش حرف می زنیم. لبخند زد. بلند شد و کلاس رو ترک کرد. هفته ی دیگه آمد، ولی من دیگه توی اون کلاس نبودم. من دو روز بعدش از مدرسه اخراج شدم.
زهرا گفت: "حالا از کجا فهمیدی تو دانشگاه به خاطر بهایی بودن اخراجت کردن؟ بهت گفتن؟"
گفتم : "نگفتن، ولی حدس می زنم. معلومه دیگه!"
گفت: " برو بینیم بابا! اینقدر زود قضاوت نکن. حس قربانی بودن نگیر به خودت. به نظر من دلیل اخراجت نمی تونه بهایی بودنت باشه. چون توی دانشگاه با هیچکی بحث مذهبی نکردی. حتی من که دوست صمیمیتم نمی دونستم. حتما به خاطر حجاب یا یه چیز دیگه است. یه ماه پیش به پردیسم به خاطر اینکه شبا دیر میامد خوابگاه، گیر دادن. با یه تعهد تموم شد و برگشت سر کلاسهاش."
گفتم: "اما من نه حجابم مشکل داشت و نه دیر میامدم خوابگاه!"
گفت: " هزار دلیل دیگه ممکنه وجود داشته باشه.اینقدر ناامید نباش گلم." به چشماش نگاه کردم. سرد و نا امید بودن.
گفتم: "امیدوارم زهرا. ولی اینا از همون اول همه چی رو می دونستند. فقط داشتند من رو بازی می دادند!"
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *