۱۰. جزیره - غزاله علیزاده
در برنامهی امروز پیرنگ به بررسی داستانی خواهیم پرداخت از مجموعهی چهارراه اثرِ نویسندهی فقید ایرانی غزاله علیزاده. عنوان این داستان هست: «جزیره.»
حوالی ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدریجا ابری شد. در بندر شاه، كجبار، روی بامهای سفالی، گندمزارهای درو شده، شیروانیها و ناودانها بارش آغاز كرد. خیابانها خلوت شد و گاه دستههایی از زنان، شال ارغوانی بر سر، گونهها برآمده، چهرهها به تردی نان گردهی تازه، از خم خیابانها و كوچهها دوان میگذشتند. نسترن پیشانی را تكیه داد به شیشهی سواری: «حتی چشمهای پیرزنها هم میدرخشد! كاش ساكن اینجا بودیم.»
بهزاد، سر پیچ، چرخشی به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال میشدی؛ مگر كار به دادت میرسید، كار سخت و دائمی. گاهی حسرت اینجور زندگی را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشتها را از هم گشود) یكی شدن با خاك و باران و آفتاب، اتكا به قدرت دستها، خیش زدن و بذر پاشیدن، زمانی دراز به انتظار رویش گیاه نشستن؛ شبها از زور خستگی به خوابی سنگین فرو رفتن، بی كابوس و بی رؤیا. حیف، نه همت و نه عادت داریم.»
داستانِ «جزیره» در ظاهر داستان یک گشت و گذار و بازدید است. بهزاد و نسترن، زوجی که هنوز جوانیشان را کاملاً پشت سر نگذاشتهاند، به قصد سفری یک روزه راهیِ آشوراده، جزیرهای در شمال، میشوند. وقتی که قایق آنها را از بندر به سمتِ جزیره میبرد، معلم روستا، آقای حیدری، با آنها آشنا میشود و از همانجا به راهنمایِ افتخاری آنها تبدیل میشود. در اشاراتی که او به کشتی مغروق روسی و خرافات اهالی محل میکند، کمکم مشغلهی ذهنی بهزاد هم برملا میشود. او به زنی به نام آسیه تعلق خاطر داشته و رفتار گاه بیقرار و گاه افسردهی او به خاطر یادآوری گاه و بیگاه آسیه است. نسترن از این نکته رنج میبرد. معلم به هر بهانهای که شده و در بازدید از هر نقطه، از آرمانهای سیاسی اجتماعی خودش دم میزند: او از اینکه به تربیت کودکان مشغول است به خود میبالد و به شدت شیفتهی همسایهی شمالی، روسیه، و نظامِ اجتماعیِ آنهاست. بهزاد بیشتر در خود فرو میرود، در عوض اطوارِ نسترن و توجهی که آقای حیدری به او نشان میدهد، نشان از کششی میان آن دو دارد. اما رو به پایانِ روز، بهزاد کمکم از لاک خود بیرون میآید. همزمان نسترن هم واقعگرایانه متوجه کمبودهای جزیره و کاستیهای آقای حیدری میشود. در پایان روز و بعد از خداحافظی با میزبان، زوجِ مسافر سوار بر قایق موتوری، جزیره و آقایِ حیدری را ترک میکنند و به سمت خانه برمیگردند.
همان طور که گفتیم داستانِ جزیره، شرح گشت و گذار و بازدید است، اما این گشت و گذارِ ظاهری برای هر یک از شخصیتهای داستان فرصتی است برای نقب زدن به درون، برای رویارویی با خود در آینهی زمان، فرصتی برای سیاحت در گذشته و جهانبینی شخصی.
در یک نوشتهی غیرداستانی برای ارائهی شرح حالِ فردی مثل بهزاد، نسترن یا آقایِحیدری، میشود مستقیم سرِ اصلِ مطلب رفت و بیواسطه، گذشتهی شخص، حالِ او، و انگیزه و آیندهی او را به رشتهی تحریر درآورد. در قالب داستان اما برای افشایِ آنچه در صندوقچهی سینهی افراد است و درون کاسهی سرِشان، به تمهیدی باورپذیر احتیاج داریم. تمهیدی که غزاله علیزاده به کار میبرد بسیار ساده است: دیدارِ افراد غریبه از محلی جدید و ملاقاتِشان با فردی در محل. با قرار دادن این شخص به عنوان راهنما، پرگویی او توجیه میشود، و با دادن انگیزه به او، انگیزهی شناساندن خودش به کسی که او را درک میکند، یعنی نسترن، این تمهید به کاملترین شکل به کار گرفته میشود. اما در مورد بهزاد، این سکوتِ اوست که گویاتر از حرف زدن است. تصویر بهزاد به شکل تکههایی، گاه در آینهی قیاس کردن خودش با آقای حیدری، گاه در مکالمه و دردِ دل کردن نسترن با زنان میزبان، شکل می گیرد.
بهزاد دورتر ایستاده بود، نسترن را در نور نگاه میكرد: پیشانی بلند را رو به باد گرفته بود، اندام برافراشته به تندیس شهبانوان تمدنهای گمشده میماند. خود را با حیدری قیاس كرد و دریافت معلم جوان ممتازتر است. آفتاب و باران، غربت و شوریدگی موجها او را جلا داده بود. بیهیچ حایلی زیبایی را جذب میكرد و با ذرات خود میآمیخت، ظرفیتی كه بهزاد فاقد آن بود؛ اسیر در حصار تنهایی و یكسونگری، فرزانگی را از دست میداد. عینك معلم از دور برق میزد و سر او بین شانههای لاغر میجنبید. عشق داشت به بچهها و تكتك مردم جزیره، بیپروا زانو میزد و عواطفش را پنهان نمیكرد.پسزمینهی اندام آنها، كشتی به گل نشسته بود؛ هوایی از خودش و آسیه. ذرهذره این چشمانداز در روح بهزاد حلول میكرد، اندوهش به جذبه بدل میشد، با آسمان، انسان و دریا میآمیخت.
كنار معلم روستایی، نسترن آرام میشكفت و به كمال میرسید. بهزاد با شادی، لحظهای میرا از زیبایی حیات انسان را میدید، خلوصی تكرار ناپذیر. حیدری به نگاه بهزاد توجه كرد و نزدیك آمد: «خسته شدهاید. از شما دعوت میكنم برویم به خانهی دوستم، پشت همین درختهاست.»
قلم و نگاهِ نویسنده در داستانِ جزیره بسیار جزئینگر است. غزاله علیزاده قدرت فوقالعادهاش در مشاهده جزئیات را به کار میگیرد تا در هر صحنه یا هر گوشه فهرستی کاتالوگوار از عناصر مکانی به دست بدهد و زبان دقیق و راحتِ او این فهرست را زیبا و خواندنی میکند. به یک نمونه گوش کنیم:
از پلكانی سنگی بالا رفتند و پا به اتاقی روشن گذاشتند؛ دریچهیی عریض مشرف بود به باغ نارنج، پشتدریهای تور سفید را پس زده بودند. بر رف گچی گلدانی از چینی زرد، گلهای پلاستیكی داودی و زنبق را حفاظت میكرد. دو سوی گلدان، بشقابهایی با تصویر خانهی كعبه و مسجد نبی. روی دیوار سمت راست عكسی تمامقد از صاحبخانه، در جامهی عربی با چپیه و عگال، چند سال جوانتر، تسبیح به دست، موها و ابروها سیاه. بالای اتاق پتویی گسترده بودند. زن نسترن را روی پتو نشاند و بالشچهیی سفت، با روكش مخمل سرخابی را تكیهگاه بازوی او كرد.سماوری زغالی كنج اتاق میجوشید. بخار چای تازهدم به فضا طراوت میداد. دختر بزرگتر چادر نماز را دور كمر گره زد، در استكانی چای ریخت و آن را با قندانی برنجی در سینی گذاشت، رو به نسترن سراند.
اما چرا میوهی این جزئینگری و فهرستنگاری در آثار علیزاده داستانی میشود؟ اگر پیشتر گفتهایم که نویسندهی داستان کوتاه از حذف و کوتاه کردن بیشتر بهره میبرد تا از تشریح و اضافه کردن، چطور است که در داستانِ جزیره مخالف این ادعا کاربرد پیدا میکند؟ چیزی را که باید اینجا در مورد هر هنری یادآوری کنیم این است که قوانین تنها تا جایی رعایت میشوند که کاربرد و تأثیرشان دیده شود. در داستان «جزیره» استفاده از جزئیات در پرداخت صحنهها و مکانهای جدید، پسزمینهی مناسبی فراهم میکند برای برخورد ساحتها. و همین برخورد ساحتهاست که نیروی محرکهی روایت است، وگرنه داستان در ظاهر درامایی خفیف دارد. درگیریها درگیریهای درونی افراد است با خودشان، و کشمکشها و شیفتگیهای هر شخصیت داستان بیشتر با خودِ شخص است تا با اطرافیانش. بهزاد ده سال پیش از این جزیره دیدن کرده، زمانی که هنوز آرمانهای عدالت اجتماعی و سیاسیاش را به عنوان یک جوان با خود داشته. از قضا آقای حیدری هم حدود ده سال است که معلم این مکان دور افتاده است و خود را وقف تربیت کودکان کرده. پس این دیدارِ بهزاد از جزیره، گویی دیدار از شخص خودش است در یک زندگیِ موازی. بهزاد میتوانست حیدری باشد، اما نیست. همین مسئله ممکن است در مورد آقای حیدری صادق باشد، که اگر در این جزیره معلم نمیماند، شاید حالا در جایی مثل بهزاد میبود. از طرفِ دیگر، در زندگیِ عشقیِ بهزاد، نسترن میتوانست آسیه باشد، زنی که مانند زنِ اثیری داستانهای هدایت دور از واقعیت توصیف میشود و هر بار با دیدن کشتی تزاریِ مغروق، تصویر و روح او برای بهزاد احضار میشود، اما نقش او هم کم و بیش دارد از زندگیِ بهزاد و نسترن رنگ میبازد. تلاقیِ ساحتِ زندگیِ موازیِ بهزاد با ساحتِ زندگیِ واقعی او در بستر جزئیپردازی نویسنده است که معنایی جدید پیدا میکند: اینکه سوای آنچه در درون شخصیتهای داستان میگذرد، زندگی در جزیره با همه زیباییهاش و کاستیهایش ادامه دارد. در حقیقت داستان، زندگیِ شهری یا شهریزدهی بهزاد-نسترن-حیدری را در مقابل زندگیِ سادهی مردمان جزیره نگاه میدارد. گویی نه خودِ جزیره، که زندگیِ سادهی درونِ آن است که مانند جزیرهای دورافتاده در میان شیوههای مدرن زندگی باید قدر دانسته شود. با این همه و با همهی تفسیرهای ممکن و درونمایههایِ بالقوهای که داستان به خواننده پیشنهاد میکند، در پایان تأکید مشخصی بر یکی از این استعارهها با ما باقی میماند.
نسترن خم شد، قایق نو و كوچك را دید: سفید براق با ستارههای سرخ، پرچمی سه رنگ بر جبین آن تاب میخورد. حیدری با بهزاد دست داد. چشمهای درخشان او تیرگی گرفته بود، اخگرهای تند نگاه تا ته سوخته بود و ملال، برق آنها را میپوشاند؛ خسته به خانه میرفت، زیر نور چركمرد چراغ روی تخت دراز میكشید، سر فرو میبرد در بالش مرطوب پنبهای، پشهها در اتاق وز ور میكردند، تا صبح نمیخوابید و چهرهی نسترن پیش نظرش میآمد، صدای رسای دختر در گوش او میپیچید: «بله این خانه بوی مرده میدهد، بوی دستهگلهای فردای شب مهمانی. آه، قاضی عزیزم! نمیتوانید فكر كنید در اینجا چقدر ملول خواهم شد.» صبح به رادیو گوش میداد. روزها و سالها پشت سر هم میگذشتند و او احاطه شده با خیزابها، میان خانههای ابری دلتنگ، تكصدای مرغهای دریایی و تختهسیاه مدرسه پیر میشد و تدریجا مثل ساكنان جزیره، شبها صدای زنی را از كشتی مغروق میشنید. خوابگرد و مات دور جزیره راه میرفت؛ نسترن پشت ابرها و خورشید گداختهی عصر، نرمنرم رنگ میباخت.دختر رو به مرد دست دراز كرد: «آقای حیدری، واقعا نمیدانم از شما با چه زبانی تشكر كنم. خاطرات این روز را برای همیشه به یاد خواهم داشت.»
معلم دست دختر را گرفت و بیدرنگ رها كرد، او را نمیدید؛ از همان لحظه رؤیا بود. خیره شد به كشتی تزاری.
شاید «جزیره» اشارهایست به تنهایی هر انسان در تلاشش برای فهمیدن رازهای اصلی زندگی: عشق، آرمان، مرگ. در تلاش فکری و عاطفیِ هر انسانی، حسی از جزیره بودن بر او غالب خواهد بود، حسی که نتیجهی تقابل حقیقیاش با مسئلهی زمان است، آنچه زمان از وجود میسازد و آنچه ما از زمان. درونمایههایی اینچنین بیشتر درخورِ قالبی مثل رمان یا نمایشنامهی بلند هستند، ولی غزاله علیزاده به خوبی مزهای از آن را با داستانِ کوتاه «جزیره» به ما چشانده است.
تا آن و داستانی دیگر، بدرود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *