۶. گدا - غلامحسین ساعدی
در برنامهی پیرنگِ امروز قصد داریم به حیطهای غریبتر از حیطههای آشنا و معمول سفر کنیم؛ به دنیایِ آدمهایی که اگر ادبیات و تخیل نویسندگانِ داستان ما را به آن دعوت نمیکردند، اغلب به آن فکر نمیکردیم و یا اگر هم فکر میکردیم، درکِ مشخص و مشترکی از آن نمیداشتیم. دنیایِ آدمهای بهحاشیهراندهشدهای مثل بیخانمانها یا افرادی با معلولیتهای ذهنی همیشه جذابیت خاصی برای داستاننویسها داشته و نویسندهها سعی میکنند تا با استفاده از قدرت مشاهده و تخیلشان در حد ممکن دنیای ذهنی این گونه افراد را بازسازی و بازنمایی کنند. فضای نامتعارفی که از این طریق حاصل میشود با نورپردازیِ و عرضهی متفاوتش از واقعیت فرصتی به دست میدهد تا مفاهیم مهمی مثل معنای زندگی و مرگ، ترس، شفقت و تنهایی ارزیابی و بازاندیشی شوند. داستانِ گدا اثر غلامحسین ساعدی، نویسندهی پرکار و تأثیرگذارِ ایرانی نمونهی درخشانی از این دست آثار است.
تا عصر کنار در نشستم که بلکه سید اسدالله پیدایش بشه. وقتی دیدم خبری نشد، پا شدم راه افتادم. یه هو به کلهم زد که برم دکان سیدو پیدا بکنم. اما هر جا رفتم کسی سید اسدالله آینهبندو نمیشناخت. کنار سنگتراشیها آیینهبندی بود که اسمش سید اسدالله بود. یه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. میدونستم سید هیچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همینطور ول گشتم و وقت نماز که شد رفتم حرم و صدقه جمع کردم و اومدم تو بازار. تا نزدیکیای غروب این در و اون در دنبال سید اسدالله گشتم. مثل اون وقتا که بچه بود و گم میشد و دنبالش میگشتم. پیش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونهش اما ترس ورم داشته بود. از عزیزه میترسیدم، از بچههاش میترسیدم، از همه میترسیدم. زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومهم میترسیدم. یه دفعه همچو خیالات ورم داشت که فکر کردم بهتره همون روز برگردم. رفتم پای ماشینها که سید اسدالله را دیدم با دستهای پر از اونور پیادهرو رد میشد. صداش کردم ایستاد. دویدم و دستشو گرفتم و قربون صدقهاش رفتم و براش دعا کردم. جا خورده بود و نمیتونست حرف بزنه. زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام میکرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نمیام خونهت. میدونم عزیز خانوم چشم دیدن منو نداره. من فقط دلم برات یه ذره شده بود. میخواستم ببینمت و برگردم.»
سید گفت: «آخه مادر، تو دیگه یه ذره آبرو برا من نذاشتی. عصری دیدمت تو حرم گدایی میکردی. فوری رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم. آخر عمری این چه کاریه میکنی؟»
من هیچ چی نگفتم.
داستان ساعدی شرح حالِ پیرزنی گداست از ذهن و زبان خودش. پیرزن که به نظر بیخانمان میآید، اسباب و اثاثیه مختصرش را در زیرزمین یکی از بستگانش به امانت سپرده و با بقچهای که همیشه همراه خود به دوش میکشد، در جستجویِ قدری محبت و آرامش میان خانه و خانوادههای پسرها و دخترهایش در رفت و آمدِ دائم است. اما هر کدام از فرزندانش بهانهای میتراشند تا او را از سر وا کنند. پیرزن تنها، خسته، و مریض و با اتکاء به گدایی نه تنها میخواهد خودش را اداره کند، بلکه آرزو دارد بتواند قطعهای از خاک قبرستان را هم برای مقبرهی خودش بخرد. عاقبت پسرها و دامادهایش او را به گداخانه، جایی که از افرادِ ناتوان و بیسرپرست نگهداری میکنند، میبرند. پیرزن که زخمی در دهانش پیدا شده از گداخانه میگریزد و به خانهی فامیلش برمیگردد. آنجا با صحنهی تقسیم اموالِ مختصرش مواجه میشود. فرزندانش او را متهم میکنند که چیزی با ارزش را از آنها پنهان کرده و از او میخواهند محتوای بقچه را به آنها نشان بدهد. پیرزن مریض و گویی در حالِ احتضار، تسلیم خواست آنها میشود اما در بقچهی او چیزی جز یک شمایل خاک خورده و پارچهی کَفَنی که برای خودش نگه میداشته، نیست.
بررسی و تحلیل داستان گدا با یکی از شیوههای معمول کار چندان مشکلی نیست. مثلاً با توجه به عنصر درگیری و کشمکش میشود به درگیری میان پیرزنِ گدا و اطرافیانش که به جای محبت دائما او را تخطئه میکنند، صحبت کنیم. یا میتوانیم نمادهای به کار گرفته شده در اثر را مفصلا تحلیل کنیم، یا که اصلاً سعی کنیم داستان را به عنوانِ بُرشی از زندگیِ پیرزن مورد مطالعه قرار دهیم. البته این برش با قاب گرفتنِ یک وضعیت ساکن تفاوت دارد. این اثر بیشتر به روایتِ سفرِ بیرونی و سِیرِ درونی شخصیت پیرزن که گویی چیزی از عمرش باقی نمانده، میپردازد. اما شاید بد نباشد با کمی سماجت و خلاقیت سعی در درکِ درونمایهی اثر کنیم. آیا داستان گدا به ما در درکِ مفهوم «گدا بودن» کمکی میکند؟ آیا آنچه پیرزن برای ما بازگو میکند، چیزی از روانشناسی یک «گدا» برای ما افشا میکند؟ با هم به صحنهای از داستان گوش میکنیم:
به جواد آقا گفتم میرم کار میکنم و نون میخورم. سیر کردن یه شکم که کاری نداره. کار میکنم و اگه حالا گدایی میکنم واسه پولش نیس، واسه ثوابشه. من از بوی نون گدایی خوشم میاد، از ثوابش خوشم میاد. به شما هم نباس بر بخوره. هر کس حساب خودشو خودش پس میده و جواد آقا گفت که تو خونه رام نمیده. برم هر غلطی دلم میخواد بکنم، و درو بست. میدونستم که صفیه اومده پشت در و فهمیده که جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گریه کرده، و جواد آقا که رفته توی اتاق، ننوی بچه را تکون داده و خودشو به نفهمی زده. میدونستم که یه ساعت دیگه جواد آقا میره بازار. رفتم تو کوچهی روبرو و یه ساعت صبر کردم و دوباره برگشتم و در زدم که یه دفعه جواد آقا درو باز کرد و گفت: «خب؟»
و من گفتم: «هیچ.»
و راهمو کشیدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه کرد که از کوچه رفتم بیرون. و شمایلو از تو بقچه در آوردم و شروع کردم به مداحی مولای متقیان.
آنچه از لحنِ پیرزن در دفاع از کار «گدایی»اش به ما منتقل میشود، معنایِ پیچیدها ی است که «گدایی» کردن برای او دارد. در سطح عملگرا بودن، پیرزن از گدایی برای کسب درآمد استفاده میکند. جنبهی دیگر این کار اما برای پیرزن توجیه و ماهیت مذهبی آن است. پیرزن به باوری عامیانه، گدایی را عملی با ثواب میداند، خصوصاً وقتی که در هیئتِ مداح و روضهخوان به آن میپردازد. با این همه، سوایِ فایدهی مادی و معنوی «گدایی» پیرزن ادعا میکند که از بوی «نون گدایی» خوشش میآید. این ادعا خواننده را به فکر میاندازد که شاید گدایی آخرین چیزی است که دیگران نمیتوانند از چنگِ پیرزن بیرون بیاورند. پیرزن به عنوان گدا خودش است بیآنکه دیگران بخواهند برای او تصمیم بگیرند و برای او تعیین تکلیف کنند. گدایی با همهی زشتی و دردناکیاش برای او راهی کاملاً شخصی است برای «بودن»، در اجتماع بودن، و به دیگران وصل ماندن. «گدایی» برای پیرزن آخرین عملی است که بین او و مرگ فاصله انداخته و به نوعی برای او معادل شده با «زنده» بودن.
در داستاننویسی نوین، تخیل به درجات مختلفی استفاده میشود اما در ژانر به خصوصی از داستانگویی که به رئالیسم جادویی معروف شده، تخیل نقشی محوری دارد. در خلاصهترین تعریف، رئالیسم جادویی درهم آمیختن روایات واقعگرا یا طبیعتگرایانه است با عناصر سورئالیسم و خواب و خیال. از لحاظ جغرافیایی ادبیات کشورهای آمریکای لاتین بیشترین و باکیفیتترین آثار رئالیسم جادویی را به خوانندگان قرن بیستم هدیه دادهاند. با این همه تعداد زیادی از نویسندگان و منتقدان ایرانی معتقدند که غلامحسین ساعدی با نوشتن مجموعههایی نظیر عزاداران بَیَل و ترس و لرز خیلی پیشتر از ورود این جریان از طریق ترجمه به ایران، یک تنه نوعی رئالیسم جادوییِ ایرانی خلق کرده بوده است. در داستان گدا هم، سوای یکی دو صحنهی رؤیا یا نیمهرؤیا در ابتدا و میانهی داستان، با نزدیک شدن به انتهای داستان، عنصرِی اسرارآمیز به درون داستان میخزد؛ عنصری که توجیه واقعگرایانهی آن آسان نیست:
از زیرزمین بوی ترشی و سِدر و کپک میاومد. قالیها و جاجیمها را گوشهی مرطوب زیرزمین جمع کرده بودند. لولههای بخاری و سماورهای بزرگ و حلبیها رو چیده بودند روهم. یه چیز زردی مثل گل کلم روی همهشون نشسته بود. بوی عجیبی همه جا بود و نفس که میکشیدی دماغت آب میافتاد. سه تا کرسی کنار هم چیده بودند. وسطشون سه تا بزغالهی کوچک عین سه تا گربه، نشسته بودند و یونجه میخوردند. جونور عجیبیم اون وسط بود که دم دراز و کلهی سهگوشی داشت و تندتند زمین را لیس میزد و خاک میخورد.
در داستان هیچ توضیح دیگری راجع به این جانور عجیب با دم دراز و کلهی سهگوش که تند تند زمین را لیس میزند و خاک میخورد داده نمیشود. اما با پیشروی روایت و به سَبقهای که بیشتر در آثارِ سوررئالیستی رواج دارد، پیرزن استحالهی پایانی خودش را به سمت مرگ طی میکند، و اینجاست که با ارجاعی غیرمنتظر و تکاندهنده روبرو میشویم:
دیگه کاری نداشتم. همهش تو خیابونا و کوچهها ولو بودم و بچهها دنبالم میکردند. من روضه میخوندم و تو یه طاس کوچک آب تربت میفروختم. صدام گرفته بود. پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام کنده شده بود و میسوخت. چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام دربیاید. تو قبرستون میخوابیدم. گرد و خاک همچو شمایلو پوشانده بود که دیگه صورت حضرت پیدا نبود. دیگه گشنهم نمیشد. آب، فقط آب میخوردم. گاهی هم هوس میکردم که خاک بخورم مثل اون حیوون کوچولو که وسط برهها نشسته بود و زمین را لیس میزد.زخم گندهای به اندازهی کف دست تو دهنم پیدا شده بود که مرتب خون پس میداد. دیگه صدقه نمیگرفتم. توی جماعت گاه گداری بچههامو میدیدم که هروقت چشمشون به چشم من میافتاد خودشونو قایم میکردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مردهشورخونه نماز میخوندم که پسر بزرگِ سید مرتضی و آقا مجتبی اومدند سراغ من که بریم خونه.
پایان داستان گدا اما بیشتر از غمناکبودن، بر خواننده تأثیری رازآمیز، کابوسوار و خوابگونه میگذارد. اما واقعاً فایدهی کابوسها، و یا خلاقیتی ادبی که به بازسازی رازآمیزیِ یک کابوس میپردازد، در چیست و یا نیاز به آنها را چطور میتوان توجیه کرد؟ جواب به این سؤال چندان آسان نیست اما یک چیز در مورد آنها مسلم است. و آن اینکه بدون خواب، رؤیا، و خیالات جادویی و رمزآلود، انسان مجال ناچیزی برای روبرو شدن با تجلیاتِ روحِ پرخجلان خودش خواهد داشت. به عبارت دیگر، نفسِ پرقدرت بودن تأثیر عناصر جادویی بر انسان خود به خود دلیلی میسازد برای کنجکاوی بیشتر در مورد این عناصر. شاید انسان، بیشتر از این طریق −و البته تا حدی که ممکن است− برای رویارویی با رازآمیزترین حقیقتِ وجود، یعنی مرگ، آماده میشود، و شاید همین آمادگی به نوبهی خودش او را قدردانِ زندگی میکند.
تا آن و داستانی دیگر، بدرود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *