۲. ماهی و جفتش - ابراهیم گلستان
در برنامهی امروزِ پیرنگ به بررسی داستانِ کوتاهِ «ماهی و جفتش» خواهیم پرداخت، اثری از ابراهیم گلستان که در اوایل دههی چهل شمسی نوشته شده. این داستان که بارها و بارها در مجموعهها و گلچینهای ادبی تجدید چاپ شده، نمونهی درخشانی محسوب میشود از یک داستانک، چرا که فقط با حدود هفتصد کلمه بازگو میشود و همچنین توفیقِ ساختاری آن کاملاً به پیچ پایانی روایتش وابسته میماند. با این همه سوای هر دستهبندی براساس کوتاهی و بلندی، تاثیرگذاری «ماهی و جفتش» و زیبایی آن در حدی است که با هر بار خواندنش به کشف معناهای تازه ترغیب میشویم. بگذارید بازگویی خلاصهای از داستان را با خواندنِ بند اول آن شروع کنیم:
مرد به ماهیها نگاه میكرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند كه بزرگ بود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریكی میرفت. دیواره ی روبروی مرد از شیشه بود. در نیمْ تاریكیِ راهروِ غار مانند در هر دو سو از این دیوارهها بود كه هر كدام آبگیری بودند، نمایشگاه ماهیهای جور به جور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن میكرد. نور دیده نمیشد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهیها در روشنایی سرد و تاریك نگاه میكرد. ماهیها پشت شیشه، آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد. حباب، و هم چنین حركت كم و كند پره هایشان. مرد در ته دور روبرو، دو ماهی را دید كه با هم بودند.
این دو ماهی کوچک اما در میان دیگر ماهیها توجه مرد را بیشتر از همه به خود جلب میکنند. هماهنگی دو ماهی در بالا و پایین وَ پیش و پس رفتن مثل رقصی تمرینشده میماند. مرد شیفتهی هماهنگی آنها به تماشایشان مینشیند و به فکر فرو میرود. با خودش فکر میکند که هیچ دو وجودِ دیگری را، از آدمی و پرنده گرفته تا ستارهها و قطرات باران، به آن هماهنگی و توازن ندیده است. هر چه مرد بیشتر فکر میکند، بیشتر تحت تأثیر حرکات آن دو ماهی و پرمعنا بودن همسانیِ آنها قرار میگیرد. در همین وقت پیرزنی به همراه پسر کوچکی وارد قسمتی میشوند که مرد آنجا نشسته. مرد برای کمک به پیرزن، پسر را بلند میکند تا او بهتر بتواند ماهیها را ببیند. مرد ذوقزده دو ماهی مورد علاقهاش را به پسر نشان میدهد. پسر اما با لحنی صریح و کودکانه میگوید که آن چه پیش روی آنهاست دو ماهی نیست. آنچه مرد میدیده یک ماهی بوده با عکسش درون آینه. مرد کمی بعد کودک را زمین میگذارد و به راهروی بعدی میرود.
***
برای یک خوانندهی کنجکاو، تمرکز بر حادثهی مرکزی داستان میتواند محرّک ذهنی فوقالعادهای باشد، اما بررسی این داستان را میشود از جایی به جز حادثه اصلیِ آن آغاز کرد، یعنی با نگاهی به زمان-مکان یا setting آن. زمان و مکانی که ابراهیم گلستان برای روایتش در نظر گرفته کدامند؟ اگر صادق هدایت در داش آکل به بازهای به پهنایِ شهر شیراز و زمانهای هفت ساله برای عرضهی روایتش اتکا میکند، ابراهیم گلستان برای ساختنِ داستان «ماهی و جفتش» به زمانی حدود چندین دقیقه و مکانی به کوچکیِ راهروی یک آکواریوم بسنده میکند. به همین دلیل به تصویر کشیدن این فضایِ نیمه تاریک با منبع نوری نامعلوم و همچنین حس شناوریِ ماهیها در آبِ آرام، اولین وظیفهی دشواری است که نویسنده با زبانِ آهنگیناش به خوبی از عهدهی آن بر میآید. در بند زیر به روانی و تقارن جملات و تعدد افعالی که برای القای جنب و جوش هماهنگ دو ماهی به کار گرفته شده، دقت کنید.
دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهایشان كنار هم بود و دم هایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز كنار هم ماندند. انگار میخواستند یکدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.
تماشای همین رفت و آمد رقصوار، هستهی عملِ داستانی این روایت را تشکیل میدهد. مرد به تماشای ماهیها مینشیند و بازتابِ همین تماشا نقبی میشود به ذهن نظارهگرِ او. گویی آکواریوم سرد و نیمهتاریک نمادی از درون ذهن مرد است و ماهی و جفتش با همهی زیباییشان نمادی از شیفتگی و تحسینی که مرد نسبت به هماهنگی و همسانی ابراز میدارد. همان طور که فضایِ آکواریوم با حضور ماهی و جفتش تزئین میشود، ذهن مرد هم با کشف و شهودِ شاعرانهاش در موردِ هماهنگی مزین میشود.
مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یكدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا میكند و گشت و گذار سادهی خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در كوچه ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستارهها را دیده بود كه میگشتند، میرفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگها با هم نمیریزند و سبزههای نوروزی روی كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشتههای ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یك نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.
مرد در ادامهی خیالبافیاش تصور میکند که دو ماهی گوش به آهنگی سپردهاند و با رقصشان به زندگی تاریک آکواریوم زیبایی میبخشند. مرد از خود میپرسد دو ماهی این هماهنگی را تا به کی و کجا ادامه خواهند داد؟ افکار مرد و شیفتگی او بیشتر به حالات کودکی میماند که دیدار از آکواریوم را بهانهای کرده برای دل سپردن به خیالبافیهایش. در همین جاست که در تضاد با دیدگاه مرد، نمایندهی واقعیت وارد صحنه میشود.
یك پیرزن كه دست كودكی را گرفته بود، آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهیها را به كودك نشان میداد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت. ماهیها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سكون سبكی داشت. زن با انگشت ماهیها را به كودك نشان میداد. بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پیرزن گفت: «ممنون، آقا.»
اندكی كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ با همن.»
تلاش مرد برای ایجاد ارتباط با کودک به نوعی تنهایی او را پررنگتر جلوه میدهد. از ابتدای کار از اینکه او هیچ همراهی در بازدید از آکواریوم ندارد، و بعدتر واکنش هیجانزدهاش به هماهنگی ماهی و جفتش به خواننده این فکر را القاء کرده که شاید تحسین مرد از دو ماهی بازتابِ نیاز و آرزوی اوست برای یافتن جفت و همراه. شاید مرد در آکواریوم آن چیزی را میبیند که خود از آن محروم است. همین جاست که دوگانگیِ واقعیت و خیال یا حقایق و آمال امکانِ پرسشگری و کشف معنا را در این متن برای ما فراهم میکند. پسر، هر چند معصومانه، با بیرحمی واقعیت را به زبان میآورد، و با انکارِ ادعای مرد، رؤیایِ او را مثل حبابی میترکاند.
دو ماهی اكنون سینه به سینهی هم داشتند و پركهایشان نرم و مواج و با هم میجنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبحهای زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یك حباب مینمود، پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهی اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ با همن.»
كودك اندكی بعد پرسید: «كدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را میگم. اون دو تا را ببین.» و با انگشت به دیوارهی شیشهای آبگیر زد. روی شیشه كسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. كودك اندكی بعد گفت: «دوتا نیستن.»
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»
كودك گفت: «همونا. دو تا نیستن. یكیش عكسه كه توی شیشه اونوری افتاده.»
مرد اندكی بعد كودك را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.
خارج شدن مرد از صحنه احساساتِ متضادی را در ما برمیانگیزد. آیا مرد به قولِ معروف از اشتباه لُپی و سادهدلی خودش خجالت کشیده؟ یا آیا رکگویی بچه را به حسابِ بیذوقی و درک محدود او گذاشته؟ چه میشد اگر پسر کوچک هم در توهم مرد شریک میشد و انعکاس ماهی را در آینهی جفتِ او تلقی میکرد؟ نویسنده با خلق و استفاده از نمادهایی ساده اثر را به شدت تأویلپذیر کرده است. برای مثال در بندِ اول برای اولین بار متوجه میشویم که آنچه دیده میشود میتواند جز حقیقت باشد؛ ماهیها مثل پرندههایی که در هوا آویزاناند به چشم میآیند و حضور آب میتواند کاملاً فراموش شود. فقط بروز گاه به گاه حبابها است که وجود آب را یادآوری میکند. پس چه چیز واقعی است؟ آیا ذهنیت ما از واقعیت از خود واقعیت حقیقیتر است؟
پاسخ ما به این سؤال هرچه باشد، بار دیگر با زیبایی خلقشده در داستان بر اساس دوگانگی مواجهیم. اگر هدایت همیشه دوگانگی و درگیریِ روح شخصیتهایش را موضوع داستان خود قرار میداد، ابراهیم گلستان در داستان کوتاه ماهی و جفتش با نمادگرایی ساده اما پرقدرتش این دوگانگی را به مفاهیمی فراتر از شخصیت و روانش تعمیم میدهد. شاید در اینجا یادآوری تفاوتِ میانِ «سمبل» و « نماد» بیفایده نباشد.
درک ما از سمبل اغلب به یک تعبیر یا تفسیر خلاصه میشود،. مثلاً در یک افسانه لباسِ سفیدِ شاهزادهی جوان نشانهی پاکی و معصومیت اوست، همین و بس. اما تعابیری که از یک نماد میکنیم، میتواند متعدد و گاه بسیار متفاوت باشد. در این داستان، ماهی و جفتش نمادهایی تأویلپذیرند. آنها میتوانند ارجاعی باشند به تقابل میان واقعیت و خیال، حقیقت و توهم، روح و جسم، زندگی و داستان. مخصوصاً میشود داستان و یا هرگونه اثرِ هنری را انعکاسی از زندگی دانست؛ میشود در لحظاتی از کشف و شهود شاعرانه، شیفتهی هماهنگی و همسانی اثرِ هنری با مصداق آن در دنیای واقع شد؛ میشود زندگی را ماهی دانست و داستان را جفتش؛ و میشود این شهودِ شاعرانه را با دیگران در میان گذاشت به امید اینکه فرصتی برای هماهنگی و همدلی با آنها فراهم کرد و به این وسیله همسانیها را تکرار و تکثیر.
تا آن و داستانی دیگر، بدرود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *