۱. داشآکل - صادق هدایت
در برنامهی پیرنگ نگاهی میاندازیم به نمونههایِ برجستهی داستان کوتاه ایرانی. در خواندن یا بازخوانیِ هر اثر نقش عنصرِ داستانیِ عمدهای را که به اثر تمایز بخشیده، اجمالاً بررسی میکنیم و امیدواریم که در ضمنِ معرفیِ هر داستان، برای شنوندگان نوعی تمرینِ فکری فراهم کنیم که در نتیجهی آن هم درک بهتری از معنای داستان ممکن بشود و هم لذت عمیقتری از فرمِ ادبی آن.
شاید بهتر باشد پیش از هر بحث نظری به سراغ نمونهای محبوب برویم از نویسندهای نام آشنا: داشآکل نوشتهی صادق هدایت.
همهی اهل شیراز میدانستند كه داش آكل و كاكا رستم سایهی یكدیگر را با تیر میزدند. یك روز داش آكـل روی سكوی قهوهخانهی دو میل چَندَك زده بود؛ همانجا كه پاتوغ قدیمیاش بود. قفس كَرَكی كه رویش شِلهی سرخ كشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور كاسهی آب میگردانید. ناگاه كاكا رسـتم از در درآمـد. نگـاه تحقیرآمیزی به او انداخت و همینطور كه دستش پَرِ شالش بود رفت روی سكوی مقابل نشست. بعـد رو كـرد بـه شاگرد قهوهچی و گفت: «به به بچه، یه یه چای بیار ببینیم.»
همان طور که از سطورِ اول داستان آشکار میشود شخصیت اصلی داستانِ داشآکل، لوطیِ محبوب و مردمداری است در شیراز که دایماً با کاکا رستم رقیبِ ناجوانمردش درگیری دارد و برای هم کُرکُری میخوانند. با مرگِ حاجی صمد، یکی از ملاکین عمدهی شهر که داشآکُل را وکیل و وصی خودش انتخاب کرده، زندگی داشآکل کاملاً دگرگون میشود. او باید آزادی و زندگی بیقیدش را کنار بگذارد تا بتواند به مسائل مالی و خانوادهی حاجی رسیدگی کند. شرایط داشآکل وقتی دشوارتر میشود که در یک نظر به مرجان، دختر جوانِ حاجی دل میبازد. اما از آنجایی که ازدواج با مرجان را خیانت به اعتمادی که به او شده، میداند، این درد را در دل پنهان میکند و فقط در خلوتش با طوطیِ دستآموزش در میان میگذارد. از طرفی زخمِ زبانهای دشمنان و بدخواهان که داشآکل را به کاسهلیسی و مردهخوری متهم میکنند، تمامی ندارد. اما داشآکل همهی هم و غمش را صرفِ ادارهی امور حاجی میکند و طی هفت سال بچههای او را یکی یکی به سر و سامانی میرساند، تا عاقبت برای مرجان هم خواستگاری پیدا میشود. داشآکل همان شبِ عقد مرجان، بارِ مسؤولیت را به مرد جدیدِ خانواده واگذار میکند و بعد از این که مست از خانهی ملا اسحاق بیرون میآید، در دعوا با کاکا رستم، ناجوانمردانه زخم میخورد و روز بعد در بستر میمیرد.
همهی اهل شیراز برایش گریه کردند. ولیخان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد. عصر همان روز بود، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگآمیزی پر و بال، نوک برگشته و چشمهای گردِ بیحالتِ طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحنِ داشی، با لحنِ خراشیدهای گفت: «مرجان … مرجان … تو مرا کشتی … به که بگویم … مرجان … عشق تو … مرا کشت.»
اشک از چشمهایِ مرجان سرازیر شد.
توفیقِ کمنظیرِ هدایت در خلقِ داشآکل کم و بیش در یک چیز خلاصه میشود: بهکارگیری هنرمندانهی عناصرِ کلاسیک داستانگویی، آن هم به شکلی هماهنگ. این هماهنگی بیش از همه در پیرنگِ منسجم داستان متبلور شده است. در ستایش پیرنگِ این داستان، یا به تعبیری چینش عِلّی حوادثِ آن، نویسندگان و منتقدان بسیاری قلمفرسایی کردهاند. اما در اینجا میخواهیم توجه شما را به عنصر دیگری جلب کنیم: به عنصر کشمکش و درگیری. وجود درگیری در داستان را میشود به تپندگی قلب در کالبد تشبیه کرد. داستانِ داشآکل نمونهی درخشانی از به کارگیریِ عنصر درگیری است و در نتیجه اثری همیشه زنده. درگیریهایِ عرضهشده در داشآکل کدامها هستند؟
در رویهی بیرونی، داستان درگیری میان دو لوطی را به تصویر میکشد: داشآکل و کاکارستم، دو شخصیت ظاهراً آزاده و بیقید که فراتر از قانون عمل میکنند. اما یکی از این دو از آزادیاش برای کمک به دیگران استفاده میکند و دیگری برای باجگیری و زورگفتن.
اما در لایهی دوم هدایت درگیری جدیتری را در موقعیت داشآکل به نمایش میگذارد: درگیری برایِ انتخاب بینِ زندگیِ آزاد و بیقیدِ یک لوطی و زندگی در قید و با مسئولیتِ کسی که به عنوان وکیل و وصی حاجی صمد انتخاب شده. داشآکُل هیچ خوش ندارد که آزادیاش از او گرفته شود، اما سنت جوانمردی و لوطیگری به او حکم میکند که وظیفهاش را در قبال خانوادهی بیسرپرست حاجی صمد درست انجام دهد. پیامد این تصمیم برایِ او بیشتر از آن است که به نظر بیاید. سربراهی ظاهری داشآکل به دشمنانش اجازه میدهد که برای او شایعه سازی کنند و او را به مردهخوری و کاسهلیسی متهم کنند. او اما همهی اینها را به جان میخرد.
کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالیگری مقداری از دارایی خودش را آتش زده بود، هر روز صبح زود که بلند میشد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچههای او را در خانهی کوچکتر برد، خانهی شخصی آنها را کرایه داد، برای بچههایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را به جریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود.
از این به بعد داشآکل از شبگردی و قرقکردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد.
اما این تازه شروعِ پیچیدگی ستودنیِ این داستان است. هدایت با ظرافت، درگیری عمیقتری را در بطن داستان کلید زده است که به تعلیق اصلی ماجرا تبدیل میشود.
دیگر حنای داش آكل پیش كسی رنگ نداشت و برایش تره هم خرد نمیكردنـد. هـر جـا كـه وارد میشـد در گوشی با هم پچوپچ میكردند و او را دست میانداختند. داش آكل از گوشـه و كنـار ایـن حرفهـا را میشـنید ولـی به روی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد، چون عشق مرجان به طوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود كه فكر و ذكری جز او نداشت.
شبها از زور پریشانی عرق مینوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس مینشست و با طوطی درد دل میکرد. اگر داشآکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او میداد. ولی از طرف دیگر نمیخواست که پایبند زن و بچه بشود؛ میخواست آزاد باشد، همانطوری که بار آمده بود. به علاوه پیش خودش گمان میکرد هرگاه دختری که به او سپرده شده به زنی بگیرد، نمکبهحرامی خواهد بود.
اما اگر کارِ هر داستاننویس خوبی به همین درگیری کفایت میکرد، قلم هدایت از این هم فراتر میرود. او مثل روانکاوی باتجربه درونیترین درگیریهایِ شخصیت داستانش را با نیشِ قلم افشا میکند. از نگاهِ هدایت، کشکمش واقعی میان «داشآکل حقیقی، داشآکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس» و داشآکلی که درون «قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته» در جریان است. بعد از ازدواجِ مرجان، این درگیری درونی به اوج میرسد و همین سرنوشت غمانگیز او را رقم میزند. دعوا با کاکا رستم تنها ظاهر ماجراست.
ولی چیزی که برایش مسلم شده بود اینکه از خانهی خودش میترسید. آن وضعیت برایش تحملناپذیر بود. مثل این بود که دلش کنده شده بود. میخواست برود دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند. سرتاسر زندگی برایش کوچک و پوچ و بیمعنی شده بود.
طوطی و کلماتی که با لحن خراشیده ادا میکند، گواهِ این هستند که چقدر این درگیری درونی برای داشآکل مهلک شده. گویی در طولِ داستان، عشقِ به مرجان تنها محملی است برای بروز دوپارگی روحِ داشآکل. این دوپارگی روح یکی از موضوعات مورد علاقهی صادق هدایت است که به اشکال مختلف و گاه به شدت نمادین در دیگر آثارش به آن پرداخته شده است. برای مثال هستهی اصلیِ دو شاهکار دیگر هدایت، رمان «بوفِ کور» و داستان کوتاهِ «سه قطره خون» هم به نوعی به دوگانگیِ روح شخصیتهای اصلی آنها مربوط میشود. بررسیِ تفاسیر متعدد و ارزشمندی که از این دوگانگی شده −از ثنویت اهورا-اهریمنیِ ملهم از ادیان باستانی ایران گرفته تا ارجاعات متعدد به روانکاوی فروید که در دوران حیات هدایت به شدت در اروپا رایج بودند− در حوصلهی این برنامه نمیگنجد ولی شاید بهترین سرنخ در درک این دوگانگی در داستان داشآکل باشد، جایی که معنایِ اعمال و افکار شخصیت اصلی در پرتو آنچه سنت به او تحمیل کرده بسیار پررنگتر جلوه میکند. چه پایانِ دیگری برای داشآکل میتوان متصور شد؟ داشآکل چطور میتوانست عشق حقیقیاش به مرجان را در خودش نکُشد؟ هر خوانندهای با طرح سؤالهایی از این دست و سعی در پاسخ به آنها به نوعی تأثیرات منفی یا مثبت سنتها را در شکلگیری شخصیت و سرنوشت فرد ارزیابی میکند.
* * *
صادق هدایت که در جوانی برای تحصیل روانهی اروپا شده بود، بعد از بازگشت به ایران زندگی ادبی پرباری را شروع کرد. تلاطمات تاریخی ایران و کشمکشِ سختِ میان سنتهای دست و پاگیر با میل و نیاز شدید جامعه به نوگرایی، هم به هدایت انگیزه فعالیت فرهنگی میداد و هم روح حساس او را به شدت میآزرد. با این همه او و جمعی از دوستانش موفق شدند با نگاه صادق و عرضهای اصیل و هنرمندانه از موضوعاتِ مورد علاقهشان، سنگِ بنای داستاننویسیِ نوین ایرانی را بگذارند.
داشآکل شاهکار داستانی کوچکی است که خوانندگان را با سلیقههای متفاوت ادبی و با هر سطحی از تجربهی داستانخوانی به خوبی راضی میکند. هدایت با خلق داشآکل یک زیبابین (یا لولهی شکلنما) از درگیریها خلق کرده که میشود بارها و مدتها به آن خیره ماند و از آن لذت برد. و این به نوعی تمثیلی است از قالبِ داستانِ کوتاه، صحنهای برای عرضهی بیپردهی درگیریهای بیرونی و درونی شخصیتها، به این امید که درکِ مشترکی از انسان بودن و تجاربِ انسانیشده به خوانندگان منتقل بشود.
تا برنامهای دیگر و داستانی دیگر، بدرود!
یک نظر
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *