قسمت دوم
شوکه شده بودم. از دفتر آموزش اومدم بیرون. اینترنت دیتام روشن بود همون موقع مامان زنگ زد. مامانم سه ماهی می شد، برای زایمان نیکو رفته بود، پیششون. گفت: "خوبی ستاره؟"
گفتم: "چطور مگه؟"
گفت: "همینطوری زنگ زدم که حالت رو بپرسم."
گفتم: "مامان اخراج شدم!"
مامان گفت :"چی؟"
گفتم: "از دانشگاه اخراج شدم."
واسه مامان عجیب نبود. انگار هر دو می دونستیم دارم از چی حرف می زنم. از پله ها به سختی میومدم پایین. جلوی دفتر آموزش نمی خواستم حدسم رو بگم که چرا اخراج شدم، مدت ها بود منتظر چنین لحظه ای بودم. می دونستم ته این قضیه چی می خوان بگن. اشک هام بی اختیار می ریخت. اشک هایی که دو سال و نیم انتظار می کشیدن ، راهشون رو پیدا کرده بودند.
به مامان گفتم حالم خیلی بده. از ساختمون آموزش آمده بودم بیرون و رسیده بودم جلوی بوفه. همه می رفتند و میومدند ، و من دوست نداشتم کسی من رو توی این حال ببینه!
جلوی بوفه یک زیراکسی هست که کنارش یه تو رفتگی داره با یه درخت تنومند. رفتم اونجا. دیگه می تونستم راحت گریه کنم، هرچند که باید مراقب صدام می بودم. نباید کسی صدای گریه ام رو می شنید. توو تمام این مدت مامان داشت حرف می زد و من چیزی نمی فهمیدم.
مامان گفت:" ستاره می شنوی؟"
گفتم: " آره."
مامان گفت:" اشکال نداره! قوی باش. می دونم دخترم. سخته، دم فاینال و…"
انگار داشت در مورد کسی صحبت می کرد که سال ها مریض بوده و تازه فوت شده، برای من درد این مرگ تازه بود. من قوی بودم که هنوز روی پام ایستاده بودم ولی مساله این بود که دقیقا نمی فهمیدم که کی ام؟ تحصیل توی دانشگاه یه بخش جدایی از من نبود. این پنج ترم من رو شکل داده بود و من بدون دانشگاه نمی تونستم خودم رو تجسم کنم؟
مامان گفت: « کسی هم می دونه؟» گفتم:« نه! همین الان این اتفاق افتاد که تو زنگ زدی» مامان از هیچ چی خبر نداشت و همینطوری زنگ زده بود. با اینکه حرف هاش آرومم نمی کرد،بیشتر از همیشه دوستش داشتم. همینکه توی سخت ترین لحظه های زندگیم کنارم بود، قلبم رو آروم تر می کرد. تازه می فهمیدم یعنی چی که می گن قلب مادر آگاه می شه. هیچ دوست نداشتم که فکر کنم این تماس مامان صرفاً یک اتفاق بوده! اگر هم اینطور بود اتفاق خوبی بود.
با مامان خداحافظی کردم. داشتم فکر می کردم که ایکاش هامان اینجا بود. ایکاش بود و با یک نگاه آرومم می کرد. می لرزیدم و نیاز به آغوش پر از حمایتش داشتم. باید هر چی زودتر میرفتم وزارت علوم تا بفهمم چی شده؟ ایکاش هامان بود و با هم می رفتیم ولی امروز تا بعد از ظهر کلاس داشت و منم نمی خواستم نگرانش کنم. چند لحظه بعد داداشم بهم زنگ زد. مامان بهش گفته بود. اون که زنگ زد خیلی آروم شدم. دیگه کمتر گریه می کردم . یه کمی صحبت کرد که می فهمه شرایط سخته و میایم پیگیری می کنیم. گفت: «زنگ بزن به بابا. میان دنبال کارت و کنارت هستن. نگران نباش.» گفت: " نمی خواد تنهایی پا شی بری وزارت علوم . بذار بابا بیاد و یه کم فکر کنیم . فردا برید وزارت علوم.." بهم گفت: " تا سایتت رو نبستن برو کارت دانشحویی و سایتت رو پرینت بگیر، تا می تونی مدرک جمع کن." گفت: "خیلی دلم می خواست که کنارت باشم ولی لیلا استراحت مطلق داره و باید پیشش بمونم." آخرشم به مسخره گفت: "از طرف من برو واسه خودت یه نوتلا بخر، همه چی رو فراموش می کنی دختر زیبا!"
بلافاصله زنگ زدم به بابا که هر چی زودتر راه بیفته بیاد تهران. برخورد بابا با قضیه از همه جالبتر بود.وقتی بهش زنگ زدم توو باغش بود. گفتش: " خوبی تو؟ چطوری عسل بابا؟" نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، گفتم: "بابا اخراج شدم!" درست به مدت پنج دقیقه می خواست حرفی بزنه و نمی تونست. شروع کردم جریان رو از اول براش گفتن. بغض کرده بودم. بابا هیچی نمی گفت. بعد که شروع کرد به حرف زدن، گفت:" آره! آره!" گفتم : "بابا! آره چیه ؟" اون لحظه اینقدر شوکه شده بود که اصلا نمی تونست حتی در حد یک جمله چیزی بگه. زنگ زده بودم به بابا که آرومم کنه و بهش بگم هر چی زودتر راه بیفته بیاد، ولی عملا من داشتم بهش دلداری می دادم. گفتم: "بابا حالا چیزی نیست، درست می شه!" اشکهام دونه دونه می ریخت. بابا همچنان ساکت بود. گفتم: "بابا یک کم شرایطت رو به راه شد، بهت زنگ می زنم."
نمی تونستم سکوت رو تحمل کنم. زنگ زدم به ساناز. گفت: "رفتی آموزش دانشگاه؟ "
قضیه رو براش تعریف کردم. با هم شروع کردیم به گریه کردن. بعد از چند دقیقه گفت: " آخه! چرا؟ اینبار به چی می خوان گیر بدن؟" من یکبار هم از مدرسه اخراج شده بودم، اما اونموقع حداقل دلیلش رو می دونستم. پیش بینی می کردم که قرار هست اخراج بشم، اما اینبار هرچی فکر میکردم، هیچ بهانه ای نداشتن. نمی تونستن هیچ ایرادی از من بگیرن.
یهو یه فکری توو ذهنم جرقه زد. مرتضی! باید به مرتضی زنگ می زدم و ازش می پرسیدم. وسط گریه هامون از ساناز خداحافظی کردم. این گریه ام با ساناز، فایده اش این بود که بهم فرصت فکر کردن داد. شاید تمام نگرانی هایی که به سرم زده بود، اشتباه بود. بلافاصله شماره مرتضی رو گرفتم.
سلام مرتضی
چطوری ستاره؟
بد!
خدا بد نده!
ببین مرتضی، از بچه های انجمن اسلامی کسی تعلیق شده ؟
نه! چطور؟
من منع تحصیل شدم .
چی ؟ منع تحصیل شدی؟ چی می گی؟
آره. منع تحصیل شدم. گفتن: حذف ترم شدی. تو مطمئنیهیچکدوم از بچه های انجمن اسلامی تعلیق نشده اند؟
یا خدااا ! یعنی چی شده ؟ نه ، وایستا! وایستا! من می رم پیگیری می کنم.
مرتضی ترسیده بود. چند تا از بچه ها در خطر بودند. حراست دانشگاه داشت براشون پرونده درست می کرد که منع تحصیلشون کنه. مرتضی گفت:
• آخه تو چی می تونی داشته باشی؟ تو که کاری نمی کردی! تو که اصلا موردی نداشتی!
مرتضی از بچه های انجمن اسلامی دانشگاه بود که هفته ی پیش توو مراسم ۱۶ آذر یا همون روز دانشجو دربرابر بعضی مسئولین دانشگاه و وزارت علوم سخنرانی کرده بود. من هم ازش فیلم گرفته بودم. کل سالن روی هوا بود وقتی که مرتضی داشت حرف می زد.
همین که حرفهای مرتضی تمام شد، یه خانم چادری آمد سمتم. گفت : «چرا فیلم می گیری؟»
بچه های دور و برم گفتند که مرتضی دوستمونه. خانمه چیزی نگفت و رفت. بلافاصله فیلم رو پاک کردیم. الان یک دفعه یاد تاریخ زیر حکم اخراجم افتادم. ۱۷ آذر. دقیقا یک روز بعد از مراسم روز دانشجو! یعنی به خاطر یک فیلم گرفتن از دانشگاه تعلیق شدم؟ یعنی توی بیست و چهار ساعت گزارش دادند و تعلیق من رو گرفتند؟ من که این فیلم رو جایی پخش نکرده بودم! تازه اگر داشتند سر اون مساله اخراجم می کردند، پس چرا به خود مرتضی، چیزی نگفتند؟
مرتضی دوباره زنگ زد! گفت که واسه هیچکدوم از بچه ها مشکلی پیش نیامده!
وقتی مرتضی گفت که بقیه بچه های انجمن اسلامی مشکلی براشون پیش نیومده، برام شکی باقی نموند که منع تحصیلم ربطی به جریان روز دانشجو و فیلم گرفتن من از سخنرانیش نداره.
ساعت یک و ربع بود و وقت ناهار هم گذشته بود. برای ناهار می رفتیم سلف سرویس دانشگاه. از گشنگی دست و پام می لرزید. نیکو دوباره زنگ زد. گفت هر چی زودتر برو از صفحه سایتت اسکرین شات بگیر. نیاز داشتم یه کم بخوابم. دلم می خواست برم خوابگاه، اما اینترنت خوابگاه خوب نبود. ساندویچم روگرفتم و رفتم به سمت کافی نت دانشگاه. داشتم فکر می کردم که فردا با بابا می ریم وزارت علوم،شکایت میکنیم، اعتراض می کنیم. تا بخوان که به این اعتراض ها رسیدگی کنند، امتحانای این ترم رو می دم. اینطوری ۹۵ واحدم پاس می شد. اینطوری می تونستم خیلی راحت تر پذیرش یه دانشگاه رو تو ایتالیا بگیرم. شاید همه چیز داشت دست به دست هم می داد تا من و هامان زودتر ازدواج کنیم و بریم ایتالیا. دوست نداشتم همه چی رو تموم شده ببینم. حتما یه کور سوی امیدی باید پیدا می شد.
سخت بود، اما ذهنم رو متمرکز کردم. باید هر چی سریعتر تا می تونستم مدرک جمع می کردم. یهو یادم افتاد که یه هفته بود که کارت دانشجویی ام گم شده بود. انگار یه چیزی مثل پتک خورد تو سرم. اصلی ترین چیزی که می تونستم باهاش ثابت کنم که دانشجوام کارتم بود. دیگه نای رفتن نداشتم. توی این دو هفته هم به هر دری زده بودم تا پیداش کنم، بیفایده بود. مثلا از همین سلف سرویس دانشگاه چند باری پرسیدم. آخه کارتم رو می ذاشتم توو سینی غدام. گفتم که حتما انداختم توو سینی و، رفته. متصدی سلف گفت که کسی اینجا کارتی جا نذاشته. بعضی بعدازظهرها می رفتم کتاب خونه درس می خوندم گفتم شاید اونجا باشه اما نبود که نبود. اگر هم برای گرفتن یه کارت جدید اقدام می کردم تا پایان این ترم دستم نمی رسید، چون اول استعلام می گرفتند و کلی دردسر داشت. تو خوابگاه و مسیر کلاس ها رو هم چند بار گشتم. به همه بچه ها چند بار سپرده بودم که اگر پیدا کردند بهم خبر بدن، اما نکنه ازم دزدیده بودند که توی همچین روزی نتونم ازش استفاده بکنم؟ اما اگرم دزدیده بودنش دیگه کاری از دستم بر نمیامد. پنج ترم تلاش کردم، حالا بدون هیچ نشونه ی رسمی ای که توی این دانشگاه دانشجو بودم، داشتم اخراج می شدم.
به کافی نت رسیده بودم. گرفتن پرینت از صفحه های سایتم آخرین امیدم بود. باید از این صفحهها عکس می گرفتم، ممکن بود که هر لحظه سایتم بسته شه و همین نشونه ها رو هم از دست بدم.
مسئول کافی نت گفت :کارت دانشجویی تون؟» خواستم بگم ندارم که یکدفعه یادم آمد که این سوال رو هفته قبل هم که آمدم ازم پرسیده بود! گفتم: « کارت دانشجوییم گم شده. میشه چک کنید که اینجا جاش نذاشتم؟» نگاه کرد. دستهام رو محکم مشت کرده بودم. چشام با مسیر دستاش توی صندوق رو می گشت. کارت ها رو دونه دونه نگاه می کرد که عکسم رو روی یکی از کارتها دیدم. جیغ کشیدم گفتم پیدا شد! خانمه ترسید. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: « چه خبره دختر جان؟» نمی فهمید که این کارت یعنی سند پنج ترم درس خوندن من توی این دانشگاه.. پریدم بغلش کردم و محکم بوسیدمش .
یک کم انرژی گرفتم. احساس کردم که می تونم یک لقمه از ساندویچم رو گاز بزنم. محکم ساندویچ رو گرفتم که لرزش دستم معلوم نشه. یک گاز زدم. یخ شده بود و بیمزه. از این ساندویچ متری ها بود.دیدم از پسش بر نمیام.نخوردمش. با خودم گفتم رفتم خوابگاه گرمش می کنم می خورم.
شروع کردم از سابقه تحصیلیم توی سایت درسی ام اسکرین شات گرفتن. ترم یک، ترم دو، ترم سه، چهار، آخرش دیدم ترم پنجم حذف ترم شده. چشمام سیاهی رفت. برای همه واحدهای ترم پنجم نوشته بود: حذف! حذف! گفتم وای! با دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم. باورم نمی شد. "حذف" یعنی اینکه دیگه نمی تونستم امتحان های پایان ترم رو بدمو تمام هفده واحدی که این ترم داشتم از بین می رفت. تازه داشتم می فهمیدم که تعلیق یعنی چی؟ منع تحصیل یعنی چی؟ بدتر از همه این بود که پانزده واحد این ترمم داشت می پرید. هیچ مدرکی وجود نداشت که نشون بده من این ترم چه واحدهایی رو برداشته بودم.
همین طورادامه دادم به اسکرین شات گرفتن، از همه جاهای سایت که فکر می کردم لازمه. تا ساعت دو ، دو و ربع طول کشید. بعد هم ساندویچم رو گرفتم و رفتم به سمت خوابگاه. نمی دونستم باید چکار کنم؟ تازه کوله ام هم سنگین بود. چند صد برگ کپی جزوه ها هم تو کیفم بود. بار جزوه هایی رو به دوش می کشیدم که توی سایت درسیم کلا حذف شده بودند. حداقل یک ساعت زودتر بهم خبر ندادند که این برگه ها رو کپی نکنم و با خودم این ور و اون ور نکشمشون. ساعت سه یک کلاس دیگه هم داشتیم. چی بود؟ … آهان! کلاس سیالات جبرانی. همه زنگ میزدند :"ستاره چرا نمیای سرکلاس؟ بیا بشین سر کلاست!" استاد خیلی روی حضور و غیاب حساس بود. بهشون گفتم: " بگید که حالش خوب نیست." بچه ها گفتند: "حالش خوب نیست چیه ؟ جلسه آخره یادش می مونه نمره رو کم می ده." من با خودم می گفتم چی می گن اینا؟ من دانشگاه دیگه نمی تونم بیام، اینا می گن بیا نمره رو بگیر ! "
تو راه برگشت معصومه رو دیدم که با هم رفته بودیم از جزوه ها کپی گرفته بودیم. رفته بود کتابخونه چند تا کتاب گرفته بود برای امتحانا. بهم گفت: "قرار بود با هم بریم کتاب ها رو بگیریم. چرا نیومدی؟"
من گفتم: " من …"- نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ -
گفتم: " بعدا می رم می گیرم. الان بیا بریم …"
گفت: "حالا چرا اینقدر ناراحتی؟ چی شده؟"
ماتم برده بود. تا یک ساعت پیش، من هم مثل معصومه پر از انگیزه بودم، اما الان به نظرم این همه شتاب و عجله اش مسخره بود. نمی تونستم درکش کنم و می دونستم که اون هم من رو نمی فهمه. بهش گفتم: « ممنونم عزیزم. اوکیم.»
یه چیزی گلوم رو مثل سنگ کرده بود. می فهمیدم که بغضه. خیلی بد بود که توو اون لحظه به هیچکی هم نمی تونستم چیزی بگم. دلم می خواست داد بزنم، اما هیچ توانی توی تنم نبود. فقط گشنگیام رو احساس میکردم، اما ساندویچم هم سرد شده بود. از معصومه خداحافظی کردم. بی رمق تر از قبل رفتم سمت خوابگاه.
به ساعتم نگاه کردم. اگه الان هامان بهم زنگ می زد باید چی بهش می گفتم؟ اگه صدامو می شنید حتما می فهمید که گریه کردم. اگرم نمی فهمید بعد از ظهر که می آمد دم خوابگاه از پف چشام که تا اون موقع هیچ جوره نمی خوابید، لو می رفتم. دوستم نداشتم من و با این قیافه ببینه... اما اصلا هامان می تونست من رو بفهمه؟ چطور ممکن بود که بتونه خودش رو به جای من بذاره؟ دوست نداشتم نسبت بهم احساس ترحم داشته باشه! اما اگر عصبانی می شد چی؟ اگر اخراج من از دانشگاه روی سفرش به ایتالیا تاثیر می گذاشت چی؟ دو سال بود که کلاس زبان می رفت و نهایت تلاشش رو کرده بود که بتونه برای خودش یه بورس تحصیلی جور کنه.مساله خیلی پیچیده بود. یکی از بستگان نزدیک هامان توی سفارت ایران تو ایتالیا کار میکرد. حالا با وضعیت اخراج من از دانشگاه خانوادهاش چی میگفتند؟ شاید هم مساله اخراج من کمک می کرد که راحت تر بتونیم پناهندگی و یا حتی بورس تحصیلی بگیریم. البته اول باید ایران ازدواج میکردیم، اما خب ازدواج کردن ما هم توو ایران هزار داستان داشت. اونموقع هیچ تصویرروشنی از یک ساعت بعدتر هم نداشتم، فقط تمام این فکرها جلوی چشام رژه می رفتند.
دلم می خواست زنگ بزنم به هامان و همه چی رو براش تعریف کنم. . همیشه بهم گوش میداد و منو خوب می فهمید. واسم عجیب بود که چطور یک آدم می تونه اینقدر لایه های پنهان ذهن و روان من رو بشناسه، چطور می تونست حدس بزنه به چی فکر می کنم و چه احساسی دارم؟ حتی این اواخر می تونست احساس کنه که دلم براش تنگ شده و توو همون لحظه ها با من تماس می گرفت.حتما اگر اینبار هم بهش می گفتم می تونست بهم قوت قلب بده، شجاعت ادامه دادن و جنگیدن بهم بده، چیزی که اون موقع نداشتمش. عشق واقعا چیز عجیبیه. آدم هر لحظه بیشتر از قبل حضور یه آدم دیگه رو می فهمه و باهاش یکی می شه. با فکرهاش، با نیازهاش و حتی با آینده اش.
مثلا من هیچ وقت به خارج رفتن فکر نمی کردم. حتی با اینکه یکی دوبار موقعیتش برام پیش آمده بود، بازم ترجیحم این بود که تا وقتی شرایط رشد تو ایران برام فراهمه کنار خانوادهام بمونم، اما بودن با هامان برام فکر رفتن رو آسون تر کرده بود.
عشق حتی بهم کمک کرد که بتونم بزرگترین رازم توو محیط دانشگاه رو به هامان بگم. بعد از اینکه هامان آمد شمال، \مطمئن شدم که می تونم بهش بگم. در تمام دو سال و نیمی که توی دانشگاه بودم هیچ کس از این راز با خبر نشده بود. حتی نزدیک ترین دوست و هم اتاقیم که از همه جیک و پیک هم خبر داشتیم ، بویی نبرده بود. این راز مثل یک سنگ بزرگ روی سینه ام سنگینی می کرد. هر شب تبدیل می شد به یه بغض توی گلوم و هر صبح که بیدار می شدم به شکل یه ترس خودش رو نشون میداد\: ترس از دست دادن همه چیزهایی که داشتم. ترس از دست دادن همه چیزهایی که براش پانزده سال زحمت کشیده بودم. ترس از دست دادن رجا و زهرا، مرتضی، ابوالفضل و امیر و خیلی از دوستای دیگم. ترس از دست دادن محیط دانشگاه و از همه مهمتر هامان. هر روز صبح برای این که این راز رو تو دلم نگه دارم، راجع بهش لال میشدم تا شب موقع خواب که با بستن پلکهام، این راز رو زیر خروارها سکوت پنهان می کردم . اما حتی خواب هم نقاب خوبی برای من نبود، می ترسیدم که مبادا توو خواب رازم رُ فاش کنم. کم نبود شب هایی که با این نگرانی از خواب میپریدم و یا شبهایی که سعی میکردم این نگرانی رُ فراموش کنم تا خوابم ببره، ولی همه ی روزها و شب ها این راز با من بود و من هم پشت نقابی از جنس ترس پنهان شده بودم. بالاخره با آمدن هامان به نوشهر مطمئن شده بودم که وقتشه این راز فاش بشه.
فردای روزی که از نوشهر برگشتم، یعنی بیست و یک آذر به هامان گفتم که می خوام ببینمت. از همون لحظهای که لب ساحل با هم قدم می زدیم فهمیده بودم که مرز بین من و هامان داره جا به جا می شه. هامان خیلی آروم درست مثل موج های دریا داشت به حریم ساحل من پیشروی می کرد و من هم دل به دریا زده بودم.
بعد از کلاسش آمد دم خوابگاه. من آمدم پایین. معمولا صد متر پایین تر از در خوابگاه منتظرم می موند. ازش خواسته بودم که دم در خوابگاه نایسته. نمی تونستم تحمل کنم که حراست دانشگاه بهمون گیر بده. چیزی که برای خیلی از بچه ها عادی بود. حتی چند هفته پیش، حراست به ابوالفضل و دوست دخترش گیر داده بود و ابوالفضل تو روشون ایستاده که شما حق ندارید بیرون محیط دانشگاه تو کار ما دخالت کنید. گفت: « اگر به من یا دوستم، دست بزنید ازتون شکایت می کنم و واستون گرون تموم می شه.» پشت ابوالفضل به باباش گرم بود و از آقازاده های دانشگاه به حساب می آمد، ولی تو شرایط مشابه فکر نمی کنم که هامان یه همچین روحیه ای می داشت. هامان نویسنده بود و روحیه اش خیلی لطیف تر از این بود که بخواد با حراستی ها بجنگه. همیشه سعی میکرد ازیه طریق مسالمت آمیز درگیریهاش رو حل کنه. اگر چه این اعتقاد رو هم داشت که حتی حرف زدن با حراستی ها کفاره داره! اما من اینطوربه قضیه نگاه نمی کردم و به نظرم آدم های خوب هم توشون بود ولی خب! از طرفی هم کارشون همین بود و باید خرج خانوادهشون رو میدادند. دلم براشون می سوخت ، برای همین سعی می کردم موقعیتی ایجاد نکنم که بخوام رو در روی حراستی ها بایستم.
به هامان رسیدم و طول خیابون دانشگاه رو با هم قدم زدیم. دستهام می لرزید و یخ کرده بود. هامان دستم رو محکم گرفته بود. می خواست بدونه که چی شده. توان مقدمه چینی نداشتم. توان جمله بندی هم نداشتم. خیلی به خودم فشار آوردم تا بتونم شروع کنم.
گفتم : «هامان من خیلی زودتر از این میخواستم این موضوع رو باهات در میون بذارم، اما واقعا نمی دونستم چطور بهت بگم؟ ولی فکر می کنم الان وقتشه که ماجرا رو بدونی. .
گفت: بگو عزیزم.
گفتم: هامان ، من مسلمون نیستم.
هامان یکدفعه ایستاد. همچنان دستهام رو محکم گرفته بود.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: یعنی اینکه … یعنی … بهایی هستم.
حالا من دست های هامان را محکم گرفته بودم و اون دست هاش شل شده بود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *