قسمت اول
هجدهم آذر بود. داشتم از پلههای اتوبوس پایین میآمدم. همونقدر که چشمام پر از برق میشد و دنبال بابام میگشتم، قلبم پله به پله فشردهتر میشد. سر و صدای راننده های اطرافم رو که طبق معمول میخواستن ببینن که دربست میخوام یا نه رو نمیشنیدم. تا دو ماه قبلش، وقتی از نوشهر میرفتم تهران خیلی سریع دلتنگ خونه میشدم. وقتی هم به شهرم بر می کشتم، چند وقت طول می کشید که خلاء همكلاسي ها و هماتاقیهامو حس کنم. ولی تو اون دو ماه، همینکه اتوبوس از تهران دور میشد، یک چیزی قلب منو به سمت تهران میکشید. انگار که چیزی رو توو تهران جا گذاشته بودم.
تا قبل از آشناییم با هامان یکی از فانتزیهام، مراسم پیاده شدن از اتوبوس بود. وقتی از پلههای اتوبوس پایین میآمدم احساس سلبریتی بودن بهم دست میداد. راننده ها که صف کشیده بودن همینکه ماشین وای میایستاد و درش بازش میشد، به سمت اتوبوس میدویدن و از سر و کول هم بالا میرفتن و هی سوال ازم میپرسیدن. درست مثل خبرنگارا که وقتی یک آدم معروف از ماشینش پیاده میشه با میکروفن و دوربین به سمتش میرن و هی ازش سوال میکنن. البته یک سری تفاوتهای ریزی هم وجود داشت. مثل اینکه خبرنگارا از اون در مورد پروژهها و اتفاقای زندگیش میپرسیدن و رانندهها از من در مورد اینکه دربست میخوام یا نه؟ خلاصه … حال و هوایی که بعد از آشناییم با هامان وقتی میرسیدم نوشهر دیگه اصلا احساسش نمیکردم. در عوض این صدا رو مدام توی خودم میشنیدم که:
«ای کاش هامان اینجا بود»
سرم و بلند کردم. بابا ایستاده بود. دوباره چشام برق زد. با قدمهای بلند سمتش رفتم. آغوش بابا همیشه اونقدر مطمئن بود که بتونم برای چند دقیقه همه چیو فراموش کنم . دلم براش تنگ شده بود. وقتی خوابگاه بودم، هر شب بهم زنگ میزد. توی خوابگاه یکی از سوژه های بچه ها این بود که بالاخره یه روز بابای من رو ببینن. یعنی یه جورایی همونقدر که من هر شب منتظر رنگ بابا بودم، بچه هاي اتاق هم منتظر زنگش بودن. تا بابا چمدون رو بذاره صندوق عقب، سوار ماشین شدم و غرق خاطرات ...
تو اون دو ماه، هر روز عصر می آمد دنبالم. همیشه اولین کاری که میکردیم، این بود که میذاشتیم دستامون برای چند دقیقه با هم حرف بزنن. دستای هامان همیشه حرف هایی پر از آرامش داشت. چند بار خواستم جریان رابطه ام و با هامان رو به بابا بگم، بالاخره تونستم. هرچند که خیلی برام سخت بود. احساس میکردم یه آدم دیگه یه ستاره دیگهای باید باشم تا بتونم این حرفهام رو به بابام بزنم. احساسهایی مثل شرم و یه کم ترس و نگرانی از اینکه ممکنه چی در موردم فکر کنه؟ و حتی اینکه با این حرفهام نگرانش کنم. درست فکر میکردم. بابا نگران شد. اصلا این مساله براش بی معنی بود. می ترسید تو این رابطه آسیب ببینم و از درس و بحث بیفتم. مخصوصا که بابام همیشه آرزوش بود که من تهران، دانشگاه دولتی قبول شم و مدرکم رو از یک دانشگاه معتبر بگیرم. اما به نظرم همهی این نگرانیها توجیههات بابا بودن.اصل ماجرا این بود که برای بابا ، دوستی من با یه پسر تعریف شده نبود. اصلا واسش جای بحثی نداشت. دیگه چه برسه به این که این پسر رو نمی شناخت. چه برسه به اینکه دور از چشمش بودیم، اونم توو تهران . من نگرانی های بابا رو تا حدی می فهمیدم، اما هنوز زود بود که بخوایم در موردشون تصمیم قاطع بگیریم. من و هامان تا اون روز از شخصیتهای همدیگه خوشمون آمده بود، اما باید زمان بیشتری رو با هم میگذروندیم تا شناختمون دقیقتر میشد.
بابا میترسید، دختر ساده شهرستانیش، خودشو توی تهران گم کنه. هرچند تهرانی و شهرستانی بودن یک دغدغه واقعی توی دانشگاهه، ولی بیشتر یه چالشیه برای ترم های اول. توی ترمهای اول اینکه واقعا باور داشته باشی، چیزی از بچه های تهران کم نداری، خیلی سخت بود، ولی همینکه چند ترم کنار هم بودیم، همهی این دیوارها ریخت و هر کسی سر جای خودش قرار گرفت. با هم دوست شدیم. نه سر نمره به جون هم می پریدیم، نه سر شهرستانی و تهرانی بودن. هامان با اینکه سه سال ازم بزرگتر بود، از همین بچه ها بود.
ترم یک که بودیم هامان استادیار اِستاتیکمون و بود حواسش حسابی به درس دادنش، اما وقتی پای تخته مساله حل میکرد، عموما دخترها جای اینکه به تخته نگاه کنن، به هامان نگاه میکردن. موها و چشمهای روشنش، قد بلند وچارشونهاش، اونقدر جذاب بود که دلیل محکمی باشه که چرا هیچ کس استاتیک نمی فهمید. وقتی هم که تمرین می داد سر کلاس، پسرا که عموما حواسشون به دخترا بود و دخترها هم حواسشون به هامان. پس طبیعی بود که کسی نتونه مسئله رو حل کنه. چند بار اولی که از میون شصت تا دانشجو تونستم، جواب مسئله رو بدم، خیلی جلب توجه نمی کرد، اما کم کم انتظار این رو میکشید که مسئله رو حل کنم. بعد از یه مدت توو نگاههای تشویق آمیزش، توجه رو احساس می کردم. دیگه نه تنها این نگاه ها رو میشناختم، بلکه دوستشون هم داشتم.
هر وقت به هامان فکرمی کردم گل از گلبنم میشکفت و نیشم تا بناگوش باز میشد. بابا داشت هاج و واج بهم نگاه میکرد. رسیده بودیم دم خونه. یهو قلبم سنگین شد:
«این شهر، این خونه و این منی که باید دوری هامان رو تاب میآوردم...»
--------------------------------------------------------------------------------------------------
صبح فردای روزی که به نوشهر برگشتم، رفتم زمین تنیس پیش بچه ها. کنار زمین پشت به دامنه کوه ایستادم. یه سلفی از خودم گرفتم ، کپشناش رو هم نوشتم "ای کاش اینجا بود..." و آپش کردم توی اینستاگرام. هنوز آپ نشده، گوشیم زنگ خورد ! رفتم کناری جواب بدم. هامان بود با خودم گفتم ماشاءالله حلال زاده هم که هست.
هامان گفت: واقعا جام خالیه ؟ دلت میخواد اونجا باشم؟
گفتم: خیلی ی ی ی ی .... خیلی ی ی ی. ببین هامان همش یه چیزی کمه! هر جا میرم چشام دنبالته !
گفت: یعنی پاشم بیام؟
گفتم: هر کی نیاد!
گفت: میام ها ا ا
- خندیدم!
با اینکه واسه دیدنش لحظه شماری میکردم، مطمئن بودم که نمیاد. هشت ساعت باید تو راه می بود و منم فردا باید برمیگشتم تهران . اگه میومد فقط چند ساعت می تونستیم با هم باشیم. تازه نه جایی برای موندن داشت و نه شهر رو بلد بود.
استرس هفتهء آخر ترم رو هم داشتم که از پس فردای اون روز شروع میشد. نمیخواستم نمره کلاسها رو از دست بدم و بعدش هم باید برای فاینال ها آماده میشدم. (تو راه برگشت خونه بودم که هامان اس ام اس داد. "یه هتل خوب تو شهرتون پیدا میشه؟"
-جواب دادم : خودتو مسخره کن
- پرسید: یعنی تو خیابون بخوابم؟
-گفتم: یعنی تو داری میای اینجا؟ امکان نداره!
باورم نمی شد! داشتم بال در میاوردم! نکنه داشت دستم میانداخت؟
گفتم : هامان حوصله ی شوخی ندارم.
جواب داد: خب الان من چیکار کنم باور کنی؟
گفتم: لوکیشنت رو روشن کن
نوشت: تو جاده نت ندارم !
جواب دادم : دیدی مسخره ام کردی!
به گوشیم زنگ زد!
هامان گفت: عزیزم یه لحظه بذار برم پیش آقای راننده ! بعد شنیدم به کسی گفت: اقای راننده یه بوق می زنی دوستم باور کنه تو راهم؟
صدای بوق اتوبوس آمد.
خندید : آقای راننده میگی این ماشین کدوم مسیره!
راننده بهش جواب داد. این هامان دیوانه است.اولین باری بود که توی این شصت و یک روز هم رو نمی دیدیم و حالا داشت میومد که امروز هم با هم باشیم! تک تک سلول هام خوشحال بودن.
هامان پرسید: برنامه بعد از ظهرمون چیه؟
بهش گفتم: یعنی کلاسات رو نرفتی؟ استاد دینامیکت که خیلی باهات لجه! بهونه میکنه نمره نمیده بهت!
هامان گفت: چطوری می تونستم برم آخه ؟ دلم پیشت بود. واسه بعد از ظهر یه برنامه توپ بریز و یه هتلم واسه شبم بهم معرفی کن.
پس فرداش که رفتم کلاس ، دوستام باورشون نمیشد که هامان آمده بود شمال. منم هرکاری از دستم میاومد کردم تا که بهمون خوش بگذره.! به بابا گفتم که هامان داره میاد و میخوام با دوستام بریم دریا و ماشین میخوام. بابا گفت نه! دست به دامن ساناز شدم. بابا به سانازم گفت نه! اینجا بود که مثل همیشه مثل لشکر شکست خورده، سراغ مامان رفتیم که شاه کلید همه مشکلات رو داره. من نمیدونم این کلید مامان چه کلیدیه که حتی اگه چند هزار کیلومتر از ما دور باشه، بازم قفل مشکلات رو باز میکنه.! دو ساعت بعد، بابا اومد تو اتاق و کلید رو گذاشت روی میز. گفت ماشین رو برای ساعت هفت غروب می خواد. همین و، رفت. تا فهمیدم چی شده تا نیم ساعت بالا و پایین میپریدم.
به لیلی که از دوستای صمیمی دبیرستانم بود، گفتم همراهمون بیاد. . دلم می خواست هامان رُ ببینه. یاد سریالهای شبکه یک افتادم که توی یک اتاق نباید یک زن و مرد تنها باشند. این مساله توی شهر تقریبا کوچک ما هم صادق بود. من از نگاه مردم می ترسیدم، از اینکه من و هامان رو با هم توی خیابون بگیرند. تصور اینکه به بابام زنگ بزنند و بگن بیاد کلانتری چون دخترش رو با یه پسر گرفتند، دیونه ام می کرد. اما باید کاری میکردم به هامان خوش بگذره! داشت تمام این راه رو میآمد که رکورد شصت و یک روزه مون نشکنه، رکورد رابطمون که هر روزش همدیگر رو دیده بودیم. زندگی توی تهران شجاع ترم کرده بود. گفتم بذار مردم هرچی دلشون میخواد فکر کنند. من که دیگه به این شهر مسخره بر نمی گردم. حتی تو تهران هم نمی موندم. چند وقتی بود که هامان داشت تلاش میکرد که بورس تحصیلی از ایتالیا بگیره. قرار بود اینجا ازدواج کنیم و بریم اونجا. دیگه چه اهمیتی داشت که مردم ما رو با هم توی شهر ببینند؟ چه اهمیتی داشت که برامون حرف در بیارند؟ همون بهتر که این مردم با همین افکار قرون وسطایی تو خودشون بلولند.
خاطره ساحل دریا زیباترین لحظه های رابطمون شد. به یه ساحل خصوصی رفتیم. مرز ساحل و دریا رو قدم زدیم. مرزی که هیچ وقت ثابت نیست، ولی همیشه هست.
داشتیم لب ساحل قدم می زدیم. لیلی به هامان گفت: خدایی تو دیوونهای پسر! کوبیدی این همه راه رو اومدی! فردا ستاره میومد تهران دیگه!
گفتم: عزیز دلم دو ماه هر روز هم رو دیدیم، هر روز مخزن عشق همو پر کردیم. لیلی ! من تو این یه روز قلبم انگار نمی زد!
لیلی گفت : "یعنی اگه نمی اومد ...؟"
گفتم: "اصلا فکرشم نمی تونم بکنم!"
لیلی گفت: "فرض کن کار هامان جور شه و کار تو جور نشه! چیکار میخوای بکنین؟"
انتظار یه همچین سوالی رو نداشتم.. هامان به خنده گفت: "حالا نگران اون موقع نباش، یه نقشهای براش میکشیم.! مهم اینه که با هم حلش می کنیم. "
رو به دریا ایستادیم و سه تایی آهنگ "دختر دریا" رو خوندیم. تو اوج خیال پردازیهام بودم که یهو صدای جیغ لیلی رو شنیدم.. روم رُ برگردوندم. یه موج قوی داشت میومد سمتمون. تا بجنبم تا مچ پام تو آب بود. بچه ها فرار کرده بودند. هامان برگشت سمت من و دستم رو گرفت و توو چشام نگاه کرد گفت: "اینطوریتم دوست دارم ! "
----------------------------------------------------------------------------------------------------
روز آخر کلاس ها بود.۲۹ آذر. بعدش یک هفته فرجه داشتیم تا برای امتحانات فاینال آماده بشیم. صبح ساعت هشت تا یازده، کلاس هیدرولوژی داشتیم. استادمون یکی از بهترین ها تو این رشته بود و البته بسیار هم سخت گیر. درس به جایی رسیده بود که تقریبا هیچ کس چیزی ازش نمی فهمید. عملا حضورمون تو کلاس هیچ تاثیری توو یادگیریمون نداشت. آمده بودیم که نمره کلاس رو بگیریم. در واقع اینطور بود که اول کلاس که استاد حضور غیاب میکرد، حدود سی نفر بودیم، بعد بچه ها دونه دونه کلاس رو ترک می کردند تا اینکه اواسط کلاس تعداد حاضرین به هفت - هشت نفر می رسید.
استاد هم آنچنان مطالب رو پشت سرهم مسلسلوار بدون وقفه درس میداد که انگار اصلا متوجه آب رفتن جمعیت کلاس نمی شد. در برابر تیرباران اطلاعات و دادههاش نمیشد جون سالم به در برد. اینکه من هم سر کلاس بودم و زنده در رفتم، بخاطر این بود که اصلا فکرم یه جای دیگه بود. با این حال آخرای کلاس بچه ها یکی یکی بر می گشتند و وقتی استاد دوباره حضور و غیاب میکرد تعداد بچه ها سی نفر بود. این وسط بچه ها راضی بودند و استاد هم به نظر راضی می رسید و معلوم نبود حالا که همه، همه چی رو می دونن، کی داره کی رو گول میزنه ؟
من هم تمام مدت کلاس توی دنیای خودم بود. داشتم به خاطرات سفرم به نوشهر فکر میکردم و اینکه چطور هامان با آمدن یهوییش سورپرایزم کرده بود. فردا شب هم شب یلدا بود و قرار بود شمس لنگرودی بیاد دانشگاهمون. من با شعرهای شمس عاشقی می کنم. "بخند! خنده های تو، ترکیدن شاهوار کوهستان های انار است." حالا قرار بود که از نزدیک هم ببینمش.
چند روز پیش تو خیابان تو بساط یک دستفروش گردنبندی رو دیده بودم که خیلی ازش خوشم اومد. گردنبند، اناری نصفه بود که دونه های قرمز مثل زمرد داشت. فورا مطمئن شده بودم که می خواهم این گردنبند را برای شب یلدا بندازم گردنم. شب یلدا کنار هامان، با حضور شمس لنگرودی با این گردنبند و با فال حافظ، فال حافظی که من و هامان برای هم می گرفتیم …
خانم امجد! خانم ستاره امجد! یهو رشته ی گردن بند در ذهنم پاره شد و دونههای انار پخش شدند هر گوشه ذهنم. به خودم آمدم. استاد داشت حضور غیاب می کرد. صدای خنده ی بچه ها اذیتم کرد. اکثرشون کل کلاس رو نبودند، اما داشتند به من میخندیدند! نمی دونم چرا فکر می کردند که خیلی زرنگند؟ البته خب از یک مشت مهندس که قراره اسکلت ساختمونهای بتنی و فولادی رو بسازن بیشتر از این انتظار نمیره یعنی براشون معنی نداره که بشه تو خنده های یار، ترکیدن شاهوار کوهستان های انار رو دید.
حدود ساعت یازده و ده دقیقه بود. همه رفتیم به سمت کپی کردن جزوه ها. تو راه من و معصومه با هم مشورت کردیم و برای دوره فرجه ها برنامه ریختیم که کلی با هم درس بخونیم.
یک هفتهء فرجه امتحان ها برای دانشجوهای دانشگاه ما که یکی از بهترین دانشگاه های کشور هم بود، دوره طلایی به حساب می آمد. تو این دوران سرانه مطالعه دانشجوها از روزی چند دقیقه به روزی حدود ۲۰ ساعت افزایش پیدا می کرد. در نتیجه سطح علمی دانشجوها قبل و بعد از دوره فرجه ها، خیلی فرق می کرد. به عبارتی از لحاظ علمی شاید می شد که کل ترم رو در همون هفته فرجه ها خلاصه کرد. هفته ای که کلی مغز فست فودی به دانشگاه تحویل میداد.
طرفای ساعت یازده و نیم بود. به فتوکپی دانشگاه رسیدیم و شروع کردیم کپی کردن وسط کپی واسم اس ام اس آمد. گفتم شاید هامانه. نگاه کردم دیدم، نه! رئیس جمهوره. کلی توو ذوقم خورد. واسه یکی دیگه از بچه ها هم همین پیام آمد. رضا به طعنه گفت:"آخرین مشکل ایران هم حل شد برید خوش باشید. رئیس جمهور گفت که منشور حقوق شهروندی تصویب شده". بچه ها گفتند: « بابا اینا همه کشکه ، مگه به این سادگی هاست؟ مگه بار اوله که منشور حقوق شهروندی رو تصویب می کنند؟ هر دولتی که میاد اینطوری بازار گرمی می کنه و هیچی به هیچی.» بچه ها آیه یأس میخوندند، ولی تو دل من یه نوری روشن شد. سرم گرم مرتب کردن برگه ها بود و چیزی نگفتم.
کپی کردن جزوه ها کار پیچیده ای بود برای هر درس دو- سه سری جزوه از بچه های مختلف کپی میکردیم ، مگر اینکه تهش چیزی در بیاد و کشف کنیم که استاد چی گفته ؟
توی همین گیر و دار دیدم گوشیم داره زنگ میزنه. گفتم برگه ها قاطی میشن، گوشی رو سایلنت کردم تا بعدا جواب بدم . بعد که کپی هام رو گرفتم، دیدم چند تا میس کال دارم . خواهرم زنگ زده بود و شماره دانشکده هم افتاده بود. زنگ زدم به خواهرم. گفت:« از آموزش دانشگاه زنگ زدند.» از دانشکده زیاد بهمون زنگ میزنن.مثلا هفته ی پیشش که یه بسته پستی داشتم که بابا برام فرستاده بود، همین شماره افتاد: هفتاد و سه ، نود و چهار، سه تا صفر . این شماره دانشکده بود.
یه بار دیگه با همین شماره،از طرف تئاتر بهم زنگ زده بودند . با این حال، همیشه وقتی این شماره می افتاد، ته دلم یه استرسی داشتم. ولی اون لحظه سعی کردم خودم رو آروم کنم که شاید یه کاری دارند و باید برم ببینم چی شده. زنگ زدم به این شماره. مسئول آموزش گفت:« بیا دفتر کارت داریم.» رفتم دفتر آموزش.هرچی نزدیک تر می شدم، استرس بیشتر وجودم رو می گرفت. رسیدم و در زدم. خانم نیمایی که مسئول بخش آموزش بود، پشت میزش نشسته بود.
همینکه وارد شدم با تعجب گفت:« ستاره چیکار کردی؟» گفتم:«چی شده مگه ؟» گفتش: «حذف ترم شدی! خودت درخواست دادی که آخر ترمی حذف ترم بشی؟» گفتم:« نه!» گفت:« ولی حذف ترم شدی! حذف ترمت کردن!» اینجا بود که من یهو قلبم ریخت. گفتم «چی؟ حذف ترم ؟ چرا باید حذف ترم بشم؟» گفتش :«من نمیدونم، چیزی ننوشته اینجا! یعنی خودت نمی دونی چی شده؟» گفتم :«شما من رو حذف ترم کردید من باید الان بدونم که چرا شما حذف ترمم کردید؟» گفتش:« نه ! ببین! چند وقت پیش هم یه همچین اتفاقی افتاده بود. مثل اینکه چند تا دختر با هم دعواشون شده بود، بعد دختر پسرا دعواشون شد. از طرف حراست همهشون حذف ترم شدند. ترم بعد هم نمیتوونستند بیان ، از ترم بعدش دوباره درسشون رو شروع کردند.» گفت :« تو همچنین اتفاقی برات افتاد ؟» گفتم: «نه! چنین چیزی نیست.» بعد گفتش:« مگه می شه که آخر ترم بیان حذف ترمت کنند؟» گفتم:« منم تعجب کردم.»
(هر وقت می گفتن که دخترو پسرها با هم دعوا کردند،منظورشون این بود که توی یه جمع دختر پسرها با هم بودند و از قضا خیلی هم با هم خوب بودند. در واقع برای توضیح مسائل انضباطیِ دانشجوها عموما از افعال معکوس استفاده می شد. منظور خانم نیمایی هم این نبود که آیا با پسری دعوا کردم یا نه؟ منظور دقیقش این بود که آیا من رو با دوست پسرم گرفتند یا نه؟)
گفتم:« می تونید حکم رو بدید بهم؟» گفت:« نه! بالاش زدند محرمانه ، نمیشه.» گفتم:« چرا نمیشه؟ حکم واسه منه! من چرا نباید ببینم؟» گفت:« این واسه من مسئولیت داره نمیتونم حکم رو دستت بدم، ولی نمیتونی ببینیش»
حکم مال ۱۷ آذر بود و همین امروز بهش ابلاغ شده بود. تمام حرف هایی که بهم گفته بود درست بود! خشکم زده بود.
گفت:« حتما برو اعتراض کن. زیرش نوشته اگه اعتراض داری برو دبیرخونه وزارت علوم.» گفتم:« دبیرخونه چه ربطی به اعتراض داره ؟ دبیرخونه نامه ثبت می کنند. کیه که اونجا جواب اعتراض بده، اونم تو این شرایط که فقط یک هفته تا امتحانای پایان ترم مونده ؟» گفتش:« حالا برو وزارت علوم بهت میگن که چیکار کنی. همین امروز برو!»
طرفای ساعت یازده و چهل دقیقه بود. گفت:« برو! سریع برو!، اشتباه شده حتما ! مگه میشه ؟ برو عزیزم! درست میشه انشاءالله!»
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *