ایرج، بابک و ابی؛ از «تپش» تا «مولای سبزپوش»
در آخرین مطلب از سلسله یادداشتهایم در مورد ترانهی نوین که با عنوان «مثلثها و مربعهای کاری در ترانهی نوین ایران» منتشر شد، کوشیدم تا چگونگی شکلگیری و همچنین عوامل اصلی تشکیلدهندهی شاخصترین کارگروهها در این عرصه که شامل شاعر، ملودیساز، تنظیمکننده و خوانندهی اثر میشدند را معرفی کرده و به جریانسازترین گروهها اشارهای گذرا داشته باشم. در این یادداشت به سراغ یکی از این گروهها، یعنی مثلث ایرج جنتی عطایی، بابک بیات و ابی خواهم رفت و نگاهی خواهم انداخت به آثار منتشر شدهی آنها در دههی پنجاه.
* * *
نتیجهی همکاریهای مثلث ایرج جنتی عطایی، بابک بیات و ابی در سالهای پیش از انقلاب هشت اثر متفاوت، مهم و سلیقهساز در تاریخ ترانهی نوین است که بین سالهای ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶ تولید شدند. این آثار ترکیبی است از اشعاری با مضامین عاشقانه، حماسی و فلسفی که در نوع خود برای ترانه شدن تازه و همچنین دشوار بهنظر میرسند، همراه با ملودیهایی نو، تنظیمهایی عموما ارکسترال و همچنین اجراهایی بهیادماندنی و با تکنیکهای بالا.
ایرج جنتی عطایی که هستهی مرکزی این گروه و مغز متفکر آن است، پس از چند سال همکاری با ترانهسازان نسل قبل و اندوختن تجربیات بسیار، با قرار گرفتن دوست دیرینش بابک بیات در کنارش به عنوان آهنگساز، فصل دیگری را در سرودن شعر برای ترانه آغاز میکند. این محصولات هم از نظر تکنیک و هم از نظر زبان و محتوا سر و گردنی از سرودههای گذشتهی او بالاتر هستند و انگار با تشکیل این کارگروههای جوان تازه فرصت بیان و حضور و اجرا پیدا کردهاند. بابک بیات نیز این فرصت مغتنم را از دست نمیدهد و با تمام وجود از همهی احساس، دانش و تواناییهایش برای ساخت و پرداخت این اشعار استفاده میکند. ابی هم یکی از خوانندگان جوانی است که ایرج و بابک او را برای اجرای آثارشان برمیگزینند؛ آوازخوانی با صدایی پرقدرت و توانمند که از طریق محمد اوشال رهبر ارکستر جاز فولکلوریک اداره فرهنگ و هنر با ایرج و بابک آشنا میشود و ریسک بزرگ اجرای چنین ترانههای متفاوتی را میپذیرد و یکی از همراهان اصلی این گروه میشود و به قول خودش بنیان و پایههای استوار کارنامهی کاریاش در حین همین همکاریها شکل میگیرد.
«تپش» اولین همکاری این گروه است که در سال ۱۳۵۳ شکل گرفت؛ یک عاشقانهی پراحساس و شنیدنی که تکگویی عاشقی است که انگار آرامش و عشق و نیازش را در گوش معشوق زمزمه میکند.
بین این همه غریبه
تو به آشنا میمونی
حرفای تلخی که دارم
من نگفته تو میدونی
من پر از حرفای تازه
عاشق گفتن و گفتن
تو با درد من غریبه
اما تشنهی شنفتن
صدای تُرد شکستن
مثل گریه با صدامه
تلخی هقهق گریه
طعم تلخ خنده هامه
گرمی دست نوازشگر تو
مرهم زخمای کهنهی منه
تپش چشمهی خون تو رگ من
تشنهی همیشه با تو بودنه
در سال ۱۳۵۴ این گروه سه ترانه «خاتون»، «سایه» و «تو کی هستی» را روانه بازار میکنند. این سه اثر هر یک در فضای شعری و موسیقایی ویژهای ساخته و پرداخته میشوند و تجربیاتی منحصربهفرد در زمانهی خود هستند.
ترانه «خاتون» عاشقانهای است در مدح زنی که انگار تمام زیباییها جهان را در خود دارد و مرد راوی در بیان آنها −به شاعرانهترین شکل− هیچ خساستی به خرج نمیدهد؛ نگاهی تازه و نوگرا که جنتی عطایی میکوشد به زن در ترانه داشته باشد و در دیگر اشعار عاشقانهاش هم مشهود است.
کدوم شاعر، کدوم عاشق، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟
به یاد هقهق بیوقفهی من
توی آغوش معصومانهی باد؟
تو اسمت، معنی ایثار آبه
برای خاک داغ خستگیها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگیها
نجیب و باشکوه و حیرتآور
تو خاتون تمام قصههایی
تو بانوی ترانههامی اما
مث شکستن من بیصدایی
ترانه «سایه» یک ترانهی روایی درخشان، یک جستجوی نمادینِ حماسی-عاشقانه است. تلاش پرشور عاشقی گرفتار در کویر که به دنبال سایهی معشوق حتی برای یکدم آسودن در آن میگردد؛ سایهای که نجاتبخش است. تنظیم بهیادماندنی این ترانه اثر زندهیاد واروژان است.
تو یه سایه بودی
همقد خواب نیمروز من
تو یه سایه بودی
تو ظهر داغ تنسوز من
تو هُرم داغ بیرحم آفتاب
تو سایه بودی یه سایهی ناب
منِ مسافر تنتشنهی خواب
حریص فتح یه جرعهی آب
پای پر تاول من تو بُهت راه
تن گرمازدهمو نمیکشید
بیرمق بودم و گیج و تبزده
جلو پامو دیگه چشمام نمیدید
تا تو جلوه کردی ای سایهی خوب
مهربون با یه بغل سبزه و آب
باورم نمیشد این معجزه بود
به گمانم تو سرابی، یه سراب
«تو کی هستی» هم عاشقانهای دیگر، روایتگر یک دیدار مرد و زن و ناز و نوازشی لبریز از تعابیر و ایماژهای لطیف و شاعرانه و چشم و گوشنواز است که اینبار با موسیقی جاز به اجرا درآمده و تنظیم متفاوت زندهیاد اریک هم در ساخت و پرداخت این فضا نقشی بسزا دارد.
اسم تو قشنگترین قصه برای گفتنه
اسم تو قشنگترین قصه واسه شنفتنه
غنچهی نجیب اسم تو روی باغ لبم
بهترین غنچهی لذت برای شکفتنه
لحظهی طلایی نوازش گیسوی تو
مثل نازِ دست روی خواب چمن کشیدنه
داغی وسوسهی گرفتن دستای تو
کورهی بزرگ خورشیدو توی خواب دیدنه
تو چی هستی، تو چی هستی، که تماشا کردنت
مثل پَر به آسمون گشودنه؟
تو کی هستی، تو کی هستی، که تمام لحظهها
بی تو بودن مثل با تو بودنه
محصول همکاری این گروه در سال ۱۳۵۵ دو ترانهی «خورجین» و «سبد» است؛ دو عاشقانهی دیگر که باز هم حاوی زاویهی نگاه، زبان، موسیقی و اجراهایی تجربهنشده در آن سالها بودند.
«خورجین» روایت عاشقی است که مانند درویشان از دارِ دنیا تنها یک خورجین کهنه دارد؛ خورجینی حاوی قلب، هویت، احساس و زندگیاش که آن را هم پاکبازانه تقدیم معشوق میکند.
بین ای بانوی شرقی، ای مثل گریه صمیمی
همه هر چی دارم اینجا ست، تو این خورجین قدیمی
خورجینی که حتی تو خواب از تنم جدا نمیشه
مثل اسم و سرنوشتم دنبالم بوده همیشه
بانوی شرقی من ، ای غنیتر از شقایق
مال تو ارزونی تو ، خورجین قلب این عاشق
توی این خورجین کهنه شعر عاشقانه دارم
برای تو و به اسمت یک کتاب ترانه دارم
یه سبد گل دارم اما ، گل شرم و گل خواهش
تنی از عاطفه سیراب ، تنی تشنه ی نوازش
ترانهی «سبد» سوگنامهای غمبار برای یک عشق است. یک حسرت بزرگ برای عاشقی که از رسیدن به معشوق وامانده و نبودن و نرسیدن را سرودی تلخ کرده است.
تن تو کو، تن صمیمی تو کو
تنی که جونپناه من نبود
عطوفت تن تکیدهی تو کو
تنی که تکیهگاه من نبود
سبد سبد گلای تازهی تنت
برای باغ دست من نبود
افسانهی ظهور دستهای تو
جز قصه شکست من نبود
صندوقچهی عزیز خاطراتمو
ببین ببین که موریانه خورد
ببین که بیکبوتر صدای تو
گلای رازقیمو باد برد
محصول این همکاریها در سال ۱۳۵۶ هم دو ترانهی «خاکستری» و «مولای سبزپوش» است. ترانهی درخشان «خاکستری» ترانهای است که نگاهی فلسفی به خویشتن انسان میاندازد؛ خویشتنی که توسط راوی به دادگاهِ خود کشیده میشود و کشمکشی میان تن و روان را شکل میدهد؛ یک گفتگوی درونی شنیدنی که ابی با صدایی رسا فریادش میزند. شعر، موسیقی و اجرای این اثر هنوز هم پس از بیش از چهار دهه تر و تازه و تکاندهنده باقی مانده است. تنظیم این اثر نیز یادگاری است از زندهیاد محمد اوشال.
روح بزرگوار من
دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته
چهرهی بینقاب تو
وقتی تن حقیرمو
به مسلخ تو میبرم
مغلوب قلب من نشو
ستیزه کن با پیکرم
اسم منو از من بگیر
تشنهی معنی منم
سنگینه بار تن برام
ببین چه خسته میشکنم
آخرین ترانهی منتشر شده از این گروه در سالهای پیش از انقلاب ترانهی «مولای سبزپوش» است. در کتاب ترانههای ایرج جنتی عطایی، زمزمههای یک شب سی ساله، این شعر به رفیقی خودکشته به نام سید حسن فنونی تقدیم شده است. یک سرودهی شخصی در سوگ یک دوست که به صورت یک ترانهی شنیدنی درآمده و اجرا شده است.
مولای سبزپوش
ای اعتبار عشق
شاعرتر از بهار
ای تکسوار عشق
در اشکریز باغ
وقتی که گل شکست
وقتی که آفتاب
در من به شب نشست
نام عزیز تو
فریاد باغ بود
یاد تو در کسوف
تنها چراغ بود
شب بیدریغ بود
من تلخ و ناامید
تو میرسیدیو
خورشید میرسید
وقتی پرندهها دلتنگ میشدند
دلتنگ میشدی
وقتی شکوفهها بیرنگ میشدند
بی رنگ می شدی
وقتی که عاشقی از عشق میسرود
خرسند میشدی
وقتی ترانه ای از کوچه می گذشت
لبخند میشدی
اعجاز تو به من
جان دوباره داد
مولای سبزپوش
یادت به خیر باد!
به شهادت خالقان همین آثار، ساخت و ارائهی این هشت اثر متفاوت حاصل پیوند عاطفی و رفیقانهای است که میان این سه نفر شکل میگیرد و به بار مینشیند و ادامه پیدا میکند. با وقوع انقلاب، بابک بیات در ایران میماند و امکان همکاریاش با ایرج و ابی از بین میرود اما پیوند کاری جنتی عطایی و ابی تا دههها استوار باقی میماند و آثار متعددی از همکاری آنها در دورههای مختلف با آهنگسازی و تنظیم دیگر کارورزان شناختهشدهی این عرصه ساخته و منتشر میشود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *