نامههای شادابدخت
۲۶. غزل خداحافظی
آن روز بهاری نشستم تویِ بالکنی و فکر کردم به استاد سختگیر ادبیاتم که هرچی مینوشتیم تا میتونست ایراد میگرفت اما ...
شرح مجموعه:
شادابدخت سه سالی میشود که با چمدانی پر از خاطره از شهرش کوچ کرده. در این مجموعه، او از روزهایی که گذشته، از غربت خودش و آدمهای اطرافش در سرزمیناش میگوید؛ از خاطراتی که شاید شما هم تجربهاش را داشتهاید.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *