عبور از دوزخ و سوگشعرهای رضا براهنی
برای شاعر شدن باید جای «ازل» را با «ابد» عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی —مثل دانته
جملات بالا، مدخل این مقال، تکهای از شعر رضا براهنیست؛ شاعر و نویسنده و منتقد ادبی بزرگ ما که این روزها به سوگش نشستهایم. براهنی هم —همچنانکه در این تکه شعرش میگوید— شصت سال جای «ازل» را با «ابد» عوض کرد تا همواره کسی باشد که از دوزخ عبور میکند؛ و از دوزخهای بسیاری عبور کرد: دوزخ عشق، دوزخ نوشتن، زندان، شکنجه، تبعید، از دوزخ کینتوزی رقبای ادبی. او سوگشعرهای بسیاری نوشته است اما از میان آنها چند تایی زبانزد خاص و عام است.
سوگ شاهرودی
اسماعیل بلندترین سوگشعرِ براهنی و شاید معروفترین آنهاست که در سالهای اخیر بارها به مناسبهایی در فضای مجازی بازنشر شده است. او در سوگ شاعر آوانگارد دههی چهل و پنجاه ادبیات ایران، اسماعیل شاهرودی، نوشته است:
قسم به چشمهای سرخت اسماعیل عزیزم
که آفتاب روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید.
و دوزخ تجربی است
تو آن را تجربه کردهای […]
گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید اینطور باشد.
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
با جنون همیشه جوان تو همرنگ است!
بگذار دوزخ از چشمهای قیقاجت فرو بلغزد!
چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند.
دوزخ از هر نوع: دوزخ تفرعن حاکمان، […] دوزخ سینجیم درونی در کابوسهای بیانتها، دوزخ حجرههای نشاندهشده در کنار لولههای نفت […]
[…]
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربهی دوزخ بهاضافهی کلمه یعنی شاعر.
در صفحهی ۳۳ مینویسد:
ما با صدای مشترک مسخشدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست.
ما از آن عصر خویش شدهایم
ما آن داغ را نمیبینیم، اما تماشاگران ما آن را میبینند.
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابودشده میخواهم، اسماعیل!
مثل گلولهای که بههنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد ولی آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده!
سوگ ساعدی
غلامحسین ساعدی را میتوان از نزدیکترین دوستان ادبی رضا براهنی دانست؛ همزبان و همشهریای که براهنی در سوگ مرگ او در تبعید شعر درخشان گاری را مینویسد. ساعدی در سال ۱۳۶۴ در تبعیدی اجباری در فرانسه میمیرد. آنطور که از مقدمهی شعر بلند اسماعیل میتوان فهمید، براهنی نوشتن شعر اسماعیل را همزمان با مرگ ساعدی آغاز میکند اما دو سال طول میکشد تا شعر نوشته شود و کتاب بهصورت رسمی منتشر. اما شعر گاری، برخلاف شعر اسماعیل، بلند نیست. تو گویی شاعر که نفَسش را برای سرودن طولانیترین مصرع شعر فارسی در سینه حفظ کرده بود در این شعر دچار نفستنگی شده است:
ما در غیاب تو در اینجا در این جهان خاکی ویران چه میکنیم؟
از دوردستهای زمان غرش صدها هزار گاری را حتی در خواب نیز میشنویم
ای کاش میآمدند ما را هم میبردند.
شاعر دیگر نمیگوید «به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!» چرا که ویرانی چنان بال گسترده بر آسمان شهر که تنها میتواند بگوید: «ای کاش میآمدند ما را هم میبردند.»
گاری در این شعر نماد مرگ است؛ گاریای که در شاهکار خود غلامحسین ساعدی یعنی در رمانگونهی عزاداران بیل نخستین بار دیده میشود و آنجا هم گاری نماد مرگ و قحطی و استبداد و جهل و فقر است.
سوگشعر گاری را براهنی به سال ۱۳۷۰ نوشته است. او در این شعر از دستهایی سخن میگوید که وارد تبریز شدهاند و همهچیز را، درها و اتاقها و آسمان پرستارهی تبریز و خود ساعدی را، که باز در این شعر نیز چون شعر اسماعیل روایتشنویی مرده است، به روی گاری انداخته و با خود میبرند:
از روی گاری صدها هزار چشم درخشان تبریزی فریاد میزدند: ما را بردند
و،
بردند
حالا از موریانهها نشانی خورشید را میپرسیم
اما تو نیستی
زیرا که آمدند و تو را انداختند روی گاری بردند.
هم در شعر بلند اسماعیل و هم در شعر گاری روایتشنویی حضور دارد که شاعر او را با نام و بینام با جمع یکی میکند. تو گویی با مرگ هر شاعر و نویسندهای جهان دچار جنون میشود. در شعر بلند اسماعیل سرنوشت اسماعیل سرنوشت همان جوانانی است که شاعر میگوید «بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند.» و سرنوشت روایتشنوی شعر گاری که با «تو» در شعر نشاندار شده و مورد خطاب قرار داده میشود همان سرنوشت صدها هزار چشم درخشان تبریزی است و سرنوشت همهی آنها به سرنوشت جهانی که در آن زیست میکنیم گره خورده است: «گلهای باغچههای تبریز میگریستند وقتی که ارک علیشاه را انداختند روی گاری بردند.»
براهنی باز همچون شعر بلند اسماعیل اینجا هم از ویرانی میگوید و خود همچون بازماندهای از آشویتس در پایان شعر فریاد میزند:
از دوردستهای زمان غرش صدها هزار گاری را حتی در خواب نیز میشنویم
ای کاش میآمدند ما را هم میبردند.
سوگ مختاری
و سوگشعر دیگری که رضا براهنی در واکنش به قتل محمد مختاری مینویسد:
چشمهایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری
باغهایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری.
سوگشعری که براهنی برای مختاری نوشته است، برخلاف دو نمونهی قبلی، سراسر به سبک سوگواریهای کهن است و گاه شعر صداست و اجرای شاعرانهایست از سوگواری شاعری برای شاعری دیگر؛ نالههای شاعری در رثای شاعری یگانه که تفرعن حاکمان و آمرها و عاملهایشان نفسش را بریده است:
اما های هایا هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری
و کفنها و پرچمها و دکانها و خیابانها و دهانها و دندانها
هرچه هرجا و هرکه هرجا و حتی خود قاتلها خود آمرها خود عاملها حتی خود او که آن بالاست بالای بالای بالای بالای بالای ما میگوید: های هایا هایا ها یا ها ها های هایا هایا هایا مختاری مختاری مختاری
و تو گویی دیگر آن نفس بریدهشده و نفستنگی شعر گاری هم از پس توصیف قتل مختاری برنمیآید. شاعر احساس خفگی میکند و چنین شیونکنان میگوید: «داغ میخواند سینه داغ میخواند زانو داغ میخواند خواهر داغ میخواند مادر.» و با صمیمیتی که خاص سوگوار است نام شاعر را اینچنین صدا میزند: «ممد مختاری ممد مختاری ممد مختاری مختاری مختاری مختاری.»
در این سه سوگشعر دو شاعر و یک نویسنده، هر یک بهطریقی کشته میشوند؛ اسماعیل با جنون تحمیلی، ساعدی با تبعید تحمیلی، و مختاری با مرگ تحمیلی. هرچند براهنی سوگشعرهای دیگری نیز دارد اما بهجز این یادداشتی نیز دارد در رسای مرگ هوشنگ گلشیری که ذکرش بسیار رفته:
مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هرکسی نیست. از همین آغاز باید دقیق باشیم. مرگ او مرگ یگانهای است از میان سه یا چهار یگانهی این زمان، این زبان، و این نثر.
یادداشت او در باب مرگ گلشیری اما در قالب سوگنامه نیست؛ زبانی فنی دارد و توصیفیست از نویسندهای که به قول براهنی در همین یادداشت «مدام کتیبهی مرگ نوشته است.»
سوگ براهنی
آخرین سوگشعر براهنی اما سکوت است. نه نفسی طولانی برای بلندترین مصرع شعر فارسی، و نه نفستنگی، و نه خفگی؛ آخرین سوگشعر او سکوتیست ابدی. او که شصت سال شعر و قصه و نقد ادبی نوشت و بنیانگذار نقد ادبی مدرن در ایران بود، بعد از دورهای که در تبعید درگیر آلزایمر بود و همهچیز و همهکس را فراموش کرد، در آغاز قرنی دیگر در پنجم فروردین ۱۴۰۱ با سرودن آخرین سوگشعر خود زندگی ادبیاش را به پایان رساند: میشنوید؟ تنها صداست که میماند.
ادبیات ایران پر است از ارجاعاتی به آرا و نظریات او در باب شعر و قصهی فارسی. کمتر شاعر و نویسندهای هست که از نظریات او تأثیر نگرفته باشد. حتی منتقدان و رقبای کینتوز او هم برخی پیشرفتهای ادبی خود را مدیون اویند. در باب شعر و قصهی هر که استعدادی داشت و چیزی نوشته بود، و هر چیز که میتوانست ارزشی ادبی داشته باشد، نظرش را بهصراحت نوشت و بیان کرد. از همین رو همیشه مورد حملهی رقبای ادبی قرار میگرفت. سه جلد بررسی شعر معاصر فارسی و یک جلد قصهنویسیاش را اختصاص داد به دیگران و در مؤخرهی کتاب خطاب به پروانهها نخست دیگران را و بعد شعر خودش را توضیح داد. عضو برجستهی کانون نویسندگان ایران و از بنیانگذاران آن بود و در تدوین نامهی معروف «ما نویسندهایم» نقش مهمی داشت. نویسندهی رمانهای مهمی چون آواز کشتگان، آزاده خانم و نویسندهاش، و روزگار دوزخی آقای ایاز و شاعر مجموعه اشعاری چون خطاب به پروانهها، ظلالله و شعر بلند اسماعیل و هزاران صفحهای بود که در سالهای اخیر بعد از تبعید اجباری به کانادا نوشته و منتشر نکرد.
سکوت بلند او از سالها پیش آغاز شده بود؛ از زمانی که روزگار دوزخی آقای ایاز به زبان فرانسوی منتشر شد اما یافتن نسخهای از آن به فارسی تقریباً جزو محالات بود. او در سکوت مینوشت و به زبان دیگری منتشر میکرد. رمان الیاس در نیویورک او هنوز هم به فارسی منتشر نشده و سالهاست که آثارش پشت تیغ سانسور مانده و منتشر نمیشوند. هلن سیکسو دربارهی رمان سترگش روزگار دوزخی آقای ایاز نوشت:
دوزخ براهنی مانند کاخی مجلل و مزین است؛ آرشیوهای ایرانی و ترک و غربی را در بر دارد. خاطرات و دانشهای دایرهالمعارفی دارد. سرآغازش مدرن است. باید میگفتم دوزخها، دوزخهای زیبا، زیرا دنیای رضا از همهجا دوزخی بیرون میکشد.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *