
دو روز
من در تمام عمرم تنها سفر نکرده بودم. تنها به این معنی که رها باشم. تنها بروم به شهری. پولهای توی جیبم را بشمرم و برنامه بریزم برای روزهای بعد. صرفهجویی کنم، در جای ارزان بخوابم و غذاهای جدید بخورم. سفری که در آن دوست تازه پیدا کنم و برگشتنم را به خانه −خانهای که در نبودنم کسی در آن بیقراری نمیکند− عقب بیندازم. دیرتر برگردم تا آدمهای بیشتری ببینم و در خیابانهای بیشتری قدم بزنم. جوری که بتوانم خودم را جایی دور از آدمها، زندگی و خانهای که به هم تعلق داریم پیدا کنم.
توی اینستاگرام و توییتر دوستهایی دارم که زیاد سفر میکنند. کوله بر پشت و تنها. آدمهایی که از سفر برمیگردند، مدتی کار میکنند و پول جمع میکنند برای سفر بعد. در سفر گاهی به گروهی که نمیشناسند ملحق میشوند و گاهی تا جایی از سفر با هماند و بعد باز تنها میشوند. ما خانوادگی اهل زیاد و طولانی سفر کردن نیستیم و تماشای عکس جنگلها و بیابانها را از راهرفتن و خوابیدن در آنها بیشتر دوست داریم. زیاد دوست نداریم خاکی بشویم. به توالت خانهی خودمان که میرسیم میگوییم هیچ هتل پنجستارهای به راحتی تو نیست. اگر پولی داشته باشیم اولویت با کلاسهای بچه و قسط خانه و قبضهای چسبیده به در یخچال است. برای همین هیچوقت به آن معنی مشتاق خود سفر و دور شدن نیستم یا بهتر است بگویم بار نیامدهام. به عکسهای سفرهای گروهی یا حتی دو نفره هم غبطه نمیخورم و دوست دارم در جایی که هستم جا بیفتم و کمتر روی نقشه جابهجا شوم.
اما این شکل سفر کردن، تنها سفر کردن و دور شدن، داستانش از روحیهی یکجانشین و تغییرگریز من جداست. این شکل سفر کردن، یکی از چیزهایی بود که من از همان نوجوانی آرزو داشتم فقط یک بار تجربه کنم. آرزویی در فهرست کوتاه و کمتوقع خواستههای دنیوی که در اثر میانسالی و غرقشدن در روزمرگی کارمندی، کمرنگ شد اما هیچوقت هم از سرم نیفتاد.
هیچٰٰوقت ننشستم تمام جوانب ماجرا را بسنجم و شاید لازم هم نبود آنقدرها در بطن ماجرا فرو بروم. معادله سادهتر از این حرفها بود. محدود بودن و دختر بودن در فضایی که در آن بزرگ شدم آنقدر به همه چیز تسلط داشت، که خیلی وقتها ارادهی شخصی را بیمعنی یا دستکم پرمخاطره میکرد. نمیگذاشت تصمیمگیرنده باشی و استقلالت را مثل خیلی چیزهای دیگری که حقت بود، مختل میکرد. به ندرت که با خودم مهربان میشوم میبینم بالا و پایینهای زندگی معمولی آنقدر قوی بودند که نمیشد در صلح و آرامش از پس آنها برآمد و باید بین سرکشی کردن و رسیدن، و صبر و مدارا یکی را انتخاب میکردیم. به گمانم خیلی آرزوها ولو ساده و دمدستی به خصوص در زمان ما احتیاج به جنگ طولانی، حوصلهی زیاد و امید تمامنشدنی داشتند که گاهی درست یا غلط آدم ترجیح میداد برای حفظ آرامش از آنها پرهیز کند.
در نهایت تنها سفر کردن آرزویی دور بود که با مهاجرت و مادر شدن، دورتر و دورتر هم شد و دیگر به جایی رسید که شاید اگر خوب به آن دقت کنم میتوانم بگویم حتی آرزو هم نبود. فرصتی بود از دست رفته که با وجود استقلال مالی و اجتماعی، نه این که یادم رفته باشد، دیگر منتظرش نبودم و هیجانزدهام نمیکرد. چیزی نبود که فکرش دیگر شبم را روشن و دلم را خوش کند.
دو ماه پیش تقریبا یکی از همین روزها قرار شد در یک برنامهی تلویزیونی شرکت کنم. برنامهای که در لندن ضبط میشود و من برای حضور در آن باید چند هزار کیلومتر پرواز میکردم. این سفر برایم پر هیجان و در عین حال پر اضطراب بود. برایش خوشحال و در عین حال نگران بودم. قرار بود دو روز مهمان باشم و چون راه خیلی طولانی بود، به پیشنهاد رئیسم، برای پنج روز تقاضای مرخصی نوشتم که با در نظر گرفتن رفت و برگشت و دو روز آخر هفته، سر جمع اقامتم بشود چهار روز. فکر کردم دو روز بعد از برنامه خستگی در کنم و یکراست سوار هواپیما نشوم. دوستهای دیده و نادیدهی عزیزی هم داشتم که فکر کردم میتوانم به این وسیله ببینمشان.
نمیدانم چه طور اصلا به آن آروزی دور فراموششده فکر نکردم. آنقدر بدو-بدوی چیدن مقدمات، آماده کردن خانه، راست و ریس کردن کارهای مدرسه درگیرم کرد که اصلا فکر نکردم دارم برای اولین بار، از اول تا آخر تنها سفر میکنم. حتی وقتی سوار هواپیما شدم و بین دو آدم که نمیشناختمشان نشستم یادم نیفتاد که این فرصتی است که از سالهای دور منتظرش بودم.
توی راه هم به کارهایی که باید روز اول و دوم انحام میدادم فکر کردم. چند صفحه یادداشت نوشتم. به این فکر کردم که کاش پسرم آیپدش را با خودش ببرد مدرسه. ساعتی که باید از خواب بیدار میشد امیدوار بودم که صبحانه بخورد و برای امتحانی که دارد مضطرب نباشد. در تمام نزدیک به بیست ساعت حرکت به سمت مقصد، فکر نکردم که خودم هستم و خودم. تکهای از من جا مانده بود و تکهی دیگر آماده میشد برای دو روز پر کار پر اضطراب. خسته هم بودم چون تمام هفتهی قبل را برای جبران مرخصی این هفته کار کرده بودم. عوارض کمخونی هم به خاطر خواب و خوراک نامنظم اخیر گویا تشدید شده بود و حس میکردم این منم که هواپیمای بوئینگ را روی شانههایم از روی اقیانوس به سمت قطر میبرم.
به لندن که رسیدم، دو روز پرکار اول که گذشت و کارم که انجام شد، تازه فهمیدم تنها آمدهام به جایی تازه. صبح که بیدار شدم و دیدم در اتاقی تنها هستم که هیچکس توی آن نیست، تازه یادم افتاد همین یکی از آرزوهایم بوده. این که برای خودم مثل غبار گم بشوم و بروم تا دور-دورها. اول چند لحظه فکر کردم کجا هستم و چقدر با خانه فاصله دارم. یادم افتاد شوهر و بچهام جایی در قارهای دیگر هستند. ساعت را حساب کردم. پسرم باید الان از مدرسه برمیگشت. باید کفشهایش را میگذاشت توی قفسهی دم در و جورابهایش را میانداخت توی سبد رختچرکها. باید میرفت سراغ یخچال که آب بخورد و بعد میرفت که دستهایش را بشوید. دلم برای صورتش و جای خالی دندانش که پیش از سفرم افتاده بود تنگ شد. فکر کردم سر کار اگر بودم الان وقت چای عصر بود. رئیسم هم لابد داشت طبق معمول کیفش را آماده میکرد که برود خانهاش آن سر شهر. اینجا این سر دنیا ولی ساعت برایم معنی نداشت. اینجا من مسافر بودم. مسافر تنها؛ و درست همان لحظه از به یاد آوردن آرزوی سادهی نوجوانی بغض کردم.
معمولا جزئیات روزهای سفر را جز آن لحظههایی که در عکس ثبت میکنم به خاطر نمیسپرم. دقیقتر بخواهم بگویم به ندرت جزئیات را به خاطر می آورم. اما ریزهکاریهای چند ساعت این دو روز را خیلی خوب به یاد میآورم. همین که از جا بلند شدم دوش گرفتم، با موهای خیس رفتم پایین برای صبحانه و بعد کفشهای تختم را پوشیدم و رفتم توی خیابانی که نمیشناختم. همین که رفتم و رفتم. به معنی واقعی کلمه رفتم؛ بدون این که برایم مهم باشد چه ساعتی باید برگردم و تا کجا باید بروم؛ بدون این که کسی منتظرم باشد یا نگرانم شود. خیابان ابری بود و پر از اتوبوسهای قرمزی که پشت سر هم میرفتند. توی راه به لباس فروشیها سر زدم و به کتابفروشیها. سوار اتوبوس شدم و رفتم به ایستگاهی که کارمند هتل گفت خیابان به جای قشنگ شهر میرسد.
توی خیابان خیس و قدیمی چای خوردم. به فروشگاه بزرگی رفتم که همه چیز داشت. اول گفتم بروم برای پسرم شلوار بگیرم یا پازل … یا دوربین یکبار مصرف. یک پازل خوب پیدا کردم که میدانستم خوشش میآید. دلم گرم شد که زود میبینمش. رفتم میوهفروشی و یک بسته هندوانهی قاچشده خریدم. آمدم بیرون و کنار خیابان نشستم و خوردم. همینطور که ماشینها و آدمها را تماشا میکردم. بعد باز قدم زدم. از روی نقشه ایستگاههای دور را پیدا کردم و با قطار از هتل دورتر و دورتر شدم.
تمام جزییات این دو روز همین اتفاقات ساده است. همین روزمره که همیشه برای همه پیش میآید. سوار شدن، قدم زدن، تماشا کردن، عکس گرفتن، خوردن و نوشیدن، به دیدن دوستان نادیده رفتن و ساعتها گپ زدین و فراموش کردن زمان. وقتی به هتل برمیگشتم دیر وقت بود. نمیدانم چه ساعتی که مهم هم نبود.
آخرین شب، شب توی رختخواب هتل فکر کردم چه حیف که در نوجوانی برای این آرزو به اندازهی کافی تلاش نکردم؛ آنطور که باید نجنگیدم. شاید هم جنگیدم اما بیفایده. شاید ناکافی. شاید به اندازه کافی شجاع نبودم. شاید … شاید… فکر میکردم باید با همین «شاید شایدها» به خودم بابت این نامهربانی جواب پس بدهم. اما جوابی نبود. جواب قاطعی نبود یا من خسته بودم. به ساعت نگاه کردم. هفت ساعت جلو رفتم و فهمیدم ساعتی است که پسرم دارد میرود مدرسه. اگر بودم باید ساندویچش را آماده میکردم و توتفرنگی توی ظرفش میگذاشتم. اگر هم سر کار بودم در حال بدو بدو بودم و بالا و پایین رفتن توی راهپله. برای پسرم یپغام دادم دلم برایت تنگ شده و از خستگی بیهوش شدم.
صبح باید برای رفتن به فرودگاه آماده میشدم. بستن بار، جمع کردن خرتوپرتها، چک کردن کشوها و کمدها. مثل این که داشتم توی خوابی راه میرفتم که هنوز باور نمیکردم واقعا اتفاق افتاده باشد. ته قلبم خوشحال بودم. هرچند دیر، ولی برای چند ساعت به یک آرزوی ساده رسیده بودم. آرزویی که شاید برای آدمی در جای دیگر دنیا خندهدار باشد.
توی فرودگاه وقتی منتظر پرواز نشسته بودم، پیغامها را نگاه کردم. پسرم در جواب پیغام دیشبم نوشته بود: «زود بیا! دلم خیلی تنگ شده.» از دلتنگیاش بغض کردم. تا وقتی نوبت سوار شدن به هواپیما شد، به او فکر کردم؛ به خندههایش؛ به خواب شبهایش که حتما در نبودن من آسان نبوده. سعی کردم احساس گناه را از خودم دور کنم. به پازل سوغاتیاش فکر کردم که توی چمدان بود؛ به بستهی شکلات فندقیای که برایش خریده بودم؛ به مسیری که وقتی برگردم باید هر روز تا سر کار رانندگی کنم؛ به لیست خرید آشپزخانه که منتظرم چسبیده بود به در یخچال؛ به روزمرهی میانسالی. باید برمیگشتم. مرخصیام کوتاه و بچهای آن طرف دنیا دلتنگ و بیقرارم بود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *