داستان و تاریخ در «باز رو به رود»: روایت شهریار مندنیپور از مرگ صمد بهرنگی
در «باز رو به رود»، یکی از نه داستان شرق بنفشه[۱]، شهریار مندنیپور از واقعه تاریخی مرگ صمد بهرنگی روایتی داستانی میسازد. همیشه شنیده بودیم که بهرنگی شهید شده است؛ یک مامور مخفی ساواک همراهش بوده که او را در رود ارس غرق کرده است. بیست سال پس از واقعه معلوم میشود مامور مخفی در میان نبوده و صمد در لحظهای خطرناک کنترل خود را از دست داده و در ارس غرق شده است. فاصله زیادی است بین آن شهادت و این مرگ.
«باز رو به رود» بازآفرینی داستانی واقعه از زبان متهم به قتل است که سالها ننگ قاتل صمد بودن را به دوش کشیده تا جنبش ضد شاه در ایران یک قهرمان بیشتر داشته باشد. اهمیت بازآفرینی مندنیپور، بیش از واقعه تاریخی مرگ یا شهادت صمد بهرنگی، در حدیث نفس راویای است که نگران از دستدادن جایگاه خود است. این روایتْ در سطح تاریخ نمیماند و به عمق نقشی که راوی برای خودش قائل است میپردازد. اینجا با دیالکتیک درهمتنیدگی و رودررویی روبهروییم: واقعه تاریخی پیشزمینه داستان است و داستانْ مواجهه با تاریخ.
فهم «باز رو به رود» بدون آگاهی از واقعه مرگ صمد ناممکن است اما داستان فراتر از تاریخ میرود. این مقاله با خلاصهای از پیشزمینه تاریخی شروع میشود و به رویکرد روایی اساطیری/روانشناختی مندنیپور در «باز رو به رود» میرسد.
پیشزمینه تاریخی
در زمستان ۱۳۴۵، پنج فعال آذری که صمد بهرنگی جزوشان بود گروهی را در تبریز تشکیل دادند. سال بعد آنها «به این نتیجه رسیدند که مبارزه مسلحانه تنها راه مقابله با سرکوب حکومتی در ایران است.»[۲] بهرنگی یکی از سازماندهندگان فعال و نظریهپردازان گروه بود. او تنها ۲۹ سال داشت که در شهریور ۱۳۴۷، هنگام آبتنی در رود ارس غرق شد. مرگ بهرنگی «جلال آل احمد و غلامحسین ساعدی، رهبران روشنفکری ایران را بر آن داشت که مرگش را کار ساواک (پلیس مخفی شاه) قلمداد کنند.»[۳] نقدهای او بر نظام آموزشی، فعالیتهای سیاسیاش علیه حکومت و جوانیاش همگان را متقاعد کرد که ساواک متهم اصلی مرگ اوست. اما یک سوال باقی میماند: چه کسی عامل قتل بوده است؟ در روایت پذیرفتهشدهی شهادت بهرنگی، در سفرش به ارس، افسری با او همراه بود. این افسر ناشناس حمزه فراحتی نام داشت که دوست قدیمی صمد از حلقه سیاسی تبریز بود.[۴] فراحتی، آلاحمد و اعضای حلقه تبریز روی روایت «شهادت» صمد توافق کردند. همه جا گفته شد افسری ناشناس همراه صمد بوده و او را به قتل رسانده بدون اینکه نامی از حمزه فراحتی برده شود.
فراحتی همان افسر ناشناس بود اما قاتل صمد نبود. او به دستور سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، سازمانی که صمد از بنیانگذارانش شمرده میشد، بیش از بیست سال سکوت کرد. سال ۱۳۷۰ بود که فراحتی اعلام کرد قاتل صمد نبوده و جلال آل احمد، غلامحسین ساعدی، و دوستان نزدیک صمد هم این را میدانستهاند.[۵] همه میدانستند صمد چون شنا بلد نبوده در ارس غرق شده اما با جعل روایت قتل او به دست ساواک، از او شهیدی ساختند تا پرچمی نو علیه حکومت شاه برافرازند. دو شخصیت اصلی این واقعه، «شهید» صمد بهرنگی و «قاتل» افسر ناشناس بودند.
در «باز رو به رود»، مندنیپور کانون روایت را از بهرنگی به فراحتی تغییر میدهد. فراحتی داستانی، که اسم خاص ندارد و او را به نام «مرد» میشناسیم، شخصیتی انقلابی-قاتل است. این شخصیت داستانی، بیش از آنکه واقعیتی تاریخی داشته باشد، محصول تردید شهریار مندنیپور در یکی از روایتهای مقوم انقلاب ۵۷ یعنی روایت شهادت صمد بهرنگی است.
رویکرد روایی مندنیپور در «باز رو به رود»: یک راوی، نظرگاههای متفاوت
داستان سه شخصیت اصلی دارد: میرداد (نام داستانی صمد بهرنگی)، آقای فروردین (نام داستانی جلال آلاحمد) و مرد (نام داستانی حمزه فراحتی). «باز رو به رود» سیزده پاراگراف دارد که همه با «میگویم» آغاز میشوند؛ سیزده نظرگاه مختلف از زاویه دید یک راوی که مدام روایت و لحن داستان را تغییر میدهد. بنابراین، هر پاراگراف میتواند داستان مستقلی باشد که دلیل روایت، مخاطبان، زمان، مکان، و خط داستانی آن با دیگری متفاوت است. برای راوی مهم است که با روایتهای مختلف از موقعیت خود به عنوان سازنده «اسطوره»ی میرداد دفاع کند.
آقای فروردین، پس از سی سال، در مقالهای روایت شهادت میرداد را جعلی اعلام و اقرار میکند که در دوران مبارزه علیه شاه میخواسته با این جعل، جبهه جدیدی علیه حکومت بگشاید. مرد در مقابل این روایت مقاومت و بر نقش خود به عنوان قاتل میرداد پافشاری میکند. او اصرار دارد همان طور که قابیل هابیل و یهودا مسیح را اسطوره کردند، او هم با قتل میرداد، از او اسطورهای ساخته است. مرد، راوی پریشانحال و سرگردان، روایتهای گوناگون هزارتویی میسازد تا جایگاه خود را به عنوان قاتل میرداد و سازنده اسطوره او حفظ کند.
روایتهای او از کشتن میرداد با هم ناسازگارند. زمانی میگوید میرداد را هل داده وسط امواج خروشان آب؛ زمانی اقرار میکند به میرداد شلیک کرده؛ دیرتر اصرار دارد که از ساواک پول گرفته تا با سنگی بزرگ، وقتی میرداد در ارس آبتنی میکند به او حمله کند. روایتهای متنافر او، مرزهای واقعیت و روایت، مرزهای زندگی و داستان را به هم میریزند، انگار بخواهد مخاطب را غافلگیر و گیج کند. نگرانی او اما واقعیت نیست. مرد میخواهد روایتهایی را تثبیت کند که او را در موقعیت قاتل/قابیل/یهودا نگه میدارند. نفی قاتل بودن او، نفی اسطوره میرداد هم هست. نفی اسطوره میرداد، مرد را از صحنه تاریخ و روایت حذف میکند؛ اگر میرداد شهید نباشد، مرد هیچ است. اینجاست که مرد نمیتواند آقای فروردین را به خاطر روایت جدیدش ببخشد، روایت جدید فروردین جایی برای حضور مرد در تاریخ نمیگذارد.
از ابتدای «باز رو به رود» مرد خانه به خانه دنبال آقای فروردین میگردد. او کینه فروردین را به دل گرفته است. پایان داستان او را مییابد و از او میپرسد چه لزومی داشت بعد از سی سال بنویسد مرگ میرداد تصادفی بوده و به او میگوید که این کار یعنی «مرگ میرداد و مرگ من».[۶] مرد، فرورفته در نقش قاتل و مصر بر ایفای نقشی که سی سال با آن زندگی کرده است، کینهتوزانه آقای فروردین را به کشتن تهدید میکند و آن چنان که از سخنان پایانیاش برمیآید، او را میکشد.
«باز رو به رود» هم آزمایشی است در عرصه داستاننویسی ایران و هم مواجههای است با تاریخ. برای اولی، مندنیپور به جنگ تعبیری جاافتاده در ادبیات مدرن ایران میرود؛ تعبیری که داستان را روایت شخصی تاریخ و نفی تاریخ رسمی حکومتی میداند. او خطر میکند و با گذاشتن مرد/قاتل در مرکز داستان و اولویت دادن به روایتهای مرد از یک واقعه تاریخی جاافتاده، با مفاهیمی مانند «شهادت»، «مرگ»، «قتل» و «جعل تاریخ» بازی میکند. روایتهای متنافر راوی که همه با روایت تجدیدنظرشدهی عمومی درباره مرگ میرداد ناسازگارند، نشان میدهد که او زندانی دنیای اسطورهای شهادت و قهرمانی است، دنیای تاریخ-گذشتهای که با تحمیل نقش ضد قهرمان به راویْ زندگیاش را ویران کرده است.
در مواجهه با تاریخ، از خلال حدیث نفسی پر از پریشانگویی، مندنیپور نشان میدهد مفهومی مانند «شهادت» چگونه زندگی فعالان سیاسی ایران را، گاه در مقام اسطوره و گاه در جایگاه ضد قهرمان، میساخته و نقش اجتماعی و سیاسی آنها را مشخص میکرده است. نویسندهْ راوی تاریخی نانوشته نیست، او به جنگ «ضرورت»های تاریخیای میرود که زمانی نقش قاتل را به «مرد» تحمیل کردهاند و زمانی دیگر آن را باز پسگرفتهاند.
پانوشتها:
[۱] شهریار مندنیپور. شرق بنفشه، چاپ اول، تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۷، ص ۲۴۵-۲۲۹.
[2] Peymān Vahābzādeh, A Guerrilla Odyssey: Modernization, Secularism, Democracy, and the Fadai Period of National Liberation in Iran, 1971-1979, (Syracuse, Syracuse University Press, 2010), 23.
حلقه تبریز یکی از گروههای تشکیلدهنده سازمانی بود که بعدها سازمان چریکهای فدایی خلق ایران نام گرفت.
[4] Farāhati quoted in Vahābzādeh, A Guerrilla Odyssey, 23–24.
[۵] حمزه فراحتی.« قصه راز کشنده ارس»، زندهرود، تابستان و پاییز ۱۳۷۲، شماره ۴ و ۵.
[۶] مندنیپور، همان، ۲۴۳- ۲۴۲.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *