خانواده اشرف مخلوقات است
فرهاد بابایی در آثارش به قمار بزرگی دست میزند: ساختن داستانی نو از زندگی روزمره و آنچه همه تجربهاش را دارند. خلق داستانی خواندنی از موضوعهایی مثل کودکی و بیماری و مرگ و آپارتماننشینی و عشق و سکس و حتی درگیریهای سیاسیِ آشنا کار آسانی نیست اما بابایی از پسش برمیآید. در مجموعه داستان به هم پیوستهی کیفیت نیما موضوع مرکزی «فقدان» است.[۱] فقدان هم کابوس میسازد و هم عشق و مهربانی را پررنگتر میکند. بابایی استاد ساختن لحن و موقعیت و فضاست. هر شخصیتی با صدای متمایزش شناخته میشود و هر موقعیتی، فضایی میسازد که هم آشناست و هم غریب؛ هم آن را تجربه کردهایم و هم با شخصیتهای داستانی دوباره آن را به جان حس میکنیم.
بابایی با داستانهای کوتاهش و بهخصوص با رمانش جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده، نوعی جدید از رمان خانوادگی را به خوانندگان ایرانی معرفی کرد.[۲] خصلت اصلی راویان داستانهای بابایی، زبانی است که بیمحابا تقدس مصنوعی روابط خانوادگی را میشکند. همین است که سانسور حکومتی زبان و فضا و روابط ساختهشده در داستانهای بابایی را برنمیتابد. پس از چاپ اول، جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده توقیف شد و سایر کارهای بابایی هم مجوز چاپ در ایران نمیگیرند. او که حاضر نیست تن به سانسور کلمات و اندیشههایش بدهد، آخرین رمانش، کیفیت نیما را الکترونیکی منتشر کرده که به رایگان در دسترس همگان است.[۳]
کیفیت نیما با «اعلام وضع خطر» آغاز میشود. نیمای هشت ساله با سگی حرف میزند که پیشگویی میکند. سگ میداند که خانهی نیما خراب خواهد شد تا اتوبانی آنجا ساخته شود و کابوسی از آینده ترسیم میکند که چند نفر نیما را «گاز خواهند گرفت». بازسازی صدای نیمای کودک و روابطش با خانواده و همسایهها و سگِ زیرِ ماشین و فضایی که این رابطه در آن شکل میگیرد، نشاندهندهی ذهن ورزیدهی نویسنده و اشرافش به روانشناسی کودکی است. از همان داستان اول، کابوس فقدان –نبودن سگ و خراب شدن خانه– دنیای نیما را پر میکند:
از پشت میبینی سگه یواشکی دارد از زیر ماشین نگاهت میکند. چراغقوه را میگیری طرفش. نور را میاندازی روی صورتش. میرود زیر پیکان و غیبش میزند. بابایت در کوچه را میبندد. نور را میاندازی توی گوش بابایت. توی بغلش هستی و دارد از پلهها بالا میرود. توی سیاهی سوراخ گوشش را نگاه میکنی و دم گوشش میگویی: «بابا قراره چندتا توله آدم منو گاز بگیرن. خیلی سال دیگه. توی خیابونی که همه خونههاش رو خراب کردن. همه از روش رد میشن.»
«نه بابا…نیماجان! نه هیچی نمیشه… اگه نترسی هیچکس جرأت نمیکنه گازت بگیره.» (۴۲)
خانوادهای که بابایی در داستان اول میسازد، همه دلسوز همند. مادر به نیما و نادیا، خواهرش، آسایش و مهربانی بیدریغ میدهد و پدرْ امنیت و اطمینان. جایی از یکی از داستانها، نادیا و نیما دارند راز بقا میبینند و پدر و مادر در آشپزخانهاند. نادیا روابط نزدیک خانوادهشان را اینطور توصیف میکند: «کلهسنگی! راز بقای من دوتاش توی آشپزخونهس یکیش هم اینجا سرم رو گذاشتم روی پاهاش» (۸۲). همین نادیا اما آن چنان درگیر تناقضهای رابطهای در خطرِ جدایی و ترس از فقدان است که چند دقیقه بعد به گریه میافتد:
نادیا سرش را از روی پایم برمیدارد و بلند میشود. موهاش همه جای صورتش را پر کرده است. بابا با چشمهای گشاد و ابروهای بالا آمده نگاهش میکند. نادیا سر پا میشود و مثل همیشه قدمهای کوتاه و محکم برمیدارد و میرود طرف اتاقش. دم در اتاق یکهو میزند زیر گریه. (۸۴)
نقطه عطف داستان، مرگ مادر و افسردگی و حملهی قلبی پدر است. بعد از چهلم مادر، پدر تقریبا همیشه خواب است. فقط بیدار میشود چای میخورد و سیگار میکشد و باز میخوابد. چند روزی میگذرد و یک شب ناگهان سرپا میشود. این زمانی است که نیما هم باید تکیهگاه نادیا باشد و هم کنار پدر. روزی که حملهی قلبی پدر اتفاق میافتد، یکی از روزهای جنبش سبز است. بیمارستان و بستری کردن و آنژیوگرافی پدر در کنار تظاهرات مردم در خیابانها روایت میشود. نیما همراه پدر در بیمارستان و نادیا در خیابان است و با هم تلفنی در تماسند. نویسنده از این همزمانی استفاده میکند و تنش ناشی از یک مسئلهی شخصی را با درگیری اجتماعی تلفیق میکند. مادر از دست رفته است و خطر دور سر پدر چرخ میزند. نادیا در خیابان و در میان معترضان، نگران است که پدر هم بمیرد. فقدان بر فقدان.
در بیمارستان، هیچ کس با نیما همدلی نمیکند جز یکی از دو دختری که پدربزرگشان را آوردهاند. نیما و دختر، نرگس، به حیاط بیمارستان میروند و با هم سیگار میکشند. یکی از پرستارها، با همدلی نکردنش، نیما را سخت میرنجاند و عصبانی میکند تا جایی که نیما در دل «دیوث گه» (۱۴۷) خطابش میکند و به زبان میگوید که روزی مادر و پدر پرستار را روی این تختها میخوابانند (۱۵۹). غافل از اینکه همین الان مادر پرستار کنار پدر نیما در سیسییو بستری است. یکی از کارکنان بیمارستان به نیمای شاکی میگوید:
«دهنش سرویس. همه ازش شاکین. مادرش هم همونجا توی سیسییو بستریه.»
«کدومشون بود؟»
«درست تخت روبروی پدرت. زندگی برای دکترای اونجا نذاشته لاکردار.»
میخندد و سر تکان میدهد. چیزی به ذهنم نمیآید که بگویم. یکهو انگار انرژیام را برای این صحبتهای الکی از دست میدهم. (۱۶۹)
همدرد شدن، چهرهی پرستار را برای نیما کاملا عوض میکند. هنوز نیما آنجاست که مادر پرستار میمیرد. حالا دیگر در فقدان مادر با هم شریکند و نیما میداند وقتی پرستار گفت «تو چه میدونی اینجا چه خبره؟ بیادب بیملاحظه!» منظورش چه بود (۱۶۰). وقتی نیما دارد بیمارستان را ترک میکند، خبر فوت پدربزرگ نرگس هم میرسد. در این هنگامهی مرگ، پدر جان سالم بدر میبرد و به خانه بازمیگردد.
شخصیت اصلی داستان «سیبخورِ هفتم» آقای گرجی است که خود را از طبقهی هفتم ساختمان به پایین پرت کرده است. هنوز نادیا و نیما نمیدانند چه کسی خودکشی کرده است. نادیا از پنجره سمت جنوب تهران را نگاه میکند که غبار و آفتاب قاطی شدهاند (۲۲۱)؛ جایی که مادر دفن شده است. نیما برای ما روایت میکند:
یک روزی مامان پشت سرمان بود. یک جایی بین ما و اثاث خانه نفس میکشید. روی مبل تکنفره نشسته بود یا روی کاناپهای که چند دقیقه پیش رویش کتاب میخواندم دراز کشیده بود. یک جایی توی آشپزخانه زیر سایهروشنِ نور پنجره. نه مثل الان؛ که آلودگی هوا و غبار دم غروب جلوش را پر کرده است. (۲۲۱)
آقای گرجی هم پریشب به پدر زنگ زده بوده تا با هم حرف بزنند. پدر رفته پیشش. همان طور که مادر «یک جایی بین ما و اثاث خانه نفس میکشید» او هم بوده و کلی برای پدر حرف زده و وقتی پدر داشته میآمده، دیگر حالش خوب بوده است و حرف از گاز و خودکشی نمیزده (۲۳۶). پسر آقای گرجی خارج از کشور زندگی میکند و نمیتواند به ایران برگردد. گویا به آقای گرجی فشار میآوردند که پسرش را بکشاند ایران تا بتوانند دستگیرش کنند. خودش را هم ممنوعالخروج کرده بودند: «اینجا هم هی اذیتش میکردن سر پسرش. چندبار برای من قضیه رو تعریف کرده بود» (۲۶۱). پدر اما انگار به آقای گرجی حق میدهد: «یه نفر نمیخواد زندگی کنه، خودکشی میکنه. یکی هم مثل مادرتون میخواست زندگی کنه، نتونست» (۲۶۱).
داستان هشتم «غیاب نادیا» است. تولد پدر است و نادیا در خیابان دنبال کیک و کباب برای جشن تولد. پدر و پسر به نوشخواری مینشینند و خاطرات مادر را تازه میکنند. دل پدر سخت برای مادر تنگ است: «فعلاً که همیشه دیگه کمبود مادرت هست. زندگی الان اینو کم داره.» (۲۷۴) حرف به جایی میرود و نیما از وقتی میگوید که مادر میخواست طلاق بگیرد. پدر حاشا میکند: «نه بابا. یادم نیست. ما هیچ وقت به طلاق فکر نکردیم.» (۲۸۶) شاید پدر نمیتواند و نمیخواهد تجربه فقدان را به خاطرات ناخوشایند آلوده کند. تصویری که نویسنده از این موقعیت و این صحنه میسازد، خواندنی است:
چشمهاش را میبندد و پک میزند. چشم بسته سرش یکی دو بار عقب و جلو میرود. میگویم:
«بچه بودم. خیلی سال پیش. زمان موشک بارون.»
چشمهاش را باز میکند و نوک سیگارش را نگاه میکند و میگوید:
«یادم نیست بابا؛ یه لیوان آب یخ میآری؟ (۲۸۶)
نیما با گفتن جزئیات پدر را وامیدارد به یاد بیاورد چه گذشته است. پدر تا جایی میتواند انکار کند نه بیشتر اما نیما تأثیر آنچه گفته را روی او میبیند:
بابا بلند میشود و میرود طرف دستشویی. از پشت که نگاهش میکنم به نظرم میآید قوز دارد. انگار یک مرد غریبه مثل مهمان یک شب آمده خانهمان و برای اولین بار با تعارف و خجالت دارد میرود توالت. […] بابا از توالت بیرون میآید و همانجا جلو در میایستد. دم پای یک پاچهی شلوارش تا خورده و بالا مانده است. تکیه داده یکوری به دیوار و سرش پایین است. (۳۰۲)
خود نیما هم حال و روز خوشی ندارد. تهوع دارد؛ هم زیاد نوشیده و هم ناراحت است که باعث رنج پدر شده است. پدر میفهمد و میگوید «انگشت بنداز حلقت اگه نریختی بیرون بابا» (۳۰۴).
در «غیاب سودابه» −داستان نهم– گفتگو بر سر درختی که میخواهند بالای سنگ قبر سودابه، مادر، بکارند با سرنوشت سهراب، دوست دایی ساسان، گره میخورد. سهراب از ایران گریخته بوده که زنش را اینجا اعدام میکنند. حالا بعد از سالها برگشته تا سر خاک زنش برود که نیما را در قبرستان میبیند. فقدان مادر به فقدان زنی مبارز پیوند میخورد. زندگی پدر هم با زندگی سهراب، مردی که سالها به مِهرِ زن از دست رفتهاش زندگی کرده، همسان میشود. دایی ساسان میگوید وقتی به سهراب خبر اعدام زنش را داده بوده:
وسط گریه کردنش یادمه شروع کرد به حرف زدن. بلند بلند. […] به زبون مازنی حرف میزد و وسطش اسم زنشو میآورد. انگار داشت قربون صدقهی زنش میرفت یا به خودش چیزی میگفت. […] آخرش لحنش یه جوری بود که داره با من حرف میزنه. اسممو وسط حرفاش آورد و به مازندرانی یه چیزایی گفت و وسط گریهش قطع کرد. (۳۲۴)
انگار مرگ از همه طرف شخصیتهای داستانهای این مجموعه را احاطه کرده است. هم دارد دیوانهشان میکند و هم دارند به آن عادت میکنند. نیما باورش نمیشود نادیا بتواند دربارهی درخت سر گور مادر حرف بزند، اما میتواند (۳۲۵).
داستانهای مجموعهی کیفیت نیما به دقت، ملموس، و با جزئیات ترامای مرگ مادر را در کنار مرگهای دیگر توصیف میکنند. با آوردن داستانهای موازیِ آقای گرجی و زن سهراب و پدربزرگ نرگس، نویسنده فقدان، ترس از فقدان، و ترامای بعد از فقدان را به دردی اجتماعی تبدیل میکند. به رغم لحن عمیقاً فردی داستانها، مجموعهی موقعیتهای روایی و فضای ساختهشده بر همگانی بودن رنج فقدان و ترامای پس از آن دلالت دارند. در کیفیت نیما فرهاد بابایی نشان میدهد چگونه ویژگیهای فرمیِ لحن، فضا، موقعیت، ریتم، و نثر داستانی با مضمون داستان یکی میشوند و دنیایی میسازند که کشف آن شور و شوق خواننده را برمیانگیزد.
پینوشتها:
[۱] بابایی، فرهاد. کیفیت نیما. پاییز ۱۳۹۹. برای ارجاع به این کتاب، شماره صفحهی مربوطه را درون پرانتز آوردهایم.
[۲] بابایی، فرهاد. جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده. تهران: نشر چشمه،۱۳۹۳.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *