
حقیقت دختر زمان است
مهشید امیرشاهی، قصهنویس، مترجم و روزنامهنگار، در سال ۱۳۱۶ متولد شد. دخترِ مولود خانلری بودن او را خواهناخواه به فرهنگ و سیاست کشاند، خاصه آنکه خواهر بزرگترش، شهرآشوب، پیش از او پا در این فضا گذاشته بود. نخستین مجموعه داستان مهشید امیرشاهی، بنبست، سال ۱۳۴۵ منتشر شد و تا انقلاب ۱۳۵۷ که کار و بار ادبی و زندگی شخصی او را دگرگون کرد، چهار مجموعه داستان دیگر نیز از او منتشر شد. پس از تبعید و در پاریس، نخستین رمانش را نوشت: در حضر.
در حضر روایتی است از تهران انقلابی؛ تهرانی آشنا برای آنهایی که پیش و پس از انقلاب ۱۳۵۷ در این شهر زیستهاند. رمان از جمعهی سیاه (۱۷ شهریور) و میدانِ ژاله (شهدای امروز) آغاز میشود و در فرودگاه مهرآباد به پایان میرسد. امیرشاهی در این رمان نیز (همچون زندگی واقعی) از اقلیتی دفاع میکند که حامی نخستوزیری شاپور بختیارند. این اقلیت میکوشد به قدر وسع خودش جماعتی را با دولت ۳۷ روزهی بختیار همراه کند امّا تلاشش به جایی نمیرسد. در حضر قصهی این تلاش بینتیجه است؛ قصهای که از قالب قصهگویی فراتر میرود و به بیانیهای علیه انقلاب و مردمی که انقلاب کردند بدل میشود؛ علیه «همه».
* * *
شاپور بختیار (۱۳۷۰-۱۲۹۳) آخرین نخستوزیر شاهنشاهی ایران بود که ده روز پیش از فرار آخرین پادشاه به مقام نخستوزیری رسید. بختیار که در دولت مصدق معاونت وزارت کار را برعهده داشت پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همراه با جمعی از یاران و طرفداران مصدق، نهضت مقاومت ملی را تشکیل دادند که منجر به تشکیل جبههی ملی دوم شد. بختیار تا سال ۱۳۵۷ یکی از اصلیترین اعضای جبهههای ملی بود. یک سال و نیم پیش از انقلاب، او همراه با سنجابی و فروهر نامهی سهامضایی معروف را خطاب به شاه نوشت. نویسندگان این نامه با ذکر ناخوشایندی از «تنگناها و نابسامانیهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادیِ کشور»، تمام «ناهنجاریها در وضع زندگی ملی» را «مربوط به طرز مدیریت مملکت» میدانستند و در پایان با تضمینِ گفتههای شخص شاه در دانشگاه هاروارد معتقد بودند:
تنها راه بازگشت و رشدِ ایمان و شخصیت فردی و همکاری ملّی و خلاصی از تنگناها و دشواریهایی که آیندهی ایران را تهدید میکند، ترک حکومت استبدادی، تمکین مطلق به اصول مشروطیت، احیای حقوق ملت، احترام واقعی به قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادی مطبوعات و اجتماعات، آزادی زندانیان و تبعیدشدگان سیاسی و استقرار حکومتی است که متکی بر اکثریت نمایندگان منتخب از طرف ملّت باشد و خود را بر طبق قانون اساسی مسئول اداره مملکت بداند.
همانطور که خود بختیار، نزدیکان و وزرایش میگویند این نامه سرلوحهی دولتی شد که نوزده ماه بعد و در کشاکش انقلاب بهمن روی کار آمد. مشهور است که شاه پیش از ترک کشور نخستوزیری را به چهار نفر دیگر (احمد بنیاحمد، کریم سنجابی، مظفر بقایی و غلامحسین صدیقی) که همگی از ملیّون شناختهشده بودند پیشنهاد داده بود که هیچ کدام نپذیرفته بودند. تنها کسی که پذیرفت، شاپور بختیار بود اما با شروطی؛ شروطی که اگر یک سال پیش از آن به ذهن کسی خطور میکرد سر و کارش با سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) بود: (۱) خروج شاه از کشور و سلطنت بهجای حکومت؛ (۲) اختیار تام انتخاب وزرا توسط نخستوزیر (۳) انحلال ساواک (۴) آزادی زندانیان سیاسی (۵) آزادی بی قید و شرط مطبوعات (۶) انتقال بنیاد پهلوی به دولت (۷) حذف کمیسیون شاهنشاهی.
شاه با پذیرش شروط بختیار و با اعلامِ خستگی و تمایل به استراحت از کشور رفت و نخستوزیرِ جدید و یارانِ اندکش ماندند تا در درجهی اول از مملکت و سپس از حاکمیت دفاع کنند. راوی در حضر پس از شنیدن خبر نخستوزیری بختیار میگوید:
اولین احساسی که بعد از شنیدن خبر دارم، آرامش است و بعد شادی. پس درست درآمد —آرزوی من و امثال من برآورده شد. از فردا میشود زندگی کرد —در پرتو دولتی ملّی که کارها را دست میگیرد، اصلاحات را شروع میکند، نظم را برمیگرداند.
نخستوزیری که قرار بود کارها را دست بگیرد و نظم را برگرداند، نخستین نطق عمومیاش را با بیتی از رعدی آذرخشی به پایان رساند:
من مرغ طوفانم نیاندیشم ز طوفان
موجم نه آن موجی که از دریا گریزد
اما طوفانی که از راه میآمد آنقدر قوی بود که حتی مرغ طوفان هم نتوانست در برابرش مقاومت کند. پنج روز پیش از فروپاشی نظام شاهنشاهی، مهشید امیرشاهی در روزنامهی آیندگان مقالهای نوشت که سرنوشت او را برای همیشه تغییر داد. او در مقالهی «کسی نیست از بختیار حمایت کند؟» که بیش از همه در طعنه به روشنفکران متعهد و مسئول نوشته شده مینویسد:
امروز در این حیرتم که چرا بیشتر روشنفکران متعهد و مسئول سکوت کردهاند. متعهد و مسئول را با طنز بهکار نبردم، چون اتفاقاً آنها که تعهد و مسئولیتشان طنزآمیز است هیچکدام ساکت ننشستهاند. همه بحمدالله اخیراً طی مقالات و رسالات به دین مبین اسلام مشرف شدهاند و شتاب دارند که خود را در صفوف فشردهی دیگر تازهاسلامآوردهها جا کنند؛ شتاب از این باب که مباد در این دنیا عقب و بینصیب بمانند.
حتی طعنهی یکی از خودشان هم نتوانست روشنفکران را به حمایت از بختیار مایل کند. امیرشاهی در متن رمان از عوض شدن لغتنامهها حرف میزند، از اینکه هر نخستوزیر جدید لغتنامهی جدیدی باب میکند و همین لغتنامههای جدیدند که میتوانند نظرات مردم را تغییر بدهند. کلنجار رفتن با لغتنامههای نویی که در عین حال کهنهاند راوی را کلافه میکند. شاید بتوان گفت کلافگی او از این است که میبیند دیگران با او همعقیده نیستند. شاید به این دلیل که دیگران، خصوصاً دوستان روشنفکر و «متعهد» او، چندان هم به موفقیت دولت شاپور بختیار اطمینان ندارند. حتی امیرشاهی در جایی از رمان از شعر یکی از شاعران یاد میکند که خواستار نابودی «نوکران مضحک بااختیار و بیاختیاری همچون بختیار» است.
اگرچه بختیار زندانیان سیاسی را آزاد و ساواک را منحل کرده بود و اگرچه دولت او آزادی بیان مطبوعات را تضمین کرد امّا جز در مواردی معدود نتوانست حامیان چندانی پیدا کند و حتی دوستان قدیمی بختیار در جبههی ملی بیشتر به دولتِ موقت بازرگان مایل بودند که مشروعیت خود را از آیتالله خمینی کسب کرده بود. در مهمانی دوست راوی، یکی از نزدیکان بازرگان حتی معتقد است که دولت بختیار «کابینهی محلّل» است زیرا روحانیت نظر خوشی به بختیار ندارد.
شش ماه پس از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، بختیار که داخل کشور مخفی شده بود، توانست از ایران بگریزد و در پاریس نهضت مقاومت ملی ایران را تأسیس کند و به مبارزهای نهچندان موفق با جمهوری اسلامی بپردازد. او عاقبت در سال ۱۳۷۰ در پاریس ترور شد.
* * *
اگر فرض کنیم که پیشگفتارِ رمان پس از اتمام داستان (یعنی پس از واقعه) نوشته شده است، آنگاه میتوان فرآیند پیشروندهی داستان امیرشاهی را حدس زد: وی که تا ۱۷ شهریور (و حتی پس از آن) یکی از «همه» است، با تندتر شدن آتش انقلاب و سریعتر شدن وقوع رخدادها —شاید بتوان گفت با اسلامیتر شدن انقلاب— جهت معکوس را طی میکند و دست آخر، یعنی روزهای پایانی حضورش در ایران، بهکل از ایدهی انقلاب ناامید میشود و به دولتِ ملّی بختیار دل میبندد. پیشگفتار مشهورِ در حضر بهروشنی بیزاری و ترس نویسنده از انقلاب را بیان میکند:
انقلاب؟ انقلاب از هر گلولهای کارگرتر است، از هر تیری هدفدوزتر، از هر شمشیری برّاتر. انقلاب از هر جنگی کثیفتر است، از هر حادثهای خودکامهآفرینتر، از هر فاجعهای خونبارتر. کلمهی انقلاب میکشد —میلیونها بهخاطرش مردهاند. انقلاب جز خفقان رهآوردی ندارد —میلیونها نفر تجربهاش کردهاند.
طی این مسیر را میتوان جدا شدن «راوی» از «همه» نامید. بهنظر امیرشاهی، «همه» روزبهروز رنگ عوض میکنند، قدرتطلبند، تحت رهبری اسلامیِ انقلاب دگرگون و حتی مسخ شدهاند و به سرنوشتی که در انتظارشان است کوچکترین توجهی ندارند. مختصات این «همه» تقریباً شبیه ویژگیهایی است که امیرشاهی در روشنفکران و چپها میبیند و به «همه» —احتمالاً یعنی تمام مردم ایران— تعمیم میدهد:
من یکی از این روزا یخهی خودمو از دست این «لغت» همه جر میدم! «همه» یعنی کی خانوم؟ برای یه آدمی معنیش روزنومهچیا بود، برای شما مفهومش چیه؟ خودتون و قوم و خویشاتون؟
تصور غالب این است که «همه» یا «اکثریت» انقلاب را خواستهاند.
اگرچه شاید امروز بتوان گفت: «عجب روشنبینی خالص و محضی!» اما در این یکتنه به جنگ «همه» رفتنِ امیرشاهی نخبهگرایی خطرناکی نهفته است. نه فقط پیش از انقلاب بلکه حتی پیشتر از تظاهرات قانون اساسی (۵ بهمن) نیز راوی در گفتگو با دوستی گفته بود که «دور دورِ گداهاست» و وقتی که گداها در ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی رسیدند، «همه» برای او تجسمی تلخ پیدا کرد: گداها و سگهای ولگرد و عربها. فصل پنجاه و پنجم رمان اینگونه آغاز میشود:
گداها و سگهای ولگرد و عربهایی که چپیهی عگال بر سر بستهاند و مردهایی که لاشهی خونآلود گوسفند یا گوسالهای را بر شانه و گردن حمل میکنند، از منظرههای ثابت همه خیابانهاست.
عربها میگذرند، قصابهای دورهگرد و سگها هم بهدنبالشان، امّا گداها مثل کنه به آدم میچسبند و فقط با نهیب و تهدید به سراغ عابر یا منتظر دیگری میروند.
انگار پس از شکست بختیار و پیروزی انقلاب، در اندیشهی آشفتهی راوی لغتنامهی جدیدی بارگذاری شده که «همه» را معادل میداند با گداها و سگهای ولگرد. نیاز نیست که این تصویر را بشکافیم و آزمایش کنیم. حتی نیازی نیست که به سراغ نوعی تحلیل روانکاوانه برویم که در آن نشانههای خُردِ نمادین از دل ساختارِ زبان و ناخودآگاه بیرون میجهند و خود را آشکار میسازند. میتوان به سراغ یکی از مقالات خود نویسنده رفت که در آن به طعنه و طنز از از کرمهای پشمالودی میگوید که به جان مردم جنوب تهران افتادهاند و راوی از این راه به یاد بهمن ۱۳۵۷ میافتد:
در آن زمان هم تعداد زیادی کرم پر ریش و پشم ناگهان در سراسر ایران دیده شد که منشأشان نامعلوم بود. آنها هم در آن روزها یکی از مراحل دگردیسی را میگذراندند که نامش دوران آخوندکی بود. […] کمتر کسی به این نکته توجه کرد که مرحلهی نهایی دگردیسی این حشرات تبدیل آخوندکها به روزکوران شومی است که فقط از خون تغذیه میکنند.[۱]
میتوان لحن تحقیرآمیز امیرشاهی در مورد آخوندها را بهراحتی بازشناسی کرد. این لحن در سراسر رمان در حضر نیز همچون همین مقاله طنزآلود و طعنهآمیز، آنقدر مشخص است که نمیتوان آن را با ناخرسندی راوی از حضور گدایان و سگهای ولگرد در خیابان عباسآباد اشتباه گرفت.
اگرچه مهشید امیرشاهی از لحاظ سیاسی در اقلیت است و چون زنی است که مینویسد میتوان او را در اقلیتی مضاعف در نظر گرفت اما آیا این در اقلیت بودن او برای تراوش حقیقت از قلمش کافی است؟ خصوصاً وقتی که در ناخودآگاه او اقلیت بیصدا و بیچهرهای که تا پیش از انقلاب آنقدر برای او بیگانه بودهاند که پس از انقلاب از بهجا آوردن و بازشناسیشان عاجز است، بدل به گداها و سگهای ولگردی میشوند که خیابانها را اشغال کردهاند؟
در جایی از رمان، راوی با دوستش در مورد رمانی از ژوزفین تی به نام دختر زمان حرف میزند که عنوانش از ضربالمثل «حقیقت دختر زمان است» گرفته شده. راوی درباره رمان بهکوتاهی توضیح میدهد که «خیلی خوب نشون میده چطور آدمیزاد دو پا میتونه با هوچیبازی و تبلیغ تاریخ رو قلب کنه، [و] از هیچ حادثه بسازه». حالا که واقعیت از راه رسیده و نسبتش را با حقیقتِ حدس و گمانهای آن روزها نشان داده، باید اشاره کرد و به یاد آورد که این قلب تاریخ فقط و فقط کار حاکمان دوپا نیست. ناخودآگاه حتی در سکوت هم سخن میگوید، چه برسد به پرحرفی. میتوان در اقلیت بود و حقیقت را گفت و فجایع آینده را (بهدرستی و بهدقت) هشدار داد اما همچنان با نگاهی نخبهگرایانه، حق حیات مردمی را رد کرد که در گذر حکومتها و دولتها همچنان بیزبان و بیچهره باقی میمانند.
پینوشت:
[۱] «کرمهای بیآزار»، قیام ایران، ۴ اردیبهشت ۱۳۶۳.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *