
جامعهی هار قربانی میطلبد
از هیچ کدام از داستانهای شهریار مندنیپور نمیتوان به آسانی گذشت اما «بشکن دندان سنگی را» یکی از سختخوانترین آنهاست.[۱] نثر و زبان مندنیپور در این داستان چندبارهخوانی و توجه کامل خواننده را میطلبد. شنیدن روایتی از خلال روایتی دیگر بر لذت کشف داستان میافزاید. راوی زنی است که هم داستان خود را میگوید و هم داستان نامزدش. فرم کارشده داستان همپای محتوایی است که فهم آن تأمل و تلاشی مضاعف میطلبد.
قصد مندنیپور در این داستانْ فقط بازی با زبان و فرم و کلمات نیست. او به زوایای تاریکی از جامعه اشاره میکند که خوانندگان معمولا از دیدنشان تن میزنند. «بشکن دندان سنگی را» روایت جامعهای است پَست و شَقی، ایستا، دشمن نوآوری، فقیر و بخیل که دشمنی در آن حرف اول را میزند؛ جامعهای که قربانی میطلبد نه برای پیشرفت، که برای آنکه درجا بزند یا عقب برود. در دهه هفتاد، «بشکن دندان سنگی را» یکی از بلندترین صداهای ادبی علیه پلشتی بود اما فرم دشواریاب آن، مانع از فهم نقد اجتماعی بُرّندهاش شد. امروز این صدای بلند بیش از هر زمان دیگری شایسته شنیدن است.

«بشکن دندان سنگی را» را دو روایت درهمتنیده میسازد: گفتههای دختری درباره احساسات و افکار خودْ هنگامی که دارد نامههای نامزدش را بازگو میکند. نامزدش جایی نزدیک به خلیج فارس و در روستایی به نام «گوراب»، خدمت اجباری سربازی را در سپاه ترویج و آبادانی[۲] میگذراند. از رفتن مرد به گوراب دیری نگذشته است که نامههایش عطر و طعم عاشقانهاش را از دست میدهد و هر روز تلختر و تلختر میشود. همه چیز گوراب مایه ناامیدی است. زن از روی نامه مرد میخواند:
نه دار و درختی و نه آبی. خاک که پوسیده باشد، آب را طوری میمکد که انگار هیچوقت بارانی نباریده. این پوسیدگی دارد پهن میشود […] و به دشتهای اطراف سرایت میکند که همهجا را گرفته باشد.» (۱۲)[۳]
اینکه زمین و آب و هوا به گورابیها روی خوش نشان نمیدهد قاعدتا باید آنها را متقاعد کند از مردِ سپاهیِ ترویج و آبادانی کمک بخواهند اما نمیخواهند؛ اطمینان به غریبه برایشان سختتر از تندادن به زوال است. آنها دانش مرد را به پشیزی نمیگیرند و او را پس میزنند: «بدبختهای اینجا، گاهی با همه نفهمیشان، به زبان و حال خودشان طوری مرا دست میاندازند که میفهمم یعنی چه.» (۱۴) البته همانها، اگر پیش بیاید و به نفعشان باشد، ابایی ندارند که مرد را به خاطر خشک شدن نخلهایشان و چاههایشان و اذان خواندن مرغهایشان شماتت کنند. گریزان از هر تغییری، به آنچه نسل در نسل، غریزی، انجام دادهاند مباهات میکنند:
مردهای ما بهتر از تو میفهمند زمین و بذر و باران را. همین مردها، پشت به پشت همین زمین را کاشتهاند.» (۱۵)
تصویر گوراب با دیمزار تُنُکی که گورابیها شُکرَش را میکنند (۱۲)، دخترکی که «هفت و نهش کردند و فرستادندش برای عربی آن طرف خلیج» و بچه یازده ماههای که در شکم مادر نفس میکشید و دنیا نمیآمد (۱۳) تکمیل میشود.
زن به مرد دلگرمی میدهد تا هر طور که هست خدمتش را به سلامت تمام کند و برگردد:
بهش نوشتم حرف گوراب را نزنی، آنجا هر چقدر نفرین شده باشد، تو هستی، تو که سپاه ترویج و آبادانی هستی، هستی که کمکشان میکنی. فکر کن کارت از نظر انسانی چقدر بزرگ است.» (۱۱)
گاهی هم از عقد و عروسیشان مینویسد تا مرد را به خیال خوش بیندازد. (۱۴)
در این روستای نفرین شده، مرد مدام از سگی هم مینویسد که اهالی دهْ بارها قصد کشتن او را کردهاند و او «باز به آنها اعتماد میکند.» (۹) گاه هر روز چند سطری برای نامزدش مینویسد که دهاتیها
[…] کمینند گیرش بیاورند و طناب بیندازند خفهاش کنند. […] نوشته فقط او مخفیگاهش را میداند و البته که به آنها نمیگوید. (۱۱)
سگ و مرد دوست هم میشوند و تمام ده دشمنشان. برای نامزدش مینویسد:
بیبی گلابتون میگوید، چون آن سگ سایه به سایهام میآید، کفرات میآورم برای گوراب […] تراخم، انگل، آبله، سالک، دارند میپوسانند شما را. باور نمیکنند عمری را بدون اینها. ولی از من که سگ قوزک پایم را لیسیده پرهیز میکنند. (۱۶-۱۵)
سرداب هزار سالهای هم هست که بر دیوارهاشْ نقشی از سگی و مردی در جنگ با هم است و مردِ سنگی میخواهد سر سگ را با خنجر در دستش بشکافد. آخر داستان، بیرون از سرداب اهالی دارند سگ را زجرکش میکنند و دنبال مرد هم میگردند. مرد در سرداب است، کنار نقش سنگی. نقش سنگی نشانه دیرینگی هزار ساله رسم دشمنی و ضعیفکشی در گوراب است. همانجاست که مردِ خشمگین، انتقام قتل فجیع سگ به دست اهالی گوراب را از مرد سنگی میگیرد:
و سنگی برداشتم و کوفتم به دندانهایش، همان کاری که هزار سال بود میطلبید. «بشکن» و کوفتم و هی کوفتم سنگ به سنگ. (۲۳)
هوا که تاریک میشود، مرد از سرداب بیرون میآید. اهالیْ سگ زنده را آتش زدهاند و او شعلهافشان دویده وسط مزرعهشان. روستاییان، غمزده، سر در گریبان و و دور از هم نشستهاند. کسی مرد را نمیبیند که به کومهاش برمیگردد و از پنجره خانهاش سیاهی دشت سوخته را نظاره میکند. اینها آخرین کلماتی است که مرد برای نامزدش نوشته است.
* * *
در «بشکن دندان سنگی را» خواننده با سه فضا-زمان متفاوت روبهروست: شهر، روستا، و سرداب. شهر با مرد و نامزدش، با عشق رمانتیک و دانش و قانون مشخص میشود. گوراب با دهاتیهایش ایستایی، قساوت، و نفرت را تداعی میکند. سرداب بازنمایی سنتی است که با هزار سال قدمتش بر مردم روستا حکم میراند و مانع تغییر میشود.
اهمیت سگ در نشانگر بودن آن است: رفتار با سگْ معیار میزان درک دنیای جدید و دوری از یا نزدیکی به سنت است. سگِ «بشکن دندان سنگی را» همان «پات»، سگ ولگرد صادق هدایت است که دههها بعد به دنیا آمده اما همچنان آماج نفرت مردم است؛ مردمی که در نفرتپراکنیشانْ سگ و مرد را یک کاسه میکنند و به یکسان مینوازند. میخواهند تقاص خاک سترون و دنیای حقیرشان را با قربانی کردن این دو بگیرند. در نگاه مندنیپور، دههها بعد از این که هدایت «سگ ولگرد» را نوشت، هیچ چیز عوض نشده است. مردم همچنان به قساوتشان مباهات میکنند و همان نگاهی را به سگ دارند که نقش سنگی هزارساله سرداب به آنها تلقین کرده است. وقتی مرد روستاییان کف به دهان را میبیند که دارند سگ را دنبال میکنند به راز نقش سرداب پی میبرد: «آن دندانهای برهنه روی سنگ نشانه همین دندانهاست و مرد، روح عتیق همین هاری است که میبینم.» (۲۲) برخلاف روال طبیعت، هاریِ مردمْ سگ را نشانه گرفته است. این است بخشی از نقد اجتماعی نیرومند مندنیپور که مستقیما جامعه را هدف میگیرد: «روح عتیق هاری» از سدهها گذشته و همچنان یکهتازی میکند. فقط کافی است هدفی پیدا کند تا سائقه نفرت و خشونت اجتماعی را بجنباند و دامن مصلحان و خیرخواهان را بگیرد.

بخشی از معنای داستان با تقابل شهر و روستا به مثابه دو مکان و زمان متفاوت ساخته میشود. مرد دانشآموخته کشاورزی است و برای ادای وظیفه ملی و در پیروی از قانون سربازی به گوراب میرود. او باید به گورابیها کمک کند از شیوه سنتی کار و زندگی فاصله بگیرند و بتوانند از علم برای بهبود محصولاتشان استفاده کنند. روستاییانِ کاهل و کندذهنْ او را نمیپذیرند و با درشتی و نفرت از خود میرانند. مرد جوان که تصور میکرد میتواند خیلی کارها بکند، روحیهاش را از دست میدهد، مالیخولیایی میشود و به سگِ همسرنوشتش دل میبندد. گورابیها که به شدت از تغییر و علم آموزی میترسند، به نفرت از مرد میرسند چون او از آنها میخواهد شیوههای منسوخ زندگی و کار را کنار بگذارند. مرد را دشمن میدانند و او را که منادی بهبود و پیشرفت است محکوم میکنند. مرد با حضورش و وجودش وجدانشان را معذب میکند. میخواهند همان باشند که بودند و مرد انگار انگشت اتهام به طرفشان گرفته است. باید از دستش خلاص شوند و تصمیم به قربانی کردنش میگیرند. به این ترتیب، جنبه دیگری از نقد جانانه مندنیپور روشن میشود: جامعه بسته سنتی نه فقط تمایل به ایستایی دارد بلکه نهایت تلاشش را میکند که منادیان تغییر را منکوب یا حتی قربانی کند.
روح گوراب از دوگانه خودیِ قابل اعتماد و دیگریِ خائن تغذیه میکند. مردْ خشمگین برای نامزدش مینویسد: «دستشان برسد دزدی میکنند، چندرغازشان را توی هفت تا سوراخ از چشم هم پنهان میکنند، […] زنهایشان را شبها میزنند و برای همدیگر تعریف میکنند.» (۱۸) اما همینها به مرد و سگ که میرسند از خلوص آبادی حرف میزنند:
رستم گفت اصلا این سگ غریبه است. […] مثل سگهای دستآموز شهری است. جای حیوان غریبه هم توی این آبادی نیست.» (۱۷)
آنها سگ را میبرند و مرد روزهای متمادی تنها در سرداب مینشیند. همه گورابیها با هم از روحِ حقیر دهشان حفاظت میکنند. بنا به سنت داستاننویسی واقعگرا در ایران، مقصر پلیدیها معمولا خان و ارباب روستا هستند و عامه دنبالهرو یا علیه آنها. اما مندنیپور همه جامعه را در پلشتیها مقصر میداند. همه دهاتیها سهم خود را در این بازی کثیف ادا میکنند و هیچ کدام، مطلقا هیچ کدام، حتی ذرهای در قربانی کردن سگ و مرد شک نمیکنند.
خواندن «بشکن دندان سنگی را» از منظر نقد اجتماعی، جنبههایی از آنچه مندنیپور میخواهد بگوید و وجوهی از داستان را رو میکند که تا به حال نادیده گرفته شده است. نویسنده تباهی و پَستی و شقاوتِ گوراب را در پلیدترین شکلش داستانی میکند تا حساسیت ما را برانگیزد. آنچه این داستان را یگانه میکند نقد جامعه به عنوان یک کل یکپارچه است. مندنیپور نمیکوشد با گروه گروه کردن مردم گوراب، مسئولیت بخشی از آنها را در پلشتی همهگیر پنهان یا کمرنگ کند. دردناک است اما باید بپذیریم که همه گورابیها در رذالت دست به یکی کرده بودند. مندنیپور بر رذالت میتازد و ما کلماتِ «بشکن دندان سنگی را» تمام میکنیم اما داستان به پایان نمیرسد. کتاب را میبندیم اما مهر به زندگان و نفرت از خشونت و دیگریسازی و ایستایی و نادانی همیشه با ما میماند.
پانوشتها:
[۱] شهریار مندنیپور، «بشکن دندان سنگی را»، مومیا و عسل، چاپ اول، تهران: انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۵.
[۲] سپاه ترویج و آبادانی بخشی از انقلاب سفید شاه و ملت بود که فارغالتحصیلهای رشتههای مرتبط با کشاورزی را به روستاها میفرستاد تا کشاورزان را با علم روز آشنا کنند.
[۳] شمارههای داخل پرانتز، شماره صفحههای چاپ اول مجموعه مومیا و عسل است.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *