برگی گمشده از داستان بهاییان ایران
امید فلاحآزاد را با سه تیرباران در سه داستان، سهگانهی وارتگز، و گهوارهی دیو میشناسیم. حالا دیگر میدانیم که میشود و نمیشود با معیارهای رئالیستی کارهایش را خواند. گاه آنقدر نزدیک به واقعیت مینویسد که چهرهی خودمان را در آئینهی شخصیتهایش میبینیم، و گاه آنچنان تخیلی در خلق موقعیتهای داستانی دارد که تا همراهش نشویم، منطقش را نمیفهمیم. محدودیتی در خلق فضاها و شخصیتهایش ندارد، مجبور هم نیست طوری بنویسد که تَهَش فرهنگ یا ایدئولوژی حاکم پنهان بماند یا تبرئه شود. لازم نیست شخصیتها را در لفافههای گیجکننده بپیچد و صراحتاً میتواند زمینهی تاریخی کارش را روشن کند. به نظر میرسد آگاهانه انتخاب کرده کارهایش را در خارج از کشور چاپ کند تا دربند خواست و سلیقهی ادارهی سانسور نباشد.
در گهوارهی دیو[۱] که موضوع این نوشته است، فلاحآزاد مستقیما به بهایی بودن شخصیتهای اصلی اشاره میکند و از واقعهای تاریخی حرف میزند: حمله به بهاییان شهرک سعدی شیراز در آذر (محرم) ۱۳۵۷، سه روزی بعد از عاشورا و دو ماهی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی. این صراحت در ارجاع به یک واقعهی تاریخی دو خطر دارد که نویسنده از هر دو جهیده است: اول اینکه وفاداری به واقعیتْ روایت داستانی را بپوشاند و دوم، داستان تا حد یک نوشتهی یادآورِ محدودیتها و ظلمها علیه بهاییان پایین بیاید. خوشبختانه حواسش بوده و روایتی داستانی و چند-وجهی از لحظهای تاریخی پرداخته؛ روایتی از درگیری مسلحانه میان یک خانوادهی معتقد بهایی و متعصبانی که به آنها حمله کرده بودند. با اینکه گهوارهی دیو از تاریخ میگوید اما رمان تاریخی نیست. تاریخ را بهانه کرده که یک موقعیت خطیر انسانی را بنمایاند: آیا میتوان از حق حیات گذشت؟ آیا باید تن به کشته شدن داد و نکشت؟ «من» تا کجا مختار است دربارهی کارهای خود تصمیم بگیرد؟
واقعهی حمله به بهاییان شهرک سعدی شیراز که فلاحآزاد آن را در گهوارهی دیو دستمایهی کار خود کرده است، از درگیری میان خانوادهی بهایی استوار فهندژ و اهالی مسلمان شهرک از عصر ۲۳ آذر، ۱۳ محرم، شروع شد. پیش از آن، در روزهای متمادی، مسلمانان متعصب خانوادهی فهندژ را تهدید کرده بودند. بعد از ظهر ۱۳ محرم، عدهای از اهالى شهرک سعدی به قبرستان بهائیان، حضیرةالقدس (معبد و مرکز بهاییان) و کمی دیرتر به خانهی استوار فهندژ حمله کردند. نمیدانیم قصد کشتن خانوادهی فهندژ را داشتند یا نه اما طبیعی بود که استوار فهندژ خطر مرگ را جدی بگیرد. جماعت ناسزا میگفتند، سنگ میپراندند و تهدید میکردند که داخل می شوند. او که به خاطر تهدیدهای متمادی روزهای قبلی خود را آماده کرده بود، با سلاحهایی که داشت به مهاجمان شلیک کرد، عدهای از آنها را کشت و خود نیز کشته شد. همان شب، آغاز کشمکشهای بعدی بود. جماعتی به خانه بهاییان شهرک سعدی حمله کردند و تا سه روز بعد خانههای بهاییان شیراز را آتش میزدند.
فلاحآزاد رمانش را با توصیفی از جسد استوار فهندژ (در رمان، حشمت) فردای حادثه شروع میکند و بارها ما را به حال میکشاند و به گذشته برمیگرداند. تنها آخر رمان است که ما به روز و شب واقعه میرسیم. آنچه بین حشمت و خانوادهاش و بهویژه پسرش گذشت، و ارتباط اینها با جامعهی بهایی دستمایهی رمان گهوارهی دیو است. زبان صیقلخورده، پرداخت داستانی، و رفت و برگشتهای زمانی و مکانی بین گذشته و حال، و میان جاهای مختلف در ایران و آمریکا، این سوژهی بکر را رمانی خواندنی کردهاند.
سالها گذشته است و سهراب، پسر حشمت که شب واقعه کنار او بوده، به آمریکا کوچ کرده و حالا کیمی، دخترش، میخواهد ازدواج کند. سایهی آنچه سهراب همیشه میخواسته فراموش کند یا حداقل نمیخواسته دخترش را درگیر آن کند، روی رابطهی دختر و نامزدش افتاده و او به ناچار باید با خاطرهی آن روز و مرگ پدر و پیامدهای آن دوباره روبهرو شود. رابطهی فرد و گروه در ناسازهی حلنشدهی تقابل عمل پدر (یک فرد) و آموزههای صلحآمیز آیین بهایی (یک گروه)، درد رودررویی با گذشته، و تشویش هویتی سهراب موضوعهای اصلی رمان گهوارهی دیو هستند.
سهراب آنچه گذشت را به خاطر میآورد. نشان میدهد چطور همهشان در خانه کوشیدند نزدیکی فاجعه را به رویشان نیاورند و نشستند شامشان را بخورند: نان و کتلت تازه و نوشابه و ریحان. تعریف میکند اما نمیتواند ناگزیری واقعه را رد کند. انگار همه چیز باید همانطور پیش میرفت که رفت و به فاجعه منجر شد.
بابا غرید: «لانهی فساد، ها؟ تهدیدم میکنید؟ پس من هم بگویم، اگر همین الان جمع نکنید این بساط را با من طرفید. از در آن ساختمان بکشید عقب. بکشید عقب وگرنه میآیم دست و پاتان را مثل ترکهی خشک میشکنم …» حرفش را تمام نکرد. انگار به لجش تعدادی از در حظیره برگشتند طرف خانهی او. داشتند هواَش میکردند. لابد یکی هم دست گذاشته بود روی زنگ درشان، چون بیوقفه زنگ میزد. سهراب رعشهی مامان را حس میکرد. دوباره رگباری از سنگ آمد طرف خانه، این بار بیشتر روی بام.
(ص ۲۶۷)
اینجاست که حشمتِ خشمگین، تصمیم به مقابله میگیرد. با سهراب و تفنگها روی پشتبام میرود که حمله کنندگان را بزند.
درگیریِ آن شبِ استوار فهندژ با اهالی شهرک سعدی در تاریخ آیین بهایی اتفاقی بیسابقه بود. بهاییان از زمان اعلام جداییشان از آیین باب، هر نوع مقابلهی خشونتآمیز را نفی کرده بودند. میگفتند زخم میخوریم و زخم نمیزنیم؛ کشته میشویم و نمیکشیم. آن شب ۲۳ آذر، استوار فهندژ این قاعده را شکست. اتفاقی افتاد که تا سالها موضوع بحث میان خود بهاییان بود: آیا او حق داشت از خود و خانوادهاش مسلحانه دفاع کند؟ بهاییان میگفتند نه. میگفتند فهندژ نمیتوانست و نباید به تنهایی تصمیم میگرفت. او بهایی بود و بنا به مصالح و عقیدهی جامعه بهایی نباید مقاومت میکرد.
در گهوارهی دیو سایههای این بحث را میبینیم. سهراب به یاد میآورد که بهاییان پدرش را سرزنش میکردند و از او دوری میجستند زیرا آموزههای بهایی در نفی خشونت را زیر پا گذاشته بود. این خشونتگریزی بهخصوص در روزهای پرتلاطم و خطر انقلاب لازمتر بود. حشمت که شب حادثه کشته شد؛ تاوان تهور او را سهراب، زیبا (دخترش) و همسرش دادند. زیبا و سهراب سخت درگیر نگاهی بودند که بهاییان به خانوادهی آنها پس از واقعهی سعدی داشتند. جایی از رمان زیبا میگوید:
مامان […] فکر میکرد رنجیده بودم وقتیکه میدیدم جامعهی بهایی چه ارج و قربی برای بقیهی خانوادههای شهدا و زندانیهای بهایی قائل است. تنهایی و بیکسیمان را میانداخت گردن اینکه در شهر کوچکی زندگی میکنیم […] اما دیگر حوصله نداشتم به حرفهایش گوش کنم، برای اینکه مطمئن نبودم بقیه راجع به بابا چی فکر میکردند. اصلاً خبر نداشتم که به چشم بعضیها کاری که او کرده بود جنایت محسوب میشد. […] سهراب تو هم مطمئن نیستی. […] مامان تنها کسی است که با خاطرهی بابا مشکلی ندارد.
(صص ۱۲۳-۱۲۲)
این تک و تنها ماندن و تقابل ناخواسته با جمع، آنها را واداشت به مهاجرت فکر کنند و از ایران خارج شوند. بخش بزرگی از رمان، داستان هماهنگ شدن سهراب و خانواده با جامعهی آمریکاست که آنها را پذیرفته است. ترسیم رنج و شادی در رابطهی میان فرد و گروه یکی دیگر از جذابیتهای رمان است.
بنمایهی اصلی رمان، رودررو شدن با کابوسهایی است که خانوادهی حشمت و به ویژه سهراب با آنها درگیر بودهاند. با این کابوسها، خواننده با آنچه بر جامعه بهایی در نخستین سالهای پس از انقلاب گذشته است نیز آشنا میشود. نویسنده با کلماتی دقیق و در جملههایی صیقلخورده، توصیفهایی در خور هر صحنهی رمان میآفریند؛ بیشتر کابوسی و گاهی خوشایند و زمانی امیدوارکننده. از خلال این توصیفهای عمیقا داستانی است که خواننده کنجکاو با روابط میان بهاییان و مکانیسم درونی جامعهی بهایی آشنا میشود. هرچه این ویژگی به خواننده کمک میکند جامعهی بهایی را بهتر بشناسد، به همان اندازه به ضرر رمان تمام میشود. با همهی تلاش تحسینآمیزی که فلاحآزاد برای چند-صدایی کردن گهوارهی دیو میکند، صدای راویِ بهاییِ معتقدْ بر همهی صداهای دیگر غلبه دارد.
راوی رمان با همان ترسِ خانوادهی سهراب از طرد پس از قتل پدرشان مواجه است. اگر جایی با پر و بال دادن به تخیل خود تاریخ مورد تأیید جامعه بهایی از واقعهی سعدی را نادیده میگیرد، جاهای دیگر روایتهای مثبت پررنگی از جنبههای دیگر زندگی بهاییان ارائه میدهد. اگر جایی به قول مذهبیها «شبهه»ای وارد میکند، جای دیگر نشان میدهد که نمیخواهد از چارچوب خارج شود. فلاحآزاد تلاش زیادی میکند شخصیتهایی چند وجهی بسازد اما به دلیل بندهای عقیدتی و ترس از واکنش جامعهی بهایی، برای راوی گهوارهی دیو سخت است به چند-صدایی تن دهد.
گهوارهی دیو تقاطعی از تاریخ و نبرد دینداران و انقلاب سیاسی را بازسازی میکند که پرسش مرکزیاش به رابطهی میان فرد و گروه باز میگردد: در لحظهی انتخاب میان مقاومت تا پای جان و مرگ بدون جنگ، فردِ وابسته به یک گروه تا کجا آزادی دارد دست به انتخاب بزند. کار فلاحآزاد هم در گرهافکنی، هم در زبان و هم در شیوهی روایت آنقدر تازگی دارد که ما را همراه خود کند و به فکر وادارد. میخوانیم و به انتظار شنیدن صداهای متنوعتر در رمانهای بعدیاش میمانیم.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *