از صاحب اصلی جنایت هنوز سرنخی در دست نیست
داستان «لیدا پناهی» از مجموعهی بازخوانی چند جنایت غیرعمدی۱ نوشتهی محبوبه موسوی از داستانهای سختخوانی است که خواننده را سحر میکند. این داستانها را نمیتوان به خط روایی آنها یا پیرنگ یا پیام یا نقش شخصیتهایشان تقلیل داد و همین خواندنشان را هم لذتبخش و هم ضروری میکند. هر شش داستان مجموعه با اضطراب و وحشت و مرگ و جنایت عجیناند اما «لیدا پناهی» به دلیل درونمایهی آرزوی مردانهی حذف زنان و روایت زنستیزی یگانه است.
در «لیدا پناهی» وقایعی غیرمنتظره در فضایی واقعی اتفاق میافتد که خواننده را با شخصیتهایی غیرعادی مواجه میکنند. داستان، اما، واقعیت روایی خود را میآفریند و خواننده را پای فضایی دهشتناک مینشاند. هیچ چیزی به جز یک داستان خوب نمیتواند خواننده را به کاری مجبور کند که ظاهرا نباید خوشایندش باشد.
برای ما، پیرمرد و پسرش و پری و دختر گمشده و فضای روستای اول داستان با همانها در پایانش متفاوتند. این حاصل گفتگویی است که میان خواننده و متن و راوی و نویسنده شکل میگیرد که در آن کلمات و جملهها، شخصیتها و فضاها معنا مییابند. از این نظر، «لیدا پناهی» نوادهی مجموعه داستانهای عزاداران بیل و ترس و لرز و واهمههای بینام و نشان غلامحسین ساعدی است. داستان نشانههایی از مادرانش دارد مثل طنزی عجین در متن و اشیا و فضاهای غیرعادی، اما مانند هر نوزادهای از زایندگانش فراتر میرود.
مزیت «لیدا پناهی» بر داستانهای ساعدی آن است که فرم آن بر اولویت عمل و حرکت و زبان داستانی نسبت به توصیفهای نمایشی و سینمایی استوار است بدون این که به ابهامِ خواسته یا ناخواستهای دامن بزند. حرکت داستانی در کنش و واکنش مدام با جنایتی است که وحشت را بر بند بند روایت مسلط میکند؛ حرکتی که با ابهام بیشتر میتوانست وحشت انگیزتر باشد اما عامدانه از هر ابهام نالازم میگریزد. داستانهای ساعدی از این ابهامها کم ندارند.
الهام و پری و منیره معلمهای مدرسهای هستند در جایی نیمه روستایی-نیمه شهری که شبیه روستاهای داستانهای ساعدی است. یک شاطر نانوایی مشابه پیرمرد خنزری پنزری بوف کور هم هست که «از دخترهای مدرسه و کلا از هرچه دختر است بدش میآید» (۵۰)۲ و نور عجیبی از انگشتر عقیقش ساطع میشود. مرد جوانی هم هست، پسر همین شاطر، که مظنون به قتل خواهرش است و خواستگار ستاره، خواهر منیره، بوده که ستاره نه تنها خواستگاریاش را رد بلکه از دستش به مرکز استان فرار کرده است. جعبهی فلزی سیاهی مثل جعبه تقسیم در کوچهی منتهی به نانوایی هست که از آن دود بیرون میآید و صدای دخترانی از آن به گوش میرسد. انگشتر و جعبه تقسیم و گاه جنس گفتگوهای شخصیتها، خواننده را یاد داستانهای ساعدی میاندازد. اما خط اصلی روایت، داستان دختری است که گم شده است، داستان دخترانی که طی سالها گم شدهاند.
انگار همه پذیرفتهاند شاطر و پسرش منادی مرگ باشند در روستایی که حتی کودکانش هم در قبرستان مردهبازی میکنند. این کودکان یادشان نمیرود حین بازی آینهای روی زمین بکارند «به خاطر اون آقا دیوانهه. اگه بیاد توی آینه میبینمیش … همچین پاورچین پاورچین میاد که هیچ هیچ صدایش شنیده نمیشه. ولی اگه آینه باشه عکسش توی آینه میافته از دور.» (۵۳) با این حال الهام و منیره این گفتهها را شایعه میدانند و نمی پذیرند و میروند تا از همان نانوا نان بخرند. پری میخواهد پا پس بکشد انگار چیزی میداند که دیگران نمیدانند.
پسر شاطر ناشیانه نانی برای معلمها میپزد اما پول زنها را قبول نمیکند. زنها تصمیم میگیرند قیمت نان را به پدرش بدهند: «منیره جلو رفت و پول را جلویش گذاشت. پیرمرد اشاره کرد جلوتر برود» و با صدایی یادآور پیرمرد خنزری پنزری «با صدای تیزی گفت: ‹صب کن. یه دقه وایسا. بیشین›» (۶۴) بعد از آن است که منیره به یاد میآورد مرد جوان چه کسی است و همان موقع است که پری گم میشود. پدر منیره و ستاره میگوید که پیرمرد از همان زمان بچگیهای او پیر بوده و پسرش شبیه سیسالهها بوده است (۶۸)، نشانهای از بیزمانی پیرمرد و پسرش. با این یادآوری، پدر «انگار تازه فهمیده باشد منیره کجا رفته، میپرسد: ‹تو چرا رفتی اونجا؟ نمیشد از جایی دیگه نون بخری؟›» و چون آن روز ستاره میخواسته به خانه پدری بیاید، «زنگ بزن اگه ستاره راه نیفتاده، نیاد.» (۶۹) با هر حرکت داستانی، لایهای بر لایههای روایت اضافه و داستان ژرفتر میشود، اضطراب و وحشت گسترش مییابد و خط روایت و شخصیتهای داستان و خوانندهها را در برمیگیرد.
«لیدا پناهی»، مانند دیگر داستانهای مجموعهی بازخوانی چند جنایت غیرعمدی، داستانی است سختخوان در ژانر کارآگاهی که فراتر از فقط گرهگشایی جنایت میرود. در زمانهای که داستانها مدام تصویریتر و به سینما نزدیکتر میشوند، وفاداری «لیدا پناهی» به کلمه و داستانپردازی و حرکت روایی ستودنی است. یگانگی فرم و محتوا خواننده را هم با اضطراب داستان همراه میکند، هم به وحشت میاندازد، و هم نسبت به دزدیدن و کشتن و فشار بر زنان برای منزویکردنشان در مکانی فرضی که میتواند تمثیلی از ایران باشد، حساس میکند.
سرنوشت متفاوتی در انتظار هر یک از سه زنی است که داستان با آنها آغاز شده است. تنها منیره در روستا میماند. او وارث وحشتهای خودش و دیگران، «همچنان سرگردان همان جاده است و مراقب خواهرش ستاره است که روزبهروز بدبینتر میشود.» (۸۲) بین روز اولی که منیره را با دوستانش در راه روستا دیدیم تا آخرین توصیف از او، خواننده با اضطراب او همراه و همراهتر و سرانجام در ناامیدیاش شریک میشود: «از صاحب اصلی جنایت هنوز سرنخی در دست نیست.» (۸۲) ساختن این دنیای مضطرب کار هر نویسندهای نیست.
پانوشتها
۱. داستان کوتاه «لیدا پناهی» از مجموعه داستان کوتاه بازخوانی چند جنایت غیرعمدی موسوی، محبوبه. بازخوانی چند جنایت غیرعمدی، تهران: نشر آگه، چاپ اول، ۱۳۹۷
۲. اعداد داخل پرانتز شمارهی صفحههایی است که بخشهایی از آنها را نقل میکنم.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *