دوست داشتم زندگی آنقدر جادویی بود که اینجا مینوشتم امروز سوار جاروی آشپزخانه شدم و با آن رفتم سرکار؛ یا مینوشتم دیروز عصر زیر تختم چند مشت ستاره جمع کردم تا فردا همه را وسط اتاق پذیرایی بکارم. دوست داشتم روزهایم پر از تصویرهای غیرمنتظره بودند. مثل قصههای رولد دال که آدم را میخکوب میکنند. اما من یک جاروی شارژی دارم که پرواز نمیکند. در واقع مهمترین کارش این است که وقتی بدو بدو باید از خانه بزنم بیرون، خرده نانهای صبحانه را جمع میکند. جارویی که بارها با آن زیر تخت را جارو کردهام و جز چند پونز کجوکوله چیز دیگری بیرون نیاورده است. سالهاست قبول کردهام که زندگیام جادویی نیست. معمولی است. ولی همین روزهای معمولی را هم دوست دارم اگر فرصت بدهند وسط بدو بدوها و فکر و خیالها جایی بنشینم و به چیزهایی که دوست دارم فکر کنم؛ من ساکن روزهای معمولیام و اینجا گاهی از آنها مینویسم.