«شیطان وجود ندارد»: دوگانهی سکوت و مخالفت
وقتی میخواهیم از اثر کارگردانی صحبت کنیم که در ایران به صورت رسمی «ممنوعالکار» است و فیلمهایش را بدون مجوز و زیرزمینی میسازد، در اولین قدم باید برویم سراغ سانسور؛ آن هم سانسوری چنان پیشرفته که فیلمساز را به خاطر افکارش با حکم علنی دادگاه ممنوعالفعالیت اعلام کرده است؛ سانسور سیستماتیکی که به روشنی اعلام میکند که نمیخواهد و اجازه نمیدهد تا محمد رسولاف فیلم بسازد. اما او با پشتکار و سماجت، و با وجود این ممنوعیت رسمی، زیرزمینی فیلم میسازد و فیلمهای خوب و مهمی هم میسازد. عملکرد رسولاف در مقایسه با خیل فیلمسازانی که با گردن کج در مقابل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی صف کشیدهاند، و همچنین بسیاری از آنها که دانسته و ندانسته آثارشان را با پولهای تزریقشده به سینمای ایران میسازند، عملکردی ستودنی و ویژه است؛ عملکردی که راهگشاست و نشان میدهد میتوان مستقل بود و به سانسور تن نداد و کارهای ارزشمند ساخت و در مجامع و جشنوارههای جهانی هم مطرح بود.
شیطان وجود ندارد فیلمی اپیزودیک در مذمت و نفی اعدام است. رسولاف در این اثر، برخلاف اکثر فیلمهای ساختهشده در نفی اعدام که عموما به روابط میان شاکی و متهم پرداختهاند و تمرکزشان بر روی تلاش خانوادهی متهم برای راضی کردن شاکی به بخشش بوده، در حرکتی جسورانه و متفاوت نگاهی به درون دستگاه اجرایی انداخته است. او به سراغ مجریان اعدام که شامل کارمندان رسمی زندان و سربازان وظیفهی مسئول اجرای حکم میشوند، رفته و مواجهه با اعدام را از نگاه آنان روایت کرده و مورد تحلیل قرار داده است. مسئلهی فیلمساز در این اثر نوع مواجهه هر شخصیت با اعدام و برخورد وجدانی و انسانیشان با آن است؛ آن هم مواجهی کسانی که در آخرین لحظه باید با فشار دادن دکمه یا کشیدن دستگیرهای جان یک نفر را بگیرند.
(توجه: در ادامه خط سیر اصلی درام لو میرود!)
شیطان وجود ندارد میکوشد در چهار اپیزود و چهار روایت که حلقهی اتصال آنها با یکدیگر اعدام است، وجدان و اهمیت تصمیمهای شخصی چهار شخصیت اصلی فیلمش را در برابر این مجازات غیرانسانی به تصویر بکشد.
در اپیزود اول (شیطان وجود ندارد) ما شاهد یک روز از زندگی مرد جوانی هستیم که کارمند بخش اجرای احکام یک زندان است. او که چهرهای مذهبی دارد، مهربان و اهل خانواده است و رابطهی خوب و متعادلی با همسر و فرزندش دارد. یکی از وظایف شغلیِ جوان این است که هر روز صبح، یا بعضی از صبحها، با فشار دادن دکمهای جان یک یا چند محکوم به اعدام را بگیرد. این اپیزود درباره پذیرش و خاموش کردن ندای وجدان است؛ تصویرگر شخصیتی که این شغل و این وظیفه را پذیرفته، کنار آمده و با آن به راحتی زندگی میکند؛ شخصیتی که اگر شغلش را ندانیم −موضوعی که شاید خانوادهاش هم از آن بیخبر باشند− به هیچوجه نمیتوانیم از رفتار و منشش در زندگی روزانه، به فاجعهبار و غیرانسانی بودن انجام وظیفهی هر روزهی او پی ببریم.
اپیزود دوم (به من گفت: «تو میتونی انجامش بدی») بر خلاف اپیزود اول، داستان مقابله است؛ داستان بلند شدن صدای وجدان و پذیرش مسئولیت شخصی در برابر مسئولیتی است که قانونی غیرانسانی بر دوش فرد میگذارد. سرباز وظیفهای که تازه به بخش اجرای احکام زندان منتقل شده، باید برای اولین بار حکم اعدام اجرا کند. اما او دچار کشمکش درونی و ترسی عمیق از آلوده شدن دستش به خون است و به هیچوجه نمیتواند با اجرای حکم اعدام و کشتن یک انسان کنار بیاید. سرانجام به ندای وجدانش گوش میدهد و با وجود خطرات بسیار، به جایِ ماندن بر سر پست و اجرای حکم، از زندان میگریزد.
اپیزود سوم (روز تولد) داستان یک عشق است؛ عشقی تنیدهشده به سیاست و البته حکم اعدام. سرباز جوانی در بخش اجرای احکام زندان، برای شرکت در جشنِ تولد دختر مورد علاقهاش، مراسم اعدام را اجرا میکند و سه روز مرخصی تشویقی میگیرد و به سوی معشوقش پرواز میکند؛ سربازی که نمیداند سرنوشت طوری چرخیده که او حکم اعدام صمیمیترین دوست خانوادگی معشوقش را اجرا کرده است. او با رسیدن به خانهی دختر و روبهرو شدن با مراسم عزاداری و دیدن عکس فعالِ سیاسی اعدامشده در اتاق، با جنایتی که با آن همدستی کرده سینه به سینه میشود و به ناگهان در خود و در برابر دختر فرو میریزد.
اپیزود چهارم (مرا ببوس) انگار آیندهی سرباز فراری اپیزود دوم است. سالها گذشته و او همچنان در جایی دورافتاده در دشت و کوهستان، به شکل مخفی زندگی میکند و هزینهی انتخاب انسانی و قیامش را در برابر قانون بدوی اعدام و سیستم حاکمی میپردازد که او را رها نخواهد کرد و نخواهد بخشید؛ هزینهای که در طول سالها به مغز استخوان او و فرد فرد خانوادهاش رسوخ کرده است اما او هنوز هم با وجود بیماریِ سخت میکوشد این بیداری وجدان را به دخترش که از او دور بوده و حالا در روزهای واپسین به او پیوسته است، بفهماند و بیاموزد.
انتخاب شخصیتهای پذیرنده، سازشگر و شورشگر در برابر حکم اعدام، و روایت زندگی و سرنوشت متضاد آنان، فضای دوگانهای میسازد که حتی از موضوع اعدام هم فراتر میرود و دوگانهی ابدی ازلیِ سکوت و همراهی با جنایت، یا قیام و مخالفت با آن را پیش میکشد و تصویر میکند؛ موضوع اساسیای که همواره در زمان حکومت حاکمان مستبد و تمامیتخواه بر یک جامعه جلوهای ویژه مییابد؛ حکومتهایی که با سرکوب وسیع و همهجانبه میکوشند جامعه را وادار به سکوتِ از سر ترس در برابر جنایت کنند؛ سکوتی که در طول زمان، آرام آرام در برخی به مصلحتاندیشیای فرصتطلبانه و خطرناک تبدیل میشود؛ برخی که در برابر هر جنایتی، چه اعدام، چه سرکوب و زندان و شکنجهی مخالفان حکومت، با خاموش کردن صدای وجدان و مسئولیتپذیری شخصیشان، راه سکوت را برمیگزینند و در واقع مسیر همدستی غیرمستقیم با جانیان را در جنایات پیش میگیرند.
شخصیت اصلی اپیزود سوم، نمونهی پیشرفته و حاد این رویکرد در برابر جنایت است. در اپیزود اول ما با یک موافق قطعی با اعدام طرفیم که دانسته و خواسته شغلش اجرای حکم اعدام است. در اپیزود دوم و چهارم هم با یک مخالف قطعی با اعدام روبروییم که در برابر اجرای حکم میایستد و هزینهاش را برای تمام عمر میپردازد. اما در اپیزود سوم، سرباز جوانی را میبینیم که عقاید و نوع انتخاب و رابطهاش با دختر مورد علاقهاش هیچ همخوانیای با نگاه سنتی و همچنین حمایتش از حکمی مانند اعدام ندارد. او هر بار برای گرفتن مرخصی سه روزه و رفتن پیش دختر مورد علاقهاش، از سر فرصتطلبی ندای وجدانش را ساکت میکند و با اجرای حکم، دستخوشش را میگیرد؛ دستخوشی که به قیمت جان یک یا چند انسان تمام میشود. این شخصیت پیچیده و خطرناک با حضورش از نظر محتوایی عمق بیشتری به اپیزود سوم میبخشد و چالشی جدیتر در مخاطب ایجاد میکند.
انتخاب موضوع اعدام و روایتش به شیوه اپیزودیک از طرف محمد رسولاف، نوعی تلنگرزنیِ بیپروا به همهی دستاندرکاران این مجازات غیرانسانی در تمامی سطوح مسئولیت است؛ تلنگری که میکوشد عمل و تأثیر عمل آنان را در دو جایگاه موافق و مخالف اعدام آینهای کند و در برابر چشمهایشان قرار دهد و وجدانهای خفته را بیدار و حس مسئولیتپذیری شخصی را در برابر این قوانین واپسگرا زنده کند.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *