
تماشاخانهی کوچک من ۱
دقیقا نمیدانم از چه زمانی عشقش مثل خوره به جانم افتاد و تا حالا هم وِلَم نکرده هرچند به خاطرش خیلی دردسر و سختی کشیدم ولی همین طور همیشه با من بوده و هست! یک بار، دو هفته به دلیل پافشاری برای اجرای نمایشم بازداشت شدم. بار دیگر، خانه و زندگی و کارم را ترک کردم و از شهرستان به تهران رفتم تا کلاسهای بازیگری و کارگردانی استاد سمندریان را بروم. در تهران، اندک درآمدم را خرج خرید نمایشنامه یا بلیط تئاتر میکردم و در عوض، روزهای کلاس مجبور بودم برای ناهار فقط یک موز بخورم (و گاهی که پول بیشتری برایم مانده بود، شیرکاکائو و کیک) و همهی مسیر از میدان انقلاب تا اندیشه یکم را پیاده برم و غروبها هم بعد از کلاس تا چهارراه ولیعصر (تئاتر شهر) برای بازی در تئاتر «صعود و مقاومت آرتور اویی» پیاده برگردم.
آنها مرا به طور غیرمستقیم از نمایش حذف کردند بدون آنکه ممنوعیتم را رسماً اعلام کنند. مگر میشود فردی بر صحنه نمایش، حرکت و بازی داشته باشد ولی هویت و حضور فیزیکیاش انکار شود!
بله حدستان درست است؛ عشق من در این سالها «تئاتر» بوده است. اوایل نمیشناختمش اما شاید آغاز این عشق از دوران بچگیام بوده. هیچوقت مانند بسیاری از همسالانم برای فوتبال و بازی به کوچه نمیرفتم و همیشه در اتاقم با ماشینهای کوچک اسباببازی یا قطعات لگو مشغول بازی بودم. البته در بازیِ من، ماشینها یا لگوها دیگر کارکرد اصلی خودشان را نداشتند. من به هر کدام از آنها شخصیت و اسمی مثل آدمها میدادم. سپس داستانی میساختم و اجرا میکردم. شاید باورتان نشود! ساعتها مینشستم و فقط همین کار را انجام میدادم. برای همین هم مادرم میگوید بچگیام متفاوت با پسربچههای همسن و سالم، آرام و بدون شلوغی و مزاحمت بوده است.
بزرگتر که شدم با دوستانم عروسک درست میکردیم و برای مهدکودکها یا بچههای خانواده و دوستان نمایش عروسکی اجرا میکردیم. دیگر آن زمان میدانستم اسم این کار نمایش عروسکی است و این شکل نمایش در مقولهی بزرگتری به نام «تئاتر» میگنجد. با این حال، تا آن زمان هنوز تئاتری ندیده بودم و اشتیاقی هم برای تماشایش نداشتم. تا آنکه یک روز به طور اتفاقی در خیابانی که به ندرت از آن رد میشدم، پوستری بزرگ بر سر در سالن هلال احمر توجهم را به خودش جلب کرد. روی آن نوشته شده بود:
تئاتر «عروسکها و دلقکها»، نوشتهی محمد رحمانیان،
توسط هنرمندان شهر در این محل اجرا میشود.
نیرویی مرا به داخل سالن کشید. نمیدانم آن نیرو چه بود یا از کجا آمد. شاید کنجکاوی و یا شاید کلمهی عروسک مرا تحریک به تماشای آن کرد. ولی هرچه بود آغاز زیبایی برای شروع بخش جدید زندگیام بود. پس از نمایش، از سالن که بیرون آمدم انگار جادو شده بودم. نمیتوانم وصفش کنم. افسون شده بودم. همانی بود که همیشه توی زندگیام دنبالش (یا شاید، محتاجش) بودم ولی نمیشناختمش. «تئاتر» بود آن گمشدهی زندگیام!
پس از آن روز بود که تصمیم گرفتم همه چیز را در مورد تئاتر بدانم. میخواستم بیشتر این رفیق یا معشوق را بشناسم. هر روز ساعتها وقتم را صرف مطالعهی کتاب و نشریات تئاتری میکردم. هرچه بیشتر در موردش میخواندم بیشتر جذب دنیایش میشدم. کتاب «کتابشناسی تئاتر» را خریده بودم و از فهرستش سعی میکردم هرچه کتاب با موضوع تئاتر در ایران چاپ شده تهیه کنم و بخوانم. برای خرید کتابهای دست دوم و قدیمی تئاتر به جاهای عجیبی مثل آلونکی تاریک و نمور بالای یک ساختمان اداری چند طبقه سر زدم. در دوران سربازی، همهی مرخصی روزانه را در کتابفروشیهای مهاباد به دنبال پیدا کردن نمایشنامه میگذراندم و چه نمایشنامههای کمیابی هم آنجا پیدا کردم! کارم شده بود فقط و فقط خواندن، خواندن و خواندن کتاب و نشریات تئاتری: در خانه، در حین کار، در میهمانیها، توی ماشین و خلاصه همه جا. حتی در دوران سربازی، یک بار که سر پُست به خیالم یواشکی نمایشنامهی «ریچارد دوم» از شکسپیر را میخواندم ناگهان افسر نگهبان مرا دید و برای دو روز تنبیهی بازداشت شدم. یک بار هم در کنکور هنر شرکت کردم که زمان انتخاب رشته به دلیل دینم مرا فاقد شرایط عمومی برای ورود به دانشگاه دانستند و از تحصیل بازماندم.

بالاخره یک روز که به سینما رفته بودم، پشت شیشه آگهی دعوت از علاقهمندان به بازیگری را برای اجرای یک نمایش دیدم. وای! داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم. آیا آن روز فرا رسیده بود که بالاخره من هم بعد از چند سال مطالعه و تماشای تئاتر به روی صحنه بروم؟ بلافاصله به ادارهی ارشاد شهرمان رفتم و پس از مصاحبهی کوتاهی که کارگردان نمایش با من انجام داد به عضویت «گروه تئاتر تجربی میم» درآمدم و قرار شد از فردای آن روز در تمرینات گروه برای اجرای نمایشی به نام «آژاکس» حاضر بشوم. پس از چند هفته، کارگردان نمایش مرا به عنوان دستیار و جانشین انتخاب کرد.
چندین ماه، هفتهای شش روز و هر روز چند ساعت تمرین کردیم که ناگهان یک ماه پیش از اجرا، مدیر گروه نمایش ادارهی ارشاد به کارگردان پیغام داد که اجازه ندارد نام مرا در پوستر و بروشور بنویسد یا در جایی از من تحت عنوان یکی از بازیگران نمایش نام ببرد. آنها مرا به طور غیرمستقیم از نمایش حذف کردند بدون آنکه ممنوعیتم را رسماً اعلام کنند. مگر میشود فردی بر صحنه نمایش، حرکت و بازی داشته باشد ولی هویت و حضور فیزیکیاش انکار شود! و اینگونه، اولین تجربهی صحنهای من قبل از به ثمر رسیدن چیده شد. اما من ادامه دادم ….
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *