گوهرمراد؛ بررسی پروندهی یک قتل
بهجرئت میتوان گفت آذر ماهِ نفرین ادبیات ایران است؛ ماه قتلهای زنجیرهای؛ ماهی که بسیاری از درخشانترین ذهنهای ادبیات ایران را از ما گرفت؛ ماه مرگ ساعدی که من مرگ او را بهنوعی سرآغازی بر قتل نویسندگان و نواندیشان در ایران بعد از انقلاب ۱۳۵۷ میدانم. مدعای این مقال نیز همین است: اینکه چرا باید مرگ ساعدی را سرآغاز قتلهای زنجیرهای دانست و نه خودکشی، نه مرگ خودخواسته، نه مرگ طبیعی، بلکه مرگ او را باید قتل انگاشت و سرآغازی بر قتلهای زنجیرهای بعدی؛ اینکه مسئولیت مرگ یکی از مهمترین نویسندگانمان را به دوش خودش بنهیم اشتباهی مهلک است که مسبوق به سابقه نیز هست و همین نگاه باعث خواهد شد که ما در خصوص قتلهای بعد و قبل از آن هم دچار چنین کجفهمیهایی شویم. ساعدی نه با مرگی خودخواسته از میان ما رفت نه خودکشی کرد و نه به مرگ طبیعی دیده از این جهان فروبست بلکه زیر بار شکنجهی تبعید به مرگی غیرطبیعی خاموش شد. با این همه، او بعد از مرگ نیز با ما سخن میگوید؛ از مسیری که آثارش پیش رویمان میگشاید و با نعرهای که خود از آن در نامهای به برادرش علیاکبر ساعدی چنین میگوید: «اگر مرا خفه کردند، نعرهی مرا نمیتوانند خفه کنند، یادت باشد بعد از مرگ نیز من فریاد خواهم کشید.»[۱]
اما ساعدی که بود؟
در ماه اول زمستان ۱۳۱۴ روی خشت افتادم. بچهی دوم بودم. بچهی اولی که دختر بود در یازدهماهگی مرده بود. از همان روز دست در دست پدر راه قبرستان را شناختم.[۲]
و دوم آذر ۱۳۶۴ روزی بارانی، در پاریس، جمعیت بزرگی از ایرانیهای تبعیدی که نعرههای ساعدی در زمان حیاتش را صدای بلند تبعید خود میدیدند، او را تا گورستان پرلاشز همراهی کردند و با مدادی در تابوت به خاک سپردندش.
گفتهاند و نوشتهاند جوانمرگ شد و در بررسی جوانمرگی ادبیات ایران او را نمونهای مثالی از خیل نویسندگانی معرفی کردهاند که نتوانست از میانسالی عبور کند. آیا تعبیری چون جوانمرگی از سر ناتوانی در بررسی علت قتل ساعدی و دیگر قتلهای سازمانیافته بعد از انقلاب ۵۷ نیست که اکتفا کنیم به جوانمرگیاش و پروندهی قتلش را ببندیم؟ نویسندهای که حداقل چهل سال همواره علیه استبداد قلم زد و در جستوجوی دلیل زندگی و مرگ، تبعید و خفقان، جهل و خرافه، و در نهایت به زانو درآوردن استبداد لحظهای درنگ نکرد نمیتوانست و نمیخواست که جوانمرگ شود و نه مرگش میتوانست خودخواسته باشد. اسماعیل جمشیدی نخستین کسی بود که چنین گمانهای را مطرح کرد: گوهرمراد مرگ خودخواسته.[۳]
گوهرمراد نام مستعار ساعدی بود و به گفتهی خودش این نام را از روی سنگ قبر شخصی گمنام برای انتشار نمایشنامههایش انتخاب کرد:
توی قبرستان میچرخیدم. چشمم به سنگ قبری خورد که گود افتاده بود و روی آن پر از خاک و گل بود. آن را تميز کردم و رويش نوشته شده بود «گوهر دختر مراد» و از اينجا بود که نام گوهرمراد را برای نمايشنامهنويسی انتخاب کردم.[۴]
تا همین جای مطلب سه نقل قول در باب قبرستان و مرگ از خود ساعدی داریم: نخست در بیوگرافیاش سرآغاز زندگیاش را در مسیر گورستان میبیند؛ دوم، در نامهای خطاب به برادرش علیاکبر ساعدی از مرگ احتمالی خودش سخن میگوید: میخواهند خفهاش کنند ولی نعرهاش را نمیتوانند خفه کنند؛ و در سومی است که از گورستان برای خود نامی انتخاب میکند تا با آن نام سخن بگوید: گوهرمراد.
مرگآگاهی ساعدی از نوعی پیچیده است. نویسندهای که میداند میخواهند خفهاش کنند و نهتنها از قاتلانش نام میبرد بلکه مدام علیه ساختاری مینویسد که چنین فضای رعب و وحشتی ایجاد کرده، بههیچروی مرگش نمیتواند خودخواسته باشد هرچند روند این بهظاهر مرگ و بهواقع قتل چنان باشد که خودکشی جلوه کند یا مرگی خودخواسته. ساعدی مقتولی است که در زمان حیاتش مدام از قاتلانش سخن گفته و آنها را افشا کرده است. در طول حیاتش همواره تحت تعقیب بوده و به تعبیر رضا براهنی ساعدی ناتمام است. میتوان جوانمرگی گوهرمراد را پذیرفت بهشرطی که منظورمان از جوانمرگ شدن ساعدی مرگ در جوانی و ناتمامی باشد نه پاک کردن ردپای قاتلانش که برای خفه کردن صدای او بعد از مرگ نیز ساکت ننشستهاند. به این متن براهنی توجه کنید:
روشنفکرانی که مردهاند، عمداً و از روی نقشه کشته شدهاند و آنانی که زنده ماندهاند بهتصادف زندهاند. ساعدی بهتصادف زنده ماند، اما به عمد با الکل خودکشی کرد.[۵]
در همین نوشتهی کوتاه از براهنی کلمهی عمداً و عمد هر دو عمداً به یک معنا با کمی تفاوت آمدهاند. با کمی تغییر میتوان جمله را اینطور اصلاح کرد: روشنفکرانی که عمداً کشته شدهاند و ساعدی که به عمد کشته شده است؛ با الکل؟ متن براهنی به عمد پیچیده است. شبیه به شهادتی است که باید از آن رمزگشایی کرد. چرا براهنی برای سخن گفتن از ساعدی نخست توضیح میدهد که روشنفکران عمداً و از روی نقشه کشته شدهاند و باز با کمی دستکاری میگوید روشنفکران زنده بهتصادف کشته نشدهاند تا به ساعدی برسد و از «مرگ عمدی» او حرف بزند؟ آنهم نویسندهای که خودش در مستندی که ارسلان براهنی دربارهی زندگیاش در تبعید ساخته اذعان میکند در ایران که بوده همیشه احساس میکرده کسی با چاقو پشتسرش راه میرود.
چه کسی ساعدی را به عمد به سوی مرگ سوق داد؟ هر سؤالی جز این بهزعم این قلم حاشیهای و برای به انحراف کشاندن اذهان عمومی در ماجرای مرگ اوست. مگر غیر از این است که تبعید ساعدی و امثالهم از جغرافیای ایران و زبان فارسی خود از روی نقشه انجام شد و به مرگ تدریجی او که بهواقع قتل تدریجی او بود انجامید؟ مگر جز این بود که ساعدی اگر در ایران میماند زودتر به قتل میرسید؟ تبعید اجباری او تنها قتل ساعدی را به تأخیر انداخت. برای روشن شدن موضوع به یکی از نخستین نامههای ساعدی از پاریس نگاهی میکنیم:
وقتی از مرز پاکستان رد میشدم جز یک کیسه دارو و یک مسواک و یک شلوار چیزی نداشتم. غم هیچ چیز را نداشتم جز غم وطن را. فکر نمیکردم که من سفر میکنم. فکر میکردم، بله، به جان عزیز شما، ایران از من دور میشود و من مسافر نیستم، مسافر اوست… من وجب به وجب آن خاک را میشناختم. من جز آنجا نمیتوانم نفس بکشم. به این ترتیب است که میتوانید حدس بزنید من چه حالی دارم.
در این بخش کوتاهشده از نامه جملهای است که بعدها بارها و بارها در نامههای دیگر ساعدی تکرار میشود: «من جز آنجا نمیتوانم نفس بکشم.» و همین نامهها اولین اسناد ما از نویسندهی تبعیدیمان بعد از انقلاب ۵۷ است. ساعدی در یکی از آخرین −و شاید آخرین− نامهاش به بدری لنکرانی (۱۳۶۴) چنین مینویسد:
اگر خودکشی نمیکنم فقط بهخاطر توست […]. من حاضر نشدهام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را میخواهم.
در این آخرین نامه بیدلیل نیست که ساعدی از خودکشی حرف میزند ولی میگوید نمیخواهد خودکشی کند. او حاضر نشده حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرد. یعنی نمیخواهد در جامعهی فرانسه ادغام شود: «من وطنم را میخواهم.» و بارها در نامههای دیگر از وطن با نام وطن سوخته یاد میکند و حتی میخواهد برای بازگشت به ایران به سفارت مراجعه کند که دوستانش در پاریس منصرفش میکنند.
علی میرفطروس در یادداشتی در بارهی ساعدی میگوید:
او همانند بچهای بدجوری لج کرده بود و وطنش را میخواست در حالی که وطنش رؤیای شیرینی بود که در آتش جنگ و جهالت میسوخت. در سالهای نانجیب غربت و تبعید، هیچ هنرمند یا روشنفکری را ندیدهام که آنهمه در خواب و بیداری خواب وطن را دیده باشد. شاید در آن رؤیای شیرین بود که ساعدی از رفتن به بیرون واهمه داشت؛ واهمههای بینامونشانی که چندان هم بینامونشان نبودند. از این رو، گاه با طنزی خاص میگفت: «میخواهم بروم کمی وفات بفرمایم!»[۶]
میرفطروس میگوید واهمههای بینامونشانی که چندان هم بینامونشان نبودند. ساعدی بعد از خروج از ایران بیکار ننشسته بود. مجلهی الفبا را منتشر میکرد و کانون نویسندگان ایران در تبعید را راهاندازی کرده بود. شایعاتی است که با داریوش مهرجویی روی فیلمنامهای کار میکردند که دربارهی تبعید بود و قرار بود بعد از اتمام فیلمنامه در پاریس جلوی دوربین برود که بنا به دلایلی که هیچوقت مهرجویی از آن سخن نگفت این فیلم ساخته نشد. مهرجویی بدون اطلاع ساعدی به ایران بازگشت و زمزمههایی بعد از سالها پیرامون دوستی ساعدی و مهرجویی شکل گرفت تا حدی که برخی این شائبه را مطرح کردند که اجارهنشینهای مهرجویی نسخهی سانسورشدهی همان فیلمنامهای است که قرار بود در پاریس جلوی دوربین برود. ساعدی در اوج ناامیدی هم از فعالیت ادبی و هنری و سینمایی و تئاتریاش دست نکشید و تمام وقت خود را وقف فعالیتهایی کرد که میتوانست افشاگر وضعیتی باشد که بعد از انقلاب به وجود آمده بود. میرفطروس در همین یادداشت میگوید که «از همه بریده بود». از همه بریده بود اما به فعالیتش ادامه میداد. واهمههای بینامونشانی که چندان هم بینامونشان نبودند در مطلب میرفطروس نشاندار میشوند اما قبل از اینکه ببینیم آن واهمههای «با نام و نشان» چه بودند باید ببینیم ساعدی خود آنها را چطور در داستانهایش نشاندار کرده است.
یکی از درخشانترین آثار ساعدی در مجموعهداستان آشفتهحالان بیداربخت داستانی است با نام «خانه باید تمیز باشد». در این داستانی زن و مردی که تازه ازدواج کردهاند برای ماه عسل به ویلایی در شمال کشور میروند ولی وقتی میرسند متوجه میشوند ویلا را انواع و اقسام حشرات عجیب اشغال کردهاند. پسری که در همسایگی آنها زندگی میکند به کمک مرد داستان میآید تا با جارو و خاکانداز به جنگ حشرات بروند و مرد به زن قول میدهد خانه را از وجود حشرات پاک خواهد کرد. اما چه اتفاقی میافتد؟ هرچه بیشتر حشرات را میکشند تعداد بیشتری به خانه هجوم میآورند تا حدی که به نظر نمیرسد بتوانند خانه را از حشرات پاک کنند. در اواخر داستان مرد متوجه میشود موجودی که داخل لولهای در آشپزخانه زندگی میکند این حشرات را تولید میکند و برای اینکه بتوانند خانه را از چنگ این حشرات در بیاورند باید از شر این موجود بینامونشان خلاص شوند. خانه بهسادگی در این داستان نماد ایران است و موجودی که داخل لوله زندگی و حشره تولید میکند همان دمودستگاه تولید استبداد حاکم است که با تولید انواع و اقسام حشرات خانه را به اشغال خود درآورده است.
در همین مجموعهداستان، داستانی دیگری هست با نام «سمندر و اسکندر در گردباد». داستان با گردبادی عظیم و جادویی شروع میشود که همهچیز را از جا کنده و به آسمان برده است: دکل روزنامهفروشی، مردی با دوچرخه که در حال رکاب زدن است، ساندویچ نیمجویده، روزنامه و هر چیزی که بتوان متصور شد. گردباد که فروکش میکند داستان حولوحوش دو همسایه به نام سمندر و اسکندر میگذرد. مردی که مدام تخمه میشکند و تنها رابطهی انسانی او با همسایهی روبهرویی است که گاهی کنار پنجره میایستد و آنها با هم بدون اینکه کلمهای ردوبدل کنند ارتباط عمیقی میگیرند. مرد روی پنجره عروسکی نشان همسایهی دیگر میدهد و او نیز موشی اسباببازی روی شیشه به حرکت درمیآورد. بعد از مدتی خبری از همسایه نیست. مأموران امنیتی به خانهی او میآیند و دربارهی رابطهی او با همسایهی روبهرویی حرف میزنند. در یکی از صحنههای غریب داستان، وقتی او متوجه میشود همسایهی روبهرویی دستگیر شده است، بهزور موش را در دهان عروسک میچپاند که یادآور شکنجه شدن همسایهی روبهرویی است: دهان عروسک جر میخورد و آشولاش میشود.
گردباد در این داستان استعارهای از انقلاب ۵۷ است. گردباد را میتوان رخداد این داستان در نظر گرفت و فضای بعد از گردباد را پسارخداد داستان. بعد از اینکه گردباد انقلاب فرومینشیند فضای امنیتی و شکنجه و زندان و اعدام نهتنها از بین نرفته بلکه به شکل دیگری هنوز پابرجاست. رخدادی اتفاق افتاده است و پسارخدادی آن رخداد را خنثی کرده است. آشفتهحالان بیداربخت از این منظر اهمیت دارد که شامل داستانهای بعد از انقلاب ساعدی است و دغدغههای تازهتر او را نشان میدهد که رنگوبویی پسارخدادی دارند. در همین دوران ساعدی زندگی پنهانی دارد و سرآخر بهخاطر مشکلات امنیتی ایران را ترک میکند؛ مشکلاتی که به قول خودش اگر از کشور خارج نمیشد منجر به اعدامش میشد.
همانطور که در بررسی پروندهی هر قتلی حتی به کوچکترین نشانهها توجه میکنند و اگر مکتوباتی از فرد مقتول به جا مانده باشد بررسی میشود، آثار ساعدی نیز در چند سال آخر زندگی او از این بابت اهمیت دارند که میتوانند افشاکنندهی روندی باشند که به قتل تدریجی او منجر شد. برای همین تمام داستانهای آشفتهحالان بیداربخت، با وجود شباهتهایی که به آثار گذشتهی ساعدی دارند، از یک منظر متفاوتاند: آنها محصول انقلاب و فضای سیاسی و اجتماعی بعد از آنند. حتی نوع چینش این داستانها هم اتفاقی نیست. کتاب با داستان «سمندر و اسکندر در گردباد» آغاز میشود، یعنی انقلاب، و بعد به داستان «خانه باید تمیز باشد» میرسیم که میتوان آن را نسخهای دانست از وطن سوختهای که غیرقابل سکونت است. غیرقابلسکونت بودن مکان در داستان «خانه باید تمیز باشد» استعارهای است از ایران بعد از انقلاب. همان وطن سوخته که در نامههای قبل از مرگ ساعدی مدام به آن برمیخوریم و وقتی این داستان را کنار داستان نخست و دیگر داستانهای این کتاب میگذاریم، تازه داستانها معنای نهفته در دلشان را آشکار میکنند.
در داستانهای دیگر این کتاب نیز مضامین حول و حوش ناامنی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی میگذرد. پس بیجهت نیست که در دیدار اعضای کانون نویسندگان ایران با خمینی آنها را همراهی میکند و در مصاحبه با ضیا صدقی از دانشگاه هاروارد از تصمیم دیدار با خمینی دفاع میکند چرا که میخواهد بداند دقیقا چه اتفاقی در حال وقوع است. ساعدی در کنار احمد شاملو و نویسندگانی چون مهشید امیرشاهی از معدود روشنفکرانی بود که خیلی زود متوجه شد انقلاب به مسیری دیگری هدایت شده است و آرمانهای نسلی که با انقلاب میخواست استبداد را ریشهکن کند نابود شده است. در واقع ساعدی هم به رخداد ۵۷، قبل از آنکه این رخداد عظیم تصاحب شود، وفادار است و هم پسارخداد ۵۷ را پیشبینی کرده بود و علیه آن موضعگیری میکرد و همین هم باعث شده بود در لیست روشنفکرانی قرار بگیرد که باید حذف میشدند.
او دو راه بیشتر نداشت. اگر در ایران میماند به قتل میرسید، حتی زودتر از آنکه در پاریس بهسوی مرگ سوق داده شد. پس نه مرگ خودخواستهای در کار بود و نه خودکشی، بلکه مرگ او قتل تدریجی نویسندهای بود که نخست مجبور به تبعید اجباری شد و دور از وطن، در دوم آذرماه سال ۱۳۶۴ در ۴۹ سالگی بهعلت خونریزی داخلی در بیمارستان سنآنتوان پاریس درگذشت. تبعید اجباری از وطن، و از زبان، شکنجهی زندگی در تبعید، عدم ارتباط با دیگران و ناروها و نارفاقتیهایی که مدام خود او در نامههایش به آنها اشاره میکند همه و همه در کنار هم او را در چنین وضعیتی قرار داد و در نهایت این قتل تدریجی را رقم زد.
پینوشتها:
[۱] نامه از زندان به علیاکبر ساعدی، ۱۳۵۳؛ به نقل از جواد مجابی، شناختنامۀ ساعدی، تهران: آتیه، ۱۳۷۸.
[۲] ساعدی به روایت ساعدی، پاریس: کانون نویسندگان ایران در تبعید، ۱۳۷۴، ص ۳.
[۳] عنوان کتابی از اسماعیل جمشیدی (تهران: نشر علم، ۱۳۸۱).
[۴] ساعدی به روایت ساعدی، ص ۱۰.
[۵] مصطفی خلجی، «چگونه ساعدی بخوانیم و به زندان نیفتیم»، رادیو فرانسه، ۲۴ نوامبر ۲۰۱۲.
[۶] علی میرفطروس، «بیداریها و بیقراریها»، ۸ آذر ۱۳۶۴.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *