
گمنشده
داشتم خانه را مرتب میکردم و اسپاتیفای خودش به دنبال اولین ترانهای که انتخاب کرده بودم، ترانههای دیگری پیشنهاد میداد و پشت سر هم پخش میکرد. همانطور که در قابلمههای توی کابینت را جابهجا میکردم و ظرفهای تمیز ظرفشویی را روی سکو میچیدم و دفتر و قلمها را از کف اتاق جمع میکردم خودش جلو میرفت و انتخاب میکرد؛ از «جادههای مهربونی رگای آبی دستات» میرفت به «عزیز بومی، ای همقبیله» و بعد «حتی باغبون نفهمید که چه آفتی به من زد».
راضی بودم. ترانههایی بودند که هر کدام روز و شبی از نوجوانی را جلو چشمم میآوردند و با شنیدنشان تمیزکاری روز تعطیل آسان میشد. یکی را که میشنیدم یاد موشکباران میافتادم توی زیرزمین عمو. یکی دیگر خود خود خاطرهی شبهای تاسوعا و عاشورا بود که تا دیروقت صدای سنج میآمد و دهل. یکی حال و هوای روز اسبابکشی از خانهی خیابان ارومیه بود و یکی ساعت اول کلاس زبان بعد از مهاجرت. از غم به شادی و از شادی به هیجان یا دوباره غم و دلتنگی.
رسیده بودم به پهن کردن دستمالهای آشپزخانه روی بند که خوانندهی محبوبم شروع کرد به خواندن ترانهی مورد علاقهام. یادم آمد اولین بار که موزیک ویدیوی این ترانه را دیدم، سن و سالی نداشتم. اصلا هنوز عشق و عاشقی در کار نبود. تازه صاحب دستگاه پخش ویدیو شده بودیم و دستگاهمان «فیلم کوچیک» بود. عمو از ایران رفته بود و فیلمهایش را داده بود به ما. من هم بعد از مدرسه ساعتها میخکوب رنگها و ترانهها و رقصهایی میشدم که توی تلویزیون ممنوع بودند و من تشنهی شنیدن و دیدنشان بودم. بین آنها یک فیلم سه ساعتهی رنگارنگ قدیمی بود که بین تمام ترانههایش بیشتر از همه چند «شو» گوگوش را دوست داشتم و در هیچ شرایطی از ترس خراب شدن کیفیت آن صورت و صدا، فیلم را روی تصویر رد نمیکردم. چند قطعهی کوتاه ولی متفاوت از بقیه که تماشایشان روشنیِ روزهای خاکستری نوجوانی بود.
از همه بهتر هم همان ترانهی «گمشده» بود که چهقدر دوستش داشتم. اجرایش در دکور نقاشی شدهای به سبک کوچههای قدیمی بود و غم چشمهای خواننده که صرفا خواننده نبود و ترانهاش را برای ما بازی میکرد مصیبت تمام جهان را روی سر آدم آوار میکرد.

آنجا که با غمگینترین چشم جهان میگفت «از اون روزا تا امروز یه عمره که میگردم دنبال اون کسی که اون روزا گم کردم» همیشه حس میکردم چه حال غریبی دارد این گم کردن و دیگر پیدا نکردن؛ چه دردی دارد این تا ابد گشتن و نرسیدن. این ترانه با منِ خام و مضطرب کاری کرد که هنوز عاشقنشده از هجران بترسم؛ حتی از روزهای آبی عشق، از روزهای بینیازی. انگار از تمام لحظههایش به چشم و گوشم و به تمام وجودم غم میپاشید. حتی کوچهای که پشت سرش بود، به چشمم شبیه کوچهی خودمان بود در غروب ساکت و بیمهمان جمعه. خوانندهی دوستداشتنی جوری غمگین چشم میدوخت به منِ نوجوان که انگار خنجر میزد به جای زخم عشق نداشتهام؛ عشقی که طعمش را نچشیده بودم اما به قول شاعر، لابد در کنارش اسم گلهای باغ را میشد به خاطر سپرد.
* * *
این روزها چیزهای زیادی این طرف و آن طرف میخوانیم دربارهی مضرات استفادهی بیش از حد از تکنولوژی و ملحقاتش؛ از کامپیوتر و موبایل و همینطور فضای مجازی؛ از ضررهایی که برای سلامت بدن و روان بچهها دارند تا داستانهای آموزنده از بلاهای غیرقابل جبرانی که به سر خانوادهها آورده با چشم و همچشمی رقابت و شاید تظاهری که برای خوشحال و خوشبخت نشان دادن، دامن خیلیها را گرفته. مدرسه دائم یادآوری میکند بهتر است ساعتهایی را که بچهها پای تلویزیون میگذرانند کنترل کنیم و به محتوایی که در دسترسشان است نظارت داشته باشیم. والدین هم خودشان را موظف میدانند که با مراقبت و زمانبندی درست، از اعتیاد فرزندانشان به این جهان پیچیدهی افسارگسیخته جلوگیری کنند. این نگرانی به نظرم بهجاست و احتیاط هم همه میدانیم که شرط عقل است.
اما راستش به چشم من، یک نکتهی مثبت در کنار هزاران جنبهی منفی که صاحبنظران دنیای امروز دربارهی فضای مجازی برایمان فهرست کردهاند این است که امروز ما این فرصت را داریم که اگر دلمان بخواهد آدمهایی را که روزی برایمان بت یا دستکم مهم بودند، گاهی دوباره از دور ببینیم. زندگیشان را، حرف زدنشان را، انتخابهایشان را و حتی خیلی ساده شکلی که مینشینند و کلماتی که سعی میکنند با آنها جدی باشند یا شوخی کنند.
دیگر مثل چهل سال پیش معشوق قدیمی توی ذهن آدم آن جوان ترکهای دانشجو نیست که دلش میخواست با نبوغ و دانشش جهان را عوض کند؛ دلش میخواست شعرهای تازهات را بشنود و زندگی را با تو در نقطهای دور از هیاهوی جهان آغاز کند؛ عاشقپیشهای که دلبستهی وطن بود و دوستدار سنتهای دیرین. دیگر کسی در ذهن تو آن دستنیافتنیِ دور نیست.
او هم به احتمال زیاد مثل میلیونها نفر دیگر جایی از این فضای مجازی یک حساب کاربری دارد که دستکم میشود به وسیلهی دوستان مشترک زندگی تازهی او را دید. میشود از گوشهای به دنیای امروزش سرک کشید. نه اینکه خیلی حیاتی باشد؛ صرفا گذرا و از سر کنجکاوی. او هم جایی از این شهر، یا اصلا شهری در کشوری دیگر صاحب خانه و زندگی شده. در مهمانیها به اصرار دوستان ساز میزند، کباب درست میکند و روزهای تعطیل با همکارها به پارک یا رستوران میرود. میبینی که مثل تو پا به سن گذاشته، کموبیش رؤیاهایش را فراموش کرده و در کار معمولیاش که کیفیت متوسطی هم دارد، نسبتا موفق است. میبینی که دیگر آن کسی نیست که روزی میشناختی؛ متفاوت از همه. او هم یکی از ماست؛ یکی مثل همه.

این نکته از یک طرف ناامیدکننده و غمانگیز است و ممکن است حتی در نظر اول به عنوان یکی از معایب فضای مجازی به آن پرداخته شود، اما خوبیاش این است که آن تصویر رؤیایی، آن غم از دست دادن کعبهی آمال، آن معشوق بیعیب و نقص روزهای دور، دیگر معنی ندارد. تو امروزِ آدمها را میبینی و میفهمی که قرمزپوش میدان فردوسی هم که باشی، یک دور در صفحهی اینستاگرام معشوق قدیمی که بگردی، قرمزها را میکَنی و دوباره رنگهایی را که دوست داری از ته کمد بیرون میآوری و میپوشی و هر روز ساعتی خاص وسط میدان منتظر کسی که ممکن است آدم دیگری شده باشد نمینشینی و البته به جایش زندگی میکنی.
برعکس داستان هم درست است. او هم اگر به صفحهی من سر بزند، این آدم تازه را نمیشناسد. این دور افتاده از آرمانها و آرزوهای هجدهسالگی. من برایش موجود تازهای هستم که احتمالا طول میکشد تا با تصویر قبلیای که در ذهن دارد تطبیقم بدهد. دور و غریب و با فاصله از روزهای صائبخوانی و شبهای پر از غزل؛ دور از موهای یکدست خرمایی و بدن چابک و تکیده. شاید چرخی در صفحهام بزند و زود منصرف شود از بیشتر گشتن و بیشتر دیدن. شاید حوصلهاش سر برود و فیلم نیمهکارهاش را در نتفلیکس دنبال کند.
بیراه هم نیست. گلهای نباید کرد. همه عوض میشویم. بخشی از این تغییر را دوست داریم و خودمان برایش تلاش میکنیم و بخشی از آن ناگزیر است و زمین و زمان به سر و صورتمان میکوبند. بخشی از آن رشد است و بلوغ و بخشی از آن پیش نرفتن و فرو رفتن. ولی خوبی این پیدا کردن دوباره این است که آن تصویر رؤیایی اگر نگوییم پاک، دستکم تعدیل میشود. حسرتی نمیماند و اندوهی روا نیست.
شاید هم یک روز متخصصین تکنولوژی و روانشناسان و کارشناسان فضاهای مجازی همه به این نتیجه برسند که بخشی از این گشتوگذارها و وقتگذراندنهای ما در این فضای تمامنشدنی و بیانتها برای آرامش و سلامت روحمان مفید یا حتی واجب است. چون در لحظهای که باد توی دستمالهای تمیز روی بند میپیچد، روزی مثل امروز، اگر صدای خوانندهی محبوبت را دوباره بشنوی و آن لحظهای از شو رنگارنگ را به یاد بیاوری که توی کت سبز قدیمیاش مچاله شده بود و میخواند «فقط واسه یه لحظهس که تا امروز نمردم» دیگر کسی به قلبت خنجر نمیزند. دیگر فکر نمیکنی ایکاش گم نشده بود! ایکاش نرفته بود! ایکاش میشد دوباره ببینمش! دیگر غم خرخرهات را نمیجود و از پا در نمیآوردت. دلتنگ نمیشوی و داغی تازه نمیشود. چون خیلی ساده، به تصویر تازهی آدم معمولی امروز فکر میکنی. چه بسا سری هم به شکرانه رو به آسمان بلند کنی و با خودت بگویی چه خوب که مجبور نیستم عمری در آن کوچه پس کوچههای کدر و کمرنگ دنبال او بگردم. چه خوب که گم شد و چه بهتر که گاهی در صفحهی دوستی مشترک ملاقاتش کنم تا در تمام زندگی و به قول شاعر: تو آینهی روبهرو ….
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *