گفتگو با امید فلاحآزاد درباره «وارتگِز: سهگانه واترتاون»
امید فلاحآزاد سالهاست هم به انگلیسی و هم به فارسی مینویسد. انتشار کارهای فارسیاش را با نشریه عصر پنجشنبه در ایران شروع کرد و خارج از ایران با مجموعه داستان «سه تیرباران در سه داستان» و رمان گهواره دیو ادامه داد. به جز آن، داستانهایی هم به انگلیسی در نشریات آمریکا چاپ کرده است. آخرین کار او «وارتگِز: سهگانه واترتاون» سه داستان از زندگی مردی ایرانی-عراقی-ارمنی پناهبرده به آمریکا است. هر یک از سه داستان این مجموعه وارتگز را در فضایی پراضطراب و غلطانداز نشان میدهد: «سیتیزن وارتگز» در تدارک و حضور در مراسم سوگند شهروندی آمریکا، «جاثلیق عشق» در ارتباطی غیرمنتظره با جوانی همجنسخواه، و در «مرده را باید فراموش کرد» میان کسانی که خواستهاند مراسم تولدی بگیرند، اما سر و کار همهشان به غسالخانه و گورستان افتاده است. در«سیتیزن وارتگز» از او میخواهند بین هویتهای چندگانهاش یکی را ترجیح دهد، در«جاثلیق عشق» نباید کاری کند که جایگاهش در جامعه ارمنی شهر متزلزل شود، و در «مرده را باید فراموش کرد» انگار هر که از صبح به یادش بوده، به راحتی فراموشش میکند.
در کنار مضمون داستانها، سیر سریع وقایع و تشخص بخشیدن به اشیاء به مثابه عوامل مستقل داستانی و شخصیتهای شناسنامهدار و بهیادماندنی از جذابیتهای دیگر «وارتگِز: سهگانه واترتاون» است. همه اینها و گفتنیهای دیگر بهانهای شد تا با امید فلاح آزاد درباره کتاب آخرش به گفتگو بنشینم. کتاب را امسال نشر مهری در لندن منتشر کرده است.
مهرک کمالی: وقتی «سیتیزن وارتگِز» را خواندم به خودم گفتم یک شخصیت ماندنی به شخصیتهای داستانی ما اضافه شده. حالا دیگر با «جاثلیق عشق» و «مرده را باید فراموش کرد» وارتگز شخصیتی است مثل داشآکل یا شازده احتجاب. فقط زمان میخواهد تا خوانندهها او را بشناسند و برود در حافظه ادبی مردم. اما چرا وارتگز؟ این اسم معنا یا تداعی خاصی دارد؟
امید فلاحآزاد: راستش جز اینکه واضحا ارمنی است تداعی خاصی ندارد. اینکه فورا، به دلیل استریوتایپ، ما را به فضای کمیک میبرد البته سوءاستفاده ناخواستهای بوده از جانب نویسنده. با این همه میشود اسم وارتگِز را در مرثیهای حماسی یا رمانی تراژیک هم تصور کرد. در اینجا وارتگز شخصیتی است ایرانی-عراقی-ارمنی که در بحبوحه انقلاب از آبادان به ایالت ماساچوست آمده و بعدتر به زحمت توانسته برادر جوانترش را هم که ساکن بصره بوده و سرباز ارتش عراق، پیش خودش بیاورد. حالا در این کتاب کوچک با ماجراهای او و اطرافیانش در جامعه ارامنه شهرک واترتاون در حاشیه شهر بوستون روبرو هستیم.
ارمنی بودنش چطور؟ چرا ارمنی است و مثلا مسلمان نیست؟
خوانندگان زیادی این سؤال را پرسیدهاند، به گمانم با انگیزههای مختلفی در پشت سؤالشان. و البته جوابدادن به این سؤالها بس که به ناخودآگاه و شیوه خلق داستان گره خورده، سختتر از نوشتن خود داستان است. ولی همینقدر میدانم که من انتخاب قومیت نکردهام برای موقعیت یا قصه. یعنی این نبوده که اول قصه یا ساختمان قصه را داشته باشم و بعد تصمیم بگیرم چه قوم و اقلیتی آن را بازی کند. برعکس، من شیفته این شخصیت ساختگی شدم: یک ارمنی ایرانی مهاجر درشتهیکل مجرد لولهکش که فقط شیطان میداند از کجا به سرم آمده. و بعد در جستجوهای خیالیام یکی از قصهها مواجههی وارتگِز بوده با مثلا موقعیت شهروندی یا سیتیزنشدن. همین وارتگِز است که در مراسم سوگند سیتیزنشیپی مشکلاتی برایش پیش میآید و او را درگیر سؤالات عمیقتری میکند؛ مثلا اینکه یک انسان ارمنی عراقی ایرانی امریکایی واقعا کجایی است؟ و چرا کجاییبودن برای مهاجر اینقدر اهمیت دارد؟ اگر شخصیتی که در ذهن داشتم یک آدم مسلمان یا یهودی یا بهایی یا زرتشتی خوشمزه بود و داستان برای آنها پیش میرفت من تردید یا ترجیحی در انتخاب قومیت نمیداشتم.
با وارتگِز تصویری هم از جامعه ارمنی واترتاون بوستون میدهی. آیا میشود با استناد به این تصویر، تحلیلی مثلا مردمشناسانه یا مذهبی از ارمنیان واترتاون داشت یا سراسر داستانی است؟
تا حدی که داستان کوتاه بتواند منبعی برای چنین تحلیلی باشد، بله، و نه بیشتر. در رنگآمیزی پسزمینه داستان نمیشد به اعتقادات و آداب جامعه ارمنی شهرک واترتاون بوستون بیاعتنا بود ولی حقیقتش تحقیق و جستجوی موشکافانهای نکردم یا مثلا کتابی راجع به آنها نخواندم. دوستانی در شهرک دارم که خوب میشناسمشان و آنها شهرشان را خوب میشناسند. پرسوجوهای هدفداری داشتم و از گفتوگوها و مشاهدات، گلچین و دستچین، آنچه را که تابلوی قصه لازم داشته برداشتهام و باقی را گذاشتهام. در داستان «جاثلیق عشق» کشمکش یک جامعه بسته سنتی با تغییرات و تحولات یک دنیای دائما رو به جلو مثل بوستون برجسته میشود. مسئله آزادی و حقوق همجنسخواهان برای این جامعه مثل امتحان الهی است. تلقی وارتگِز از همجنسگرایی یا همجنسخواهی مثل تلقی اغلب آدمها تلقی پیچیدهای است. برای همین به جز گذشتهاش در آبادان، دانستن عقاید اطرافیانش مثل سونیا، آویژان و کشیش کیکی در موقعیت او تأثیر دارد. اینجاست که شخصیتی مثل کشیش کیکی در داستان پا میگیرد. کشیش کیکی همانقدر ساخته ذهن من است که وارتگز و سونیا. هیچ کدام بیشتر از سایهای از شخصیتهای واقعی نیستند ولی به نظر میرسد خوشبختانه اغلب خوانندگان این شخصیتهای داستانی را گاهی بیشتر از واقعیت ساکنین واترتاون باور کردهاند و پذیرفتهاند. پس رفتار و باورهای این شخصیتها انعکاسی از جامعه ارمنیان واترتاون هم میتواند باشد.
وارتگِز یک ارمنی-ایرانی-عراقی است که انگار مرتبا خودش را دوباره کشف میکند و از این خود تازه شگفتزده میشود: وقتی که در سالن سوگند شهروندی نمیفهمد چرا کناردستیاش اینقدر بدخواه صدام حسین است («سیتیزن وارتگِز») تا وقتی در مدرسه زانو به زانوی همشاگردیاش میساید («جاثلیق عشق») و تا مواجههاش با مرگ دیگری که آینهای میشود برای خودش («مرده را باید فراموش کرد»). میتوانی درباره این شگفتزدگی، این مواجهه با خودِ وارتگز، کمی حرف بزنی؟
این پویایی شخصیت موتور محرکه داستان است. طرح و توطئه داستانهای طنز تأکید خاصی بر موقعیت میگذارد ولی این برای من در نوشتن وارتگِز کافی نبود. به گمانم لایه زیرین هر داستان بر اساس همین درگیری و کشف دوباره شخصیت است. آن شگفتزدگی که شما اشاره میکنید البته بیشتر تا حدی هم نتیجه زندگیهای پرماجرا اما نارس مهاجرین است. مهاجرت با اینکه در ظاهر پر ماجرا و بگیر و ببند است، شخص مهاجر را پختهی نارس میکند −اگر بتوانم این عبارت را به شما بقبولانم. گاهی مهاجرین در مقابل بومیهای کشور میزبان ادعا میکنند که دنیادیدهاند چون از جنگ و انقلاب و قحطی و مصیبتها گذشتهاند. این حقیقتی مطلق نیست چرا که پس کودک-سربازان آفریقا باید از همه ما پختهتر باشند چون مصیبت و خشونتی نیست که ندیده باشند. این معنای پختگی پر اشکال است. مهاجر، وقتش که شد، بیشتر فصول ناتمام کودکی و بزرگسالی را که از رویشان پریده بهنوعی بازخوانی میکند. البته این کاری است که هر انسان غیرمهاجری هم میکند. اما اگر برای یک فرد نامهاجر بازبینی گذشته مثل کشف معنی دوباره در یک جمله سرسری خواندهشده است و این منجر به تحلیل و کشف جزئیات میشود، در مورد مهاجرت این بازخوانی گذشته منجر میشود به پیدا کردن فصولی ندیده و ناتمام از گذشته خود و دیگران؛ و البته که کشف فصول گمشده شگفتزدهاش میکند. مثلا در «سیتیزن وارتگِز» کشف مبهمبودن هویت تاریخی و رسمی خود و شکنندگی هر هویت کاغذی البته که ترسناک و شگفتآور است. یک بومی ممکن است به شکنندگی موقعیتش در گرفتن یک قبض جریمه ناعادلانه یا اشتباهی در ثبت سند ازدواج فکر کند؛ برای مهاجر دیپورت شدن به جایی که تعلقی به آن ندارد مثل کابوسی او را دنبال میکند. یا مثلا در «مرده را باید فراموش کرد» این بازخوانی گذشته، وقتی با مرگ دیگری مواجه میشوی، پذیرش خودت را از آنچه بودی و شدهای تا ریشه زیر سؤال میبرد.
در همین زمینه:
دلنوشتهها ۲: گفتگو با امید فلاحآزاد
روسها در رمانهایشان قهرمانهای ساده بیگناهی دارند که با معصومیتشان تمام دنیای کثیف دور و برشان را محکوم میکنند، مثل پییر بزوخوف در جنگ و صلح نوشته تولستوی یا پرنس میشکین در ابله نوشته داستایوسکی؛ آدمی با صداقتی ستودنی و دوستداشتنی تا مرز بلاهت. وارتگِز تو هم از این دست قهرمانهاست که در ریتم تند مخصوص داستانهای امید فلاحآزاد بالا و پایین میشود اما کثیف نمیشود، رنگ محیط را به خودش نمیگیرد. وقتی او را مینوشتی، به هیچ الگوی اخلاقی فکر میکردی؟
باز هم نه راستش. نه آنقدر مستقیم. به مرور به ذهنم رسید که وارتگِز نوعی «آنتی-رِند» است، حالا اگر معنای رند را به حافظ و خیام و عطار گره بزنیم و در تقابلش با محتسب و زاهد و امثال ایشان بسنجیم. عرفانبازیها به کنار، رند آخرش با نوعی زیرکی و درک بالاتر و پیچیدگی شخصیت تصویر شده که وارتگِز نقطه مقابل آن است. در رند زرنگیای هست که اغلب فرد را نجات میدهد. آرمان فردیاش هر چه هست، در پایبندیاش به آرمان جمعی از نیشکی به ریاکاران زدن فراتر نمیرود −حداقل در درک کلی من این است. یعنی انگار رندی ریاکاری خوب −بگو زرنگبازی− است در مقابل زهد که ریاکاری پلید است. وارتگز، برعکس، اغلب نه با ریاکاری و نه با زرنگبازی جور نیست. او در موقعیتها گیر میافتد ولی از زیر مسئولیت شانه خالی نمیکند. نه چون ابله است بلکه چون حاضر به زرنگبازی نیست. به نظرم آنقدر که به ایرانی اتهام دورویی و چاپلوسی و اگر لطف داشته باشیم رندی میزنیم، بیشتر آدمهایی که من از هموطنانم دیدهام وارتگزگونه بودهاند. یعنی در وقت انجام وظیفه و پذیرش مسئولیت آنچه را باید انجام دادهاند بیهیچ چشمداشتی و هر کس هم هرچه خواسته به آنها گفته. زاهد و محتسب و حتی گاهی رندها تصمیمها را برایشان گرفتهاند ولی مثلا در «مرده را باید فراموش کرد» حتی برای یک لحظه عاطفی که حقشان بوده، دست رد به سینهشان زدهاند و عقبشان راندهاند.
اما تو وارتگِزی ساختهای که انگار روی دیگر سکه شخصیتهای زیر ستم و مظلوم است. یعنی در هر یک از این سه داستان تو با کلمهها و توصیفهایی که میکنی توهم خوشایندی میسازی از اینهمانی وارتگِز و آن شخصیت.
شاید بخشی از تأثیر شخصیت وارتگِز مدیون سمپاتی داشتن زیاد او و توان همدردی کردنش با دیگران باشد. وارتگِز میتواند به نوعی برای بدترین آدم قابل تصور، مثلا صدام، دلسوزی کند. همینطور میتواند برای مرد همجنسخواهی که باعث دردسرش شده دل بسوزاند و هم حتی برای تنهایی درکنشدهی خودش به عنوان نوجوانی که به همکلاسیاش عاطفهای سرکوبشده داشته. دعایی که وارتگز میخواند انگار برای همه است، برای شوها، برای کشیش کیکی، برای سونیا و پدر سونیا و دیگران. از لحاظ خلق لحظه کمیک، شما در نوشته خودت خوب اشاره کردهای که هویت وارتگز اغلب در مواجهه با قدرت است که محکی جدی میخورد. در لایه بیرونی انگار که وارتگز به این قدرت تمکین میکند ولی در حقیقت اگر روابط اجتماعی را لحاظ کنیم، واکنش از دل برآمدهی وارتگز انگار که باعث شده خودش و دیگران با پینهای عاطفی ور بروند یا حتی آن را ور بکنند. جوامع مهاجر و اصولا هر جامعه کوچکی از این پینهها کم ندارد. مثلا در «سیتیزن وارتگز»، وارتگز با آنچه که ظاهر و زبان شخص مهاجر را محدود میکند، مشکل دارد. تلاش میکند شبیه عکس تروریستها نباشد تا بیگانه به نظر نرسد −با سبیلش یا با آنچه به زبان میآورد. این زحمت میبرد و این مرارتِ عادتشده باعث پینه بستن میشود.
این پینه بستن را میخواهم بهتر بفهمم. یعنی زخمی که روی زخم آمده، یعنی زحمتی که یک غریبه برای فرار از بیگانگی از محیط یا پنهان کردن خودش میکشد؟
به نوعی. مرارتی ذهنی و عاطفی که تعطیل نمیشود. دوستان ساکن غرب از این داستانها زیاد دارند. فرض کنیم شما اصلا از خاورمیانه باشید و موقع تدریس احتمالات و آمار سر کلاس به مثال احتیاج دارید. شما آگاهانه از بعضی مثالها پرهیز میکنید، چون مثلا مثالهایی که راجع به امنیت فرودگاه یا خطوط هواپیمایی باشد، وقتی از زبان شما شنیده میشوند، باعث گشادی مردمک چشم حاضرین میشود و میبینی که توی صندلی میلولند، چون لابد ناخودآگاه از کنار هم گذاشتن تصویر چهره و لهجه شما با محتوای آنچه میشنوند، تصاویر ناخوشایندی به ذهنشان میآید. پس بهتر است مثالهایتان به جای هواپیما از فروش فیلم یا از تصادف سر چهارراهها باشد. به مرور این حذرها و انتخابها در سر و دل شما پینه میبندند. و این فقط از دیگران هم نیست. خود ماها به اشکال و شیوههایی که همدیگر را مجاز به ابراز احساس همدردی یا انزجار از موضوعات و کسان دیگر میدانیم و نمیدانیم، خودمان و دیگران را مشمول این مرارت و پینه بستن میکنیم.
خب پس تو داری از موضوع وسیعتری حرف میزنی که فقط محدود به مهاجرها نمیشود.
بله. گاهی فکر میکنم «ملاحظات» اول و آخر هویت ماست، و ملاحظه این ملاحظات را کردن، چه مهاجر چه بومی. حالا تصور کنید که برای اقلیتها، مثلا ارامنه در آبادان این مسئله تاریخ طولانیتری هم دارد. اگر هم که وارتگِز باشید و از اساس محجوب و مظلوم که دیگر هیچ. البته این درگیری در داستانهای دیگر من هم هست اما به شدت تراژیک و در قالب تقابل اخلاقی با خشونت و ترامای تاریخی که لهیب انقلاب و جنگ آنها را متبلور میکند. درگیری با همین عارضههای بدخیم دستمایه «رفتگان و ماندگان» یا دیگر داستانهای «سه تیرباران در سه داستان» هم هست. یا کل رمان گهواره دیو که ماجرای خانهسوزان بهائیان شیراز را هم روایت میکند. در آن رمان حشمت، سجاد و ترنج هر کدام زخمهای کاریشان را از مقابلهشان با مصلحت و ملاحظات میخورند.
از مضمون که بگذریم، این اشاره به یک چیز و برگشتهای مکرر به آن حالا دیگر یکی از شاخصههای داستانی تو است. این را خیلی آشکار در «سهگانه واترتاون» میبینیم. مثلا در «مرده را باید فراموش کرد» آنچنان بازیای با پیراهن هاوایی وارتگِز یا هندوانهی پشت وانتش یا تولد ژولی و تولد خود وارتگز و حتی جسد مرد مرده میکنی که خواننده مبهوت این همه تصویر و حرکت میماند. اگر کسی بخواهد از تو این را یاد بگیرد، چه داری برایش بگویی؟
یک کارکرد این آنات داستانی زنده کردن یا ساختن صحنه است. هندوانه پشت وَن که باشد، وَن هست و ون که باشد وارتگِز و سربالایی و باقی قصه. یا مثلا بازی با شیشه نفت خام که به نظرم به سرعت صحنه پدر و کلاس را در داستان «مرده باید فراموش کرد» میسازد. در درجه بعد امیدوارم که این جزئیات در طرح و توطئه داستان تنیده شود. پیراهن هاوایی را نمیشود از قصه برداشت همانطور که ون رنگین وارتگز را. یاد گرفتن ظرایف قصهگویی البته اول از لذت بردن از آن ظرایف میآید وقتی که خوانندهای. و بعد هم که خودت دست به قلم شدی سماجت در تصحیح سلیقه است که کمک میکند در انتخاب جزئیات یا در شیوه رفت و برگشت به آنها برای گرفتن تأثیر دراماتیک.
میتوانیم امیدوار باشیم باز هم وارتگِز را در داستانهای دیگرت ببینیم؟
وارتگز ماجراهای دیگری خواهد داشت. فعلا در سر من گاهی به ایالات گرمسیر سر میزند. اگر خوانندگان باوفا با کتاب به پیشواز بهار بروند و «وارتگز» را با طرح زیبای اسد بیناخواهی به خودشان و دیگران عیدی بدهند، وارتگِز دیر یا زود در لوسآنجلس یا تمپای فلوریدا ظاهر میشود.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *