کوچهی درختی
از حمید امجد یک رُمان منتشر شده: «کوچهی درختی»! امجد، رَهی یا همان جوان تازه داماد فیلم مسافران (۱۳۷۰) اثر بهرام بیضایی است که عروسیاش به سوگواری تبدیل شد. حمید امجد یا آن طور که این روزها دانشجویان صدایش میکنند، «دکتر امجد»، سالهاست که به عنوان چهرهای مهم در نمایشنامهنویسی ایران شناخته میشود.
در پروندهی بیستسالهی او ۱۹ نمایشنامه، دو پژوهش تئاتری، هفت ترجمهی نمایشنامه، چهار فیلمنامه و دو مجموعهی داستان دیده میشود. همهی اینها به اضافهی کارگردانی تئاتر، تدریس و سرویراستاری نشر «نیلا» پروندهای پُر-و-پیمان برای او به ارمغان آورده است که آرزوی هر هنرمندی است.
نزدیک به سه دهه همراهی و شاگردی بهرام بیضایی موجب شده از او به عنوان نزدیکترین فرد به بیضایی در حیطهی هنر تئاتر نام برده شود. شاید مهمترین خصیصهی امجد که نگذاشته او در طی بیش از دو دهه فعالیت فرهنگی و هنری از جایگاهش به عنوان هنرمند تئاتر افول کند پیروی از همان جملهای است که او در وصف استادش، بیضایی، نوشته است: «کمترین بزرگیاش این است که نشان داد به رغمِ همهی شرایط میشود کوچک نبود. میشود تن نداد، بسنده نکرد، درجا نزد. میشود نان را بهانهی آلودنِ نام نکرد و …»
سالها «ذهنیتهای سودجو و ذهنیتهای موجود در سانسور»* مانعی بودند تا او نتواند تئاتری بر صحنه ببرد. هنرمندی که تئاترهایش هر بار به صحنه رفتهاند با استقبال چشمگیر تماشاچیان همراه بوده است. هنوز هم «نیلوفر آبی» در همهی نظرسنجیهای آثار نمایشی بعد از انقلاب اگر در جایگاه نخست ننشیند یکی از بهترینهاست. هنوز صف طولانی تماشای نمایش «شب سیزدهم» یا «پستوخانه» را از یاد نبردهام. وقتی که او دو سال پیش، پس از دوازده سال نمایشنامهای از خودش به نام «سه خواهر و دیگران» را بر صحنه برد باز هم در جایگاه دوم پرمخاطبترین اثر سال قرار گرفت. نمایشی که به زعم او خواسته است تا از «تسلط ابتذال اقتصادی، سیاست و تبلیغات بر فضای تئاتر امروز ایران» به دور باشد.
شاید با این پیشینهی نمایشی این طور به ذهن خطور کند که با رُمانی پردیالوگ و غیرجذاب مواجه هستیم که بیشتر برای اجرای تئاتر مناسب است تا ادبیات خواندنی! اما از لحظهای که کتاب را به دست بگیری چنان غرق داستان میشوی که تا پایان لحظهای آن را کنار نمیگذاری.
«کوچهی درختی» داستان محلهی کوچکی همهی ماست؛ محلهای که دکان فسقلی لبنیاتی یا خواربار فروشی عزیزآقایش که همهی خوشمزهترین خوراکیهای دنیا را داشت حالا آنقدر «بزرگتر شده [که] هیچ، لژِ خانوادگی هم آن بالا درست کرده دوبلکس، با کافه گلاسه و پیتزا!»؛ محلهای که درختهایش را درآوردند تا خیابان را برای عبور ماشینهای گُندهی جدید عریضش کنند؛ درختهایی که روی تنهشان، به شکلهای کج و معوج، اسم بچههای محل کنده شده بود.
«کوچهی درختی» یک آپارات قدیمی است که دارد خاطرات و گذشتهها را نمایش میدهد؛ یک فیلم سینمایی خوشگل که دلمان نمیآید تمام شود:
در تاریکی پشت پلکهایی که دوست نداری باز شوند به محلهی بچگی فکر میکنی- که شنیدهای دیگر شبیه قدیمش نیست؛ به اینکه حسابش را نداری چهقدر میگذرد از آخرین بار که گذرت به آن جا افتاده؛ و به این که تمام آن سالهای بچگی و نوجوانی توی محله هیچ دلیل خاصی لازم نبود تا مدام با بچه محلها قرار بگذارید که وقت و بیوقت پی چیزی از محله بزنید بیرون- از همراهی با حامد غیاثی و اِبی خوشتیپ که برای خریدن کفش کتانی چینی زیر قیمت بازار باید تا خود انبار کارخانهاش در آن سر شهر میرفتند، تا وِل گشتن با مجید ریزه و صادق حلوایی و محمود زارع که همه بهش میگفتند محمود ضایع، و آن دو تا منصور که یکیشان پدرش کلیدساز بود و آن یکی پدرش لبنیاتی داشت و برای این که با هم قاتیشان نکنید اسم یکی را گذاشته بودید منصور کلید و آن یکی را منصور لَبَن و حتا بعد از اینکه منصور کلید با خانوادهاش از محله رفت هم دیگر کسی منصور لَبَن را منصورِ خالی صدا نکرد.
امجد مانند یک آرتیستِ مجسمه ساز، چنان ماهرانه و با ظرافت محله، آدمها و روابطشان را کنار هم چیده که حتی برای نسل امروز هم که داخل برجها بزرگ شده و خریدش را از هایپرمارکتهای زنجیرهای میکند و هات داگ میزند، دیدنی (خواندنی) است. نسل امروزی هم بوی در و دیوار «کوچهی درختی» را حس میکند و حتی شاید توی دلش بگوید: «چقدر این روزا، جاش خالیه!»:
یا چند خط اتوبوس عوض کردن برای رسیدن به سینما و دیدن فیلمهایی که همیشه بوی کالباس و سیر میدادند و راهِ دراز و خودِ فیلم و ساندویچ قبلش و راه درازِ برگشتش و گاهی که طبقهی بالای اتوبوس خلوت بود بساط هِرّه کِرّه و حتا تقلید صحنههای فیلم و خواندن آوازهایش در طول راه همیشه کیف میداد، آنقدر که هر چند خبر ساخته شدن آن سینمای بزرگ جدید نزدیک محلهی خودتان، نبش چهارراه اصلی، حتا از همان اول خط کشی زمین و کندنش و کاشتن تیرآهنهایش خوشحالتان میکرد باز تهِ دل میدانستید عیش این سینما چیزکی کم خواهد داشت و آن راه دراز و کمِ کم، نصف روزی بود که میشد با بچهها صرف آداب رفت و برگشتش کرد.
«کوچهی درختی» حمید امجد یادآور کوچهی گذشتههای شیرین (و یا تلخهایی که امروز شیرین به خاطر میآیند) پسِ ذهن تک تک ماست؛ کوچهای که امروز زیر غبار مدرننماییها، رقابتهای ناسالم، سودجوییهای افسارگسیخته و خودبزرگبینیها پنهان شده! «کوچهی درختی» یادآور دوستیهای فراموش شده، عشقهای پاک نوجوانی و ازخودگذشتگیهای آن روزهای ما برای همدیگر است.
وقتی رُمان «کوچهی درختی» را تمام کردم به یاد خاطرات کوچهی درختیِ خودم افتادم و بُلند بُلند خندیدم!
*نقل قول از حمید امجد در نشست رسانهای نمایش «سه خواهر و دیگران»
خیلی خوب بود. ممنون.