داروی خاطره
شهر ما به دو منطقهی شمالی و جنوبی تقسیم شده و این دو قسمت را رودخانهای به اسم قو از هم جدا میکند. ما جنوب رودخانه زندگی میکنیم و مرکز شهر جایی است بین این شمالیها و جنوبیها.
مرکز شهر فروشگاههای بزرگ دارد و رستورانها و کافههای رنگارنگ. ادارههای دولتی بیشترشان آنجا هستند و پر است از زنها و مردهایی که لباس رسمی و اداری پوشیدهاند و با لیوانهای قهوه از این طرف خیابان به آن طرف میروند. مرکز شهر را دوست دارم چون بر خلاف حومه که بیشتر مردم زندگی میکنند، محیطش زنده و روشن است. ترافیک دارد و آدمهایی که بلند حرف میزنند. زیاد پیش نمیآید که گذرم به شهر بیفتد. دکتر زنان مطبش نزدیک شهر است که برای آزمایشهای متداول دو سال یکبار میروم آنجا؛ کلاس زبان هم که همان ماههای اول آمدنم بود و تمام شد؛ اداره مهاجرت هم که پروندهاش بسته شد. غیر از آن به ندرت برای جشن تولد یک دوست یا مهمانی سال نو زحمت رانندگی تا شهر را به خودم میدهم.
چند روز پیش دارویی که برای حافظه میخورم تمام شد. داروخانهی مخصوصی که داروهایم را میفروشد توی مرکز شهر است؛ پشت مرکز خریدهای بزرگ خیابان اصلی که همیشه در حال ساخت و ساز و گسترشاند. نمیدانم این دارو چهقدر برای ترمیم حافظه موثر است اما همین که هنوز آدرس محل یادم است و حواسم بوده که قوطی خالی را بردارم، نشانهای خوب و جای امیدواری است.
تصمیم گرفتم به رسم روزهای کلاس زبان با قطار بروم که دردسرش خیلی کمتر است. نه لازم است دنبال جای پارک بگردی و نه توی صف بایستی برای پرداخت پول پارکینگ. اگر وقت تلف نکنی میتوانی با همان بلیت برگردی و با توجه به توصیههای محیط زیستی برای مراقبت از زمین همین خودش با یک تیر چند نشان زدن است.
توی قطار وقتی از رودخانهی مرزی جنوبیها و شمالیها میگذریم، میشود با خیال راحت رو به منظرهی رودخانه نشست و فارغ از ترافیک، مرغهای دریایی را تماشا کرد که بالای سر قایقها پرواز میکنند. تصویری که مثل کارت پستالهایی که مژگان هر سال عید برایمان از ایتالیا میفرستاد، و مثل نقاشیهای بچگی از سرزمینهای نادیدهی دور، رنگی و پر از جزییات است.
امروز ته کابینی که نشسته بودم چند دختر و پسر با هم نشسته بودند. کمتر از بیستساله به نظر میرسیدند و خوش و خرم بودند. لم داده بودند روی صندلیها و انگار دربارهی نمرههایشان یا کالجی که میروند حرف میزدند. نور آفتاب روی تنشان میتابید. روی موها و صورتشان. ترکیبشان کنار هم آنقدر به چشمم قشنگ آمد که قلبم تند زد. دلم خواست به جای رودخانه و قایقهای رها روی موج، چشم بدوزم به آنها و بیخیالی قشنگی که توی رفتارشان موج میزد.
دلم نمیخواست روز ابری وزرا توی مغزم حک شده باشد و این قطار با جوانهای خوشحال و جزئیات قشنگش از یادم برود.
هیچ چیز خاصی در لباس یا رفتارشان نبود که بخواهد توجه کسی را جلب کند. بقیهی آدمها سرشان به موبایل، کتاب، حرفزدن و یا تماشای منظره گرم بود و خندههای آنها آنقدر بلند نبود که کسی حتی متوجه شود. فکر کنم فقط من بودم که دلم میخواست نگاهشان کنم، شاید چون هجدهسالگی خودم را در یکی از آنها میدیدم. گرچه هرگز شبیه هم نبودیم. هرگز مثل هیچکدام از آن دخترهای جوان، پیراهن نخی نپوشیدم و موهایم را بالای سرم گوجه نکردم بیآنکه دغدغهی این را داشته باشم که همه چیز را با مانتو و روسری بپوشانم. هیچوقت توی هیچ قطاری شلوارک نرم و تا بالای زانویی نداشتم که رنگش با مچبندم یکی باشد. هیچوقت از ترس افتادن بلند بلند نخندیدم و برای بستن بند کفشم مثل آنها وسط واگن بیدلیل ریسه نرفتم. خیلی از روزهای نوجوانی و جوانیام صرف این شد که به جهان نشان بدهم دختر خوبی هستم، در حالی که این خوب بودن یا نبودن من به جهانیان ارتباطی نداشت و من خیلی دیر فهمیدم.
دلم میخواست این قطار تا آخر جهان برود و برود و من آنها را تماشا کنم. دوست نداشتم آن زن میانسالی باشم که مچدرد دارد و جعبهی دارو به دست منتظر ایستگاه شهر است. میخواستم پیش آنها باشم، با همان کتانیهای سبک سفید، پوست صاف و جورابهای رنگی. نمیخواستم آن سمت غمگین قصه نشسته باشم که آدمها از داشتن لاک قرمز به ناخنهایش ترسیدهاند.
هجدهسالگیِ دورم را به یاد آوردم که رنگ لباسها تیره بود. با خودم فکر کردم با این حافظهی زخمی چه خوب همهی جزییات گذشته را به یاد دارم. پس چرا این روزها همهی چیزهای عادی را فراموش میکنم؟ چرا این همه کلید خانه را گم میکنم و چرا یادم میرود موبایلم را کجا جا گذاشتهام؟
چرا با همهی این فراموشکاریها، روزی را که به جرم راهرفتن توی نمایشگاه بینالمللی با او دستگیر شدیم خوب یادم مانده؟
چطور یادم نرفته که برادران از پشت سر رسیدند و فاتحانه پرسیدند چه نسبتی داریم و من وحشتزده دنبال راستترین جواب گشتم. یادم نرفته که صدایم بین لبهای رنگپریده اصلا شنیده نشد و ناچار دنبالشان راه افتادیم. چهطور یادم نرفته که دستگیر شدیم و توی اتاق، جلو دوربین دوباره به همان سوال جواب دادیم و اینبار به رابطهی نامشروعمان که همان قدم زدن کنار هم بود اعتراف کردیم. دوربینی که تا سالها ترس بیآبروییاش کابوس من شد. برادران و خواهران، مثل آنها که سر بزنگاه مچ قاتلی را گرفته باشند، برگهها را پر میکردند و از ما امضا میگرفتند. من وحشتزده انگشتهایم را که خیس از عرق بود با لباسم پاک میکردم تا بتوانم خودکار دست بگیریم و نشانی خانه را برایشان بنویسم. چه خوب یادم مانده تمام جزییات تحقیرآمیز آن روز را و آن ده ضربه شلاقی را که او در وزرا به خاطر قدم زدن با من خورد. چه خوب یادم مانده نفرتم را بعد از دیدن آن خطهای ورمکردهی سرخ روی تنش.
قطار توی ایستگاه شهر ایستاد. باید میرفتم. جعبهی دارو توی دستم تا شده بود. کیفم را برداشتم و از ترس جا ماندن بیرون دویدم. جوانها هنوز نشسته بودند. به سمت شمال میرفتند. در بسته شد و صدای بگو و بخندشان پشت سرم قطع شد. قطار سوت کشید و با همهی مسافرهایش دور شد. به سمت داروخانه دویدم. دستهایم سوزن سوزن شده بود و مچم تیر میکشید. فکر آن دوربین لعنتی که روز گرم و قشنگم را به کابوسی طولانی کشاند از سرم بیرون نمیرفت.
تا داروخانه دویدم. بیتوجه به کافههایی که بوی خوب قهوه و معاشرت میدادند و آدمهایی که بلند حرف میزدند. بیآنکه به ویترین فروشگاهی نگاه کنم یا طبق عادت، جلو نوازندههای خیابانی به تماشا بایستم.
به خودم گفتم باید یادم باشد داروها را مرتب بخورم. باید هر روز برایش ساعت کوک کنم. شاید چون فکر میکردم باید باقیماندهی این حافظه را به هر قیمتی که هست حفظ کنم. دلم نمیخواست روز ابری وزرا توی مغزم حک شده باشد و این قطار با جوانهای خوشحال و جزییات قشنگش از یادم برود. دلم نمیخواست فکر کنم این یک تصویر تازه است. دوست دارم آنقدر واضح باشد که فکر کنم مال همان بیست سال پیش است. همان روزهایی که هنوز حافظهام جزییاتش را با دقت حفظ کرده. دوست دارم در خلوت خودم، جای کوچکی که دست کسی به آن نمیرسد، فکر کنم یکی از آن هجدهسالههای سرخوش و بیخیال که برای قدم زدن با دوست به کسی جواب پس نداده خودِ منم.
خیلی نوشته زیبایی بود انگار خاطره خودم را می خواندم
خودت، ديدگاهت به زندگى و نوشته هايت بى نظير هستيد.
مثل هميشه دلنشين . من كه براي خوندنش صبر نكردم خوشحالم كه قراره اينجا بنويسي. منتظرم براي خاطره ي بعدي.
ممنونم ازتون 🙂
عالی بود،بسیار زیبا که با خواندن تمام بچهگیهم یکی یکی بیدار شدن….
نثر بسيار قوي و دلنشين ، موفق باشيد
خيلي دلنشين بود.
خيلي زيبا نوشته بودي مثل هميشه شادي جون.. چقدر همه ما ها خاطرات سياه و بد مشترك داريم متاسفانه:( با خوندن متنت روز قشنگي كه با شوهرم توي صف سفارت براي زدن مهر تو پاسپورتمون بيصبرانه با يه عالمه شوق و هيجان منتظر بوديم و اونا تبديلش كردن به امضا و تعهد و عكس و گريه و ترس و وحشت توي ورزا برام تداعي شد.
خيلي زيبا نوشته بودي مثل هميشه شادي جون.. چقدر همه ما ها خاطرات سياه و بد مشترك داريم متاسفانه:( با خوندن متنت روز قشنگي كه با شوهرم توي صف سفارت براي زدن مهر تو پاسپورتمون بيصبرانه با يه عالمه شوق و هيجان منتظر بوديم و اونا تبديلش كردن به امضا و تعهد و عكس و گريه و ترس و وحشت توي ورزا برام تداعي شد.
خيلي قشنگ با جزيئات
با درود، وقتی این متن را خواندم به یاد واقعه ای که سی دو سال پیش برای خودم وخونواده ام هنگام خروج از آن کشوریکه مشخص نیست چه بر سرش آمده افتادم ، ولی نوشته شما آنقدر خواندنی و زیبا بود که دو بار آن را خواندم. موفق و پیروز باشید.