نگاهی به رمان «توکای آبی» نوشته حامد اسماعیلیون
خوشا پر کشیدن
احمد شاملو
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
بسیارند آثار هنری که با پیشینیان خود گفتگو میکنند، کمترند آنها که بر زمانه خود گواهی میدهند و بسیار کمند آنهایی که آینده را پیش چشم میگذارند. کمیابند آثاری که هر سه را دارند و توکای آبی نوشته حامد اسماعیلیون از این زمره است.
احمد شاملو «شبانه»ای[۱] دارد در حسرت پرواز و آزادی. تمام شعر تمنای گریز است از جایی که جان شاعر رنجور است به جایی دیگر، حتی اگر از مردابی به ماندابی باشد. توکای آبی اسماعیلیون، بازنمایی روایی حسرت شاملو است. رمان در گفتگویی با شعر، مفهوم مقدس شده «رهایی» را داستانی میکند. بهمن، یکی از شخصیتهای اصلی داستان که به او در ایران اجازه زندگی آزاد ندادهاند، مصداق راوی «شبانه» میشود که در حسرت درناهاست. درنای شاملو توکای اسماعیلیون است که به مردم اراده پرواز و بازگشت را تلقین میکند. اوست که مردم را به سویی میکشاند که نمیدانیم مرگش بنامیم یا زندگی اما رنگی از رهایی دارد. بهمن، وانگ مِیِ چینی، و پناهندگان ویتنامی توکاهای آبی هستند که در خیال خود به پرواز در میآیند تا از پلشتی نجات یابند. توکای آبی پژواک «شبانه» میشود، گسترشش میدهد و جهانیاش میکند.
گاهی هست که یک داستان یا رمان بدل به روح زمانه میشود و آن چه را در ژرفای جامعه میگذرد رو میکند. دو سال پیش که توکای آبیِ درآمد، تصویری نو از یک تراژدی جهانی بود: گریز و تبعید و ناکامی؛ داستانی از رویا و آرزو و خیانت و تنها ماندن آدمها. اسماعیلیون داستانی ساخته بود از یک خانواده ایرانی تبعیدی و به واسطه توکای آبی پیوندش زده بود به جهان، به ویتنامیها و چینیها و خواست ناکام بازگشت به وطن. اما حالا که دو سال گذشته و آبان ۹۸ و ساقط کردن هواپیما و کرونا را دیدهایم و توکای آبی را میخوانیم، انگار رمان داشته آینده ما و خود نویسنده را هم میگفته است.
هر داستاننویس خوبی یک پیشگوست؛ کسی که هم به روحمان نقب میزند و هم از آینده خبرمان میدهد. توکای آبی از آینده، از پس از خود هم میگوید. حالا اسم آنچه بر بهمن میرانی، قهرمان ایرانی توکای آبی، میرود را میدانیم: تنها گذاشتن، قرنطینه. همه چیز دست به دست میدهند تا یکی تنها شود و تنها بماند: شکست و فرار از ایران و حکومت جباری که به بهمن اجازه نمیدهد به زندگی عادی برگردد؛ نتوانستن یا نخواستنِ شروع زندگی نو در محیط تازه. در دنیای آینده، پس از خلق رمان، از دی ۱۳۹۶ تا امروز مدام شاهد نومیدیها و تنهاییها بودهایم. آخرینهایش کشتار آبان و حمله موشکی سپاه به هواپیمای مسافربری و هجوم بیماری کووید ۱۹ که هر سه قرنطینه و جنگ در تنهایی را یادآوریمان میکند. آنقدر مفهوم جامعه و کنار هم بودن کمرنگ میشود که همه به جدایی رضایت میدهند. اما توکای آبی اینها هست و چیزی بیشتر. رمان در تلاقی گذشته، حال و آینده هزار پیچ و خم میآفریند و معناهای تازه میسازد. مهمترین خم داستانْ حضور وانگ مِی است.
در هوای تورنتو رایحهای هست که فقط بهمن میرانی تبعیدی و عاشق وطن و مانند او استشمامش میکنند. این رایحه از روح وانگ می، زنی چینی که از بازگشت به وطن میگوید و امثال او برمیخیزد. وانگ مِی توکای آبی شده و به وطن برگشته. برای بقیه هم فقط یک راه برای بازگشت هست: توکای آبی شدن؛ مرگ. بهمن وانگ می را میبیند. راوی رمان داستان توکا را از ویتنام تا چین دنبال کرده و به ما میگوید. داستان را که میگوید، میفهمیم تمام تبعیدیهای جهان که خواب وطن را میبینند توکای آبی را میشناسند. توکای نجاتبخش، مرگ زندگیآفرین. وانگ می تنها کسی است که بهمن میتواند با او حرف بزند. بقیه بهمن را باور نمیکنند.
بگذارید از آخر شروع کنیم:
نوشته بودند یکی از خبرنگاران تبعیدی به اسم بهمن میرانی خودش را از طبقه هشتم ساختمانی در تورنتو پایین انداخته است. نوشته بودند «خودکشی فجیع روزنامهنگار». نوشته بودند بهمن میرانی بعد از انتخابات ۸۸ از ایران بیرون آمده و مدتی در مرکز روانی بستری بوده است.
ص ۲۲۲
بهمن از ایران گریخته اما در وطن زندگی میکند، وطنی که او را رانده است. نمیتواند و نمیخواهد با محیط جدید کنار بیاید. این است که تک میماند با درد و رنج و روانپریشی خودش. همصحبتش وانگ مِیِ نادیدنی است. راوی وانگ می را به مدد پناهندههای ویتنامی که زمان جنگ ویتنام به آمریکا گریختند به ما معرفی میکند. این ویتنامیها خیلیهایشان خیلی ناگهانی به آمریکا رفتهاند بدون این که با زن و بچههایشان خداحافظی کنند. همین گاه سخت دلتنگشان میکند و دنبال راهی هستند به وطن برگردند:
پس از چندی وقتی خیلی دلشان گرفت، وقتی دلشان برای بچه در روستا تنگ شد، برای آن دختر که پی پیغام گم شده بود؛ وقتی چشمشان برای پارو کشیدن بر رود سرخ هانوی نم شد یا هوس خوابیدن با زن قبلی در دلشان جنبید، راهی پیدا کردند. مردها را میگویم. مردهای ویتنامی. آنها شروع کردند به مردن. پشت سر هم. چطوری؟ در خواب. شب میخوابید و صبح بیدار نمیشد. جوانِ جوان. سلامتِ سلامت. یکی ورزشکار بود، آن یکی فعال سیاسی. یکی نگهبان کارخانه بود، آن یک نظافتچی فروشگاه. شب میخوابیدند و صبح بیدار نمیشدند. کجا میرفتند؟ آنها نمیمردند. به مملکتشان برمیگشتند. برای آن چه بیتابشان کرده بود. آنها در رختخواب شل و آویزان افتاده بودند اما روحشان مثل نوار باریک سفیدی راه میگرفت و از پنجره بیرون میخزید ….
ص ۱۱۴
آنها توکاهای آبی میشوند و به طرف ویتنام پرواز میکنند. بهمن، شخصیت اصلی داستان و راوی این بخشِ رمان هم میگوید: «من هم میخواهم توکای آبی بشوم و برگردم تهران. برگردم بروم بهشت زهرا سر خاک مادرم» (۱۱۵). این آرزوی همه تبعیدیهاست که آن را از حنجره بهمن میشنویم.
بهمن با هزار و یک مشکل دست و پنجه نرم میکند. سیمین، همسرش، سخت مراقبش است اما گاه اوضاع از کنترل خارج میشود. اوایل رمانْ بهمن گم شده است و سیمینْ سراسیمه دنبالش میگردد. همه ساختمان را زیر و رو میکند تا به راه پله زیرزمین میرسد، جایی که صدای فارسی حرف زدن بهمن میآید و خنده عدهای: «ولشان کن وانگ می! ولشان کن. بگذار بخندند.» «وانگ می! کیفت خراب میشود. پاره میشود.» (۴۶) سیمین میدود و با احتیاط به بهمن که میلرزد نزدیک میشود و سرش را در بغل میگیرد:
بهمن نشسته جایی را در تاریکی نگاه میکرد. بر سر انگشتانش خون لخته بسته بود. سیمین وارفت و تماشا کرد. دستش را طرف انگشتها برد. بهمن دستش را کشید و غرید:
صص ۴۸-۴۷
– نکن. کیفش. کیف وانگ می. نکن.
– چکار کردی بهمن؟
– هیچی. هیچ کار. فقط ناخن کشیدم روی آسفالت. ناخن کشیدم روی آسفالت. ناخن کشیدم روی آسفالت.
سیمین دوباره خواست دستها را ببیند. بهمن دستش را لرزان پس کشید … سیمین سر بهمن را دوباره در بغل گرفت … سر کوچک بهمن و موهای چربش را توی بغل نگه داشت و بی صدا گریه کرد.
برای بهمنْ وانگ مِی از تمام اطرافیانش واقعیتر و همدلتر و همراهتر است. اوست که راه وطن را نشان میدهد. هموست که روزی در سال ۱۹۹۱ توکای آبی شده است و از طبقه هشتم ساختمانی خودش را پایین انداخته است (۲۲۵). بهمن هم به تأسی از وانگ می و به تمنای توکای آبی شدن در هوا بال زده بود و
… بر درختی سقوط کرده بود. از این شاخه به آن شاخه و سپس باغچه کوچک. به صورت زمین خورده بود. استخوانهای صورتش خرد شده بود. چند جراحت عمیق و سوزندوزیشده با خردههای چوب … عملش نمیکردند. میگفتند این کما همیشگی است. مغزش رفته.
صص ۲۳۵ و ۲۳۶
داستان که تمام میشود، ما خوانندگان میدانیم که ریشه درگیریهای ذهنی بهمن در شرایطی است که او را پس زده و کمر به سرکوبیاش بسته است؛ شرایطی برآمده از اراده آهنین جمهوری اسلامی برای حفظ خود حتی اگر به قیمت جانهای شیفته جوانان وطن تمام شود. از نگاه ما بهمن دیگر نیست اما اگر او میتوانست وانگ می را ببیند، فردا-روزی هر عاشقِ آزادیِ تنهاشده و دور از وطنی هم میتواند بهمن را ببیند که توکای آبی شده است. توکای آبی که از نگاه ما پیامآور مرگ است، به چشم آن تنهاماندگان سفیر رهایی مینماید. گفتارم ناتمام میماند اگر به سیمین ادای دین نکنم که رنجش کم از بهمن نداشت و زندگی را برگزید. میخواهم بگویم توکای آبی فقط پیام «مردن به رهایی» نمیدهد؛ منادی بودن هم هست. بهمن و سیمین هر دو تاوان عشق وطن، خواست تغییر و رنج دوری را میدهند اما از جایی به بعد، منِ خواننده داستان سیمین را بیشتر دنبال میکردم که نماد سرسختی بود. تا آخر رمان که بخوانید میبینید که پنج صفحه آخر این زنده ماندن سیمین است که شاهکار میشود.
پانوشتها
[۱] پر پرواز ندارم/ اما/ دلی دارم و حسرت درناها/ و به هنگامی که مرغان مهاجر/ در دریاچه ماهتاب/ پارو میکشند/ خوشا رها کردن و رفتن/ خوابی دیگر/ به مردابی دیگر/ خوشا ماندابی دیگر/ به ساحلی دیگر/ به دریایی دیگر/ خوشا پر کشیدن/ خوشا رهایی/ خوشا اگر نه رها زیستن/ مردن به رهایی!/ آه/ این پرنده/ در این قفس تنگ نمیخواند.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *