
ملاقات بالای سر ایران
از غرب استرالیا تا پاریس چیزی حدود ۲۱ ساعت توی راه بودیم. با هر پرواز دیگری هم میرفتیم، کم و بیش همین بود. دو پرواز طولانی که بسته به خط هواییای که با آن مسافرت میکنی، جایی بین راه چند ساعت توقف دارد. حاصل این مسیر هم، مثل همهی سفرهای طولانی و نشستنهای ممتد، پای ورم کرده است و کمری که از درد و کوفتگی تا چند ساعت به سختی صاف میشود.
پرواز اول که از شهر ما تا دوحهی قطر بود، طولانیتر بود و خوشبختانه ساعتی بود که میشد خوابید. یعنی در واقع شب بود. خیلی زود بعد از سوار شدن، چشمبندها را از بستهبندیشان درآوردیم و به شوق کوتاهکردن راه با خواب صندلیها را فشار دادیم به عقب. بعضیها تا یکی دو ساعت فیلم میدیدند یا بازی میکردند: پرندههای عصبانی، سودوکو یا بازی موانع. بعضیها هم مثل من دوستدار تماشای نقشه و حرکت هواپیما روی آن بودند که لابد آنها هم خیال میکردند با نگاه کردن به خط سیر هواپیما زودتر به مقصد میرسیم. اگر رئیسم توی پروازمان بود میگفت آب با نگاهکردن زودتر جوش نمیآید! قبول دارم. از نظر منطقی میدانم که اینطوری زودتر نمیرسیم و آن اقیانوس تمامنشدنی و عمیق زیر پا، اگر هم پر از ماهی و کوسه و موجودات دیدنی دیگر باشد، از این ارتفاع و در این صحفهی کامپیوتری چیزی فراتر از یک نقاشی سادهی ناشیانه نیست؛ اما نگاه کردن انگار حس حرکت و جلو رفتن به سمت مقصد را در من تشدید میکند و بستهشدن به نیموجب صندلی را در محیط بستهی هواپیما قابلتحمل میکند.
اینبار البته دلیل دیگری هم داشتم. چند ماه قبل از سفر، دوست نزدیکم که زیاد سفر میکند موقع خداحافظی گفته بود که با این پرواز از بالای ایران رد میشویم. برای همین خیلی دوست داشتم حواسم را جمع کنم. دوست داشتم به کیلومترها زیر پا فکر کنم؛ به خانهمان که فروختیم و دیگر مال ما نیست؛ به کوچهمان، به همسایهها، مغازهها، آدمها و خاطرهها که دیگر خیلی دور شدهاند. آن روز ولی دلیل بزرگتری هم داشتم. آن پایین، زیر پای ما، نقطهای ریز بود که من از این بالا نمیدیدمش ولی آنجا، توی آن نقطهی دورافتاده آشناها دور هم جمع شده بودند تا زنداییام را به خاک بسپرند. فکر کردم تصادفا چه روز عجیبی است برای گذشتن از بالای سر ایران. وقتی که دلم واقعا میخواست آنجا باشم؛ آن پایین؛ پیش آنها که دوستشان دارم و حتما روز خیلی سختی برایشان بود. ماهها پیش، وقتی بلیت گرفتم، او هنوز زنده بود و هیچوقت فکر نمیکردم روزی که برای سفرم انتخاب میکنم، روز وداع بازماندهها با او باشد.

از شهر خودمان تا قطر کنار پنجره نشسته بودم. کنار پنجره نشستن خوبیاش این است که اگر آدم نخواهد میتواند با کسی معاشرت نکند. وسط نشستن آدم را در موقعیتی قرار میدهد که احتمال معاشرت بیشتر میشود؛ احتمال این که خوابت سبک بماند و نگران باشی که مبادا خم شوی روی شانهی غریبهای که بغلدستت نشسته. در هواپیما و اتوبوس و تاکسی و قطار، حتی اگر کلمهای هم رد و بدل نشود، برای من همین که یه سمتم دیوار یا پنجره باشد، انگار یک جور خاطر جمعی است. آن روز میتوانستم سرم را به شیشه بچسبانم و با خیال راحت به فردا صبحِ قبرستان فکر کنم تا خوابم ببرد.
توی قطر هواپیما عوض کردیم و درجا ناامید شدم. هیچ حق انتخابی برای کنار پنجره بودن نداشتم. در یک ردیف چهار نفره در ردیف میانی هواپیما گیر افتاده بودم و تا نیم ساعت، بیحرکت چشم دوخته بودم به صفحهی کوچک روی صفحهی روبهرو. خانم سمت راست فرانسوی بود. از نوشتههای تلفن همراهش فهمیدم. از بعضی دوستهایم وقت گفتن توصیهها و تجربههای معمول قبل از سفر شنیده بودم که فرانسویها دوست ندارند به زبان انگلیسی با خارجیها صحبت کنند. گفته بودند باید تلاشت را برای فرانسوی حرفزدن ببینند تا کمکت کنند. توی دلم گفتم گاوم زایید. حالا برای یک اجابت مزاج هم باید تلاشم را در تکلم به زبان فرانسه به این خانم نشان بدهم.
زن ساکت بود. میانسال بود و من را یاد خانم سرهنگ، همسایهی قدیمیمان میانداخت که پوست چروکیدهاش همیشه بوی کِرِم میداد و لباسهای – به چشم ما- خارجی اما پرز گرفته و کهنه میپوشید. گردنبند طلای ظریف و سبک داشت و ناخنهایش مرتب بود. با وسواس بیدلیلی که دارم وقتی داشت بارش را جابهجا میکرد به زیر ناخنهایش دقت کردم. تمیز بود. توی دلم گفتم اگر قرار باشد لیوان چایام را برایم از مهماندار بگیرد و به لبهاش دست بزند، خیالم بابت جرم زیر ناخن راحت است. همیشه توی اضطراب و خستگی سفر به چیزهای عجیب و بیربطی از این قبیل زیاد فکر میکنم. نشست و حرفی نزد. هواپیما که اوج گرفت شروع کرد به ورق زدن مجلهی جلو پایش. من رفتم روی صفحهی مورد علاقهام، صفحهی نقشهی پرواز. میدانستم که قرار است از بالای دریاچهی ارومیه بگذریم. دلم میخواست آن لحظهها حرکتمان را روی ایران تماشا کنم. صاف نشسته بودم و روبهرو را نگاه میکردم.

نیمساعت یا کمی بیشتر که از پرواز گذشت، شهرهای زیر پا را خوب شناختم. دوربین را تنظیم کردم روی سمت راست هواپیما که سمت شهرهای ایران بود. میدانم از خیلیهایشان فاصلهمان هنوز زیاد بود، اما دیدن اسمشان را روی صفحهای که داشتیم پرواز میکردیم، دوست داشتم.
دوربین موبایلم را در آوردم و از جاهایی مختلف عکس گرفتم. از نزدیک تبریز، از دریاچه ارومیه. زن زد به شانهام و چیزی گفت. نفهمیدم. فکر کردم لابد به فرانسه حرف زده. دستپاچه شدم و گفتم ببخشید من فرانسه نمیفهمم. و برای این که تلاشی هم برای فرانسه حرفزدن نشان داده باشم، یک «مادام» ته جمله اضافه کردم. زن با لهجهی غلیظ ولی شمردهتر به انگلیسی گفت: «پرسیدم چرا عکس گرفتی؟» و با دست نقشه را نشان داد. گفتم: «اینجا خانهی من است. یعنی اینجا به دنیا آمدم.» گفت: «کجا؟» اصلا نمیدانست کجاییم. لازم هم نبود بداند. من هم یک ساعت بعدش دقیق نمیدانستم کجاییم. آن نقطهی خاص برایم باارزش بود. فقط آن نقطه را بلد بودم. شمرده گفتم: «ایران است. البته ایران زندگی نمیکنم.» گفت: «هوممم.» درست نفهمیدم از «هوم» منظورش چه بود.

انگلیسیاش زیاد خوب نبود. میتوانست حرف بزند اما باید زیاد فکر میکرد و یک جاهایی انگار فرانسه میشد و زود دوباره برمیگشت به انگلیسی. اما دلش میخواست معاشرت کند. گفت: «پس کجا زندگی میکنی؟» گفتم: «استرالیا». پرسید: «رفته بودی ایران؟» جوابش سخت بود. به ناخنهای تمیز و گردش نگاه کردم. به موهایش که لابد از پرواز طولانی وز کرده بود و سیخ شده بود توی هوا. هر وقت دیگری بود، بعد از این سوال سخت، توی دلم به موهایش میخندیدم و سرهمبندی جواب میدادم. اما در آن لحظه خندهام نگرفت. دلم خواست نرم باشم. روی صندلی جابهجا شدم جوری که صورتش را بهتر ببینیم. پیش خودم گفتم بد نیست به یک نفر بگویم که امروز خاکسپاری یکی از عزیزانم است این پایین و دلم میخواست پیششان بودم. بد نیست کمی درددل کنم. ولی درجا پشیمان شدم. گفتن این حرفها کمی سخت بود. مقدمه میخواست. کلمهی مشترک و از آن مهمتر حس مشترک میخواست و ما هر دو خستهی راه بودیم و با چهارتا کلمهای که در خستگی بین ما میتوانست رد و بدل شود، در واقع غیرممکن بود. برای آدمی که ایران را نمیشناسد و احتمالا از اوضاعش بیخبر است و از سه هفته تعطیلی در ژاپن به خانهاش در پاریس بر میگردد و دست بالا دویست تا کلمه مشترک با تو دارد، چقدر این ماجرا میتواند جذاب باشد؟
نمیخواستم وارد جزییات شوم چون گفتم لابد میخواهد بپرسد اگر اینقدر ناراحتی، پس این بالا چهکار میکنی؟ چرا به جای پاریس نرفتی شهر خودتان خاکسپاری عزیزت؟ گفتم ایران نرفتم چون برای تعطیلات دوست دارم کشور جدیدی را ببینم. لبخند بیصدایی زد و سکوت شد. من هم یک خسته نباشید بابت این گفتگوی طولانی به خودم گفتم و باز صاف نشستم و به روبهرو چشم دوختم.
زن که انگار دنبال بهانه میگشت که دوباره سر صحبت را باز کند، چند دقیقه بعد، دوباره گفت هتلتان کجاست؟ گفتم نزدیک شانزهلیزه. به سختی بهم فهماند که خانهاش با شانزهلیزه فاصلهای ندارد و گفت میخواهی چند تا کافه و رستوران و فروشگاه خوب بهت معرفی کنم؟ یا شمارهام را بدهم که زنگ بزنی؟ مطمئن نبودم که بخواهم یا در آن فرصت کوتاه بتوانم؛ اما گفتم حتما. کاغذ آوردم. دستهایش کمی میلرزید. به زحمت نشانی چند جا را نوشت و زیرش شمارهاش را برایم یادداشت کرد و گفت اسمش کریستین است. مهربان و صمیمی گفت. احساس کردم آدمی است که دوستی بلد است. تشکر کردم، کاغذ را تا کردم و توی جلد موبایلم گذاشتم.
به نقشه نگاه کردم. داشتیم از ایران دور میشدیم. بعد از چای، توی تلوزیون روبهرو زبان فرانسه را انتخاب کرد و مشغول تماشای فیلم شد. من هم چشمبندم را بستم و تکیه دادم. دلم میخواست به چیزی فکر نکنم. اما تند تند یاد زنداییام میافتادم که لابد چند ساعت پیش رفته بود زیر خاک. جلو چشمم پر بود از تصویرهایی که از بچگیام توی ذهن داشتم. گردنبندش، رنگ شرابی موهایش و شکل خندیدنش. سالها بود ندیده بودمش و نمیدانم دقیقا چه شکلی شده بود. توی عکسها میفهمیدم که مریضحال است و از این که همینقدر دربارهاش میدانستم خودم را سرزنش میکردم.

چشمهایم سنگین شد و خوابم برد. این که کی از آلمان و پراگ و ایتالیا و بلژیک گذشتیم – یا اصلا گذشتیم یا نه – را نفهمیدم. وقتی بیدار شدم نزدیک مقصد و آمادهی فرود بودیم. از هفت طبقه ابر رد شدیم تا شهر به چشم آمد. زن محو تماشای فیلم داشت توی کیف دستیاش دنبال چیزی میگشت که بعد فهمیدم سوهان ناخن است. همانطور بدون این که نگاه کند گوشهی یکی از ناخنهایش را لمس کرد و در حالیکه به زمین نزدیک میشدیم، سعی کرد با سوهان صافش کند.
وقتی به پاریس رسیدیم، به وقت ایران، ظهر شده بود. ما با او به سمت بررسی گذرنامه رفتیم. او در صف شهروندان فرانسه ایستاد و ما در صف خارجیها. خانهاش بود. مثل بلبل با آدمهای توی صف حرف میزد. با اعتماد به نفس شده بود و وز موهایش به چشمم خوابیده بود. مثل خودم توی ایران که زبان بلدم و راه و چاه را میدانم. آنقدر با معرفت بود که بعد از گذرنامه منتظر ما ایستاد تا چمدانهایمان را با هم بگیریم و در مسیر خروج از فرودگاه، چند مدل نان فرانسوی را که توی راه با ایما و اشاره دربارهشان گفته بود، توی فروشگاهی نشانم داد و بهم فهماند که عالی است و باید حتما امتحان کنم.
بیرون باران میبارید. هوا خاکستری بود و نمیدانم چرا خداحافظی با او – آدمی که حتی نتوانسته بودیم یک گفتگوی درست و درمان یک ساعته با هم داشته باشیم- برایم سخت بود. زیاد حرف نزده بودیم. صمیمی هم نشده بودیم. به نظرم حتی کمی گیج و حواسپرت بود. توی وبسایتهای سفر به فرانسه خوانده بودم که مردم فرانسه دو بار همدیگر را میبوسند. جایی زیر یک سایهبان کهنه، هنهن کنان از کشیدن چمدانها همدیگر را بغل کردیم و دو بار بوسیدیم. او با قطار میرفت و ما با تاکسی. همانطور که دور میشدیم برگشتم و نگاهش کردم. با ناخنهای مرتب سوهانکشیدهاش برایم دست تکان میداد.
وقتی خستگی راه در رفت، دلم برای مهربانی کریستین تنگ شد. اما سفر ما کوتاه بود و با اینکه دلم میخواست، فرصت نشد به او زنگ بزنم. فرصت نشد توی شرایط عادی از احساس آن روزم نسبت به پرواز روی ایران بگویم و این شد که عمر این دوستی احتمالا خلاصه شد به همان روز. دوستیای که با تمام کوتاه بودنش، روز عجیبی پیش آمد. روزی که بعد از سالها از آسمان ایران گذشتم و به دوستهایم نزدیک شدم؛ روز غمانگیزی که بیشتر از هر وقت دیگری میخواستم آنجا باشم؛ روزی که بیشتر از همیشه احساس کردم از چیزهای سادهای که حقم است محرومم و کاش میتوانستم اینها را به کریستین بگویم.
ما به خانه برگشتیم و دیگر از او حرفی به میان نیامد؛ از زنی که بالای چند طبقه ابر و کمی نزدیکتر به خورشید دیدیمش. اما نمیدانم چرا شمارهاش را نگه داشتم؛ همانجا توی جلد موبایلم. واقعا نمیدانم چرا. شاید چون حرفهای نگفتهای با او دارم که امیدوارم روزی بتوانم با همین کلمههای مشترک محدود، برایش بگویم؛ امیدی کمرنگ برای روزی که مجبور نباشم شوق گذراندن تعطیلات در کشور جدید را برای نرفتن به ایران بهانه کنم؛ روزی که شاید مثل دیدار دوبارهی من با زندایی هیچوقت پیش نیاید.
شادی جان عالی بود
مخصوصا سفر ت به پاریس
از اونجایی که همه ما به نوعی دلتنگ هستیم یه کم چشمم خیس شد