
مرا به نام خودم بخوان
مدرسه پسرک برایم وقت ملاقات گذاشته بود تا با معلمش دیدار و گفتگو کنم. یک ربعی بود که منتظر نشسته بودم صدایم بزنند اما خبری نبود.
از آنجایی که خیلی انسان وقتشناسی هستم و کلی از کارهایم را برای این دیدار و گفتگو به تعویق انداخته بودم، با اعتراض به دفتر معاونت رفتم و گفتم که یک ربع است معطل هستم و چرا مرا صدا نمیکنید. گفتند که چند بار صدا زدهاند و چون من جوابی ندادهام کس دیگری را فرستادهاند داخل اتاق. حاضر بودم قسم بخورم که کسی مرا صدا نزده بود و علتش این بود که واقعا هم کسی من را صدا نزده نبود.
در مدرسه مرا به نام فامیلی همسر سابقم میشناسند چون پسرم با این نام به مدرسه میرود. در سه سالی که جدا شده بودم هیچوقت دیگر به نام فامیلی همسر سابقم خوانده نشده بودم. برای همین وقتی مرا خانم مثلا ذاکری صدا زده بودند اصلا فکرش را هم نمیکردم که منظورشان من بوده باشم.
آن روز حتی معذرتخواهی هم کردم که متوجه نشده بودم و جلسه تمام شد. اما بعد از آن، تمام شب و تمام روزهای بعد، به این فکر میکردم که چرا حالا که جدا شدهام همچنان باید به نام فامیلی همسر سابقم من را بشناسند.
وقت قهوهخوری هفتگی با دوستانم این مسئله را مطرح کردم. به نظرشان زیادی سخت میگرفتم و خیلی هم مهم نبود. میگفتند حالا چه اشکالی دارد که سالی چند بار هم در مدارس تو را به نام خانوادگی همسر سابقت بشناسند. بعد هم متهم شدم به اینکه خیلی حساسم و همهاش در حال کند و کاو اطرافم هستم که همه چیز را به نفع مادران مجرد بکنم و از این دسته حرفها. اما راستش نمیتوانستم با خودم کنار بیایم.

از مدیریت مدرسه وقت ملاقات گرفتم. وقتی معاونت گفت «شما؟»، گفتم: «من حسینی هستم، مادر نیل.»
از مدیر پرسیدم: «چرا باید مرا که سالهاست از همسرم جدا شدهام به نام فامیلی همسر سابقم بخوانید و بشناسید؟ چرا باید در جشنها، بالای سن، بگویید حالا مادر آقای ذاکری، خانم ذاکری تشریف بیاورند؟ اصلا به فرض که من هم جدا نشده بودم، آیا به عنوان عضو انجمن مادران، به عنوان یک مادر مستقل، برایتان اینقدر هویت ندارم که به نام فامیل خودم مرا بشناسید؟»
مدیر توضیح داد که ما در چنین مواردی تلاش میکنیم تا سایر دانش آموزان متوجه نشوند که کودک فرزند طلاق است. نمیخواهیم کودک را انگشتنما کنیم. من هم گفتم منطق اشتباهی دارید و من ترجیح میدهم که چنین چیزی را مخفی نکنید چون مخفیکاری شما باعث میشود که مسئله برای پسرم عجیب بشود و فکر کند که فقط خودش است در این دنیا که چنین مسئلهای دارد.
بعد مدیر گفت: «خانم حسینی، خیلی سخت میگیرید. ما اینجا از سر عادت این کار را میکنیم و اهمیت خاصی ندارد.»
از مدیر خواستم پروندهی مالی نیل را بیاورد. چکهای شهریه را که با نام و امضای من بود به او نشان دادم و گفتم: «آیا اگر این چکها به نام پدر نیل بود شما قبول میکردید؟ اصلا تا به حال دیدهایدش؟ آیا اگر در مدرسه مشکلی برای نیل پیش بیاید به او زنگ میزنید؟» بعد سر درد دلم باز شد که آخرین بار در جشن مدرسه بالای سن از پدرها تشکر کردید که هزینههای تحصیل را میدهند در حالی که خیلی از مادرها هم دارند این کار را میکنند.
مدیر مدرسه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت که یادداشت میگذارد که از این به بعد مرا با فامیل پسرم صدا نزنند و نام خانوادگی خودم را بگویند. در آن لحظه احساس کردم زن احمقی به نظر میرسم که به خاطر فقط یک فامیلی ساده قیصریه را به آتش کشیده. از شما چه پنهان، حتی پشیمان هم شدم. با خودم گفتم: «هزار و یک مشکل دیگر روی زمین مانده است آنوقت تو گیر دادهای به یک نام خانوادگی مسخره.»
اما وقتی هفتهی بعد نامهای که از مدرسه آمد به نام خانوادگی خودم بود، وقتی در جشن آخر سال مدیر مدرسه بالای سن از تمام مادران و پدرانی تشکر کرد که هزینههای تحصیل فرزندانشان را پرداخت میکنند، و وقتی نیل توانست دوستانی پیدا کند که آنها هم با یکی از والدین زندگی میکردند و دیگر فکر نکرد که خودش در این دنیا تنها است، فهمیدم که آن قیصریه به آتشکشیدن میارزیده است.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *