فروغ، شبدر چهار پَر و تبار خونی گُلها
هر شاعر در شعر خود به فضاها و مکانهایی خاص علاقه دارد. یکی پیوسته به خیابانها و کافهها سرک میکشد، دیگری مدام به سراغ بیابان و دریا میرود، و یکی دیگر خود را به فضای اندرونی خانه محدود میکند. توجه به مکانهای مورد علاقهی شاعر خود میتواند منظری جالب باشد برای درک شعر او. از این رو، شاید بتوان از نوعی «توپوآنالیز [یا موضعکاویِ]» شعر حرف زد، آنچنان که باشلار از آن دم میزند: تحلیل موضعها یا مکانهایی که هر شاعر در آنها مستقر میشود و شعرش را از آن نقاط برپا میدارد. در این قسم موضعکاویِ شعر مدرن فارسی چیزی که بیش از همه توجه آدمی را به خود جلب میکند آن است که شعرای مدرن فارسی بیش از هر موضع یا مکان دیگر به موضعهایی علاقهمند بودهاند که مرز میان بیرون و درون را بحرانی میکند، به مکانهایی غریبه و بیرونی که در درون قرار دارند، به پنجرهها، رواقها، آستانهها، لبهها و درها.
این شاعران همگی به بیان فروغ در پناهِ پنجرهاند. هیچ شاعری به اندازهی فروغ دلبستهی این آستانهها نیست. در این نوشته میکوشیم با بررسی نسبت فروغ با الهیات مسیحی و برقراری پیوند میان نجات مسیحایی و آستانهها، نشان دهیم شعر او چگونه میان دو قرائت از نجات مسیحایی نوسان میکند، چگونه یکبار در انتظار منفعلانه و ملال فرو میرود و باری دیگر از آبستن کردن خط خشک زمان و پاره کردن پیوستار زمان سخن میگوید.
* * *
چرا موضعهای آستانهای در شعر فروغ اهمیت دارد؟ آستانه دقیقاً چگونه جایی است؟ نقاط آستانهای، مثلاً آستانهی در، مکانهاییاند که وقتی بر آنها میایستیم نه در درون قرار داریم و نه در بیرون. شعر فروغ با میل وسواسی خود به قرار گرفتن در آستانهی پنجره مدام خود را در همین عدم اطمینان فضایی قرار میدهد. شاید بتوانیم این میل فروغ به نقاط آستانهای را در ارتباط با پیوند شاعر با کلیت جامعه قرار دهیم. آیا میتوان از آستانههای جامعه سخن گفت؟ از نقاطی که با قرار گرفتن در آنها انگار همزمان بیرون و درون جامعه قرار داریم؟ آیا ستمدیدگان جامعه کسانی نیستند که در همان لحظه که در جامعه ادغام میشوند از صحنهی سیاست حذف میگردند؟ آیا آنان دقیقاً به میانجی حذفی ادغامی به موضعی آستانهای منتقل نمیشوند، به جایی میان بیرون و درون؟ شاید بتوان میل فروغ به آستانهها و پنجرهها را در نسبت با جایگاه آستانهای ستمدیدگان قرائت کرد. موضوع را صریح بیان میکنیم: موضع سیاسی شعر فروغ را باید در همین میل او به نقاط آستانهای یافت.
از سوی دیگر، فروغ علاقهی زیادی به کتاب مقدس داشت و روایت خانه سیاه است نیز مونتاژی خلاق از تکهها و بخشهایی از کتاب مقدس است. فروغ به میانجی قرائت پیوستهی کتاب مقدس مضمون مسیحاباوری و نجات مسیحایی را درونی کرده بود و در شعرهایش پیوسته به سراغ موضوع مسیحا و نجات مسیحایی میرفت. میل او به آستانهها را هم باید در همین قاب مسیحایی قرار داد. آستانه دقیقاً مکانی مسیحایی است. در سنت مسیحایی، با ظهور مسیحا زمان از حرکت باز میایستد و از درون شکاف برمیدارد و آنان که در آستانههای جامعه قرار دارند و به واسطهی ادغام حذف شدهاند به مرکز صحنه منتقل میشوند. وقتی فروغ پیوسته خود را در آستانهی پنجره قرار میدهد، انگار شعر خود را در بطن انتظاری مسیحایی برای تغییر و انقلاب جای میدهد. باید با دقت بیشتری به خود شعرهای فروغ نگاه کنیم.
شعر «پنجره» فروغ ما را بر یک آستانه مستقر میکند که در آن قانون و عشق و صلیب و نجاتدهنده در کنار هم به منظومهای پرتنش و مسیحایی شکل میدهند. راوی شعر فروغ سوبژکتیویتهی خود را بر آستانه میسازد: «یک پنجره برای من کافیست». تنها ایستادن در آستانه است که میتواند دیدنِ صلیب و رسالت مسیحایی را ممکن کند و از همین روست که فروغ از «یک پنجره برای دیدن» حرف میزند:
و مغز من هنوز/ لبریز از صدای وحشت پروانهایست که او را/ در دفتری به سنجاقی/ مصلوب کرده بودند.
مصلوب شدن در زمینهها و با معانی مختلف در شعر فروغ تکرار میشود. صلیب بلافاصله پای دو چیز را به میان میکشد: قانون و عشق؛
وقتی که چشمهای کودکانهی عشق مرا/ با دستمال تیرهی قانون میبستند/ و از شقیقههای مضطرب آرزوی من/ فوارههای خون به بیرون میپاشید/ وقتی که زندگی من دیگر/ چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری/ دریافتم که باید باید باید/ دیوانهوار دوست بدارم.
در این شعر که خود را در دل سیاست مسیحایی و مختصات کتاب مقدس قرار داده، تمایز پولس قدیس میان عشق و قانون بسیار اساسی است. از نظر پولس قدیس، این خود قانون است که میل به تخطی و گناه را برمیانگیزد؛ بدون قانون گناهی نیز وجود نخواهد داشت. مسئلهی پولس خلاصی از دور باطل قانون و گناه است. او در برابر قانون و گناه، عشق مسیحایی را قرار میدهد. رهایی به قول پولس در رهن سه چیز است: «اکنون سه چیز باقی میمانند: ایمان، امید، عشق» (نامه به قرنتیان).
اگر شعر فروغ را از این منظر بررسی کنیم، میبینیم تنش میان قانون و گناه از یک سو، و ایمان و امید و عشق از سوی دیگر در شعرهای او اهمیتی اساسی دارد و عجیب نیست که در شعر «آیههای زمینی» از کبوتری غمگین به نام «ایمان» سخن میگوید: «و هیچکس نمیدانست که نام آن کبوتر غمگین که از قلبها گریخته ایمان است».
مسئلهی پولس قدیس بستن درِ قانون و گشودن دروازهی ایمان و عشق است. مسیحا، چنانکه پولس میگوید، ما را از نفرین قانون رها کرده است.[۱] گذر از عرصهی قانون به میانجی آنچه پولس قدیس «قانون ایمان» و عشق مینامد یعنی گذر به درون ملکوت مسیحایی.
میل فروغ به پنجره و سایر مواضع آستانهای را باید در همین قاب قرائت کرد. آستانه نزدیکترین نقطه به بیرون و محل خروج است. شعر فروغ ما را آمادهی خروج از قانون و ورود به عرصهی ایمان و عشق مسیحایی میکند. اما برای درک این نکته، باید پرسشی را مطرح کنیم: چه کسی در آستانهی جامعه قرار دارد؟ حاکم یا مسیحای منجی؟ آستانه نوعی وضعیت استثنائی است؛ جایی که «نامعینی مطلقی بین درون و بیرون» هست. کارل اشمیت از حاکمی سخن میگوید که در آستانهی جامعه قرار دارد، حاکمی که بعدها به هیئت هیتلر درآمد، حاکمی که با اعلام وضعیت استثنائی همزمان بیرون و درون جامعه قرار میگیرد؛ او در جایی قرار میگیرد که نه بیرون قانون است و نه درون آن. اما اگر حاکم در آستانهی جامعه است، مسیحا نیز در همین آستانه جای میگیرد. قانون در وضعیت استثنائی که حاکم اعلامش میکند به حالت تعلیق درمیآید. اما این به معنای نجات از نفرین قانون نیست. در وضعیتِ استثنائی، بگیریم حکومت نظامی، قانون از محتوای خویش تهی گشته و به زور عریان تقلیل مییابد. خلاصی از قانون را باید در جایی دیگر یافت. این مسیحاست که قانون را از کار میاندازد. در وضعیت مسیحایی، چنانکه آگامبن اشاره کرده، تمایز میان آنان که درون قانوناند و آنان که بیرون قانوناند از کار میافتد. در وضعیت مسیحایی، باقیماندهای وارد تمایز میان یهودیان و غیریهودیان میشود و همین باعث میشود درون و بیرون قانون از هم تمیزناپذیر شود:
باقیمانده استثنائی است که به حد نهاییاش رسانده شده است، و به ضابطهی پارادوکسیاش رانده شده است. در برگردان پولس از وضعیت مسیحایی مؤمنان، او حالت وضعیت استثنائی را ریشهای میکند، که در آنجا قانون در کاربستزدایی از خودش به کار بسته میشود و دیگر یک درون یا یک بیرون ندارد.[۲]
مسیحا در آستانه جاگیر میشود تا به مدد ابداع «یک وضعیت استثنائی حقیقی»، امکان از کار انداختن درونیِ قانون را پیش روی ما قرار دهد، همچون روستاییِ تمثیل دروازهی قانون کافکا که صبورانه دربان را وامیدارد تا در نهایت درِ قانون را ببندد زیرا با گشوده شدن دروازهای که بنیامین «دروازهی عدالت» مینامد تنها آن چیزی کار میکند که پولس «قانون ایمان» مینامد و عدالت آن نیز نوعی «دادگری بدون قانون» است. مسیحا ما را از نفرین قانون رها میکند. شعر فروغ در همین افق است که از تمایز قانون و عشق سخن میگوید:
وقتی که چشمهای کودکانهی عشق مرا/ با دستمال تیرهی قانون میبستند/ و از شقیقههای مضطرب آرزوی من/ فوارههای خون به بیرون میپاشید/ وقتی که زندگی من دیگر/ چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری/ دریافتم که باید باید باید/ دیوانهوار دوست بدارم.
تنش میان قانون و عشق در فروغ به تنشی دیگر مربوط میشود: تنش میان دو قرائت متفاوت از مسیحا و منجی. فروغ از طرفی در نوعی انتظار نومیدانه و ماخولیایی برای ظهور منجی فرو میرود و از طرف دیگر میکوشد از انتظار منفعلانه و ملال ناشی از آن خلاص شود. در بعضی از شعرهای فروغ، مسیحا مرده است و باید به انتظار رستاخیز او نشست و این موضوع ما را در ملال و انفعالی ویرانگر اسیر میکند:
جمعهی ساکت، جمعهی متروک، جمعهی چون کوچههای کهنه، غمانگیز، جمعهی اندیشههای تنبل بیمار، جمعهی خمیازههای موذی کشدار، جمعهی بیانتظار، جمعهی تسلیم.
مسیحا مرده است و تنها زمانِ موذیِ کشدار و سرشار از تسلیم باقی مانده. اما در شعر «تولدی دیگر» بحث به معنایی تحتاللفظی بر سر «تولد دوباره» است: دوباره زنده شدن افراد به میانجی باور به اینکه مسیحا پیشاپیش عروج کرده و زنده شده است و جمع مؤمنان باید فعالانه به او وفادار باشد. از این رو، «محفل عزای آینهها و اجتماع سوگوار» باید بدل به «مهمانی آینه» شود. این قوم که مرده مینمود حال با باور به رستاخیز مسیحا از قومی مرده به قومی زنده بدل شده است، و دیگر سوگوار و ماخولیایی و منفعل و ملول نیست.
«آبستن شدن خط خشک زمان» در شعر «تولدی دیگر» را باید قرار داد در مقابل سطرِ «مردی به زیر چرخهای زمان له میشود» در شعر «ایمان بیاوریم»؛ در صورتی که در قاب ماخولیا و انتظار و انفعال بمانیم سرآخر سرنوشتی جز له شدن به زیر چرخهای زمان نداریم. گذر به الهیات پولسی یعنی آبستن کردن خط خشک زمان به میانجی ایمان و عشق و امید. بله، امید، همان حلقهی مفقودهی شعر «آیههای زمینی» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد».
این پرسش مکرر در شعر «ایمان بیاوریم» را هم باید در این پسزمینه درک کنیم: «چرا نگاه نکردم؟». منظور راوی از این پرسش مکرر چیست؟ در شعر «باد ما را با خود خواهد برد» و شعر «دریافت» از هیچ، از یک نامعلوم یا امر گنگی سخن گفته میشود که به ما نگران است: «پشت این پنجره یک نامعلوم/ نگران من و توست». راوی شعر «ایمان بیاوریم» از نگریستن به این هیچ، به آنچه در وضعیت کنونی گنگ و نامعلوم است سر باز میزند و همین امتناع از خیره شدن به چشمان هیچی که در آن سوی آستانه است باعث میشود راوی شعر با حالتی وسواسی و معذب مدام بپرسد: «چرا نگاه نکردم؟». نگریستن به این امر گنگ یعنی گذر از آستانهی آینهای که نام نجاتدهنده را میداند. راوی «تولدی دیگر» که زمان مسلول را باردار کرده از مهمانی آینه باز میگردد. آینه به مثابهی آستانه همان چیزی است که ایستادن در پناهش به ما اجازهی پاره کردن پیوستار زمان را میدهد. راوی شعر فروغ همچون آلیسِ لوئیس کارول پا به درون آینه میگذارد.
فروغ پس از برقراری تنش درونی میان قانون و عشق، بلافاصله به آینه متوسل میشود: «از آینه بپرس نام نجاتدهندهات را». وقتی ما برای خلاصی از انفعال و انتظار به «آینه» حوالت داده میشویم، فروغ دو عنصر کلیدی را پیش روی ما قرار میدهد: «شبدر چهار پر» و «لحظه» به مثابهی زمان مسیحایی:
من شبدر چهارپری را میبویم/ که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است/ آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟/… حس میکنم که وقت گذشته است/ حس میکنم که “لحظه” سهم من از برگهای تاریخ است.
میدانیم که شبدر فقط سه برگ دارد، پس این برگ چهارم وجودی بالفعل ندارد؛ این زائده وجودی مجازی دارد. آنچه موضوع شبدرها را از این نیز پیچیدهتر میکند آن است که شبدر چهاربرگ یا چهارپر نیز وجود دارد اما نوعی جهش غیرطبیعی در زنجیرهی تکامل یا نوعی «خطا» در روند رشد شبدر به حساب میآید. این اتفاق چنان نادر است که میگویند به ازای هر پنجهزار شبدرِ سهبرگ فقط یک شبدر چهاربرگ هست، و همین موضوع مجموعهدارها را مجذوب شبدر چهاربرگ کرده است. جای شگفتی نیست که یافتن شبدر چهاربرگ نشانهی بخت و اقبال است. سَنت پاتریک شبدر سهبرگ را نمادی از تثلیث مسیحیت میداند. جالب آنکه در سنت مسیحایی، برای هر کدام از برگهای شبدر نامی گذارده شده است: برگ اول ایمان است، برگ دوم امید و برگ سوم عشق، و برگ چهارم بخت. ایمان و امید و عشق تثلیث مشهور پولس قدیس است که حال و هوای سوبژکتیو مؤمن مسیحی را تعیین میکند؛ و آن پر چهارم چیزی جز بخت نیست.
اگر ادعای آگامبن را بپذیریم که متأله گوژپشتی که والتر بنیامین در تز اول خود از آن دم میزند پولس قدیس است، باید گفت شبدر چهارپر فرمول انقلاب است: ایمان، امید و عشق + بخت. انقلاب نوعی به چنگ آوردن بخت یکتا و حادث گسست است و سپس آنچه از پی این به چنگ آوردن بخت میآید هیچ نیست جز ایمان و امید و عشق. در جوفِ شعرهای فروغ، گوژپشتی متأله پنهان است که در شعر مدرن فارسی دری را به سوی ماتریالیسم حقیقی و زمان مسیحایی میگشاید. در شعر فروغ، برای رهایی از قانون شبدر چهاربرگ پولس به ما پیشکش میشود. این شبدر چهارپر چیزی است که ما را از نو زنده میکند، از مرگ به زندگی «تحویل» میدهد، به ما «مهربانی یک جسم زنده» را میبخشد.
این زنده شدن مجدد، این تولد دوباره، این بوئیدن شبدر چهارپر چه نسبتی با زمان دارد؟
حس میکنم که وقت گذشته است/ حس میکنم که “لحظه” سهم من از برگهای تاریخ است.
اما چرا «لحظه»؟ خود فروغ عمداً کلمهی لحظه را درون گیومه گذاشته است. قطعاً لحظه در اینجا نسبتی درونی دارد با آنچه فروغ «حجم» مینامد، آنچه خط خشک زمان را آبستن میکند. سهم فردی که در رسالت مسیحایی میزید «لحظه» است، آبستن کردن خط خشک زمان و دریدن آن از درون و جدا کردنش از پیوستار زمان همگن. کسی که سهمش از برگهای تاریخ همین «لحظه» است به میانجی عشق از چنگال قانون و «کفن انتظار» و «تجربههای عقیم» خلاص گشته است: «دریافتم که باید باید باید دیوانهوار دوست بدارم».
اما چرا فروغ میگوید «حس میکنم که وقت گذشته است»؟ آگامبن دربارهی زمان مسیحایی مینویسد:
مسیحا پیشاپیش رسیده است، رخداد مسیحایی پیشاپیش رخ داده است، اما حضور آن درون خودش زمان دیگری را در بردارد، که حضور آن را کش میدهد، نه برای عقب انداختن آن، بلکه برای دست یافتنی کردن آن. به همین دلیل، هر دم میتواند، به تعبیر بنیامین، در تنگی باشد که از میان آن مسیحا وارد شود. مسیحا همواره پیشاپیش زمانش را سپری کرده است، یعنی توأمان، زمان را از آن خودش میکند و به اتمام میرساند.[۳]
وقتی فروغ میگوید وقت گذشته است دقیقاً به همین موضوع نظر دارد که مسیحا همواره پیشاپیش زمانش را سپری کرده است؛ به همین دلیل، بلافاصله بعد از آن مسئلهی «لحظه» را مطرح میکند، که به فشردهشدن زمان و به اتمام رسیدنش اشاره دارد. هر دم یا لحظه میتواند درِ تنگی باشد که مسیحا از میان آن وارد شود. «اکنون»، به بیان پل سلان، وقت آن است که وقتش برسد.
نجات مسیحایی به تجربهی زمان در شعرهای فروغ نیز مربوط میشود. آیا باید زیر تجربهی ثقیل زمان له شویم یا آن را آبستن و منفجر سازیم؟
و این منم/ زنی تنها/ در آستانهی فصلی سرد
راویِ ایستاده در آستانه دلمشغول «زمان خستهی مسلول» است. این زمان خستهی مسلول در شعر «ایمان بیاوریم…» را باید کنار «خط خشک زمان» در شعر «تولدی دیگر» قرار داد؛ در هر دو شعر با تجربهی آن چیزی مواجهیم که بنیامین پیوستار زمان همگن و تهی مینامد. البته تفاوتی اساسی بین این دو شعر هست. یکی در بند ماخولیا و انفعال انتظار میماند و دیگری به سمت صورتبندی گسسته شدن پیوستار زمان تهی به میانجی زمان اکنون میرود.
در شعر «ایمان بیاوریم…» میخوانیم: «نجاتدهنده در گور خفته است»، مسیحا در گور خفته و ما باید به انتظار رستاخیز او باشیم، انتظاری ویرانگر و سرشار از ملال؛ از این روست که شعر سربهسر ماخولیا و انتظار است:
نگاه کن که در اینجا/ چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت/ و با نگاه آویخت/ و با نوازش از رمیدن آرامید/ به تیرهای توهم مصلوب گشته است.
مرده بودن مسیحا و در گور خفتنش همبستهی مرده بودن جماعت مومنان است:
جنازههای خوشبخت/ جنازههای ملول/ جنازههای ساکت متفکر/ جنازههای خوشبرخورد، خوشپوش، خوشخوراک.
از این رو، شعر «آیههای زمینی» را باید در کنار شعر «ایمان بیاوریم» بخوانیم و این دو را باید از شعر «تولدی دیگر» متمایز کنیم. همتای سطر «نجاتدهنده در گور خفته است» را در «آیههای زمینی» مییابیم:
و برههای گمشده/ دیگر صدای هیهی چوپانی را/ در بهت دشتها نشنیدند.
اجتماع مردم در شعر «آیههای زمینی» افرادی گمشده در بیاباناند؛ یک «اجتماع ساکت بیجان» که از وحشت پراکندهاند و گاهی «جرقهی ناچیزی» آنها را به جانورانی خونخوار بدل میکند و هیچ کوکب هدایتی راهی بدانها نشان نمیدهد. راوی شعر بر فقدان دو چیز انگشت میگذارد، عشق و ایمان: «دیگر کسی به عشق نیندیشید»، «و هیچکس نمیدانست/ نام آن کبوتر غمگین/ کز قلبها گریخته ایمان است». میدانیم که تثلیث پولس همان «ایمان و امید و عشق» است. حلقهی غایب این شعر فروغ «امید» مسیحایی است.
شبدرِ فروغ در اینجا فقط دو برگ دارد. این غیاب قطعاً دلالتهای بسیار مهمی دارد. از این نظر شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» تکرار شعر «آیههای زمینی» است (در شعر «ایمان بیاوریم» نیز به عشق و ایمان برمیخوریم ولی نه امید: «و زخمهای من همه از عشق است»، «سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را/ به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی»)، و برخی سطرها انگار بازنویسی یکدیگرند:
مردم، گروه ساقط مردم،/ دلمرده و تکیده و مبهوت/ در زیر بار شوم جسدهاشان از غربتی به غربت دیگر میرفتند.
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه خورشید/ بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
زمان در هر دو شعر زمانی ثقیل است که لحظهلحظهاش از ماخولیا سرشار گشته است و «سلام سلام»ی که مدام همچون ترجیعبند در شعر به گوش میرسد مانند تکراری مهلک و دایرهوار است که از آن خلاصی نیست: «نگاه کن که در اینجا/ زمان چه وزنی دارد». همین است که ما را متقاعد میکند تمایزی قاطع قائل شویم میان «آیههای زمینی» و «ایمان بیاوریم» از یک طرف، و شعر «تولدی دیگر» از طرف دیگر. به این سطرهای شعر «تولدی دیگر» توجه کنید:
سفر حجمی در خط زمان/ و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن/ حجمی از تصویری آگاه/ که ز مهمانی یک آینه بر میگردد.
در اینجا دیگر صرفاً با ماخولیای ناشی از انتظار چنانکه در شعر «جمعه» میبینیم طرف نیستیم، با زمانی ثقیل و سنگین که گویی بر گلوی آدمی فشار میآورد بیآنکه نوید ظهور امر نو را بدهد. در اینجا بحث بر سر منفجرکردن پیوستار زمان تهی است: «و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن».
در ادامهی شعر میخوانیم:
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
شاعر به جای ترکیب به لحاظ دستوری درستِ «به دنیا میآید» از «به دنیا خواهد آمد» استفاده کرده است؛ انگار در فاصلهی میان «میآید» و «خواهد آمد» نوعی «حجم» شکل میگیرد که «این زمان خستهی مسلول»، این «خط خشک زمان» را آبستن میکند و پیوستار زمان را میدرد و «بمبی زمانی» درون زمان کار میگذارد و ما را به سوی زمانی مسیحایی پرتاب میکند.
در شعر «پنجره» میخوانیم:
این انفجارهای پیاپی،/ و ابرهای مسموم،/ آیا طنین آیههای مقدس هستند؟/ ای دوست، ای برادر، ای همخون/ وقتی به ماه رسیدی/ تاریخ قتل عام گلها را بنویس.
راوی پس از خطاب دوست و برادر، «همخون» را خطاب قرار میدهد. چرا؟ در شعر «تنها صداست که میماند» میخوانیم:
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است/ تبار خونی گلها میدانید؟
تازه اینجاست که معنای «همخون» معلوم میشود. همخون کسی است که با راوی به «تبار خونی گلها»، به «تاریخ قتل عام گلها» وفادار است. پنداری از نظر فروغ تاریخ «رسالت ویرانی» و فاجعهای ممتد است که بر فراز آن ابرهای مسموم و دودهای انفجارِ پیاپی تا بینهایت ادامه مییابد؛ تاریخی که سربهسر چیزی جز «قتل عامِ» شکستخوردگان نیست؛ تاریخی که در آن حاکمان پا بر سرِ درگلفرورفتهی شکستخوردگان میگذارند و رژهی فاتحانهی خود را ادامه میدهند.
فروغ همزمان سه نفر را خطاب میکند: دوست، برادر، همخون. این سه خطاب ناخواسته آدمی را به یاد سه خطاب معروف انتهای شعر «به خواننده» بودلر میاندازد:
جانوری زشتتر و پلشتتر و شریرتر از این یک جانور نیست،/ هرچند نه غرشی دارد و نه جنبشی/ با این حال، آماده است که از کرهی خاک ویرانهای سازد/ و دنیا را در خمیازهای فروبلعد./ و این ملال است! ــ اشکی ناخواسته بر چشم دارد،/ و قلیانکشان به چوبههای اعدام میاندیشد./ تو او را میشناسی، ای خواننده، این دیو ملوس را،/ ای خوانندهی ریاکار، همسان من، برادرم!
در این شعر بودلر، ملال همچون دیوی جلوه میکند «زشتتر و پلشتتر و شریرتر» از همهی درندگان. زمان در شعر بودلر به گونهای است که در هر «لحظه» چهبسا دیو درندهخوی ملال، «این دیو ملوس»، ما را فرو ببلعد؛ و قطعاً همدست این ملال چیزی جز ماخولیا نیست.
فروغ در برابر ماخولیا و ملال بودلری، سیاست را پیش مینهد؛ به جای خوانندهی ریاکار، همخونی مینشیند که به خون ریختهی برادران قتل عام شدهی خود متعهد است (آنچه ما را همسان و برادر یکدیگر میسازد نه آشنایی با دیو ملال، بل تعهد به خون برادرانمان است). در شعر فروغ، هر لحظه نه آبستن بلعیدهشدن به دست هیولای ملال و ماخولیا، بل دروازهای است که چهبسا مسیحا از آن وارد شود. رستگاری و نجات مسیحایی در فروغ پیوندی درونی دارد با تعهد به «تبار خونی گلها» و تعهد به خون ریختهشدهی ستمدیدگان و قتلِعامشدگان. زیستن در رسالت مسیحایی و زیستن در تعهد به تبار خونی گلها چیزی واحد است. مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است، تبار خونی گلها میدانید؟ میدانید؟
پینوشتها:
[۱] «نامه به غلاطیان».
[۲] زمانی که باقی میماند.
[۳] همان.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *