عفو یا بخشش
خواندن داستان ”شب نامحسوسات“ نوشتهی رضا فرخفال فرصتی به دست میدهد تا به تفاوت بخشودن و عفو دقیق شویم؛ نکتهای که تامل بر آن در شرایط امروز ایران بیش از پیش ضرورت مییابد.
در داستان، راوی- نویسنده بعد از سالها در نیویورک با دوستی قدیمی از ایران برای تجدید دیدار همپیاله میشود. دوست قدیمی در دوران جنگ ایران و عراق به عنوان پزشک در یکی از بیمارستانهای تهران خدمت میکرده. حالا او ماجرای دردناکی را که در آن ایام شاهد بوده برای نویسنده بازگو میکند و اختیار را به او میسپرد تا قصه را آنطور که درخور است برای خوانندگان روایت کند. در همان گفتگوهای آغازین داستان دو دوست تمایز روشنی بین عفو و بخشش قائل میشوند:
آیا اصلا بخشش ممکن است؟
[…] «خب در بعضی جاها گزمهها و جلادان حکومتی و بهاصطلاح مرتکبان جنایت علیه انسان را بخشیدهاند، برای سلامت جامعه ….
آنها را عفو کردهاند؛ نبخشیدهاند. عفو و بخشش با هم فرق دارند. عفو اقدامی قانونی است؛ کار دولتها و نهادهایی است که بعد از فروپاشی دیکتاتوریها، حکومتهای توتالیتر یا نژادپرست قدرت عمل پیدا میکنند. اما بخشش امری خصوصی است. عفو با قانون سر و کار دارد. در بخشش گوشت و خون و عصب در کارند.
[…] بله، ما هیچوقت نمیتوانیم به جای قربانی تصمیم بگیریم. ما نمیدانیم درست پیش از آن لحظهای که گلولههای جوخه آتش سینهی او را سوراخ سوراخ کرده، یا بعد از آن محاکمههای چند دقیقهای، وقتی طناب دار را بر گردنش انداختهاند، دقیقا به چه فکر میکرده است؟
پیشتر و در صحنهی آغازین، نویسنده از قول دکتر از بوی عفونتی گفته که سرتاسر بخش و بیمارستان را گرفته؛ بویی که از بیمار زخمیِ اتاق ۵۳۰ در هوای بیمارستان پخش میشود. با یک پای قطع شده و زخم هولناک شکم که از درون او را میخورد، هیچ امیدی به زنده نگه داشتن او نیست. حتی خانوادهی او قطع امید کردهاند و به دیدارش نمیآیند. در این میان اما زنی چادرپوش با یک کتاب دعا و یک بادبزن و ساک سیاه کوچکی شبها به عیادت مریض میآید و بیآنکه بگوید دقیقا چه نسبتی با مجروح دارد، ساعتها کنار او میماند. هرچه دیگران از بو گریزانند زن سیاهپوش گویی به بو بیتفاوت است. حضور او اما برای دکتر و پرستار، در روز و شبهای پر مخاطره و گرفتاری جنگ، مایهی دردسر است. بیشتر از آن که معمای حضور زن برای دکتر آزاردهنده باشد، هشدارهای پورغندی، مدیر داخلی بخش است که او را در منگنه گذاشته. پورغندی به ضرب خوشخدمتی، و حتی احتمالا شرکت در اعدام زندانیان سیاسی، در بیمارستان موقعیتی مافوق برای خودش دست و پا کرده و در کار همه دخالت میکند. در لحظهی اوج داستان و در مواجههی نهایی، دکتر در دفاع از زن چادرپوش به صورت پورغندی سیلی میزند؛ تعرضی که منجر به زندانی شدن دکتر و نهایتاً مهاجرتش میشود. افشای پایانی هم در همین جا اتفاق میافتد و پرده از راز زن برداشته میشود: زن هر شب مجروح را تر و خشک میکرده و آب به دهانش میچکانده تا مرگ او را به تعویق بیندازد. با او حرف میزده تا مجروح هشیار باشد و به خواب نرود چرا که میخواسته زجر کشیدن او هرچه بیشتر طول بکشد. مرد مجروح زمانی در بحبوحهی انقلاب، پسر زن را که نوجوانی بیش نبوده به جرم داشتن چند اعلامیه لو داده و دستگیر کرده. حالا این داغ اعدام پسر است که مثل آتش درون او زبانه میکشد و او را به انتقام جویی وامی دارد.
با اینکه داستان مسئلهی تضعیف و مقهور شدن عامل یا ایادی ظلم را به شکلی مستقیم در گفتگوها مطرح میکند، اما در پی تشریح و تفصیل آن نیست. خوانندگان اما تغییری را که در رابطهی قدرت بین زن داغدیده و مرد مجروح پیش آمده، به خوبی با توصیف جراحت مرد و رفتار آیینوار زن احساس میکنند. زن هر شب به شکلی از نگهبانیها رد میشود و خود را به اتاق میرساند. ساک سیاه −تنها بازماندهی پسر قربانیاش− را بر زمین بین پاهایش میگذارد و کفشها را در میآورد و گویی به راستی خلسهوار دعا میخواند. زن میداند که چه میکند. اما دیگران چه؟ هرچه فاصلهی افراد با عمل ظلم بیشتر میشود و هرچه قدرت فرضی آنها در اجرای عدالت افزوده میشود، دردناکی انتخاب بین عفو و مجازات آشکارتر میشود. دو دوست، راوی و پزشک داستان ”شب نامحسوسات“، این مسئله را به تفصیل بررسی میکنند. اما بعد از خواندن داستان اگرهای بسیاری به ذهن میآید. از آن میان دو اگر را که مستقیما به مسئلهی قدرت گره خوردهاند مطرح میکنم.
اگر رسیدگی به شکایات قربانیان زندانهای سیاسی و عقیدتی و مجازات آمرین و عاملین آن گزینهای ایدهآل برای جامعهی ایرانی باشد، این امر مستلزم زمینلرزهای بزرگ در ساختمان قدرت سیاسی و اجتماعی در ایران است. تنها با یک پشتوانهی قوی از سرمایهی سیاسی و اجتماعی میتوان به برگزاری دادگاههای این چنینی اقدام کرد و عادلانه بودن فرآیند قضایی آنها را تامین و در حد ممکن تضمین کرد. اما در نبود آن قدرت سیاسی چه باید کرد؟ البته میشود، و باید، به جایگزینهایی عملی متوسل شد. قدرت حاکم برای تثبیت خود به شدت بر فشردن گلوی معترضین و به سکوت مرگباری که از دوران جنگ به شکل عارضهای مزمن بر ایران حکمفرما شده، اتکا داشته و دارد. اما با به هم خوردن موازنهی قدرت در امر اطلاعرسانی که با ظهور رسانههای اجتماعی دست بالا را به بازماندگان قربانیان داده، آمرین و عاملین اعدامهای دههی شصت دستپاچگیشان را بروز دادهاند. آنها که زمانی با موفقیت قضیهی اعدامها را به پستوی تابوهای رسانهای رانده بودند، به زبان خود −هرچند سنگدلانه و گستاخانه− به وقوع آنها اعتراف کردهاند. اعم تلاش بازماندگان قربانیان در نوشتن خاطرات، جمعآوری عکس و مدارک، ضبط تاریخ شفاهی، برگزاری مراسم بزرگداشت و ترتیب کارزارهای اطلاعرسانی به مراجع سیاسی و قضایی بینالمللی، همه ذره ذره کفههای قدرت بین جلاد و قربانی را جابجا میکنند تا روزی که امکان دادخواهی واقعی و نه فقط نمادین فرا برسد.
اگر دوم اما از درون اگر اول برآمده. تدریجی بودن فرایند دادخواهی اغلب نه تنها از رنج دردکشیدگان نمیکاهد که گاه داغ آنها را تازه میکند. به قول پزشک داستان بخشودن −و انتقام− با «گوشت و خون و عصب» کار دارد. پس مادر داغدار باید سالها منتظر بماند که شاید نوههایش در دادگاهی به شکل غیابی قاتل هشتاد سالهی خالهی ندیدهشان را ببخشند. اگر آن مادر این صبر را نتواند، چه؟
آن وقت گویا این جستجوی تغییر در موازنهی قدرت در شکلی یاختهای در اجزای جامعه رسوخ میکند و تاولهای انتقامجویی جابهجا در نسوج جامعه ظاهر میشوند. در داستان رضا فرخفال، علیرغم همهی همدردیمان با زن چادرپوش، از سیاهی و غمناکی تصمیم و عمل او متأثر میشویم و همراه با راوی و پزشک لحظهای در سکوت فرو میرویم. اگر «سبعیت زهد» و تقلید جاهلانهی جمعی تندروی سیاسی-مذهبی آنها را به اعوان ظلم تبدیل کرد تا کورکورانه در شکنجه و اعدام جوانان همنسلشان از هم پیشی بگیرند، تصور خیل مادرانی که لحظه به لحظه منتظر انتقامجویی از جلادان یا فرزندان آن جلادان هستند، و با بوی عفونت تن مجروح آنها مست میشوند، تصویری خوفناکتر از ایران به ما میدهد. شاید اینجا استفاده از صفات برتر و برترین چندان کارایی نداشته باشد، اما هولناکترین کابوسهای ما هم با تصاویر قصاصی که از ایران به دنیا مخابره میشود هماوردی نمیکند. آیا انتقام به شکلی که در داستان ”شب نامحسوسات“ به تصویر درآمده از زاویهای یادآور سبعیت عمل قصاص نیست؟ برای قصاص و انتقام آنچه انتقامگیرنده احتیاج دارد لزوما به هم خوردن کامل کفهی قدرت در مفهوم سیاسی و مدنی آن نیست. او میتواند این به هم خوردن کفهها را فقط در یک آن جستجو کند، در یک مواجهه، مثلاً در لحظهی کشیده شدن یک ماشه، یا در عملی انتحاری که در چشم به هم زدنی تمام شده.
دادخواهی و دادستانی برای قربانیان جنایات میتواند متضمن سلامت جامعهای باشد که هنوز راه نرفتهی زیادی پیش رو دارد. حمایت از این دادخواهی برای هر کس، پزشک یا نویسنده یا دیگران، نوعی وظیفهی انسانی و اجتماعی است. انفعال و سکوت مردم معادلهی قدرت را تثبیت و راه فرار از دادگاه را برای آمرین و عاملین ظلم هموار و کمهزینه میکند. هرچه این دادخواهی و امید به آن به تعویق بیفتد، زخم انتقامجویی عمیقتر میشود. اگر این زخم بیش از این از درون جامعه را بخورد، در فردایی نزدیک با عفونتی روبرو میشویم که شاید نجات جامعه از آن سختتر و چه بسا غیر ممکن شود. زنهار از آن فردا.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *