شیطان، طبیعت هبوطکرده و زبانِ کولیشده
داستان «لاله» اثر صادق هدایت دربارهی پیرمردی خدادادنام است که یکه و تنها در کوهستان، در دل طبیعت زندگی میکند. او فردی است که به گوشهی انزوا خزیده و بیست سالی است که تک و تنها «زندگی تارک دنیایی» میکند. با دستهای زمختش زمین آبا و اجدادی خود را بیل میزند و آبیاری میکند. هشتاد من زمین به او ارث رسیده بوده ولی در سال قحطی بخشی از آن را با آرد تاخت میزند و اکنون با آنچه بهجا مانده روزگار میگذراند. اما اتفاقی که مایهی شگفتی اهالی میشود آن است که در دو سه سال اخیر سروکلهی خداداد در آبادیها و خاصه در بازار پیدا شده است. او را میبینند که به بازار میرود و پارچهی زنانه و قند و چای و چیزهایی از این قبیل میخرد. گاهی نیز او را با دخترکی کولی میبینند. این دخترک کولی کیست که وارد زندگی خدادادِ منزوی شده است؟
قصه از این قرار است:
چهار سال پیش یک شب سرد از آن سرماها که با چنگال آهنین خودش صورت انسان را میخراشد، خداداد همینکه چراغ را فوت کرد و در رختخواب رفت صدای غریبی شنید: نالههای بریدهبریده که معلوم نبود صدای جانور است یا آدمیزاد. صدا پیوسته نزدیک میشد تا اینکه در کلبهی او را زدند. (تأکید از من)
خداداد که به قول راوی نه از غول میترسد و نه از گرگ، بلند میشود و به سمت در میرود اما «یک چکهی عرق سرد روی تیرهی پشتش» میلغزد. ترسی که وجود خداداد را میگیرد نشان از آن دارد که چیزی، مهمانی ناخوانده، قرار است به زندگی او وارد شود که پس از آن، زندگیاش دیگر مثل قبل نخواهد شد.
باید بر کلماتی که هدایت استفاده میکند دقیق تمرکز کنیم. صدایی که به گوش خداداد میرسد چیزی میان صدای انسان و حیوان است؛ برخلاف صدای انسان مفصلبندی نشده بلکه «بریده بریده» است. این صدا همچون شیئی خارجی و بیگانه نفوذ میکند و آرامش خداداد را برهم میزند. هدایت از صفت «غریب» برای صدای دخترک کولی استفاده میکند. کلمهی «غریب» را باید به همان معنایی فهمید که فروید از کلمهی «uncanny» (که در فارسی «غریب» ترجمه میشود) مراد میکند. چنین صدایی به هیچ وجه موجب آرامش فرد نمیشود بلکه در وجود او شکاف ایجاد میکند؛ چیزی فرد را خطاب میکند که در برابر آن دچار گنگی، اضطراب و وحشت و لالی میشود. توجه داشته باشیم که هدایت تأکید میکند که خداداد از گرگ و غول نمیترسد. او به تنها زیستن در دل کوهستان عادت دارد. اما این صدای بریده بریده وحشت به جانش میاندازد و عرق سردی روی تیرهی پشتش میلغزد. چنین صدایی به هیچ وجه پناهگاه حضور و آرامش خاطر نیست بلکه خطرناک، تهدیدکننده و احتمالاً ویرانگر محسوب میشود. این صدا خداداد را چون امری شیطانی، چون مغاکی دهانگشوده به سوی خود میخواند.
شعر مدرن فارسی پر است از چنین صداهای شبحواری که پنداری از دل ناکجا فرد را خطاب قرار میدهند. شعرهای نیما یوشیج سرشار از چنین صداهایی است. شعر «ریرا» نیما یوشیج دقیقاً با نفوذ غریب صدا آغاز میشود: «ریرا… صدا میآید امشب». درست همانطور که صدای منقطع و بریدهبریدهی دخترک کولی به یکباره شب آرام خداداد را آشفته میکند، در شعر نیما نیز با شبی آرام مواجهیم که ناگهان صدایی بهظاهر بیمعنی آن را تسخیر میکند. تصور غالب از این کلمه آن است که «ریرا» نام زنی است. اما چنانکه پورنامداریان بهدرستی نشان داده، این تصور را سیروس طاهباز بهوجود آورده و خود نیما هیچگاه به چنین چیزی اشاره نکرده است.[۱] اگر ریرا اسم زنی بود، بعد از آن بهجای سه نقطه نشانهی خطاب قرار میگرفت. نکتهی اساسی این است که این سه نقطه پس از کلمهی ریرا دال بر «کشش، تکرار و انعکاس صدا» است. گویی در قالب صوتواژهی[۲] «ریرا»، صدا به یکباره به درون شب نفوذ میکند و زنگش کل فضای شب را میدرد و اینهمانی آن را دچار شکاف میکند. این صدا را باید با صداهای دیگری همچون صدای ناقوس و جرس خواند که زنگشان همچون صدایی که فروغ از اصرار و مداومت آن دم میزند از میان شعرهای نیما شنیده میشود. ازقضا صدای ناقوس با «دریدن» و شکافتن پیوند میخورد:
وز راه هر شکافته با زخمههای خود
دیوارهای سرد سحر را
هر لحظه میدرد.
پورنامداریان بهدرستی و با دقت تمام نشان میدهد که ریرا اسم «شخصی خاص» یا «تو» یا «او» نیست:
ریرا نام زنی یا شخصی نیست و تنها یک صوت است که به گوش میرسد مثل دینگدانگ، قوقوقلیقو، چوک چوک، تیتیک تیتیک […] پس مصراع اول این شعر یک جملهی خبری است که نیما در خلال آن خبر میدهد که در شبی که در آن ایستاده است، صوت و صدایی مبهم از دور همانند ریرا به گوشش میرسد.[۳] (تأکید از من است)
صدای بهگوشرسیده صدایی غیرشخصی و بیتن و آواره است؛ صدایی که میچرخد و نمیداند در کجا فرود بیاید. تا بدین جای کار میبینیم که در طبیعت نیما و در طبیعت هدایت، به یکباره صدایی نه کاملاً حیوانی و نه کاملاً انسانی ظهور میکند و آرامش طبیعت را بر هم میزند. این صدای اضطرابآور مثل خنجری در گوشت طبیعت فرو میرود.
مسئله بر سر طبیعت است. پیش از آنکه سروکلهی دختر کولی پیدا شود، طبیعتی که خداداد را در بر گرفته آرام و سرشار از صلح و صفاست اما ظهور دختر کولی پنداری منفیت و نیروی شیطانی را در طبیعت (چه طبیعت بیرونی و چه طبیعت درونی خداداد) آزاد میکند. پیرمرد آرام و منزوی به یکباره بیقرار میشود. دیوانهوار دلبستهی دختر میشود. تمام فکر و ذکرش فقط و فقط این دخترک کولی است. دقیقتر بگوییم. طبیعت پیش از ورود دخترک کولی، طبیعتی بهشتی است و خداداد مانند «آدم» از گناه و میل هیچ نمیداند و در باغ خود فارغ از غم دنیا روزگار میگذراند. پیش از ورود دخترک کولی دربارهی طبیعت میخوانیم:
باد پوست تن او را نوازش میکرد. درختها به نظر او میرقصیدند. کلاغها برایش پیام شادی میآوردند و همهی طبیعت به نظر او خرم و خوشرو میآمد.
طبیعت بهشتی است که هنوز پای شیطان بدان وارد نشده است تا اینکه یک روز فرشتهای شیطانی وارد میشود. خداداد در را میگشاید و با دخترکی «کولی» مواجه میشود.
کولیها موجوداتی آوارهاند. آنها به مکانی ثابت پیوند نخوردهاند. آنها موجوداتی غریبند که نه کاملاً به طبیعت تعلق دارند و نه کاملاً از آنِ تمدنند. آنها مرزها و دوگانگیهای مرسوم زبان را برهم میزنند. زبان آنان نیز باید مانند خود آنها باشد. زبان آنها بریده بریده و منقطع و آواره است. صدایی که بریدهبریده باشد لکنت دارد. صدای دخترک کولی درست مانند خود کولیها نه کاملاً انسانی است و نه کاملاً حیوانی. حیوانِ درون زبان است که به صدا درآمده. زبان یک کولی باید بیخانمان باشد، کوچنده باشد. وقتی چنین زبانی وارد طبیعت بهشتی خداداد میشود، طبیعت هبوط میکند. گناه وارد حیات بهشتی خداداد میشود. چنین طبیعتی دیگر طبیعت پیشامدرن نیست؛ طبیعتی هبوط کرده و سرشار از گناه است. زبان نیز دیگر نه زبانی بهشتی، بل زبانی هبوطکرده و منتشر شده است. هدایت در اینجا به تبارشناسی طبیعت در مدرنیته میپردازد، به نفوذ امری شیطانی که طبیعت درون و بیرون را بیقرار و منتشر میسازد. طبیعت و زبان دچار گنگی و لالی و لکنت شده است.
نیما در شعری دیگر دقیقاً با مسئلهی هدایت سروکار دارد. در توضیحِ نیما که به همراه شعر «خانهی سریویلی» آمده، میخوانیم:
سریویلی شاعر، با زنش و سگش در دهکده ییلاقی ناحیهی جنگلی زندگی میکردند. تنها خوشی سریویلی به این بود که توکاها در موقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق در صحن خانه با صفای او چند صباحی اتراق کرده، میخواندند. اما در یک شب توفانی وحشتناک شیطان به پشت در خانهی او آمده امان میخواهد. سریویلی مایل نیست آن محرک کثیف را در خانه راه بدهد و بین آنها جر و بحث درمیگیرد. بالأخره شیطان راه مییابد و در دهلیز خانه او میخوابد، موی و ناخن خود را کنده و بستر میسازد. سریویلی خیال میکند دیگر به واسطهی آن مطرود روی صبح را نخواهد دید. به عکس، صبح از هر روز دلگشاتر درآمد ولی موی و ناخن شیطان تبدیل به ماران و گزندگان میشود و سریویلی به جاروب کردن آنها میپردازد. او همینطور تمام ده را پر از ماران و گزندگان میبیند و برای نجات ده میکوشد. در این وقت کسان سریویلی خیال میکنند پسر آنها دیوانه شده است و جادوگران را برای شفای او میآورند. باقی داستان جنگ بین سریویلی و اتباع شیطان و شیطان است.
نیما پیشتر در شعر «افسانه» به نسبت طبیعت و مدرنیته پرداخته است. مسکوب دربارهی شعر «افسانه» اشاره میکند که در شعر «افسانه» طبیعت از بند «تعالی» خلاص میشود. دیگر چیزی، بگیریم خدا یا هر موجود متعال دیگری، بیرون طبیعت وجود ندارد که از بیرون به آن نظم یا معنایی ببخشد. طبیعت تخت و درونماندگار گشته است. در شعر سریویلی، با همین طبیعت درونماندگار سروکار داریم که اکنون امری شیطانی به درون آن نفوذ میکند و آن را دچار هبوط میسازد. توکاها دیگر در صحن خانهی او نمیخوانند. طبیعت درست مانند طبیعت خداداد پس از ورود دختر کولی بری از آن پاکیزگی و صلح و صفای بهشتی شده است. «آن محرک کثیف»، ماران و گزندگان شیطان، در طبیعت منتشر شده است.
هدایت بهوضوح دختر کولی را به دو چیز گره میزند: گنگی و لالی، و امر شیطانی. یکی از جالبترین نکات داستان هدایت نحوهی نامگذاری خداداد بر دخترک کولی است. خداداد دخترک کولی را به درون خانه میآورد. دختر هیچ نمیگوید:
فردا صبح هرچه از او پرسش کرد بینتیجه بود. مثل اینکه بچه قسم خورده بود راجع به خودش هیچ نگوید. به همین مناسبت خداداد اسم او را لال یا لالو گذاشت و کمکم لاله شد.
گذر از «لال» به «لالو» و سپس «لاله». کولی لالِ زبان است، گنگیِ زبان است، اما این لال به صدا درمیآید، لال لالو میشود و سپس لاله. این لاله، گل زیبای ادبیات کلاسیک فارسی، نوعی لالی را در درون خود حمل میکند. لاله لالی است که به زبان آمده. امر گنگی است که بیان شده است. لاله جانور زبان است که زبان گشوده است. لاله زبانی است که به سرفه افتاده است. دختر کولی به درون تمدن و زبان کشیده میشود و لاله نامیده میشود ولی همیشه این لالی را چون زخم درون خود حفظ میکند. زبان نیز با ظهور دختر کولی زخم برمیدارد. این زبان زخمخورده و کولیشده دیگر زبان شفاف پیشامدرن نیست.
اما خصلت دوم دخترک کولی. لاله وجهی شیطانی دارد:
هرچه خداداد به لاله نصیحت میکرد که دزدی بد است، به آتش دوزخ میسوزی، لبخند شیطانی روی لبهای او نمودار میشد و به بهانهای از این گونه مباحثات شانه خالی میکرد.
قواعد مالکیت و آداب تمدن و گناه برای دخترک کولی بیمعناست. او قواعد اخلاق و مذهب را از کار میاندازد. خداداد مانند سریویلیِ نیما در را به روی شیطان گشوده است: «اما در یک شب طوفانی وحشتناک، شیطان به پشت در خانهی او آمده امان میخواهد». کولی شیطانی وارد بهشت برین خداداد شده است.
اما چرا هدایت فیگور «کولی» را برمیگزیند؟ گفتیم هدایت از کلمهی «غریب» برای توصیف صدای دخترک کولی استفاده میکند و باید «غریب» را به معنای فرویدی آن فهمید. یکی از کارکردهای پدیدههای غریب در فروید آن است که نسبت بیرون و درون را برهم میزنند. مثلاً اگر میگوییم در شعر «ریرا»ی نیما با صدایی غریب مواجهیم، معنایش آن است که با صدایی اضطرابآور طرفیم که نمیدانیم از درون میآید یا بیرون. بدین معنا کولیها نیز در جامعه جایگاه و موقعیتی «غریب» دارند. از قضا هدایت یکبار دیگر هم در اشاره به دختر کولی از صفت «غریب» استفاده میکند:
چیزی که غریب بود حالا موسم ییلاق قشلاق کولیها نبود و خداداد نمیدانست در میان زمین و آسمان این دختر از کجا آمده بود.
کولیها دقیقاً نه درون جامعهاند و نه بیرون آن. دولتهای مدرن همیشه کوشیدهاند دولت-ملتی بسازند که مبتنی بر وحدت است؛ وحدتی که بناست عناصر «نامطلوب» را بیرون بگذارد. دولت میکوشد مرزی مشخص و دقیق میان بیرون و درون بکشد. وقتی دولتمردی «مردم» را خطاب قرار میدهد، همین وحدت خیالی را مد نظر دارد. میگوییم وحدت «خیالی» زیرا همیشه عناصری در کارند که چنین وحدتی، چنین مرزکشی دقیقی میان درون و بیرون را آشفته میکنند. کولیها در واقع نمایندهی آن طیف از مردماند که در وحدت خیالی مردم نمیگنجد، آن کسری از مردم که در «مردم» شکاف ایجاد میکند. پس تا بدینجا میبینیم که هدایت با وارد کردن کولی به درون طبیعت، در طبیعت، در زبان و در مردم نوعی شکاف ایجاد میکند. کولی نمایندهی شکاف و منفیتی است که تجسم امر مدرن است.
آگامبن در مقالهی «مردم چیست؟» به کولیها اشاره میکند.[۴] مردم مفهومی یکپارچه نیست. مردم همزمان هم به وحدتی خیالی اشاره دارد که دولتها بدان اشاره میکنند، هم همان شکاف درون این وحدت است، یعنی آن کسر از مردم که مانند وصلهی ناجور به تن آن مردم یا وحدت خیالی چسبیدهاند. به عبارت دیگر، مفهوم مردم همواره میان این دو قطب متضاد در نوسان است. اگر بپذیریم که مردم نه مفهومی یکپارچه بل نوعی نوسان میان دو قطب متضاد است، کولیها، مانند یهودیان سرگردان و بیخانمان، به قطب دوم مردم تعلق دارند که از نظر آگامبن شامل «فلکزدگان، ستمدیدگان و مغلوبان» میشود؛ مردمی که در دربار معجزات زندگی میکنند، آنجا که در رمان گوژپشت نتردام مکان زندگی دزدان و کولیها و گدایان و ولگردان پاریس است. سودای دولت همیشه برساختن مردمی یکپارچه و عاری از ترک بوده است؛ ترک و شکافی که از نظر آگامبن تنها در جامعهی بیطبقه یا در ملکوت مسیحایی برداشته خواهد شد. این جماعت کولی شیطانی است زیرا وحدت خیالی و یکپارچهی مردمان حاکم را برهم میزند. کولیها وصلهی ناجور تن مردماند، وصلهی ناجور زبان، وصلهی ناجور طبیعت. کولیها همچون عنصری شیطانی هر وحدت صلب و یکپارچه را برهم میزنند. آنها کولیوار درون زبان پرسه میزنند، زبان را به لکنت میاندازند.
هدایت بر بیقراریِ لاله تأکید میکند، بر میل دائمی او به حرکت:
لاله میل زیادی به گردش داشت. اگر دو سه روز پشت هم باران میآمد و مجبور میشد در آلونک بماند خاموش و غمگین میگردید ولی روزهایی که هوا خوب بود با خداداد یا تنها به گردش میرفت. اغلب تنها میرفت و همین اسباب بدگمانی خداداد نسبت به او شده بود.
لاله گریزنده است. لاله از خانه میگریزد. خداداد میخواهد لاله، این دخترک کولی، را درون خانواده، درون رابطهی اودیپی پدر-دختر یا رابطهی مرد و زن درج کند. لاله اما سودای گریز دارد. از این رو، بدل شدن «لال» به «لاله» از طرفی میتواند نوعی متمدنشدن باشد، تلاش برای اضافه کردنِ «ه» به «لال» یعنی کسر و تفریقِ کولیبودن او. اما در داستان میبینیم رفتهرفته باز فرایند لال-لالو-لاله وارونه میشود. خداداد به خانه بازمیگردد و متوجه میشود لاله او را تنها گذاشته و رفته است:
بیرون رفت و باز با تمام قوت ریهی خودش فریاد زد: «لاله… لاله… لالو… لالو» انعکاس صدایش به او جواب داد: «لاله… لالو…».
لاله باز لال میشود و به کولیها، به خاستگاه خود، بازمیگردد. او همچون عنصری شیطانی وارد زندگی خداداد و سپس از آن خارج میشود و به خاستگاه شیطانی-کولیوار خود باز میگردد («در اتاق را باز گذاشتی، شیطان داخل شد و او را گول زد»). اما زندگی خداداد از پس مواجهه با این نیروی شیطانی از هم میپاشد. طبیعتِ خداداد دیگر نمیتواند بهشتی باشد که نسیمش گونهی او را نوازش میکند. شیطان در این طبیعت، همچون طبیعت نیما، منتشر گشته است. در این طبیعت هبوطکرده زبان نیز کولیوار گشته است. تمدن میکوشد این مازاد، این هستهی غریبهی کولیوار درون خود را هضم کند، لال را به لاله بدل سازد اما همیشه بیم آن میرود که این زخمِ زبان، این لکنت، این مردم کولی، از نو پدیدار شود و هر وحدت خیالی را بگسلد. دیگر تمنای زبان، طبیعت و وحدتی شکافنخورده و شفاف بیهوده است.
پینوشتها:
[۱] تقی پورنامداریان، خانهام ابری است، سروش: تهران ۱۳۷۷، ص ۳۴۵.
[۲] «صوتواژه» را شاملو در شعر «یک مایه در دو مقام» به کار میبرد.
[۳] پورنامداریان، صص ۳۴۸-۳۴۹.
[۴] وسایل بدون هدف، ترجمهی امید مهرگان و صالح نجفی، نشر چشمه.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *