سبز خواهم شد
معمولا هر سال اوایل ماه مارس، ساعت تحویل سال را به وقت غرب استرالیا گوگل میکنم و به رئیسم ایمیل میکنم و میخواهم که شیفتهای هفتگیام را جوری تنظیم کند که عید نوروز تعطیل باشم. برایش مینویسم سال نو ماست و برایم مهم است که کار نکنم و خانه باشم کنار خانوادهام. یادم هم نمیآید هیچوقت دست رد به سینهام زده باشد ولی همیشه چند سؤال تکراری دارد که هر سال قبل از جواب دادن به نامهام میآید و میپرسد: «مثلا آن روز چهکار میکنید؟» «غذای مخصوصی میخورید؟» »گفتی برای چی سبزه میاندازید؟» «حالا چرا وسط مارچ؟»
و هر سال بعد از شنیدن جواب هر سؤال ابروهایش را بالا میبرد و دو گوشهی لبش را پایین نگه میدارد و با علاقهای که به جملههای بیفعل دارد میگوید: «جالب… جالب…» چند دقیقه بعد هم از توی دفترش صدا میزند: ایمیلت را چک کن و میدانم در جواب نوشته «مورد تایید.»
اینبار ولی دو ساعت بعد از فرستادن ایمیل، آمد سراغم. مدل خودش دست به سینه ایستاد و گفت: «درخواستت را دیدم اما امسال مرخصی ممکن نیست. یعنی اجازه ندارم. در واقع بالاییها خواستند اگر بتوانی روزهای تعطیل معمولت را هم تا استخدام کارمند جدید کار کنی.»
خوب میشناسمش و میدانم خجالتی است و از شکل ایستادنش معلوم بود خیلی سختش است برایم توضیح بدهد. دلیلش را هم از قبل حدس میزدم. جنی که کارمند تماموقت بود از پارتنرش جدا شده و دارد برمیگردد سیدنی و با آمدن جراح اورتوپد جدید که روزهای فرد، رگباری لگن و زانو عمل میکند و فکر کنم حتی با مته و دریل جراحی به رختخواب میرود، حتی فکر مرخصی برای همهی ما سخت شده.
گفتم: «متوجهام» و برای اینکه جو عوض شود گفتم: «بیخیال… حالا با این فصلهای عجیب و غریب شما بهاری نداریم که جشن بگیریم.»
همانطوری که برمیگشت تا جعبهی پیچهای جراح جدید را تحویل بگیرد و رسیدِ دستگاه الکتریکی توی دست انباردار را امضا کند گفت: «ولی تو کاری به این حرفها نداشته باش. سبزهات را سبز کن.»
غریبترین تصویرم از خاوران، روزی است که برای خاکسپاری آقا بزرگ سوار مینیبوس شدیم. پوران خانم ردیف آخر و پشت سر من نشسته بود. شوهر پوران خانم چند سال قبل به خاطر بهایی بودن اعدام شده بود و او را بیخبر جایی کنار گور دستهجمعی خاوران دفن کرده بودند. جای دقیقش را کسی نمیدانست اما آدمهایی دیده بودند که نیمهشب پاسدارها گوشهای را کندند و کارشان که تمام شد خاک را صاف کردند و رفتند.
حالم گرفته شد اما کاری از من ساخته نبود. سعی کردم خودم را متقاعد کنم که عیدی هم در کار نیست. غیر از تعطیل نبودن و به راه بودن درس و کلاس و مدرسهی بچهها که مال همهی مهاجرهای دنیاست، با خودم گفتم –یا شاید خودم را دوباره قانع کردم– که آخر توی پاییز نیمکرهی جنوبی بهار کجا بود؟ نوروز باستانی تازه همان وقتی است که من باید خودم را برای آمدن سرما آماده کنم. باید با تن کمخونم حرف بزنم و آمادهاش کنم برای چند ماه گوشهی خانهی دور از خورشید لرزیدن. قبول دارم. زمستان شهر ما زمستان واقعی نیست؛ برف ندارد؛ بوران ندارد؛ حتی یادم نمیآید شیشهی ماشین ساعت پنج صبح یخ زده باشد. ولی همین نبودن خورشید یا کم بودنش، در خانههایی که هزار درز و سوراخ به کوچه و حیاط دارند، خودش داستانی است.
مامان ولی با من فرق دارد. با همان عشق و انگیزه، هر سال سبزه میاندازد. بچه که بودم فکر میکردم سبز شدن سبزه، معجزهی چیرگی بهار است بر یخزدگی زمستان؛ معجزهی حضور شکوفهها در صفحهی تلویزیون. بعدها بارها توی سینی عدس و شاهی جوانهزدهای که مامان همین جا در استرالیا کنار پنجره گذاشته بود و مرتب بهش میرسید، فهمیدم بهار دستی در رویش سبزه ندارد. سبزه جوانه میزند ولو در پاییز نیمکرهی جنوبی. سبزه چیزی است که به خاطر هفتسین ما جوانه میزند. به خاطر رسیدگی مامان و بهاری که لابد در دلمان انتظارش را میکشیم.
راستش اینجا حال و هوای باغچه و کوچه وقت نوروز جوری میشود که با هر باد پاییزی که توی خیابان سرک میکشد، با هر درختی که توی پارک سرکوچه زرد و بعد بیبرگ میشود، بیشتر یاد آخرین پنجشنبهی هر سال میافتم تا عید؛ روزی که میرفتیم خاوران، دیدن مادربزرگها و پدربزرگها و بقیه که جایی بین راه ما را گذاشته بودند و رفته بودند. یاد خاوران، بعد از مهاجرت، در نوروزهای من هر سال پررنگتر شده. شاید چون خاوران به چشمم جایی بود که هیچ شباهتی به بهاری که توی خانه و بین لباسهای عیدمان میکاشتیم نداشت. پاییز تمامنشدنی و زردی بود که باد سرد و خشکش من را میترساند.
نوجوان که بودم، خاوران به چشمم دور بود و همیشه انگار سالهای سال توی راه بودیم. انگار تصویر جاده تمام نمیشد. ماشین بوی گل و گلاب میداد و دل و رودهام به هم میپیچید. تا برسیم به هوای آزاد، هر لحظه میگفتم الان بالا میآورم. من همیشه از قبر میترسیدم. قلبم میگرفت. مدتها بعد از هر خاوران مردهها قبل از خواب میآمدند و سر روی بالشم میگذاشتند و توی گوشم فریاد میزدند. من بیحرکت میماندم و تصور میکردم که توی تاریک و روشن اتاق کنار رختخوابم غلت میزنند.
غریبترین تصویرم از خاوران، روزی است که برای خاکسپاری آقا بزرگ سوار مینیبوس شدیم. پوران خانم ردیف آخر و پشت سر من نشسته بود. شوهر پوران خانم چند سال قبل به خاطر بهایی بودن اعدام شده بود و او را بی خبر جایی کنار گور دستهجمعی خاوران دفن کرده بودند. جای دقیقش را کسی نمیدانست اما آدمهایی دیده بودند که نیمهشب پاسدارها گوشهای را کندند و کارشان که تمام شد خاک را صاف کردند و رفتند. گور دستهجمعی خودش به تنهایی ترکیبی بود که خیلی من را میترساند. حالا همسر یکی از آنها اینجا توی اتوبوس ما بود. پوران خانم سرش را چسبانده بود به شیشهی پنجره و حرکتی نمیکرد. بار سنگینی از بودنش انگار پشت سرم روی شانه و کمر من بود. انگار با همهی غمهایش نشسته باشد روی شانههای من. پوران خانم تمام راه با هیچکس حرف نزد. موهای مجعدش از کنار روسری شالی بیرون زده بود و رگهای آبی ساق پایش از زیر جوراب نازکی که پوشیده بود مثل نقشهی کشورهای کوچک کنار هم، فشرده و درهم بود.
گاهی برمیگشتم نگاهش میکردم. اما او من را نمیدید. الان هم اگر این یادداشت را بخواند یادش نمیآید که یک نوجوان جوشجوشی ردیف جلو نشسته بود که گاهی برمیگشت و زیر چشمی او را میپایید. من ولی تمام جزئیات یادم مانده. حتی پلکزدنهایش و جابهجا شدن گاهگاه پاهایش که به صندلی من میخورد.
خاله روسریاش را که حریر سهگوش بود جلو کشیده بود و مراقب سینیهای خرما بود که دمر نشوند. بابا و عمو بدیع دربارهی آدمهای ناشناسی حرف میزدند که چند بار شبانه قبرها را خراب کرده بودند. مثل مفسرهای توی تلویزیون تبادل نظر میکردند و طبق معمول جاهایی با هم توافق نداشتند. خاله که بیشتر از همه در جریان خبرها بود و آدمهای زیادی را میشناخت و داستانهای زیادی از گوشه و کنار شنیده بود، گفت: «خب؛ ما باید منتظر همه چیز باشیم!» و چون جملهاش را کمی بلندتر از معمول گفت، بعد از حرف او بابا و عمو بدیع ساکت شدند و تا مدتی طولانی به روبهرو نگاه کردند. این جملهی خاله حرفی بود که هر بار قبل از عید توی راه خاوران به یاد میآوردم: «ما باید منتظر همه چیز باشیم.» و همیشه میگفتم ما چه گناهی کردهایم که باید منتظر «همه چیز» –که لابد چیز خوبی نیست– باشیم؟
بعد از این که آقابزرگ را توی خاک گذاشتیم، پوران خانم رفت گوشهای که گویا شوهرش دفن شده بود. توی همان سکوت، پشت به ما ایستاد کنار نردهها. من به مامان گفتم میروم مسیحیها را تماشا کنم.
قبرستان ارامنه، درست روبهروی ما بود. دوست داشتم از آن گورستان وحشتناک که حالا خانهی بابابزرگم هم شده بود فرار کنم. آن صلیبهای سفید و مرتب را دوست داشتم که به گوش نوجوانیام انگار همه زیرش آرام خوابیده بودند و لابد مثل طرف ما پر از داستانهای به هم پیچیده نبودند. ناخنهای تا ته جویدهام را مرتب به زبری لبهایم میکشیدم که توی سوز آذر، خشک شده بود و میسوخت. به این فکر میکردم که لابد قبرستان ما مال کسانی است که کسی دوستشان ندارد. قبرستان نفرتانگیزها. دلم خواست بابابزرگم را بیرون بیاورم و به جایی ببرم که آرام بخوابد و کسی شبانه سنگ قبرش را نشکند. شاید پیش ارامنه. یا حتی توی حیاط خانه. هر جایی غیر از آنجا. دوست داشتم دیگر هیچ وقت به خاوران برنگردم. ولی برگشتم. با هر مرگ و با هر سالگرد و با هر عید نوروز. و هر سال آخرین پنجشنبه که میرفتیم با خودم فکر کردم اگر قرار است بهار بیاید، این بیابان چرا اینقدر سرد است؟
***
چند سال بعد یکی از همان پنچشنبهها، آقای حکمت، همکارم در موسسهای که کار میکردم را تصادفا آنجا دیدم. با جمعیت زیادی طبق معمول هر سال جمع شده بودند. آقای حکمت حسابدار ما بود. زد به شانهام و گفت اینجا چهکار میکنی؟ گفتم پدربزرگم اینجاست و دایی بابام و عموی مامانم و با دست به قبرهای این طرف اشاره کردم. آقای حکمت به گور دستهجمعی آن طرف اشاره کرد و گفت اینها هم دوستهای من هستند؛ رفقا. ما داریم سرود میخوانیم. تو هم بیا. مردد بودم. ولی به احترام آقای حکمت رفتم. سرودهایشان را جز «سر اومد زمستون» بلد نبودم اما رفقایشان را خوب میشناختم. سالهای سال به قبرهایشان چشم دوخته بودم. صورتهایشان را ندیده بودم اما تکتک جمجمههایشان شبها سر به بالشم گذاشته بودند. آنها دست هم را گرفتند. من هم دستم را به دستشان دادم. صدایشان رسا بود و برای اولین بار حس کردم با همایم. حس کردم هیچکدام نفرتانگیز نیستیم.
بعد از آن، خاوران برای من خانهی ترسناکی نبود که صدای نالهی جنازههای در هم پیچیده بدهد. معمایی هم در کار نبود. انگار همه آدمهایی بودند مثل آقابزرگ، مثل من، مثل آقای حکمت که خیلی دوستش داشتم و یکیشان هم شوهر پوران خانم بود که عکسش را زیاد دیده بودم و همیشه فکر میکردم لابد دلش برای موهای قهوهای زنش تنگ شده. خاوران با تمام خشکی و سردیاش جایی بود مثل تمام قبرستانهای جهان.
***
بعدها دربارهی خاوران زیاد خواندم و زیاد شنیدم. وقتی که دیگر ترسم ریخته بود و از متفاوت بودن و منفور بودن نمیترسیدم؛ وقتی متفاوتها و منفورها آنقدر زیاد شده بودند که توانستند معنای تازهای به این کلمهها بدهند؛ وقتی جرأت کردم عکس اعدامیها را ببینم و دربارهشان بخوانم و بدانم آنها هم آدمهایی بودند مثل ما، کسانی که –جرمی هم اگر داشتند– هرگز سزاوار آن سرنوشت نبودند؛ وقتی که دیگر آرزو نمیکردم آقابزرگ را شبانه از خاوران نجات بدهم و به باغچهی خانه بیاورم.
چند سال پیش وقتی مادربزرگم را آنجا به خاک سپردند، من مهاجرت کرده بودم. آن روز برای اولین بار فکر کردم چهقدر دلم میخواهد آنجا دفن شوم؛ توی خاکی که زیاد به اعماقش فکر کردم. دلم خواست کنار پدربزرگ و مادربزرگم باشم. کنار ترسهای تمام شدهی نوجوانیام. کنار آدمهای آن گورهای دستهجمعی که لابد قصههای زیادی برای گفتن دارند. عیبی ندارد اگر بیابان است و عیدش بهاری نیست. عیبی ندارد که بهارش سردتر از پاییزی است که اینجا در استرالیا داریم. دوست دارم آنجا باشم. مگر خاله نگفت ما باید منتظر «همه چیز» باشیم؟ «همه چیز» که همیشه بد نیست. شاید روزی بهرغم همهی آنچه گذشت، همه با قصههایمان جوانه زدیم؛ بیرون آمدیم و سبز شدیم و آنچه را که از سر گذراندیم برای شاخهها و شکوفهها روایت کردیم. مثل سبزههای مامان که پشت پنجره، زیر آفتاب پاییز قد میکشند و هفت سینمان را کامل میکنند. روزی که عید همهی ما مبارک میشود.
اشک به چشمم آوردی شادی. نمیدونم چی بگم. مرسی که اینو نوشتی برامون 🙂
عالی بود شا ی جان.
حس میکنم با خوندن این متن قلبم نرم شد
زیبا بود و غم انگیز
انقدر خوب فضا رو تجسم کردید که نمیتونم بگیرم. تمام احساس مخاطب رو در فضایی بازیگوشانه و البته غمگیت جذب میکنید. بیدون ناله و شکایت، جفای روزگار رو منتقل کردید. امیدوارم سبز بمانید و برای شکوفه ها راوی داستان های روزگارمان باشید.
خیلی ممنونم ازتون
بسیار جالب در حالیکه بسیار حزن انگیز بود.،
به نظر من که بهایی هستم ، قبرستان فقط محل انباشته شدن قفس های در هم شکسته ارواح پر فتوح پدر من ، عموهای من ، پدر بزرگ ها و مادر بزرگهایماناست ، در حالیکه این آدم های خوب روحشان و درجاتشان بسیار متعالی است ، شادی جان خوشحال باش که آنها دقایق بی انتهای همیشه بهار با عطر شکوفه های بهاری را در همه حال تجربه میکنند .
و من آنجا دو تن جان دارم
و من در آنجا دو تن جان دارم .