سایه و آیندهای که او را به گذشته برد
هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه) را باید از وارثان شاعران و تصنیفسرایان رادیکال عصر مشروطه به حساب آورد که تازه آینده را کشف کرده بودند و میخواستند برایش بجنگند و بمیرند. آنها برای اولین بار با انقلاب مشروطه مفهومی جمعی و ملی و وطنی از «فردا» و ضرورت جانفشانی برای آن ساختند. شاعران و روشنفکران مشروطهخواه کوشیدند جوانان را برای آیندهی ایرانِ بری از اشرافیت و دیوانسالاران قاجاری برانگیزانند؛ دیوانسالارانی که بعد از مشروطه همچنان حاکمان اصلی بودند. آنها با اشعارشان جوانان را تهییج میکردند که با این خائنان به ملت بجنگند:
ای جوانان غیور فردا
پردل و باشرف و زیرک سار
پاک سازید ز گرگان دغا
حرم پاک وطن را یکبار (ملکالشعرای بهار)
فکر روز بد خود کن مکن آزار کسی
شب تاریک پی روز تو فردا دارد
دارم امید شود دار مجازات به پا
خائن آن روز به دار است تماشا دارد (عارف قزوینی)
در مملکت انقلاب میباید و بس
وز خون عدو خضاب میباید و بس
خواهی تو اگر شوی موفق فردا
امروز دگر شتاب میباید و بس (فرخی یزدی)
این ملک، یک انقلاب میخواهد و بس
خونریزی بیحساب میخواهد و بس
امروز دگر درخت آزادی ما
از خون من و تو آب میخواهد و بس (میرزادهی عشقی)
هوشنگ ابتهاج و نسل دوم روشنفکران پس از مشروطه، اندیشهی انقلاب و ضرورت تحول را به ارث بردند و رنگ و بوی سوسیالیستی به آن زدند.
سالها بعد از شاعران مشروطه، سایه و همگنانش همچنان منتظر فردای انقلابند؛ همان فردایی که فریدون توللی با تصویرپردازی از مرگ خود و شادی فرزندش، نیما، چنین توصیفش کرده است:
انبوه منقلب، کینخواهتر شود
جوشد به کارزار، همراهتر شود
آرد چنان هجوم، ریزد چنان به خاک
تا چیرهور شود. فردای انقلاب، بر صحن کارزار
نیمایِ من مرا میجوید اشکبار
من مردهام ولی، شادم که صد چو او
شادند و کامکار
سایه هم در ستایش نبرد با ظلم «دیر است گالیا» را میسراید و از فردایی میگوید که میتوان از عشق سخن گفت:
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهی گمگشته بازیافت
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دلانگیز گلفشان
سوی تو
عشق من!
مضمون اصلی این اشعار خواست انقلابی بود که بساط شاهان قاجار و سپس پهلوی را برچیند؛ خواستی که محقق نشد و قدرت همچنان در دست اشراف و دیوانسالاران قاجاری و پس از آن بوروکراتهای پهلوی ماند. پیروزی کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ امید همهی انقلابیها را ناامید کرد. از آن به بعد شعرهای هوشنگ ابتهاج و همراهانش حدیث شکست و ناامیدی است.
بعد از کودتای سال ۳۲ و ناامید شدن امیدها، شب جای «فردای روشن» را میگیرد. اخوان ثالث شعر معروف زمستان را میسراید:
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد
فریبت میدهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگاندودْ پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز که شب با روز یکسان است.
محمد زهری در شعر «به فردا» ناامیدانه از آیندگان میخواهد او و یارانش را به یاد آورند:
به گلگشت جوانان
یاد ما را زنده دارید ای رفیقان
که ما در ظلمت شب
زیرِ بال وحشی خفّاشِ خون آشام
نشاندیم این نگین صبح روشن را
به روی پایهی انگشتر فردا
سایه هم در این ناامیدی سهیم است و هم بر آن میافزاید:
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شبگرفتگان چراغ برنمیکند
کسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
او در شعر «به یاد عارف» دیگر از دیدن آیندهی آزاد ناامید است و مانند شاهرودی، خطاب به آیندگان مینویسد:
ای بلبلان
چون در این چمن وقت گل رسد
زین پاییز یاد آرید
از ما نیز یاد آرید
اواسط دههی پنجاه دیگر نه امیدی به اصلاح حکومت شاه است و نه به سرنگونیاش. شاه در اوج قدرت اقتصادی، نظامی و سیاسی خود است و مخالفانش آب در هاون میکوبند. هنگامی که ورق برمیگردد و ناگهان افق تغییر سیاسی گشوده میشود، نیروهای مخالف شاه از ملی و لیبرال و کمونیست، از جمله حزب تودهی ایران که سایه به آن وابسته است، رهبری خمینی را میپذیرند. بعضی از آنها بر این خیال خام هستند که مشروطه را زیر عبای خمینی حفظ کنند. بقیه که کینهی شاه کورشان کرده است، فقط خواهان سرنگونی رژیم هستند حتی اگر به قیمت نابودی مشروطه تمام شود.
انقلابی که سایه و همراهانش منتظرش بودند پیروز میشود اما از همان اول کمر به نابودی دستاوردهای جنبش مشروطه میبندد. چنگ و دندانی که خمینی و اعوان و انصارش نشان میدهند، جایی برای خوشبینی سایه باقی نمیگذارد. سه هفتهای از انقلاب نگذشته که او شعر معروف «ای شادی آزادی» را میسراید که اینطور به پایان میرسد:
ای آزادی!
بنگر! آزادی
این فرش که در پای تو گستردهست
از خون است
این حلقه گل خون است
گل خون است، ای آزادی
از رهِ خون میآیی
اما میآیی و من در دل میلرزم: این چیست که در دستِ تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی! آیا با زنجیر میآیی؟
عقل سلیم و تجربهاش به او هی میزند که این آزادی دوامی ندارد. اما تحلیل ذهنی و بیاساس حزب تودهی ایران از شرایط سیاسی و اجتماعی، بر عقل سلیم سایه فائق میآید و او خیلی زود تغییر عقیده میدهد. حزب تودهی ایران به او ماموریت داده است که شاعر امید و آینده باشد.
مرداد ۵۸، همان روزهایی که احمد شاملو میگوید «روزهای سیاهی در پیش است،» هوشنگ ابتهاج جوانان را میفریبد که فردایی که منتظرش بودید همین امروز است:
ز صدق آینه کردار صبحخیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما میدهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که میگریخت ز خاک
شد از امان زمین دانهچین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
همانطور که چندی قبل از فردایی که بر بام ایران دمیده، سروده بود::
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین رَهِ پُرخون
خورشیدی خجسته رسید
سایه که میخواهد وارث تصنیفسازان مشروطهخواه، عارف و شیدا و درویش خان، باشد آتشبیار معرکهی «مشروعهخواهی» و سیطرهی اسلام سیاسی میشود.
با همهی اینها، بزرگترین گناه هوشنگ ابتهاج (م. ا. سایه) این نبود که از حزب تودهی ایران، انقلاب ۵۷ یا جمهوری اسلامی پشتیبانی میکرد؛ این بود که سهمی در بازگشت به کلیشههای شعری مبتنی بر عادتهای ایستای ایرانیان داشت. بیشتر غزل و مثنویهایش بر تصویرسازیهای کهنه و اصطلاحات مستعمل بنا شده بودند. تکنسین سختکوشی بود که بسیار سرود.
جدای از ممارست و عمر طولانی، بخش بزرگی از شهرت شاعریش را مدیون آمدن بیسببِ نامش کنار نیما یوشیج و احمد شاملوی مدرنیست بود. بیسبب چون ذهنش، حتی وقتی به اصطلاح شعر نیمایی میگفت، نمیتوانست قالب سنتی را بشکند و از کلمات و عبارات و کلیشههای رایج فراتر برود؛ کاری که نیما و شاملو میکردند.
دلیل دیگر شهرتش پسرفت سلیقهی شعری عامه و رونق ارتجاع ادبی بود. اگر تجربههای یگانهی شعری دههی چهل با فروغ فرخزاد و احمد شاملو و یدالله رویایی و احمدرضا احمدی ادامه مییافت و سد شعر مقفای سنتی میشکست، جا برای محبوبیت شعر سایه در دهههای هشتاد و نود تنگ میشد. شعر سایه بهرهای از عاطفه برده اما به عنوان الگویی از یک شاعر سرشناس، سهمی هم در اوجگیری دوبارهی قالبهای کهنهی کلیشهساز غزل و مثنوی در ادبیات پس از انقلاب دارد.
سومین بختیاری او پخش ویدئوهای بسیار کوتاهی از اوست که سالهای اخیر مرتبا در یوتیوب بازنشر میشود. او شعر«سماع سوختن» را در سال ۵۸ سروده بود اما چیزی از آن در حافظهی جمعی نبود تا وقتی یک دقیقهی آن را خواند. همان یک دقیقه بر سر زبانها افتاد:
مرغ شبخوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بیبرگشت
چهارمین دلیل اقبال به او به جامعهی ایران بازمیگردد که سخت به شاعرانی ملی و تکیهگاههایی نیازمند است با پیشینهی طولانی و سکولار. مردم به سادگی این تکیهگاهها را از میان مطرودین و مخالفان جدی حکومت مانند رضا براهنی و اسماعیل خویی انتخاب نمیکنند زیرا پشتیبانی از آنها هزینه دارد. آنها به هوشنگ ابتهاج روی میآورند که حکومتی نیست، شعرهایی در عتاب با مخاطبانِ فرضیِ صاحبِ قدرت دارد و میدانند که اگر از او سخن بگویند زیاد به جایی برنمیخورد.
جامعهی زخمخورده از شکستهای پیاپی، نیازمند قهرمانانی است که از فداکاری آنها برای جمع نیرو بگیرد؛ کسانی مانند جانباختگان دههی شصت، جنبش سبز، آبان ۹۸ یا زندانیان این سالها. سایه گاه، خواسته یا ناخواسته، به این نیاز پاسخ داده است. پس از جنبش سبز در سال ۱۳۸۸، سایه شعر کوتاه و سادهای برای سهراب اعرابی (از جانباختگان جنبش سبز) سرود که ناظر به وجه عام و خاص مبارزه بود:
بر سنگ گوری تازه نامی هست
دارندهی این نام را هرگز ندیدم من
اینجا میان سوگواران آشنایانند و خویشانند
و مردمانی هم که چون من دارندهی این نام را هرگز ندیدند و نمیدانند
اما
هر کس که اینجا هست
با خشم و فریادی گره در مشت
میداند که او را کشت!
بر گرد گور تازه جمعی سوگواران است
دیگر کسی اینجا نمیپرسد
این خفته در خاک از کجا و از کدامان است
میدانند
او فرزند ایران است
در این شعر، سایه به یاد مردم میآورد که برای همگانی شدن جنبش، تنها فعالیت داغدیدگان کافی نیست. همدردی و همصدایی باید از کسانی که بیواسطه داغ دیدهاند بسی فراتر رود و افراد هرچه بیشتری را شامل شود. متاسفانه همو گاهی با جمهوری اسلامی مماشاتی کرده است که حکومت به خود اجازه میدهد از نام او سوءاستفاده کند.
حالا دیگر سایه در میان مردم نیست. مردم همچنان ویدئوکلیپهای او را میبینند که با ریش بلند سفید، صدای آرام و گاه بغضی در گلو شعرهایی باب دلشان میخواند. ایرانیان محنتزده و شکستخورده او را صدای غمناک خود میدانند که از تجربههای عام عشق و مرگ و رنج همگانی با کلماتی دستمالیشده در قالب شعرهایی صیقلخورده سخن میگوید. مردم او را دوست دارند چون با شعرش از آنها نمیخواهد آشکارا با قدرت مسلط درگیر شوند یا «جور» دیگری ببینند. او که خود را نوآور میدانست، عملا سهمی در بازگشت ارتجاع ادبی و جمود سلیقهی شعری ایرانیان داشت؛ ارتجاع ادبیای که دههها فعالیت شاعران مدرن ایران آن را به عقب رانده بود.
مقاله پر از ادعاها و قضاوت های ادبی و تاریخی تویسنده ای است که راحت در عرصه بی رقیب تک نازی و نرک تازی کرده.