
دعوتهای یدالله رویایی
اگر شاعری که میمیرد کلماتی که در ذهن ما کاشته را مثل بذر از زمین جمع میکرد، با مرگ یدالله رویایی خاطراتِ بیست سال از زندگیِ من غربال میشد. رویایی شاعری بود که بر روشِ بیان کردن و شیوهی نوشتن تاثیر میگذاشت و به این دلیل، بیشتر از آنکه پاسخگویِ احساسهایِ خاص یا موقعیتهای مشخصِ انسانی و اجتماعی باشد، ابزارهای بیانی تازهای را برای هر احساس و هر موقعیت پیشنهاد میداد. ابزارهای بیانی او همچنین به خوانندگانش یاری میرساند دست به شناسایی احساس و کشف موقعیتهای انسانی بزنند. او کارِ خلقِ محتوا را به دوش مخاطبش میانداخت و شعرش بیش از آنکه محتوا باشد، روش بود. به عنوان شاعر، به منش شاعرانهاش وفادار بود تا حضور جسمانیاش از قیام کردن شعرش دور نباشد. منش شاعرانهاش، تمرکز مداوم و هر روزه بر شعر میآورد که به نوبهی خود به افزودن بر روشهای خلق شاعرانهاش و تکثر موضوعات شاعرانهاش میانجامید تا هر بار که قلم بر کاغذ یا دست بر کیبورد میگذارد، چه برای نوشتن یک شعر باشد، چه یک نامهی شخصی یا نوشتهای در وبلاگش، زبان از سرسری شدن فاصله بگیرد. دستهای او از کلماتش جدایی نداشتند.
هر شعرِ رویایی یک دعوت است. و مجموعهی اشعارش دعوتهای فراوان، و به دفعات غافلگیرکننده؛ دعوتهایی که خوانندگانش گاه تنها با برآشفته شدن است که میتوانند اجابت کنند. دعوت او محدود به دیدن آنچه رویتپذیر است نیست؛ دعوتها دارد به دیدن آنچه نادیدنیست؛ به ردیابیِ طغیانهای حسیِ عاشق: «با تو بهار دیوانهایست/ که از درخت بالا میرود/ و میرود تا باد/ با باد/ من از درخت/ بالا میافتم (رویایی، لبریختهها)»؛ به شنیدن و خلق کردنِ سرپیچیهای زبانی در لحظاتِ اشتیاق: «من دوست دارم از تو بگویم را/ ای جلوهای از به آرامی (رویایی، از دوستت دارم)»؛ به خیره شدن به نقاطِ اتصالِ حروف در هر کلمه؛ به جستوجوی رد هر اشتیاق و رفتار هر عضو، وقتی در بدنِ معشوق خود خلاصه میشویم: «صعودِ مرگخواهانه/ رگ عبور، رگ بنبست/ فشار تودهی تخدیری/ تجسّدِ نَفَس، تشنّج ابریشم/ گسیختن از چارچوب، ریختن از آه/ رهائیِ فرو رونده (رویایی، شعر صعود مرگخواهانه)»؛ دعوتی به لیز خوردن در طبیعت، وقتی در یک چشمانداز تن ما و صورت ما جزوی از پسزمینه شده است:«زخمِ ظریفِ عقربه در من بود/وقتی که دایره کامل شد/ معماریِ بیابان/ همراه با روایتِ عقربه تکرار شد/ من با خیال و عقربه مخلوط بودم».
معنای آنچه لیز میخورد چیست؟ آنچه محو میشود؟ آنچه میدود؟
شعر رویایی گوناگون است و بر موضوعات گوناگون مکث، و دعوت به مکث، میکند. در هر موضوع بستری برای دیدن مهیا میکند و خواننده به مهمانی دعوت میشود، بدون آنکه دعوتکننده از او بخواهد در این مهمانی وظیفهی خود را شناخت و تطبیق دادن خود با هدفِ فرضیِ آن مهمانی قرار دهد. او به ما این جرات را می دهد که از خودمان بپرسیم آیا معنا کردنِ یک شعر ناشی از شکست خوردنِ خواندن نیست؟ تنها وقتی که خواندن شکست میخورد گوناگونی تبدیل به معنا میشود: «از کودکی گوناگونی را دوست داشتم، به چند شکل درآوردن یک شکل را، تغییر دادن چیزی را به چندچیز، دوست داشتم – هرچیزی که میتوانست تغییر کند مرا به خود میکشید (رویایی، فنومولوژی حجم)».
گرچه شعر رویایی خلقِ محتوا را عمدتا بر دوش مخاطب میگذارد، تنوع موضوعی را خود بر دوش میکشد. شعرِ رویایی روشیست برای دیدن پدیدهها و یکی از این پدیدهها خود ما هستیم که برای دیدن خودمان نمیدانیم باید از کجا به خود نگاه کنیم. برای دیدنِ مرگ نمیدانیم از کجا باید به آن نگاه کنیم. کِی باید به آن نگاه کنیم؟ اگر مرده بودیم در مقابلِ نگاه چه کسی و از کجا رخ مینمودیم؟ «نگاهم کن زائر/ زمان درازی نگاهم کن/ تا برای تو جالب شوم (رویایی، هفتاد سنگ قبر)».
از موضوعات رویایی قبرستان است. «هفتاد سنگ قبر»، سرودهی یدالله رویایی، عموما به عنوان یک مجموعه شعر یا یک فرم شعریِ مختص رویایی در نظر گرفته میشود. اما به گمان من این کتاب، نه صرفا یک مجموعه شعر، که پررنگ کردن بخشی از تاریخ شعر و مسئلهی شعر در ایران است: پیش کشیدن حیاتی که شعر بر سنگ دارد. این مجموعه را دعوتی میبینم هم به بازخوانی تاریخ شعرهای سنگ قبر و هم به خلق قبرستان. قبرستانهای فعلی و سنت فعلیِ شعرنویسی بر سنگ قبر معنایی تخت و مقوایی به زندگی مردگان خود میدهد. رویایی ما را دعوت به کنش خلاقهی زبان در مواجهه با مرگ و سنگ میکند تا قبرستانی بیافرینیم که قدم زدن در آن معنای تغییر یافتهی زیست ایرانی را در قرون اخیر به ذهن متبادر کند «يك دفعه مرگ/ برمن كه اوفتاد، ديدم/ او خود ، يك دفعه است خودِ دفعه (رویایی، هفتاد سنگ قبر)».
از موضوعات رویایی خاطره است. رویایی میداند تفاوتِ بین خاطره و تاریخ، گاه بسیار مرموزتر از آن است که شباهت این دو فراموشمان شود. همانطور که مرز دیدنی و نادیدنی نشاندادنی نیست. او بهواسطهی منش شاعرانهاش واقف است که خاطراتش بخشی از تاریخ معاصرند. خاطرات اخبار یا گزارشهایی عینی از کودکی و بزرگسالی نیستند. خاطرات حافظهی چشمها، غافلگیری ذهن و زخمِ پا را در خود حک میکنند. خاطرهای که یادش برود از عنبیهی چشم گذشته است، ماهیت زندگی را در تعریف کردن خود فراموش کرده (بنگرید به خاطرهی رویایی از سفر با شاملو به رم، ایتالیا، در سال ۵۴).
بسیاری از خاطرهها ترکیبی از تکههای ناشناسند. از خودم میپرسم: گذشتهی ما را کدام تکه از ما مینویسد؟ اگر تنها دسترسی ما به آن تکه که از خود نمیشناسیم از طریق خاطرهای باشد که از دریچهی آن تکهی ناشناس در ذهنمان روایت شده، چگونه باید آن خاطره را برای کشف ناشناختههای خودمان بخوانیم؟ رویایی حتی از این فراتر میرود و میپرسد چگونه است که از فردا خاطره داریم؟ خاطرههای ما از فردا محصول عبور دادن کدام نادانی از کدام داناییست؟ «آنچه میدانم تصادم صورتی از آنچه نمیدانم است با آنچه میدانم (رویایی، فنومولوژی حجم)».
تاریخ هم اگر از خاطرات ما کاملا بریده شود معنایی غیرانسانی مییابد. بازگرداندن تاریخ به پیوندی که هر روز با بدن و ذهنِ ما دارد از موضوعات دیگریست که روش شاعرانهی رویایی ما را به آن سفارش میکند. بدون خاطره کردنِ تاریخ، تاریخ داستانی جعلیست؛ دروغی که ما را از تعهدی که به خودمان و زندگی داریم دور کند. تاریخ است که معنای کلمات، تصاویر، نشانهها، خواهشها و عجزهای ما —این خصوصیترین ابزارها و شیوههای انسانی ما— را زمینهسازی میکند. ما در زمینهی تاریخ است که خود را در بیپناهترین حالتهایمان در معرض خود یا دیگران قرار میدهیم. ندیدنِ حضور دائمیای که تاریخ در ما دارد، فراموش کردن این زمینه است. گویی در یک مهمانی طولانی و بزرگ، ناگهان مهمان نفس مهمانی را فراموش کند:
از دامغان که فرار میکردم، ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، پدرِ من هم خود آمادهی فرار میشد وقتی که به من میگفت:
– زودتر، زودتر! عجله کن، برو و دیگر هرگز به پشت سرت نگاه نکن.
چرا پدر میگفت به پشت سرم دیگر هرگز نگاه نکنم؟ آیا اشاره به جهل و ناسپاسیِ همشهریانی داشت که با چوب و چماق به سمت ما میآمدند؟
به عجله راه افتادم. و او که انگار فکرهای مرا میخواند ادامه داد:
– نه پسرم، چیزی از خودت جا نگذار اگر میخواهی پیدایت نکنند. فراری اگر بینشان بماند، میمانَد…
سالهای ۳۰، سالهای زندگیِ مخفی، پنهانکاری، حبس و دربدری، سالهای کشفِ کلمه بود. چطور میتوانستم چیزی از خودم جا نگذارم!؟ امروز پدر اگر بود —که ای کاش بود— میدید که برعکس، آنچه من از خود جا گذاشته بودم همان چیزی است که میخواهند پیدایش کنند. شاید خود را در آنچه مینوشتم جا میگذاشتم؟ شاید! (از نامهی رویایی به آرش جودکی)
تعلقِ خاطرِ فراوان به هر شاعری خطرِ حل شدنِ شیوههای بیانی ما در جاذبهی دنیای آن شاعر را دارد و از این نظر رویایی هم مثل یک گردبادِ زبانیست که فردیت شاعری تعدادی از دوستدارانش و دوستداران سبک شعری موسوم به حجم در مواجهه با او کمرنگ شد و به حاشیهای بر کتاب و شعر رویایی تبدیل شد. این البته به خاطرِ محدود بودن درک ما از گسترهی اجرایی هر روش نوشتن نیز هست. همیشه بخش اجراشدهی یک روشِ نوشتن، ما را از آنچه اجرا نشده غافل میکند. آنچه میبینیم حواس ما را از دیدن آنچه نمیبینیم پرت میکند.
اما رویایی خودش هم مثل حاشیهنویسی و تعلیقنویسی بر شعر نو و تاریخ شعر ایران بود. او هر شعر را تعریف شعر میدید و در تلاش مداوم برای تعریف کردن دوبارهی شعر، گاهی شعرش حاشیهای بر شعرش میشد. او میدانست که ما در ورق زدن کتابها خودمان را ورق میزنیم و در هر ورق زدن با کلماتی ریزتر بر کاغذ مواجه میشویم تا جایی که چشمهای ما از دیدن باز میمانند: «شعر [نوی] فارسی یک پدر ندارد. می تواند پدر و پدرهای دیگری هم داشته باشد (از نامه به براهنی منتشرشده در کتاب از چهره پنهان حرف)». گاهی با عجز که مواجه میشویم آن را به سادگی به عنوان بیمیلی در ذهنمان میسپاریم. از رفتارهایِ غریبِ گوش یکی آن است که صدای دور را راحت فراموش میکند اما انعکاس را دعوت میبیند: دعوت به فهمیدن آنچه در جایی از انتقالش تغییری رخ داده است.
به سوال آغازین این متن برگردم. اگر شاعری که میمیرد با خود آنچه در ما از میراثش نشسته است را برگیرد و با خود ببرد، ما چه چیز را از دست میدهیم؟ اگر شاعری که میمیرد هیچگاه نبود چه میشد؟ معروف است که شاعران کاشفانِ رابطه هستند. شعر رویایی امکانِ کشفِ رابطههای دیدنی و نادیدنی بسیاری را فراهم میآورد. امکاناتِ مادی دنیای امروز بر پایهی بیشمار رابطهی محلی، منطقهای و جهانیِ انسانیست که برپا شده و پیش میرود. افکار و اندیشههای ما نیز گاه رابطههایی پنهان با اسطورههای عمیقا دیرپا و در موارد متعدد رابطههایی مشخصا پیدا با مذاهب و آیینهای پانزده تا سی و اندی قرن پیش دارند. با این وجود، شکلی که ما زندگی را تجربه میکنیم —در انزوای خانهها، در بیجا شدنها و جابهجا شدنهای مکرر، در مجازی شدنهای حضورهای پیشین، در تاریخزدایی و ندیدن میانجیهای انسانی و اجتماعی— بیش از پیش میل به قطعهقطعه تجربه کردن زندگی و نادیدنِ روابط تاریخی و اجتماعی دارد. شعر رویایی ما را فرامیخواند نه فقط رابطههای دیدنی که نادیدنی را نیز بازیابیم و بر آنها مکث کنیم.
در لحظهی وداع از شاعر به یاد آوریم، آنکه نامرئی را به کلام درآورد و یادمان داد مرموز را از سرِ استیصال ساده نکنیم، مهمانِ مختصر ما بود: «کفنی آیا / تنم را پوشید / و یا تنم را کفنی/ به اندیشهی دنیا پوشید؟/ طبیعتِ بیجان / چقدر فوری بود! (رویایی، هفتاد سنگ قبر)».
عالی
نگاهی بس زیبا و در خورِ تامل در شعر رویایی ( که بد هنگام رفت) و دیدگاه هایش در اینجا و آنجای زمان و بیزمانی، و خاتره هایش در نبودِ بود و در بودِ نبود. ماری که پوست بر سر ویرانه یی نهاد.
سپاس بسیار از مهمدی گنجوی