جمعه، جنگل، سیاهکل
پنجاه سال پیش، در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ چند تن از اعضای یک گروه چریکی چپ، به قصد آزادسازی یکی از همرزمانشان به پاسگاهی در روستای سیاهکل در استان گیلان حمله کردند. بعد از چند روز درگیری مسلحانهی شدید، چند چریک کشته و باقی آنان دستگیر و مدتی بعد تیرباران شدند. این حرکت آغازگر جنبش موسوم به فدایی شد که در سالهای بعد نه تنها در حوزهی سیاست بلکه در حوزهی فرهنگ و هنر هم تأثیراتی عمیق و غیرقابل انکار بر جای گذاشت. در واقع، فارغ از نگاه مثبت یا نقد منفی به اندیشه و عملکرد آنان، این گروه با اعلام و آغاز مبارزات مسلحانه علیه حکومت شاه، به شکلی سکوت و سکون سنگین حاکم بر جامعه را که محصول سرکوب مستقیم و همهجانبهی جریانهای مختلف سیاسی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود، شکست و دست به حرکتی زد که اگرچه با سرکوب شدید روبرو شد و در عمل شکست خورد اما فضای ترس و ناامیدی و استیصال حاکم را گسست و روح تازهای در کالبد مبارزات سیاسی علیه حکومت شاهنشاهی و همچنین هنرمندان معترض به شرایط موجود دمید.
در چهارمین مطلب از سلسله نوشتههایم در مورد موج نوی ترانهی ایران، نگاهی اجمالی خواهم انداخت به دو ترانهی جمعه و جنگل که با دو زاویه نگاه متفاوت به این واقعهی سیاسی، و متأثر از آن ساخته و منتشر شدند و توجههای بسیاری را به خود جلب کردند.
۱. جمعه
پروژهی ساخت ترانه جمعه در سال ۱۳۵۰ و با پیشنهاد اسفندیار منفردزاده آغاز شد. طبق گفتههای منفردزاده[۱]، او نخست پیشنهاد نوشتن این شعر را پیش احمدرضا احمدی برد که او نمیپذیرد. بعد به سراغ شهیار قنبری رفت و بدون اشاره مستقیم به قصدش برای ساخت سوگنامهای برای واقعه سیاهکل، و با توجه به شناختی که از فضای ذهنی و کاری او داشت، در یک عصر جمعه از شهیار میخواهد تا شعری در مورد دلگیری روزهای جمعه بسراید. شهیار دست به کار میشود و در مدت کوتاهی شعر را آماده میکند. منفردزاده هم بلافاصله لباس موسیقی را بر شعر میپوشاند و پس از آن و در عرض چند ساعت، این اثر در استودیو طنین ضبط میشود. شهبال شبپره درامز، محمد اوشال پیانو و فرهاد هم در کنار خواندن، گیتار کار را مینوازد.
منفردزاده به دلیل اهمیتی که این اثر برایش داشت، از گوگوش هم میخواهد که این ترانه را اجرا کند تا اگر با صدای فرهاد شنیده نشد، گوگوش بتواند با محبوبیتی که دارد این کار را به میان مردم ببرد. اما با گذشت چند روز از انتشار، اجرای فرهاد مانند توپ در تهران میترکد و تعداد زیادی از صفحات چهل و پنج دور آن به فروش میرسد.
شعر ترانهی جمعه را میتوان از دو بُعد بررسی کرد. بُعد نخست حاوی معنای آشکار و رویین اثر است که همهی ایرانیها با آن آشنایند و دلگیریهای همهگیر عصرهای جمعه را به تصویر میکشد. اما بعد دوم که منفردزاده بیشتر آن را برای رساندن پیام خود مدنظر داشته، فضای بسته و خفقانآوری است که غیرمستقیم و با زبانی استعاری ساخته شده است.
شعر با تصویری از چند پنجرهی خیس در برابر چشمهای راوی شروع میشود. پنجرههای تاریک با لباسهای سیاهِ عزا، فضای غمگینی را میسازند. آنسوی پنجره از ابرهای سیاه جای باران، خون میبارد و نفس آدم را تنگ میکند. جمعههای کسالتباری که آدم را تا مرز ویرانی و فریاد میرساند. شعر در بیت آخر با میل به رفتن و دلکندن ادامه، اما با خنجر از پشت خوردن از همراهان به پایان میرسد.
با توجه به فضای سیاسی آن روزگار و همچنین سرنوشت واقعه سیاهکل و عاملان آن به خوبی میتوان فضای دلگیر جاری در این شعر را به آن واقعه و فضا گره زد. از سوی دیگر به خوبی مشخص است که سازندگان اثر و به ویژه منفردزاده که بانی اصلی ساخت این سوگنامه بوده، مانند باقی همکاریهایش با این گروه، قصد شعار دادن و طرح آشکار موضوع را نداشته و همه تلاش کردهاند تا با نگاهی شاعرانه و هنرمندانه نقد خود را از شرایط موجود طرح کنند.
توی قاب خیس این پنجرهها
عکسی از جمعهی غمگین میبینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین میبینم
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه
نفسم در نمیاد، جمعهها سر نمیاد
کاش میبستم چشامو، این ازم بر نمیاد
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه
عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعهها غم دیگه بیداد میکنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لبای بسته فریاد میکنه
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه
جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه
خنجر از پشت میزنه، اون که همراه منه
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعهها خون جای بارون میچکه
این ترانه به دو شکل متفاوت تنظیم، میکس و منتشر شده است. نسخه اصلی همراه با سوت شهرام غواص است اما نسخه دوم که بعد از ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ ضبط و بازنشر شد با صدای پچپچهها و کوبش سنگها میکس شده که تداعیکنندهی رگبار مسلسلها است.
۲. جنگل
ترانهی جنگل در سال ۱۳۵۲ با شعری از ایرج جنتی عطایی، آهنگسازی بابک بیات و اجرای داریوش و به عنوان ترانهی فیلم خورشید در مرداب به کارگردانی محمد صفار منتشر شد.
ایرج جنتی عطایی اما بر خلاف شهیار قنبری، برای سرودن این شعر مستقیم از اتفاقات سیاهکل و شنیدههای مربوط به آن تأثیر پذیرفته است و به آسانی با رجوع به شعر متوجه میشویم که شاعر ترانه کوشیده تا فضایی مشابه را در جنگلی بسازد که جنگ و گریز در آن جریان دارد. راوی اول شخص که انگار یکی از چریکهای زخمی است با توصیفهای روشن، شاعرانه و البته خوفناک به تصویر کردن شرایط بغرنج خود و جنگلی میپردازد که به قتلگاهش بدل شده است و در آن نه راه پیش دارد و نه راه پس، و هر طرف که میچرخد سایهای از دشمن را میبیند.
موسیقی بابک بیات و سازآرایی آن از همان آغاز کار میکوشد سازندهی فضای رعب و وحشت باشد و داریوش هم به عنوان خوانندهی اثر تلاش میکند در قالب همان چریک زخمی گرفتارشده در جنگل فرو برود و صدای او بشود. این ترانه هم مانند جمعه مورد توجه قرار میگیرد و گوی سبقت را از فیلم بد محمد صفار میرباید و بر خلاف آن ماندگار میشود.
جنتی عطایی در مورد انتشار ترانه بر روی فیلمهایی از این دست میگوید: «ما آن زمان برای فرار از مسئلهی سانسور مفری پیدا کرده بودیم که سینما بود، چون در سینما سناریو را یک اداره میدید و تصویب میکرد و فیلمش را هم یک ادارهی دیگر، و کسی توجهی به موسیقیاش نداشت تا که گندش درآمد و جلوی آن کار را هم گرفتند! بنابراین چند تا ترانه را من و همکارانم توانستیم به این طریق از زیر تیغ سانسور فرار بدهیم.»[۲]
پُشتِ سر، پُشتِ سر،
پُشتِ سر جهنمه
روبرو، روبرو،
قتلگاهِ آدمه
روح جنگل سیاه
با دست شاخه هاش داره
روحمو از من میگیره
تا یه لحظه میمونم
جغدا تو گوش هم میگن
پلنگ زخمی میمیره
راه رفتن دیگه نیس
حجلهٔ پوسیدن من
جنگل پیره
قلب ماه سر به زیر
به دار شاخهها اسیر
غروبشو من میبینم
ترس رفتن تو تنم
وحشت موندن تو دلم
خواب برگشتن میبینم
هر قدم به هر قدم
لحظه به لحظه سایهی
دشمن میبینم
پشت سر، پشت سر
پشت سر جهنمه
روبرو، روبرو
قتلگاه آدمه
واقعه سیاهکل و شکلگیری جنبش فدایی در اوایل دههی پنجاه، نه تنها در حوزهی ترانه که در سینما، تئاتر، ادبیات و شعر نیز تأثیرات مشخص و بسزایی گذاشت. هنرمندانی که به اندیشه و عمل این گروه، و بعدتر به سازمان چریکهای فدایی خلق ایران دلبستگی داشتند، کوشیدند تا با خلق آثار گوناگونی با همین دستمایه به گرامیداشت آن واقعه و جنبش شکلگرفته در پس آن بپردازند.
پانوشتها:
[۱] اسفندیار منفردزاده در گفتگو با «صفحه آخر» صدای آمریکا
[۲] مرا به خانه ام ببر! (گفت و گو، گزینه ی ترانه ها، نقد و نظر) ایرج جنتی عطایی؛ به کوشش یغما گلرویی، انتشارات دارینوش، تهران، چاپ دوم، سال ۱۳۸۴، ص ۴۵.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *