
جاهل و بیکلّه، سیلوی بیغله، چوپون یک گله، جهانمون این بود*
سینمای ایران در این سالهای اخیر مثل ضربان قلب آدم شده: گاهی با مصرف زیاد «لازانیا» و بعدش استفاده نابجا از «وای آمپول» به احتضار میافتد و میخواهد غزل خداحافظی را بخواند که ناگهان با «هجوم» شوک الکتریکی بهش داده میشود و تا «ابد و یک روز» زندگی میکند. «مغزهای کوچک زنگزده» ساختهی هومن سیدی از آن دسته فیلمهایی است که دیدنش، حال آدم را خوب میکند؛ امیدوار میشویم به سینمایمان؛ به سینمایی که از آن کیارستمیها، فرهادیها، پناهیها و رسولاُفها زاده شدهاند؛ سینمایی که هر چند جای خالی آثار ناصر تقوایی و بهرام بیضایی در آن دیده میشود ولی سینماگران جوانش با خلاقیتشان آن را همچنان پابرجا نگهداشتهاند.
«مغزهای کوچک زنگزده» داستان خانوادهای متشکل از پدر، مادر، سه پسر و یک دختر است که در محلات فقیرنشین پایین شهر زندگی میکنند. شکور، برادر بزرگتر، در غیاب پدر بیدست-و-پای معتاد سرپرست خانواده است و با تولید و پخش مواد مخدر و خریدن کودکان برای کارگری در آشپزخانهی مواد مخدر زندگی این خانواده را میچرخاند. یک روز یکی از ساکنین محل، فیلم کوتاهی از خواهرِ شکور را در موبایل دزدیدهشدهای از فردی در بالاشهر میبیند و ….
شاید فکر کنید که این فیلم همچون نمونههای مشابهاش، مثل «ابد و یک روز»، نمایشدهندهی فقر و فساد حاصل از این معضل اجتماعی در مناطق فقیرنشین پایین شهر است. هر چند فیلمهای هومن سیدی نشان میدهد که دغدغهی او از نخستین فیلمش «آفریقا» تا «مغزهای کوچک زنگزده» بحث ناهنجاریهای اجتماعی و اثراتشان بر روابط انسانها بوده ولی در این فیلم زاویهی دید فیلمساز بر فقر متمرکز نشده است و قصدش، طبق اصطلاح نأمانوس ولی متداول سینمای سالهای اخیر، سیاهنمایی نیست. او هیچ تأکیدی کلامی بر فقر یا نمای درشتی از ظاهر محقر منزل، وسایل یا حتی محله ندارد. سیدی در این فیلم زندگی را نمایش میدهد؛ زندگی آنهایی که مغزهای کوچک زنگزدهشان جلوی پیشرفتشان را گرفته و از آنها گوسفندانی ساخته که فقط گوش به فرمان چوپانشان هستند؛ چوپانی که خودش هم مغز کوچک زنگزدهای مانند گوسفندانش دارد.

فیلم داستان شخصیتهاست نه یک خانواده؛ داستان سه برادر به نامهای شکور، شاهین و شهروز. این سه برادر هر کدام نمونهای از مغزهای کوچک زنگزدهای هستند که اگر سرمان را کمی به اطراف بگردانیم به کرات و به انحاء مختلف در پیرامونمان خواهیم دید. شکور (با بازی فرهاد اصلانی)، برادر بزرگتر، دیدهشدن تار مویی از خواهرش را بیآبرویی برای خودش و خانواده میداند و حاضر است او را بکشد تا این بیآبرویی را پاک کند ولی تولید و پخش مواد مخدر، قاچاق اسلحه و خریدن کودکان و تربیت کردن آنها برای انجام جرم و جنایت در جامعه را کاری شایسته و مفید میداند. شهروز، برادر کوچکتر به مانند گوسفندی واقعی مطیع بلامنازع چوپان یا شکور است. او با آنکه نوجوان است ولی مغزش چنان کوچک و زنگزده شده که توانایی لحظهای تفکر را هم ندارد و به فرمان چوپان، گاهی به لباس گرگ و زمانی به جامهی موش در میآید. شاهین (با بازی نوید محمدزاده)، برادر وسطی، کمی خُل وضع است اما سعی دارد غبار حاصل از زنگزدگی سالهای گوسفند بودن را پاک کند: احترام به عشق خواهرش، نجات دادن طفل شیرخواره از مرگ، لو دادن محل نگهداری و اختفای کودکان بیسرپرست به پلیس و …. (تحول یکباره و ناگهانی شخصیت شاهین از فردی که سالها بدون فکر کردن در مورد اعمال و عواقب رفتارش دنبالهرو برادر خلافکارش بوده به فردی باعاطفه و مخالف خشونت عمدهترین ضعف فیلمنامه به شمار میرود.)
«مغزهای کوچک زنگزده» داستان این سه برادر است: شکور، صاحب قلمروی تولید و پخش مواد مخدر صنعتی که «دون کورلئونه» یا پدرخواندهی محله است. شاهین، برادری که امیدوار است −یا شاید آرزو دارد− که بعد از شکور، فرمانروای این حکومت شود ولی شکور به او اعتماد ندارد و مسئولیتی نمیدهد. شهروز، برادر کوچکتر و مورد توجه و علاقه برادر بزرگتر که احتمالا شکور او را برای جانشینی خود در نظر گرفته و در پایان فیلم او است که به دستور شکور برمیگردد تا شاهین را از سر راه بردارد (یادآور سه برادر اسطورهای ایران زمین: ایرج، سلم و تور که دو برادر سرِ برادر سوم، ایرج را که اهل صلح و مدارا بود، بریدند تا قلمروی او را تصاحب کنند).
در انتهای فیلم، شهروز را میبینیم که از زندان برگشته و ایستاده و مصمم در بین مردم محل که از کنارش در حال گذر هستند، با نگاهی خشمگین به شاهین مینگرد. انگاری که مردم او را نمیبینند و فقط از محلهی در حال تخریب فرار میکنند. تصویر گویای این است که چرخهی خشونت و فساد با اعدام و حذف امثال شکور از بین نرفته و در شهروزها دوباره زاده و همچنان ادامه خواهد داشت.

این برداشت مرا به یاد اسطورهی سیزیفوس یونانی میاندازد که از پایههای مؤثر در شکلگیری تئاتر پوچی یا آوانگارد دنیا به شمار میرود. در این اسطوره، سیزیفوس به واسطهی گناهانش مجبور است سنگی را از پایین به بالای کوه بغلتاند و هر بار که سنگ به قلهی کوه میرسد از دستان سیزیفوس رها میشود و به پایین کوه میافتد. سیزیفوس مجبور است دوباره سنگ را به بالا ببرد و باز سنگ به پایین می غلتد و این چرخه تا ابدیت ادامه خواهد داشت و هیچگاه او به قلهی موفقیت نمیرسد. تقدیر برای او اینگونه رقم خورده که بارِ این اسارت را تا ابد بر دوش خود بکشد و درست همان لحظهای که خود را آزاد فرض میکند، بار دیگر اسارتش شروع میشود.
هرچند این برداشت از فیلم قابل تأمل و توجه است ولی نباید نادیده گرفت که محله (مرکز خشونت و فساد) در حال خراب شدن است و مردم در حال ترک محله در جهتی مخالف شهروز حرکت میکنند تا او را با محلهای که از آن به جز خرابهای باقی نمانده، تنها بگذارند. آخرین نماهای فیلم بازگوییِ روشنترین تصویرها هستند: خشونت −و تبعات آن− ماندگار نیست.
کمکم دارم به این باور میرسم که نگاه تماشاگران جشنوارهی فیلم فجر از نظر و رأی داوران جشنواره کارشناسانهتر است. «مغزهای کوچک زنگزده» فیلم منتخب تماشاگران در جشنوارهی سی و ششم است؛ فیلمی که به سبک فیلمهای تارانتینو، زشتی را در قابی زیبا به تصویر میکشد تا تلخیاش را بگیرد و تماشاگر را وامیدارد به جای غرقهشدن در احساس به آنچه در اطرافش میگذرد بیاندیشد.
«میگن اگه چوپون نباشه گوسفندا تلف میشن یا گم میشن یا گرگ بهشون میزنه یا از گرسنگی میمیرن. چون مغز ندارن. هر کی که مغز نداره به چوپون احتیاج داره؛ یه چوپون دلسوز. چوپون حکم پدر انسانها را داره. آدم بدون پدر هیچی نیست. این چوپونه؛ ما همه گوسفنداشیم. اون به ما میگه کی بریم، کجا بریم، چیکار کنیم، کی بشینیم، کی پاشیم، کی بمیریم.» (گفتار ابتدائی و انتهایی فیلم)
*عنوان مقاله از آهنگ فیلم «مغزهای کوچک زنگزده» با اجرای رضا کولغانی گرفته شده است.
شما خبر دارید که چند روز قبل نوید محمد زاده و فیلم مغزهای کوچک برنده جایزه آکادمی سینما ایران شد. داشتم دنبال معرفی و نقد در مورد این فیلم می گشتم که مقاله شما را در این مورد دیدم. معرفی خیلی جامع و کاملی بود سایتتون هم باحال و خیلی خودمونی بود.
موفق باشید
خیلی ممنون که به سایت ما سر زدید.