
بازیابی یک واژه در آشوب اختناق
یئونومی پارک با روایت حیرتانگیز خودش از کرهی شمالی در کتاب برای زنده ماندن تصویری هولناک و تکاندهنده از تلاشِ تا مرزِ جانباختن برای فرار از ویرانشهرِ موطنش به دنیای غرب ارائه داد که هنوز هم در بسیاری از مطالعات مردمشناسانه به آن ارجاع داده میشود.[۱] او در گفتوگویی با تایمز درباره اضطراب و افسردگیِ زیستن در کرهی تحت تسلطِ کیم جون اون پاسخ حیرتآوری داد: «ما کلمهای برای افسردگی نداشتیم برای همین هم چنین احساسی را تجربه نکردم». به دستور رهبر بزرگ، تمام کلمات مرتبط با احساسات منفی از کتب درسی و ادبیات شفاهی حذف شده. کلمهی افسردگی بارِ همدلیبرانگیز و مفهوم اختلال معمول روانشناختی خودش را از دست داده و به کلمهای امپریالیستی و کاملاً سیاسی تبدیل شده که استفاده از آن در معدود رسانههای دولتی، مجازات و عقوبت سختی دارد.
تردیدی نبود پس از درگذشت تأسفبارِ عباس معروفی هم، مردهباد و زندهبادهای بسیاری به پا خواهد شد. باز هم طبق معمولِ الگوی اینسالها، عمدهی حملات از سوی کسانی بود که همیشه خاطرهای وحشتناک و شرمآور از رفته و درگذشته برای چنین مواقعی ذخیره میکنند؛ ترکیبی از اعتبار گرفتن از این واقعیت که «من او را بهتر از شما میشناسم» و لذتی چرک از این فکر بدَوی که یکی دیگر کم شد و من هنوز هستم. این موضوع البته در مورد نویسندهای برونگرا و پر شر و شور که عباس معروفی باشد، لابد شدیدتر هم شد. اما در تمام خاطرهگوییها و متنهای تسلیت و گوشه و کنایهها، یک کلمه به چشم میآمد و آن «غربت» بود. اگر نگویم همه، دستکم اغلب، حتی آنها که نظری منفی به شخصیت یا آثار معروفی داشتند، جملاتشان را بدون استفاده از کلمهی «غربت» تمام نکرده بودند.
تا امروز، میانههای سپتامبر ۲۰۲۲، ادبیات داستانی و شعر ایران هفت چهرهی سرشناس را در کمتر از یک سال از دست داده که همه جز یکی (محمدرحیم اخوت) در «غربت» نفسهای آخرشان را کشیدند. غربت در بافت نشانگان زبانِ فارسی، در شبکهی تنیدهای از تعزیه و اسطوره از سویی، و ادراکی متافیزیکی از زمین و آبادی و اقلیم از سوی دیگر، محصول معناییِ چند لایه و بسیار پیچیدهای ساخته که دستکم در انگلیسی —برای نمونه— با معادل لغتنامهایاش (Homesickness) فاصلهی بسیار دارد و پرداختن به آن خود مجالی دیگر میطلبد و نیازمند به مطالعات انتقادی و بینارشتهای از ادبیات شفاهی تا روانشناسی اجتماعی دارد. پرسش بزرگ اما کماکان باقیست. در اوضاع سیاسی یگانهی ایران امروز، رفتهها غریبترند یا ماندهها؟
متأسفم که نویسندهای چون معروفی با تبعید یا خودتبعیدی به یاد بیاید نه با آثار او. حال آن که نویسنده را باید با آثار به یاد آورد.
این را محمود دولتآبادی در گفتوگویی چند دقیقهای با تلویزیون بیبیسی یک روز پس از درگذشت معروفی گفت و واکنشهای بسیاری برانگیخت. اختلافنظر، کینه و حتی کتککاری بین نویسندهها در دنیای ادبیات اتفاق نادری نیست. این دو نویسنده هم سالها فرصت داشتهاند با هم حرف بزنند و حالا که یک سوی ماجرا برای همیشه از محاکمه بیرون رفته کل موضوع کمترین اهمتی برایم ندارد ولی من به خاطر ندارم پیش از این جایی تعبیر «خودتبعیدی» (self-exile) را در صدر اخبار دیده باشم. دائرة المعارف نیوورلد در بخش حقوق جزا، واژهی تبعید را چنین تعریف کرده:
گونهای از مجازات که در آن فرد مجرم مجبور به ترک خانه، محله، شهر یا کشور محل سکونتش میشود در حالیکه به وضوح مجوز بازگشت به او داده نشود یا در صورت بازگشت تهدید به زندان یا مرگ گردد. در مواردی که جمعیتی زیاد یا مردم متعلق به گروهی اجتماعی محکوم به تبعید شوند، به آن تبعید جمعی یا دیاسپورا گفته میشود. گونهای دیگر از تبعید، تبعید خودخواسته است که اغلب به عنوان اعتراض یا جلوگیری از محاکمه انجام میشود.
دولتآبادی در میانهی همان گفتوگو، با اشاره به اینکه «کتابهای او (عباس معروفی) همینجا در همین مملکت چاپ میشود» به کلی این کلمه را از معنای خود تهی کرد. او در حقیقت حساب یادداشتهای تند و تیز و بعضاً به گمان من، غیرمنصفانهی معروفی علیه خودش را تسویه میکرد. اگر چه دقت داشت این گوشهها و کنایهها را لای زرورق «عمیقاً متأسفم»هایش جا کند ولی در زیرمتن فکر ایرانی، برای کسی تردیدی باقی نیست که از دید گوینده، جدای از سانسورهای فلهای آثار معروفی و همصنفانش، وحشت از زندگی زیر تیغ وزارت اطلاعات و سعید امامی و هجده ماه دربهدری هنگام بسته شدن مجلهی گردون و حکم نهایی اعدام آن دادگاه —هیچکدام— عباس معروفی را به اندازهی کافی لایق دریافت عنوان تبعیدی نمیکند. نه! او خودش را تبعید کرده است. اگر تحریک آمیز رفتار نمیکرد، با فلان وزیر و رییس هم رفاقتی داشت و همینجا در همین مملکت چشم فرو میبست.
در طعنهی «خودتبعیدی»، نوعی اتهام «عسس مرا بگیر» وجود دارد. طعنهی دولتآبادی میگوید او میتوانسته و میبایست مینشسته و مشغول نوشتنش میشده و مثل ما و دیگرانی چون ما، نان و ماستش را میخورده. آنطور که خودتبعیدی در آن گفتوگو به کار رفت به این معنیست که عباس معروفی باید به جای اعتراض سیاسی و راهاندازی مجلهای که تلاش میکرد مرزهای سانسور را پس بنشاند و از بازجوییهایش و تجربههایی که از سر گذرانده داستان تند و توقیفی بنویسد، به جای همهی اینها که در یک کلام حاشیه نامیده شد، میتوانسته با هنر و ادبیات خود تأثیراتی عمیقتر بر جامعه بگذارد. او میگوید اعتراضهای مستقیم و کلام خشن او، بیمورد دردسر ساز شد و باعث شد با پای خودش از شهر و دیار خود رانده شود. او میگوید ماها که ماندیم اما صندلی خودمان را برگزیدهایم و با آثارمان شناخته میشویم ولی او… آنها… آن دیگری… آن که از ما نیست… او که خودش خودش را در این وضعیت گذاشته… او که حکم اعدامش هم برای اتلاق واژهی تبعیدی زیادیاش است، چون اجرا نشد و فقط میخواستند کمی گوش مالیاش بدهند… او را با خودتبعیدیاش به خاطر خواهند سپرد. او باخته و من که ماندهام و کار ادبیاتم را کردهام و همینطور دارم تأثیراتی مستقیم و ماندگار بر اجتماع میگذارم بُردهام.
بیایید در آن تعبیر «خودتبعیدی» دولتآبادی کمی عمیقتر شویم. راهی برای امرار معاش عادی از طریق فارسی نوشتن در هیچکجای دنیا خارج از ایران وجود ندارد. این گزارهی سنگین در کنار این واقعیت که نویسندگی شغلی تمام وقت است و اغلب نویسندگان تخصص یا مهارت دیگری برای کسب درآمد ندارند، به این معنیست که نویسندگان حرفهای در خارج از ایران عموماً شانسی برای ادامهی حیات ندارند مگر اینکه با انواع اضطراب و دشواری گفتن و نوشتن به زبان نامادری و مشاغل نامناسب کنار بیایند. نه فقط در میان هنرمندان، بلکه در تمامی اصناف و حرفهها، برای من تردیدی نیست که وضعیت مهاجر ایرانی با بسیاری دیگر که برای تحصیل یا کار به کشورهای دیگر قدم میگذارند و عنوان مهاجر را بر میگزینند، متفاوت است. این مهاجرت در ذات خود احساسی دارد توأمان از حس خشم و اشتیاق نسبت به سرزمینی که پشتسر گذاشتهاند. خیلِ رو به فزونیِ آدمهایی که امکان داشتهاند از جایی که از پوشش تا سبک زندگیشان، خوردن و نوشیدنشان و فکر کردن و علایقشان سراسر جرم است بیرون بزنند. آنها از جایی که زندگی عادیشان از بام تا شام بر اساس الگوهای ایدئولوژیک نظام، روزی چندین مورد حد و تعزیر و دستگیری حتمی در پی دارد عملاً گریختهاند، اگرچه در برگههای هویت سفارتهای دنیا عنوان مهاجر دارند. مطالعات گستردهی دانشگاهی دربارهی مهاجرت جمعیِ ایرانیان و افزایش تمایل به مهاجرت و انسداد جامعهی ایرانیِ مانده زیر شرایط سیاسی و اجتماعی امروز، چیزی جز تقویت این دو قطبی ما و آنها، دو قطبی ماندهها و رفتهها، دو قطبی مردم در برابر مردم و هنرمند در برابر هنرمند ندارد. آنچه در این میان مغفول میماند اما اختناق سیاسی است؛ سیستمی است که امکان حیات و کار و زندگی و رقابت سالم را از هر دو سو سلب میکند و دیاسپورای ماندهها و رفتهها را شکل میدهد.
اینگونه است که حب و بغضهای طبیعی میان افراد و اختلاف نظرها، تبدیل به شقهشدگی جمعی و بیجاشدگی گروهی میشود. غربت و دیگریسازی و خودتبعیدی و بسیاری از این واژگان، محصول کلاسیک و لاجرمِ زیستن در سیستمی است که خوب که بنگری همه در آن بازندهاند. واژههایی که بیجا شدهاند یا از معنا تهی و معادل فحش و گوشه کنایه شدهاند. این غربتِ به انتخاب، این خودتبعیدی که از آن گفته شد، راهی است که ایرانیان بسیاری آن را برگزیدهاند و به گمانم زمان آن رسیده که دربارهاش حرف بزنیم. حذف و بیمعنا کردن کلمات بود که یک طرح روی جلد گردون و تیتر «آیا هموطنان مهاجر باز میگردند؟» را تبدیل به کابوس زندگی عباس معروفی کرد و مسیر حیات ادبیاش را برای همیشه تغییر داد. خالی شدن و حذف کلماتِ کلیدی در دوران اختناق به ضرر همهی ماندهها و رفتههاست جز ادبیاتِ اختناق.
پینوشت:
[1] Park Yeonmi and Maryanne Vollers. In Order to Live : A North Korean Girl’s Journey to Freedom. Penguin Press 2015.
از دید من زنده یاد عباس معروفی نویسندۀ بسیار خوبی بود و آثار خواندنی بسیاری از او بجا مانده. مسالۀ غربت هم جزء جدایی ناپذیری از کارهای اوست. اینها بجای خود. اما تا آنجا که من می دانم هیچگاه حکم اعدامی برای او صادر نشده بود. اگر اشتباه می کنم، نویسندۀ مطلب لطف کند و موضوع را روشن کند. امیدوارم که طرح این موضوع سبب نشود، که نظرِ سوئی در میان است.