ایدههای داستانی از کجا میآیند و به کجا میروند؟
اشاره: این یادداشت بخشی است از کتابِ فرهاد بابایی با عنوان اول شخصی که من هستم: یک جستار تجربی در ناحیه نویسنده بودن (در حال نگارش). فرهاد بابایی نویسندهی رمانهای برج، پارازیت، دیوکده، پدر پشه، جناب آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده و مجموعه داستانهای کوتاه کیفیت نیما است که هیچ یک مجوز انتشار در ایران ندارند.
دنبال ایدهای برای داستان هستید؟ ایدهای دارید و میخواهید آن را پرورش دهید؟ «ایدههای سرزنده مثل حرکت مهرههای شطرنج هستند؛ شاید خودشان از صفحه بازی حذف شوند ولی ممکن است که سبب شروع برد در بازی شوند.» این نقل قول از گوته به نظرم تا حد زیادی زندگی و سرگذشت ایده را روشن و ساده توصیف کرده است: اینکه ایدهی اولیه قرار نیست تا آخر خط با نویسنده باقی بماند و نیز از سویی دیگر قرار نیست ما خیلی به آن دل ببندیم و شیفتهاش شویم.
اما چیزی که به نظرم بسیار ضروریست این است که باید ایده را شناخت و نسبت به آن آگاهی پیدا کرد؛ اینکه چیست و از کجا میآید و چگونه باید با آن رفتار کرد. ایده، الهام، فکر تند و سریع یا منظور اولیه نامهاییست که برای این مفهوم به کار میبرند؛ محصول اندیشیدن و تأمل مدام شما دربارهی چیزی یا کسی در ناحیهی تخصص شما است.
آیا به واقع این فکر درست است که ایده را باید ساخت!؟ دوست دارم درباره این چیزها بنویسم.
ایدهها نخستین تمناهای ناخودآگاه شما در نوشتن هستند؛ نخستین تپشها و نبضهای یک کار خلاق. آنها همیشه شما را متعجب و هیجانزده میکنند. مهمانان کاملاً ناخوانده ذهن شما هستند. برقآسا میآیند. مثل برق آسمان در یک هوای ابری بارانساز. عکاسی از آنها سخت است. عکاس باید زمان زیادی صبر کند و دوربین را روی سهپایه آماده نگه دارد تا به محض ظهور این مهمان برقآسا، شاتر را بزند.
مشخص نیست چگونه شکل میگیرند و چه وقت مانند شهابسنگی نورانی از فضای خوابیده و ساکت ذهن شما ناگهان عبور میکنند. بخشی از ایدهها محصول خودروی کار تخصصی کسی و یا زندگی هنری او میتواند باشد. آنها میتوانند نتیجه بخشی از فعل و انفعالات شیمیایی مغز شما باشند. رد میشوند و ماهیتشان چندان هم در تقلای این نیست که چیزی را مفصل تعریف کند. پس گفتوگو ندارد که ایده به هیچ عنوان کامل نیست. یک زندگی و داستان کامل هم نیست. ایده انفجار بزرگ[۱] هر پدیدهای در یک لحظهی کوتاه است. در حقیقت ایده اولیه سربسته است و باید آن را نخست مشاهده کرد و بعد رفتاری را در پیش گرفت که مناسب آن ایده است. آنجا مشخص میشود چیست و چه پیامی دارد. چقدر از محتویاتش به درد بخور است و چقدر نارس و بد! رفتار نویسنده و تشخیص و هوش او در مواجه با ایده بسیار سرنوشتساز و ضروریست. عجله در استفاده از ایده همیشه مصیبتهای غیر قابل جبرانی برای کار میسازد. همیشه این جمله را دربارهی ایده کنج ذهنم دارم: پروانه کرم است!
ایده پر رمزوراز است و به قول معروف یکهو مثل جن ظاهر میشود! ایدهها دربارهی آدمها و اشیاء و یا تلاقی این دو با هم و یا ترکیب فضا و مکانی که هر یک ساختار مستقلی دارند، نقش بازی میکنند. و یا این قضیه نیز امکان دارد که یکجایی و در ناحیهای از کار و زندگی، نویسنده از خودش بپرسد چی میشد اگر… و در پاسخ این سوال بارقه و جرقهای ناگهانی گوشهای از ذهنش را روشن کند و سبب آغاز گرفتاری هنری او شود و به عبارتی ذهنش تحریک شود برای کاری. خاطرم هست اوایل همهگیری کوید۱۹ و قرنطینه برای سرگرمی شروع کردم به یادگیری یک زبان خارجی. آلمانی را انتخاب کردم و یک اپلیکیشن یادگیری زبان هم پیدا کردم. یک ماهی نگذشته بود که رسیدم به بساط اصطلاحات و ترکیبات متداول زبان آلمانی. به ترکیبی برخوردم که راستش در همان لحظه اول چیز ناخوشایندی توی ذهنم جرقه خورد و به کلی از وادی یادگیری زبان رفتم سمت کار نوشتن خودم. اصطلاحی بود به اسم Keine Ahnung یعنی ایدهای به ذهنم نمیرسد یا نظری ندارم!
از آنجایی که حین انجام تمرینها مدام اصطلاحات پشت سر هم تکرار میشد، انرژی مرموز این اصطلاح با هر بار تکرار آن بیشتر میشد و فکر کردم چی میشد اگر از یک زمان به بعد دیگر هیچ ایدهای سراغم نیاید؟! هیچ تضمینی وجود نداشت که این اتفاق نیفتد. مدام هم این اصطلاح توی ذهنم تکرار میشد و انگار داغ keine Ahnung روی پیشانیام زده میشد.
چیزی یا کسی یا فرمولی هم توی طبیعت تضمین نکرده که همیشه به من ایدهای بدهد. تنها حامی من اول شخص نویسنده است و ناخودآگاهم با همدستی گوشههایی ناشناخته در پشت پردهی حضوری که زندگیاش میکنم.
با خودم فکر کردم که برای جلوگیری از فقر در ایده، ذهنم به تربیت احتیاج دارد. فنی که نسبت به آن مدام باید هشیار باشم. اما نخست خود ایده است؛ الهام، فکر تندوسریع یا جرقه و وحی از ناکجاآمدهی اولیه.
ایدهها برقآسا و بسیار ناگهانی هستند. جخ میآیند و میروند. به قول فیلمساز آمریکایی دیوید لینچ، ایده یک فکر است. فکری که وقتی دریافتش کنی، چیزی بیش از آنچه تصور میکنی در خودش دارد؛ اما در لحظه اول بارقهای بیش نیست.[۲]
آنها مهمانان ناخوانده ذهن هستند. برقآسا میآیند و میروند. مثل رعدوبرق. آیا باید دائم منتظر شکار یک ایده باشم؟ اول شخصی که نویسندهی درون من است (باید در ناخودآگاه هم نویسنده بود)، خودش در کمین نشسته است. بیاینکه خودآگاهم؛ تلاشی برای این کار انجام دهد. خودآگاه و ناخودآگاه به موازات هم در حرکتند. هر جا تربیت ذهن لازم ببیند انشعابی میزند و چیزی را از ناخودآگاه به خودآگاه جاری میکند. تمامی ذهن من که مینویسم روند و خصیصهای اینگونه دارد.
بخشی از ایدهها محصول زیست روزمرهی من است و نیز نتیجه بخشی از فعل و انفعالات شیمیایی مغز؛ همان «چی میشد اگرها»… که در بالا اشاره کردم. چراکه ذهن تربیتشدهی نوشتن خلاق، مدام پیگیر ماجراهاست و انگار آبستن مدام است.
تصور می کنم ایده چیزی مثل جنین است. هر موجودی به خودی خود یک ایده است. شاید ایدهی اولیه چیز دیگری بوده ولی مشتق شده به ایدهای که حالا ما باشیم! اصلاً پدر و مادر واقعاً منتظر ما بودهاند یا نه؟! شاید ما ناگهانی بودهایم و بعد برایشان تبدیل شدهایم به ایدهای با پتانسیل داستانشدن. از سویی دیگر ایده به هیچ عنوان کامل نیست و ما باید زاییده بشویم تا داستانمان شکل بگیرد. اصرارم ضروریست که از نو بگویم ایدهها، انفجار بزرگ هر پدیدهای میتوانند باشند. اما باز هم به قول دیوید لینچ، آنها همه چیز را با خود همراه دارند.[۳]
فقط کافی است که قلابتان به لَختهای فکر یا «یاختهای مستعد اهمیت» گیر کند. مهم نیست چه احوالاتی دارد و یا چه پتانسیلی همراه دارد؛ مهم قلاب شما است و جرقهای که ذهن را روشن میکند. آن لخته خون نخستین بعد از رسیدن به همدست خود یعنی تخمک، هر دو حالا همه چیز را با خود همراه دارند. هیچ دوربین پیشرفتهی پزشکی و دستگاه پیشرفتهی سونوگرافی قادر به ضبط تصویری از رگ و مویرگها و سلسله اعصاب ترکیب آنها نیست تا وقتی که جنین به مرحلهای از تکامل رسیده باشد.
مادر با تغذیه و هشیاری، ایدهی توی شکمش را پرورش میدهد و مراقب است که با آن رفتار مناسبی داشته باشد. اما هنوز از داستان خبری نیست و چیزی شکل نگرفته است. نه پیرنگ و نه زبان و تشخصِ فردی. برای رودررو شدن و آگاهی نسبت به ایده احتیاج به زمان و مراقبه است. باید «رفتار کردن» با ایده را دانست.
آن لختهخون ممکن است ناشنوا، نابینا و یا دارای اوتیسم باشد که در غربالگری قابل تشخیص نیست. در نتیجه اگر سقط نشود داستان کاملی هم نیست ولی به دلیل شیفتگی افراطی صاحب ایده به آن، شوربختانه جدی گرفته شده است. آنجا در نوشتن خلاق خوشبختانه راه درمانی وجود دارد که میشود رودرروی نقصان و کسریها ایستاد. یعنی چگونگی رفتار با ایدهها؛ یعنی عدم شیفتگی عجولانه به آنها. ایدههای اولیه وحی منزل نیستند و از قضا مشکوکترین بارقههای داستانی توی ذهن هستند.
نکته مهم در رودهدرازی بنده در باب علم پزشکی این است که اول شخص نویسنده قادر است ایدهها را درمان کند و اگر ناقص هستند از آنها ایده دیگری مشتق کند؛ اگر ایده اولیه سندرومی دارد، از سلولهای بنیادی آن استفاده دیگری کند. با ایدهها باید رفتار و کرداری حسابشده داشت. تربیت ذهنی بهگونهای باشد که آنها مدام در وسط میدان زندگی باشند. حرفم این است که در وهلهی اول چیزی جز یک یاختهی ذهنی با تکرنگی کسالتبار نیستند. مهم این است که من با آن آغاز به رفتاری در خور آن ایده کردهام و دستکم میدانم ایده، آن امر جنسی الابختکی نیست که انتظار فرزندی برومند ازش داشت و شایسته است که دربارهی کموکاست آن هشیار باشم وگرنه داستان و متن خلاق من چشمدرچشم خواننده مدام در شمایل جیغ گربه[۴] ظاهر خواهد شد.
هر یک از ما با محتوای منحصربهفردی که داریم روی سازهای از استخوان و ماهیچه به مدد قدرت ذهن همچنان که زندگی میکنیم، خودمان را روایت میکنیم. تمام این حجم که از آن به عنوان «من»، نهاد یا شخص خودم: «اول شخصی که من هستم» نام میبرم و در نظر دیگران یک فرد دارای شخصیت هستم، همه و همه از ایده اولیه نشأت گرفتهام. من فکر میکنم نهاد زمانی داستان یا روایت خلاق شد که اولین روایت درست و حقیقی را از خود نشان داد؛ با اولین گریه در بدو تولد!
اولین کنش یا شاید درستتر این باشد که بگویم واکنشِ من به نور خارج از رَحِم و حضور در ناحیه خشک زندگی، گریه بوده است. در این ناحیه قابله فریاد میزند که نوزاد زنده است! سالم است! و نویسنده با شروع داستان بالاخره مشابه همین فریاد را خواهد داشت زیرا او ایدهی سالم را تشخیص داده است.
نوزاد ما خودش ایده داستان یا روایت خودش است و تا انتهای عمرش رشد میکند و دستخوش تغییرات و سیر نزولی و صعودی فراوانی در طبیعت میشود. یعنی همان اوجوفرودهای داستانی. رفتار منِ نویسنده هم با ایده اولیه از همان بارقهی رعدآسای ذهنیام آغاز میشود. یک جرقه توی ذهن و بعد تاریکی مطلق و آغاز آفرینش. ذهن گریه کرده است ولی مبرهن است که هنوز دانگ زیادی مانده تا خود داستان.
ایده میتواند مانند یک پروانه سحرآمیز با بالکهای رنگارنگ و پرواز اغواگرانهاش من را لب پرتگاهی ببرد و همچنان که اول شخص من، سرخوشانه دنبالش میرود، یکهو به ورطهای مزخرف سقوط کنم. پس در مقابلِ ایدهها باید بینهایت خویشتندار باشم.
من اگر از ایدهای به ایدهی دیگر برسم، در حقیقت راهی را رفتهام که من را دچار آزمون و خطای ذهنی درستی کرده است. اعتقاد دارم که خطا رفتنش هم درست خواهد بود. ایدهی نخستین چیزهایی را با خود آورده است و باید آنها را از دستش گرفت؛ اگر لازم شد خود او را هم به دور انداخت.
پروانهی اغواگر میتواند تکشاخ زهرآگین کرگدنی را داشته باشد که حین پرواز زوزهی گرگ از حنجرهی میکروسکوپیاش خارج شود. شاید داستان شما همین باشد و نه صرفاً پرواز یک حشره بر فراز دشتی گلگون! شاید از این موجود خیالی و عجیب برسید به جایی دیگر و پنجرهای گشوده به دنیایی دیگر. نویسنده با رفتار خود و زمانی که برایش صرف میکند به نوعی کشفوشهود میرسد. یعنی واکنشی مستعد و درکی ناخودآگاه از وقایع که گویی جایی منتظر عقل و منطق خودآگاه او بوده است. رفتار با ایده، رفتاری بهتمامی ذهنی و پر از دقت است. زمان و صبر و تمرکز میطلبد. شش دانگ هوش شکاک، هوش ماورایی از جنس حس ششم و هوش خلاق.
ایدهها خط سیری زنجیروار و در حال رعدوبرق در آسمان بالا سر ذهن بوجود میآورند. مثل ابرهای آتشینِ بالای سر کوههایی که آتشفشانشان فعال شده است. گاهاً ایده اولیه با سرعت باورنکردنی تکثیر میشود و از خود ایدههای دیگری تکثیر میکند. باید بهتمامی توجه کرد که واکنش ذهن نسبت به ایدهها چگونه است. میزان و کیفیت گریهی نخستین که حرفش را بالا زدم و اکنون در دنیای موازی صحبتم، ریاضیات نهفته در نهاد آن ایده، همگی کلیدی برای گشایش یک داستان هستند.
از زاویهای دیگر، ایده موجودی تکسلولی است که تربیت ذهنی نویسنده باید آن را مجبور به متاستاز کند و از شمایل گوناگون شقهشدهاش سود ببرد و تکسلولیها و یا چندسلولیهای دیگری را بهدست بیاورد.
گابریل گارسیامارکز در جایی گفته است که نویسندگی چیزی نمیخواهد جز صبر. این دقیقاً همان چیزی است که ذِن به شما به وقت مراقبه یاد میدهد و اینجا که صحبت از ایده است، میتوانم حرف مارکز را به عاریه بگیرم و بگویم صبر، کلیت و چهارچوب رفتار و کردار شما با ایدهی اولیه است. ایده اولیه میتواند کژدم زهرآلودی برای کار هنری باشد. مقصودم این است که اگر احساساتی و کورکورانه رفتار کنید، ایده شما را نیش خواهد زد و دچار سانتیمانتالیسم چندشآوری میشوید.
تربیت ذهن راه تربیت ایده است و راه تربیت ایده و رفتار با آن ارتباط مستقیمی با شعور، هوش و سبک ذهنی یک نویسنده دارد.
برای اتمام حرفهایم مثالی میزنم که شاید در این مقال بگنجد و مربوط به یکی از داستانهای کوتاهم است.
توی کافهای نشسته بودم و سیگار میکشیدم. متوجه شدم که آخرین نخ پاکت سیگارم است. از بیکاری یا کنجکاوی شروع کردم به ور رفتن با پاکت سیگار. کیسه نایلونی و زرورق تویش را درآوردم و دست آخر شروع کردم به جدا کردن لبچسبهای پاکت سیگار. در نهایت تبدیل شد به یک تکه کاغذ مستطیل که چیزهایی رویش چاپ شده بود. این جوری بود که یک سوم بالایی، تایپوگرافی قرمزرنگ لوگوی وینستون بود و یک سوم پایین هم تایپوگرافی سفید وینستون روی پسزمینه قرمز، درست برعکس بالایی؛ اما چه چیزی در یکسوم میانی بود؟ آنجا ظاهراً ایدهای خوابیده بود. یک سوممیانی سفیدرنگ بود و رویش عقابی به رنگ طلایی چاپ شده بود که بالهایش را باز کرده بود. کلهی عقاب متمایل به پایین بود و دنبال شکار میگشت. ماتم برده بود بهش و خاطرم هست که ذهنم شروع کرد به خیالبافی. نمیدانم واقعاً از کجا آن قرمز وینستونی و عقاب طلایی شمایلی از یک زن را توی ذهنم نقاشی کرد. عقاب طلایی میرفت که کمکم در میان گیسوان زنی محو شود و موهایش را بلوند کند. زنی بلوند و پوستی سفید همچون سفید لختِ پسزمینه؛ و دست آخر لبان ماتیکخوردهی قرمزش و فکری برقآسا توی ذهنم را روشن کرد. زن دور بود و بور؛ گیس کرده بود و برهنه ایستاده بود. ایده اولیه همین بود ولی داستانی همراهش نبود. آن روز طبق عادت فقط تصوراتم را در دو سه جمله تلگرافی یادداشت کردم و شاید چند ساعت بعد فراموشش کردم.
مدتها بعد، شبی مهمانی دعوت بودم. خانه میزبان، تراس بزرگی داشت که سیگاریها آنجا میرفتند. توی تراس متوجهی دختری شدم که پشت به من ایستاده بود و دو دستی لبههای دیوارک آجری را گرفته بود. گاهی سرش را جلو میبرد و حرکتی میکرد که جز فعل تفکردن، چیز دیگری به ذهنم نمیرسید. لحظهای برگشت. موهایش ریخته بود روی صورتش و نفسنفس میزد. همچنان که نیمتنهاش را چرخانده بود سمت من، اما هنوز با جفت دستهایش لبهی دیوارک را گرفته بود. گویی قرار بود من بهش بگویم نپر!
اما بیمقدمه بهم گفت کلینکس همراهت هست؟
همراهم بود. یکهو نشست روی زمین و تکیه داده به دیوارک آجری.
متوجه شدم چیزهایی روی لباسش ریخته است. از قرار حسابی بالا آورده بود. دستمال را ازم گرفت و مشغول پاک کردن لباسش شد.
گفت حالم یکهو بههم خورد. فشارم افتاد.
بلند شد و دستمالها را پرت کرد پایین. دو دستی موهایش را برد پشت گوشش و از کنارم رد شد و رفت توی خانه. آخر شب توی راه برگشت چیزهایی توی ذهنم میآمدند و میرفتند. چند روز بعد از نو یادش افتادم: تنهایی ایستاده بود و بالا میآورد. با خودم فکر کردم اصلاً آدم موقع بالاآوردن چه تصاویری توی ذهنش میآیند و یا به چه چیزهایی فکر میکند؟
این سوال خودش یک ایده بود. مشتق شده از یک ایدهی دیگر. دختر و تراس و تنهاییاش میتوانست پرت شود توی سطل!
این وسط زن بلوند عقاب طلایی هم هر از گاهی نبض میزد. دختر را در شمایل آن زن متصور شدم. فکر کردم او هم میتواند بالا بیاورد ولی نه توی مهمانی. راستش ایدهای از مهمانی آن شب و دختری جدا از جمع سراغم نیامده بود ولی قلابم گیر کرده بود و توی ذهنم مدام این دو با هم تلاقی پیدا میکردند.
شاید چیزی حدود دو ماه بعد نهایتاً نسخهی اولیه داستانی را نوشتم به اسم کاترین! اسم زن عقاب طلایی همین شد و ارمنیتبار بود. اما او خودش چیزی توی داستان بالا نمیآورد بلکه نقش مقابل او، مردی توی تنهایی خودش استفراغ میکرد و به یار دیرینهاش کاترین بلوند که وینستون قرمز میکشید، فکر میکرد. مدتی با او زندگی کرده بود و حالا او را بالا میآورد و اول شخصی که خودش بود راوی حال خویش بود. استفراغ دختر توی تراس ارثیهای بود برای شخصیت مرد داستان و تصویر روی سیگار هم رسید به دختر توی تراس.
در سرراستترین و سادهترین حالت، آن رنگ قرمز پاکت سیگار و عقاب و استفراغ دختر، مستقیم رفته بود توی اتاق مشاهداتم و منجمد شده بود تا بعدها ماده و مصالحی شود برای یک داستان.
آنچه بیشتر مد نظرم در مواجهه با ایده بود؛ تلنگر و اشاره به سطح واکنش نسبت به ایده اولیه است. منظورم از سطح واکنش، هشیاری مدامِ ذهنیست که دنبال خلق است.
مخلص کلام؛ آفتاب را میتوانید توی آسمان نیمهابری مشاهده کنید. هواشناسی اما خبر از بارش برف داده است. البته اگر «آلودگی و شیفتگی» ابرها را عقیم نکند. ذهن تربیتشدهی اول شخص نویسنده در آلودهترین موقعیتها عقیم نیست و بدیهیست که اینجا توی مغز خبری از پیشبینی نیست. با تربیت ذهن، آمادگی برای رویارویی با ایدهها؛ چیزهایی که در ابتدا فقط چیز هستند و غیر قابل پیشبینی، امکانپذیر خواهد بود. ایدهای به ذهنم میرسد!
پینوشتها:
[1] Big Bang
[۲] صید ماهی بزرگ؛ مراقبه، هوشیاری و خلاقیت، دیوید لینچ، ترجمه علیظفر قهرمانینژاد، تهران: نشر بیدگل، ۱۳۹۷.
[۳] همان.
[۴] جیغ گربه (Cri du chat) سندرومی وراثتی است که به علت کوتاه شدن بازوی (p) یکی از کروموزومهای شماره ۵ بهوجود میآید. نوزادان مبتلا با صدایی شبیه به صدای گربه گریه میکنند و در بیشتر موارد از لحاظ ذهنی کمتوان هستند.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *