آن صندلی خالی
گاهی که خانه ساکت است، مثلا وقتی از سرکار آمدهام و همه خوابند و کتری روشن نیست، ظرفشویی هم کارش تمام شده و لباسهای توی سبد هم آنقدر نیستند که لباسشویی را روشن کنم، وقتی مینشینم نزدیک پنجره، راحت میتوانم صدایشان را بشنوم. شبهای تابستان توی حیاط مینشینند و صدای کاسه و بشقابشان میآید. معمولا همین وقتها که من چایم را ریختهام و دارم خستگی در میکنم، ساعت شام و گپ شبانهی آنهاست. نینا و استیو همسایهی سمت راستی ما هستند که نزدیک چهل سال است اینجا توی این کوچه زندگی میکنند. از قدیمیهای محل هستند که با همسایه روبهرویی تقریبا همزمان آمدهاند توی این کوچه و بچههایشان با هم مدرسه رفتهاند و با هم بزرگ شدهاند. همهی همسایههای تازهوارد را میشناسند و اولین هفتهای که آمدیم به این خانه، خود استیو در حالی که دستبهسینه به صندوق پستشان تکیه داده بود، همهی اینها را با آب و تاب برای ما تعریف کرد.
گوشهای استیو خوب نمیشنود و سمعک دارد. کمی بلند حرف میزند و بلند میخندد. نینا ولی نقطهی مقابل اوست. کم و آرام میخندد و جز وقتی با شوهرش حرف میزند، به سختی میشود صدایش را شنید. گوش دادن به صدایشان را دوست دارم. با هم با حوصله حرف میزنند و حرفهایشان تمام نمیشود. معمولا آنقدر نزدیک نیستم که حرفهایشان را بفهمم. دور و محو است ولی مثل خانههای همسایههایمان توی «نواب» زندگی دارند و بود و نبودشان را از صدایشان میشود فهمید. چایم که تمام میشود، میروم مسواک بزنم و همین وقتها آنها هم میز را جمع میکنند و میروند توی خانه.
بین خانهی ما و آنها دیوار فلزی باریکی است که سه سال پیش وقتی تازه آمده بودیم به این خانه پسرشان برایمان گذاشت. دیوار قبلی کهنه شده بود و ترک داشت. یک جاهایی خم شده بود به سمت خانهی ما که فشار درختشان هر روز بدترش میکرد. یک روز نینا آمد دم در و گفت میترسم این دیوار باعث دردسر شود. بعد برایم توضیح داد که کار پسرش همین بازسازی و نو کردن خانههای قدیمی است. گفت اگر دوست داشته باشید از پسرم جیمز میخواهم دیوار را درست کند. جیمز را یکی دو بار وقتی رفته بودم دم خانهشان از دور دیده بودم و چند باری هم وقتی که با دوستش -پسر همسایه روبهرویی- ماشینهایشان را تعمیر میکردند یا وسایل موجسواری را از بالای ماشین پایین میآوردند، از کنارشان رد شده بودم.
این اولین دیدار من و نینا بود. زنی بود لاغر با پوست سفید لکدار. موهایش کوتاه و وزدار بود و معلوم بود برایش مهم نیست که آنها را کدام طرفی شانه کند. همه را جمع کرده بود پشت دو گوش و با دو سنجاق سادهی سیاه، درست مثل همانها که از «سلسبیل» میخریدیم، چتریهایش را بالا نگهداشته بود.
حدس زدم از آنها باشد که حوصلهی معاشرت ندارند و میآیند حرفشان را مفید و مختصر میزنند و میروند. حرفش که تمام شد گفتم الان میرود. تشکر کردم و خودم را عقب کشیدم که گفت: «ما سهشنبه عصرها توی کلیسا برنامهی سرود داریم اگر خواستید و تنها هستید بیایید.» به صندوق پستمان اشاره کرد و گفت: «کاغذش را انداختم آنجا، اگر دوست داشتی نشانی و ساعتش آنجاست.» با احتیاط حرف میزد و برعکس بیشتر مبلغهای مذهبی که اصرار دارند سر حرف را باز کنند و مجبورت کنند به معاشرت، همین چند جمله را گفت و رفت.
ما البته برای مراسم سرودخوانی سهشنبه عصر نرفتیم. اما یک روز پسرش آمد توی حیاط ما و دیوارهای بین دو خانه را عوض کرد. آن روز جیمز را برای آخرین بار دیدم. چون چند ماه بعد، توی بیمارستان مرکز شهر از دنیا رفت. بعدها فهمیدم روزی که آمده بود برای تعمیر دیوار، در فاصلهی دو دورهی درمانش بوده. به نظرم ضعیف یا مریضحال نبود. کمحرف بود و ساکت. جز سلام چیزی نگفت و کارش که تمام شد دیدم وسایلش را جمع کرده و جارو زده و بی خداحافظی رفته.
چند ماه بعد، چند روز پیش از سال نو جراحی سنگینی داشتم. روزی که از بیمارستان برمیگشتم، همانطور که با احتیاط و درد از ماشین پیاده میشدم، نینا را دیدم که داشت طبق معمول با شلوار جین تنگ و بلوز ورزشیاش باغچهی جلو خانه را مرتب میکرد و علفهای هرز را میکند. با دیدن ما جلو آمد و توی بغل ما بغضش ترکید و گفت که جیمز قبل از سال نو مرده. من که بغض کردم دستمالش را در آورد، خودش را جمع کرد و گفت: «دور از انتظار نبود. خیلی مریضحال بود این اواخر.» گفت خاکسپاری کوچک و خانوادگی بوده و دیگر چیزی نگفت و رفت.
بعد از مرگ پسرشان بود که شروع کردم به گوش دادن به زندگیشان. انگار تازه شناخته باشمشان. انگار میخواستم ببینم بعد از وحشتناکترین اتفاقی که ممکن است برای یک خانه بیفتد، چه بر سر آدمهایی که ماندهاند و چه بر سر زندگیشان میآید و این شد که گوش کردن به آنها از جریانی ناخودآگاه و معمولی تبدیل شد به کنجکاوی شبانه.
در چند هفتهی مرخصی استعلاجیام، وقتی توی حیاط قدم میزدم و به توصیهی جراح عضلههای شکمم را منقبض میکردم تا زودتر به شکل اول برگردند، صدای استیو را میشنیدم که انگار کمی بلندتر از همیشه حرف میزد. نینا مثل همیشه کوتاه جواب میداد و سکوت خانهشان به نظرم طولانی و غمانگیز بود. با این که هیچوقت پیش نیامده بود که صدای پسرشان را بشنوم اما انگار به گوشم این سکوت، جای خالی او بود. یکبار توی حیاط خلوت انگار استیو پای تلفن با یک مشتری از کسانی که قرار بود خانهشان بازسازی شود حرف میزد. گفت: «نه جیمز دیگه کار نمیکنه… نه … دیگه نیست… جیمز اواخر دسامبر… مُرد.»
استیو بعد از «دسامبر» مکثی طولانی کرد که لابد بغض بود. برای او لابد معنی دسامبر برای همیشه عوض شده بود. لابد دسامبر دیگر شکل رفتن پسرشان بود نه آخرین ماه سال و نه وقت آماده شدن برای جشن سال نو. من که هنوز جای عملم و رد بخیههایش تازه بود، حس کردم زخمهای مرطوب و خونابهایام تیر کشیدند. روی صندلی نشستم عضلههای شل جراحیشدهام را فراموش کردم. استیو بعد از آن عادی حرف زد؛ چند بار حرف مشتری را نشنید و خواست تکرار کند و به مشتری گفت که بعد از این زنش کار را اداره میکند و عصر زنگ بزنند برای تخمین هزینه.
چند روز بعد، برای مشارکت در هزینهی سمپاشی که رفتم دم خانهشان، زن آمد دم در. از لای در به داخل خانه که کم نور و قدیمی است نگاه کردم. میز صبحانهشان وسط آشپزخانه بود. یادم افتاد بار قبل که آمدم ببینم برق آنها هم قطع شده یا فیوز ما ایراد پیدا کرده، جیمز پشت همین میز داشت صبحانه میخورد. به من نگاه کرد و باز چشم دوخت به روزنامه و ساندویچش را گاز زد. صندلی خالی بود. زن گفت سهم شما میشود ۷۵ دلار. خواستم تشکر کنم. دیدم بغض دارم. نمیدانم در آن صندلی خالی چه بود که اینطور غمگینم کرد. با خودم گفتم چهطور حضور این صندلی را توی خانه بدون او تحمل میکنند. چهطور تصویر صبحانه خوردن هر روزش روی این صندلی آنها را دیوانه نمیکند. سؤال احمقانهای بود. آنها انتخاب دیگری نداشتند. باید بدون او زندگی میکردند. پول را دادم. در را که بست فکر کردم در غم از دست دادن پسرشان، تصویر کامل، همان جای خالی است و توی دلم گفتم این صندلی از آن چیزهاییست که تا آخر عمر فراموش نمیکنم.
نینا و استیو در پذیرفتن این فقدان در مقایسه با چیزی که من تصور میکردم، عالی بودند. دستکم در لایهای که ما میدیدیم. لابد درونشان چیز دیگری بود. ما که از سکوت بین کلمههایشان خبر نداشتیم، یا از تاریکی خانهشان بعد از تمام شدن شام و جمع کردن میز. آنها به زندگی بدون پسرشان برگشتند. لابد ساعتهایی بود که ما آنها را نمیشنیدیم و دربارهاش حرف میزدند یا عکسهایش را تماشا میکردند. لابد عطرهایش را و لباسهایش را به یادش بو میکردند. و عصرها که وقت آمدنش به خانه بود، دلشان برایش بیشتر تنگ میشد.
درست دو هفته بعد از مرگ جیمز یک مهمانی داشتند که همهی دوستهای او دعوت بودند. برنامهی مهمانی را قبل از مرگ او ریخته بودند و خود جیمز دوستهایش را دعوت کرده بود. زن به همسایه روبهرو گفته بود دلشان نمیخواهد مهمانیای را که خودش وقتی زنده بوده برای سال نو ترتیب داده به هم بزنند. گفته بود دوستهایش میآیند و جشن میگیریم. روز مهمانی همه چیز عادی بود: صدای بازی نوههای خانواده، صدای پسرها و دخترها و به هم خوردن بطریها و لیوانها؛ بوی باربیکیو و صدای کارد و چنگال. فکر کردم لابد سختترین کار برایشان داشتن این مهمانی بوده و از آن سختتر بههم زدنش.
پیش آمده بود که نزدیکان و آشناها عزیزشان را از دست بدهند و شاهد غم سنگین و سوگواریشان باشم اما هیچوقت اینقدر از نزدیک و دیوار به دیوار فقدانِ یکی از افراد خانواده را ندیده بودم. بعد از آن خیلی به زندگی بدون دیگری فکر کردم؛ به اجبار پذیرفتن؛ به راه دیگری نداشتن؛ به صدای خانه بعد از رفتن یکی برای همیشه؛ به راهی که هرکس برای پذیرفتن این حقیقت میرود. خیلی به آن مهمانی فکر کردم که معنیاش لابد برایشان این بود که جیمز هنوز هست و آدمهای این مهمانی را خودش دعوت کرده. به حرفهای استیو فکر کردم که پای تلفن تأکید میکرد کار بازسازی خانههای قدیمی تعطیل نشده و به جای جیمز -که در قبرستان بود- نینا به مشتریها قیمت میدهد.
کم کم جای بخیهها خوب شد. خونابهها خشک شدند و آنقدر نرمش کردم که عضلههای شکم به حالت عادی برگشتند. مرخصی استعلاجیام تمام شد و همه رفتیم سراغ زندگی. بعد از آن گاهی توی صندوق پست دعوت مراسم شعرخوانی سهشنبهها در کلیسا را دیدم که لابد نینا برایمان گذاشته بود. استیو مثل قبل عصرها به صندوق پست تکیه میداد تا گاهی بلند بلند با عابری گپ بزند و کوچه برای عابرهایی که میگذشتند چیزی از قبل کم نداشت. ولی من میدانستم یک صندلی، فقط یک صندلی در آن آشپزخانهی کمنور است که برای همیشه خالی مانده.
به صورت بسیار اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم . اگر خواستی و مشتاق بودی بعد بهت میگم ☺️ و دلم میخواست یکی از نوشته هاتو بخونم،صفحه را دادم پایین و عکس صندلی تنها نظرم را جلب کرد راستشو بخوای دیدن اشیا تصادفی در یک محیط آنچنان که مصرفی از خود نشون نمیدن ذهنم را درگیر میکنه یا بهتره بگم منو به داستان تخیلی پشت خودش دعوت میکنه مثل اینکه آخرین نفر کی بوده روی این صندلی نشسته یا کی این اینجا گذاشته . داستان کوتاهی ک نوشتی خیلی نرم بود و قشنگ جلو رفت و خیلی قشنگ جزیات را نمایش گذاشت اونقدری ک فهمیدم این صندلی جیمز بود . لذت بردم ?