
آلاحمد، غربزدگی و خرابکردن شعر
جلال آلاحمد شبحی است که بالاسر ادبیات ایران چرخ میزند: پسر یکی از علمای طراز اول تهران، ستایندهی نیما یوشیج و خلیل ملکی و سوسیالیسم کیبوتصی و احمد فردید، با هم. سرنوشت جلال پیش و پس از انقلاب ۵۷ ماجرایی طولانی است. در این فرصت میکوشم تا برخی از لحظات مهم حیات ادبی او را کنار هم قرار داده و پرسشی را پیش بکشم: نسبت آلاحمد با مدرنیسم ادبی و انقلابِ شعری نیما چیست؟ این پرسشها را در دو محل میتوان طرح کرد که دو برههی مشخص و مهم از زندگی آلاحمد و تاریخ ادبیات ایران را تشکیل میدهد: شعر نیمایی و غربزدگی.
سرنوشت حیاتِ فکری و ادبی جلال آلاحمد −بهقول همسرش، این آخوندزادهی پرغرور− بسیار غریب است. حدفاصلِ مرگ او و انقلاب ۵۷ شایعات بسیاری در باب قتل وی به گوش میرسید. پس از انقلاب تا مقامِ «تئوریسین» ارتقاء یافت و جمهوری اسلامی به اعتبارِ گفتمانِ فکریای که جلال مهمترین مبلّغش بود، او را بدل به بزرگترین فیگور فکری و ادبی خود کرد. تمبر جلال در سال ۶۷ منتشر شد، مهمترین جایزهی ادبی جمهوری اسلامی و یکی از اتوبانهای غربِ تهران نیز به نام اوست. هر دو رهبرِ جمهوری اسلامی نسبت به وی خوشدل بودند و حتی آیتالله خامنهای در جایی تلویحاً خود را «مرید» او نامیده است.
شاید بتوان گفت نسب صحیح او (بهزعم حاکمان پس از ۵۷) تأثیر بهسزایی داشت در توجه بیحدوحصر نظام اسلامی به او و آثارش. رضا براهنی در سخنرانیِ شب هفتمِ درگذشت جلال چنین تصویری از او ارائه میدهد: «[هنگام عصبانیت] پا روی پا میانداخت، درحالیکه با دست زانوی شلوارش را میگرفت و بالا میکشید و بیشباهت به مرد روحانی بالای منبر نبود که عبایش را جمع میکرد.» این انتساب و علاقهی پنهان جلال به مذهب و انتساب او به خانوادهای مذهبی موضوعِ کنایه و مطایبه و مزاحِ دوستان و دشمنان آلاحمد بوده و هست.
به جز این انتساب، جلال مبلّغِ گفتمانِ «غربزدگی»ای بود که ریشه در کلام و افکارِ سید احمد فردید داشت و در دههی ۴۰ شمسی در میان روشنفکران ایرانی بسیار بالا گرفته بود و پس از انقلاب ۵۷ تبدیل به یکی از بلندگوهای فرهنگیِ رژیم حاکم شد. در گذر زمان آلاحمد برای روشنفکران تبدیل به همان هیولایی شد که ناتلِ خانلری پیش از انقلاب شده بود. نمیشد نادیدهاش گرفت چرا که هم مهم بود و هم انتخابهای سیاسی و نظریاش راهی جز مخالفت باقی نمیگذاشت.
علاوه بر این علاقه و انتساب به مذهب و ترویج گفتمان غربزدگی، جلالِ آلاحمد مهمترین مُعرّف و حامیِ بزرگترین شاعر ایرانِ معاصر، نیما، نیز هست. نیما که با «افسانه» سنتِ شعرِ فارسی (و به بیانِ دیگر منطقِ بلاغیِ شعر فارسی) را دگرگون ساخته بود، تقریباً در عزلتِ ادبیِ محض بهسر میبرد. آلاحمدِ آنزمان که هنوز «تودهای» بود و در روزنامهی مردم قلم میزد بهمعرفیِ احسان طبری با نیما آشنا میشود و در اولین شیرینکاریِ این ارتباط قسمتهایی از «پادشاه فتح» را ممیزی میکند و موجبِ دلخوری نیما میشود. اما خودِ آلاحمد دردسر بزرگ را پس از این کار میداند که باید به «آقامعلمهای حزبی» حالی کند «خوانشِ» درست شعر نیماست که ظنِ بد ایشان در مورد او را رفع میکند:
در تمامِ طولِ شب، کاین سیاه سالخوردْ انبوهِ دندانهاش میریزد.
و این به سالِ ۱۳۲۶ است؛ درست زمانی که کار انشعاب از حزب توده و تشکیلِ «نیروی سوم» بالا میگیرد. در نیروی سوم، خلیلِ ملکی مجلهی علم و زندگی را سردبیری میکند و آلاحمدِ که فعالترین عضو مجله است تصمیم میگیرد تا نیما را از چنگ «آن حزب»[۱] بقاپد. نتیجهی این امر و آنچه خود آلاحمد بهصورت مفصل در جستار «پیرمرد چشم ما بود» شرح میدهد، مقالهای شد در دفاع از نیما و حمله به کهنهگرایی ادبی با عنوان «مشکل نیما یوشیج».
آلاحمد در بخش ابتدایی این مقاله صراحتاً توجیهِ مدرنیستیِ رشدِ تکنولوژی را بهانهای میسازد برای دفاع از کنارگذاشتنِ عروض و قوافیِ کلاسیک توسط نیما:
روزگاری بوده است که پدران ما پای شمع مینشستهاند و با قلمِ نی بهروی تومار مینوشتهاند و از خراسان تا حجاز را یکساله میپیمودهاند اما امروز تمدن و فرهنگ بسی تیزپاتر از اینهاست و مهمتر اینکه در گروی بازیهای اقتصاد و سیاست است.[۲]
آلاحمد در حزب توده (بهدرستی) آموخته بود که رشدِ اقتصادی و بهتبع آن سیاسی تقریباً همزمان است با رشدِ ادبی و هنری، و آنچه در عالمِ ادبیات میگذرد اگرچه در نگاه نخست مستقل از وضعیتِ اقتصادی است اما در لحظهی سرنوشت به سازوکارهای اقتصاد و سیاست گره میخورد. همچنین آلاحمد معتقد بود این مسئلهی کنارگذاشتنِ عروض و قوافی (آنچه جلال آن را «مشکلِ نیما» میخواند) برای عمومِ مردم ایران −برای مردمی که پس از رکودی بزرگ در حال تجربهی رشد اقتصادی بزرگ بودند− که از چکوچانهی کوچه و بازار گرفته تا محافلِ مذهبی خود شعر را چاشنی کلام میکنند، حیاتیتر و چشمگیرتر خواهد بود. با این حال، پیشاپیش نتیجه میگیرد اینکه شاعری دهاتی (و بیرون از دایرهی اساتیدِ جلیلِ شعرای پایتختنشین) سنتِ هزارساله را زیر پا بگذارد، یقیناً برای این تودهی عامی دشوار است. او میکوشد تا بداعتِ شعرِ نیما را بهشیوهای نو توضیح دهد:
و اصلاً چرا شعرْ شعر است؟ برای اینکه قافیه دارد؟ که نثر گلستان بیش از یک شعر، انباشته از سجع و قافیه است. برای اینکه در قالب افاعیل عروضی معیّنی ریخته است؟ پس شعرِ هجایی پیش از تدوینِ عروض چکاره است؟ مسئله این نیست که پس حدِ فاصلِ میانِ نظم و نثر چیست. مسئله این است که همه چیز زمانه رو به تحول میرود. وقتی بهجای منطقِ ارسطو، منطق علمی جدید نشسته است چرا در جستجوی عروض تازهای −منطق شعری تازهای− نباشیم؟[۳]
آلاحمد اینجا دقیقاً درحال صورتبندیِ ادبیِ گفتمانِ علمگرای آکادمیهای غربی و مفصلبندیِ آن به نیازِ ادبیاتِ فارسی به تدوینِ فنالشعری نوین است تا «شعر را از بردگی برهانیم». آلاحمد برای توجیه این امر، دست به دامانِ آگاهی نیما از شعر اروپایی (و بالاخص فرانسه)، و زمینه و زمانهی رهایی این شعر میشود. او نتیجه میگیرد که شعرِ نیما «محضِ خاطر بیانِ سمبلیک مفاهیم شعری»، شبیه به مالارمه و «شعر آزاد» و «شعر سپید» فرانسوی است و «پای ماشین بههرکجا رسید، پای ایسمهای جدید اروپایی نیز به آن باز شده است». آلاحمد اگرچه در دفاع از شعرِ نیما غربزدهتر از تمام غربزدگانی است که یک دهه بعد زیر تیغِ تیز انتقاد او قرار گرفتند اما در همین فرصت نیز نشانههای تردید از خود بروز میدهد. اگرچه مدافعِ دربستِ نوگراییِ ادبی است اما آن را فقط بهشرط نوعی معادل با رشدِ اقتصادی و سیاسی میپذیرد: «اگر قرار است کلاه لگنی و راهآهن اروپا را بپذیریم» میتوان تقلید از شعرِ آزادِ اروپایی را نیز پذیرفت.
اگر پیشتر برویم و به سالهای دههی پر فراز و فرود ۴۰ برسیم، آلاحمدِ دیگری خواهیم دید: آلاحمدِ دههی ۴۰، آلاحمدِ «غربزدگی» و تماماً تحتِ تأثیرِ فردید است اما جلال بهشیوهی خودش و از همان آغازِ مقاله، اگرچه به فردید ابراز ارادتی میکند، راه خود را از او جدا میسازد. اگر جانِ کلامِ فردید درمورد غربزدگی عوض شدن جایگاه خدا و متافیزیک است، نزد آلاحمد −احتمالاً تحتتأثیر همان آموزههای حزب توده− مسئله بر سر عوض شدن جای «هویت» و «تکنولوژی» است. آلاحمد در این گفتار، به هر دری میزند تا به اینجا برسد:
اکنون ماییم و تشبه به قومی بیگانه و به سنتی ناشناس و به فرهنگی که نه در آب و هوای زمین ما ریشه دارد و نه به طریق اولی شاخ و برگی میکند.[۴]
غربزدگیِ آلاحمد ملغمهای است از تفکراتِ آزادیخواهانهی ملی (که زمانی هوایش را در سر داشت و پس از شکستِ جنگ شش روزه از سرش افتاد)، سوسیالیسم ملّی، غربستیزی و عناد با مصرفگرایی. کوتاهسخن اینکه برای آلاحمد، غرب خاستگاه بلایایی است که بر سر مللِ شرق آمده و همچنان بر آنها میرود. آلاحمد در این کتاب جملهی معروفی دارد که بناست آدمِ غربزده را بهصورت خلاصه تعریف کند:
آدم غربزده هرهری مذهب است. به هیچ چیز اعتقاد ندارد اما به هیچچیز هم بیاعتقاد نیست. یک آدم التقاطی است. نانــبهنرخــروزخور است. همهچیز برایش علیالسویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد، دیگر بود و نبود پل هیچ است. نه ایمانی دارد، نه مسلکی، نه مرامی.[۵]
آدمی وسوسه میشود و به فکر فرو میرود. عجبا این هیکلی که جناب آلاحمد میسازد چقدر قالبِ تن خود اوست! او که روزگاری پیرانِ ادیب را به چوب طعنِ کهنهگرایی میراند حال خواهانِ هویتِ نامعلومی است که هم رنگوبوی اقتصادی (و طبقاتی) دارد و هم لهجههای کهنهگرایانه (ولو برداشتهایی) در آن بیداد میکند. هم مذهب و هم مادیگرایی، هم نوگرایی و هم کهنهگرایی. در واقع انگار آلاحمد که عمر در گذرهایی نامشابه گذرانده (از بندگیِ نوجوانی تا عصیانِ میانسالی) حال از جداساختنِ عوالمی ناهمساز عاجز است. چگونه میتوان هم انتظار امر نو را کشید و هم مجیز امر کهنه را گفت؟ و اگر چنین شود نمیتوان گفت که شخص شخیص چنین آدمی هرهریمذهب است؟
باید زمان میگذشت و چرخِ تاریخ میگشت و میگشت تا صدق و کذب آنچه بالاتر گفته شد به اثبات رسد. پس از پایان جنگ و درگذشت آیتالله خمینی، دولتِ هاشمیرفسنجانی و یارانش (و در ادامه جناح چپ حاکمیت، فاتحان دوم خرداد ۷۶) سودای بازگشت به روالِ مناسباتِ عادی (و غیرِ جنگی) در اقتصاد و سیاست را در سر داشتند. جناح راست مذهبی جمهوری اسلامی که با پایانِ جنگ عملاً خلعسلاح شده بود دوباره دست به دامان فردید و آلاحمد و غربزدگی برد. آزادسازی قیمتها در اوایل دهه هفتاد و سپس رشد روزافزون آنچه مصرفگرایی افسارگسیخته تلقی میشد (یا بهعبارتی دیگر، با محوشدنِ پرشتابِ اثرات و دستاوردهای انقلاب)، راه را برای آن گفتمان انتقادی (و به زعم ایشان، انقلابی) آلاحمد باز کرد و این نقد که رنگوبویی هویتی و «بازگشت به خویشتن» داشت در آنزمان (اوایل دهه ۷۰) کاملاً بهکار این جناح میآمد.
این محو شدن اثرِ انقلاب ۵۷ (یعنی از بینرفتن دستاوردهای جمعی و اجتماعی انقلاب) تنها در عرصهی سیاست و اقتصاد رخ نداد. تأثیر انقلابِ نیما بر شعر نیز در حالِ زوال بود. نتیجهی زوال انقلاب شعری نیما بدل به رستاخیز قالبِ کهنهی «غزل» شد. این قالب که به همت حوزهی هنری سازمان تبلیغاتِ اسلامی (خصوصاً در دههی ۶۰ و ۷۰ که اوج فعالیت این سازمان بود) از مرگِ محتومی که نیما نصیبش کرده بود برخاست و توانست شاعران جوانی را با خود همراه کند. نتیجهی این دوران رشدِ بیحدوحصر غزلسرایان (و سرایندگان تمامی قوالبِ عروضی کلاسیک) در دهههای ۸۰ و ۹۰ بود.
این محوشدنِ شعر نیما و اثر آلاحمد بر آن، معادل و مقارن دیگری هم دارد. نیما پیش از مرگ وصیت کرده بود تا دکتر محمد معین کفیل و وصیِ آثار او باشد و ایضاً توصیه میکند آلاحمد و دکتر ابوالقاسم جنتیعطایی هم کنار او باشند. احتضارِ دکتر معین مانع از انجام این امر میشود و آلاحمد و جنتیعطایی نیز تصمیم میگیرند تا شانه خالی کنند و کار را بر عهدهی سیروسِ طاهباز جوان بگذراند. نه سال بعد و در شبِ نیما یوشیج در دانشگاه تهران نیز آلاحمد بارها و بارها سرراست و تلویحی میگوید که «دیگر وقت و حوصلهی گفتن از نیما را ندارد». در همین مجلس، آلاحمد میگوید اگر قرار است حرف جدیدی دربارهی نیما بزند، باید یک ماه بنشیند و درمیانِ صفحاتِ شعر معاصران و معاصرتران بگردد تا نشان دهد که نیما گوشهی تمام این صفحات نشسته و «نگران» است. آلاحمد نبود تا تحققِ این موضوع −چنانکه بالاتر گفته شد، حضور پنهان نیما در تمام مجادلاتِ شعری پس از انقلاب ۵۷− را ببیند. تصویرِ انقلابِ شعری نیما (حتی امروز که شعرِ نیمایی در اقلیتِ محض به سر میبرد) همچون نفرینی ابدی بر آیندهی شعر فارسی انعکاس یافته است. بدون تسویهحساب با شعر نیما (همانطور که آلاحمد با کهنهگرایی تسویهحساب کرد) نمیتوان به افقهای آیندهی شعر اندیشید.
آلاحمد در «پیرمرد چشم ما بود» نوشته که پس از سناتورشدنِ خانلری، نیما ترس برش داشته بود و میگفت «مبادا بفرستند مرا بگیرند که چرا شعر را خراب کردهای؟!» چنین جملهای فقط از نیما برمیآید و احتمالاً تحقق آن هم فقط از آلاحمد. در مورد آنچه که پس از مرگ نیما در منظومهی فکری آلاحمد رخ داد و تضاد مشخص میانِ غربگرایی و غربزدگی، میتوان جسارت کرد و این خیال خام را پرورد: نکند آلاحمد هم این اواخر (پس از مرگ نیما و پیش از مرگ خودش) خیال میکرده که نیما شعر را خراب کرده (و بنابراین نگرانیِ نیما و انعکاس آن در خیال آلاحمد ناشی از آن است)؟ یا حتی از این هم بدتر، نکند آلاحمد خیال میکرده که جرم معاونت در خرابکردنِ شعر همانقدر سنگین است که خود این فعل؟
پینوشتها:
[۱] بسیار کم پیش آمده که آلاحمد پس از انشعابش نام حزب توده را ببرد و عمدتاً بهجای حزب توده از «آن حزب» استفاده میکند.
[۲] جلال آلاحمد، «مشکل نیما یوشیج»، در هفت مقاله، تهران، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷، صص ۲۹-۳۰.
[۳] «مشکل نیما یوشیج»، ص ۲۹.
[۴] جلال آلاحمد، غربزدگی، قم، نشر خرم، ۱۳۸۵، ص ۷۳.
[۵] غربزدگی، ص ۱۲۰.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *