آفریدنِ مقاومت: از خاطره به تاریخ
«دروازهی شهر را به رویم بستهاند
به ابر و قلّهی آتش تکیه دادهام
سرزمینم
و ستارهای تعقیب شده را به دوش نهادهام
سینه ام تنور عشق است و چشمهی آفتاب
که اسرار زمین و
قلبِ هزاران گرسنه و آواره را
در آن پناه دادهام»
– رفیق صابر (شاعرِ کُرد)
آدمها را «خاطره»هایشان نجات میدهد. هرچه بیشتر خاطره داشته باشیم، امیدِ رهایی و ایستادگی در برابر طوفانهای بیشتری خواهیم داشت. خاطره احتمالاً شبیه «واکسن» عمل میکند. در برخورد با مشکلات زندگی، اگر پیشتر مشابه آن مشکلات یا نحوهی ایستادگی در برابر آنها را تجربه کرده و به یاد داشته باشیم، تواناییِ مقابلهی بیشتری هم خواهیم داشت.
خاطرهها به کمک من هم آمدهاند. گاهی فکر میکنم که ما کودکانِ کُردِ اوایلِ انقلاب چگونه توانستهایم آن همه وحشت و خون و کشتار و آوارگی و بیپناهی را تحمل کنیم؛ زمانی که شبانهروز در برف و باران و آفتاب، همراه با هزاران نفر زن و کودک و پیر و جوان از شهرها به روستاها و از روستاها به کوهها میگریختیم و حتّی فراموش کرده بودیم یا جرات نمیکردیم که بترسیم یا جایی پناه بگیریم یا گریه کنیم. ما دست کم سه سال همینگونه از این شهر به آن شهر فرار کردیم و راهها و کورهراهها و دشتها و کوهها و رودها را درنوردیدیم و هر بار که از روستایی در دامنهی کوه یا ییلاقی در پهنهی دشت، مردمی ژنده و خسته به استقبالمان میآمدند و برایمان نان و پنیر و شیر و کره میآوردند از خوشی و احساسِ همدلی سرشار میشدیم و قد میکشیدیم. بارها پرواز هلیکوپترها و تیراندازیهای آنها را بالای سرمان دیدیم و در چپ و راستمان کشتههای خودمان و دیگران بر زمین افتادند و هراس و بعدتر عادتِ مرگ، ذره ذره در وجودمان ریشه دوانید و از جانمان سرریز کرد. بیدلیل نبود که منِ هشت-نُه ساله، شبهای بسیاری را با کابوس به صبح میرساندم. کابوسهای هولناک و خونینی که حتّی حالا و بعد از خواندن صدها و هزارها رُمان و داستان، هنوز هم نظیرشان را ندیده و نشنیدهام.
در آن سالهای شومِ دههی شصت، بارها از پشت سر کاروان ما آوارگان را به رگبار بستند، بارها با هلیکوپتر به ما شلیک کردند و بارها از مقابل دستههای نظامیان آنطرفی و شبهنظامیان اینطرفی، دستها روی سر، به صف شدیم و بازرسی شدیم. خانوادهی ما دست کم سه بار هرچه داشت غارت شد. خانهی دوران کودکیام را مصادره و بعدها با خاک یکسان کردند تا به جایش پارک و پایگاه بسازند. بارها پای پیاده کورهراههای آزادِ دور از جنگ را دویدیم و شادی کردیم در حالی که آه در بساط نداشتیم و اگر کمکهای مردمان روستایی و عشایر نبود شاید از گرسنگی هلاک میشدیم. در کابوس زندگی میکردیم اما چنان خو گرفته بودیم که فقط کابوسهای شبانه را کابوس میپنداشتیم. کابوسها اغلب نیمههای شب نازل میشدند. گاه موجودی عظیم و مهیب ناخنهایش را در سینهام فرو میبُرد و نفسم را میبرید. گاه تبدیل به مورچهای میشدم با پاهایی ریز که تحمّل سنگینیِ کلهی بزرگ و خونینم را نداشتند و من در سرگیجه و تهوّعی ویرانگر غرق میشدم. گاه گلولهی خمپارهای از روی زمین پیدا میکردم که در دستهایم منفجر میشد و من را به دیوار میپاشید. گاه شیطان سرخپوشی به اتاقم میآمد و کنار پاهایم مینشست و به صورتم زل میزد تا به محض اینکه چشمهایم را باز کنم سرم را به دیوار بکوبد. گاه پدرم به خانه برمیگشت اما نمیتوانستم در را به رویش باز کنم و در حالی که از فرط ناتوانی زار میزدم میشنیدم که دارند او را با خود میبرند. چقدر گاه و چه گاهها که ذره ذره به قعر ویرانیمان میبردند و بازمیگرداندند.
جالب آنکه کمکم آموختم که چگونه حریفِ کابوسها شوم و رندانه قالشان بگذارم. نخست باید سعی میکردم خبردار شوم که در خواب هستم و فقط دارم خواب میبینم؛ که بدانم این وضعیّت، واقعی نیست و اگر بتوانم بیدار شوم خواهم توانست از آن رها شوم. بعدتر باید نوع کابوس را شناسایی میکردم. اگر با یک شخص یا موجود زنده طرف بودم باید وانمود میکردم که متوجهِ حضورش نیستم یا به او اهمیتی نمیدهم تا احساس فراغت خاطر کند، دیر به سراغم بیاید و من فرصتِ فرار داشته باشم. اگر با یک «وضعیّت» طرف بودم باید ذره ذره سرم را برمیگرداندم تا آن «وضعیّت» کمکم غیب شود. بعدتر باید سعی میکردم بیدار شوم. نخستین طلسم و افسونِ کابوسها این بود که امکان هر حرکتی را از من سلب میکردند. اگر میتوانستم حتّی ذرّهای تکان بخورم، به تدریج امکان خروج هم به دست میآمد. امّا اگر هیچکدام این ترفندها کارگر نمیافتاد، آخرین مرحله و آخرین امیدم آن بود که کسی را که کنارم خوابیده بود بیدار کنم تا او هم بیدارم کند و از کابوس رهایم بخشد، مثلاً برادرم یا خواهرم یا گاه مادرم را. برای بیدار کردن او باید صدایش میزدم. امّا صدایم درنمیآمد. پس آنقدر نفسم را در سینه حبس میکردم تا به نفسنفس زدن بیفتم و گلویم صدا بدهد. گاه هماتاقیام از صدای خسخس کردنم بیدار میشد و نامم را صدا میزد. آنقدر صدا میزد و تکانم میداد تا بیدار شوم. امّا گاه خواب او (که حتماً کابوسی از نوع دیگر بود) آنقدر سنگین بود که من بعدِ دقایقِ هولناکی از خفّگی و گریه، دیگر با زوزههای گُرگیِ خودم بیدار میشدم و در جشنِ امنیّت و آسودگیِ نیمهشبانهام تا صبح بیدار مینشستم و خیالهای شیرین میبافتم.
ما چگونه توانستیم از آن طوفان بلا گذر کنیم، زنده بمانیم، آینده را همچنان در دل بپرورانیم و شعلهی امید را فروزان نگاه داریم؟ آن سرمایهی روحی و ذهنیِ ایستادگی را از کجا باید فراهم میآوردیم؟
هر انسانی روزی روزگاری به توشه و اندوختهی مقاومت محتاج خواهد شد. حتّی در راحتترین و امنترین زندگیها نیز، رنج، بیماری، ضعف، پیری، مرگ و اندوهِ از دست دادن و تحمیل شرایط بیرونی و اتفاقات ناگوارِ نابهنگام و آزمون وفاداری و خیانت و پایبندی به اصول و … وجود خواهند داشت. بدونِ اندوختهی از پیش کسبکرده، در نخستین خوانهای سختی از پا خواهیم افتاد. امّا آن توشه و اندوخته را از کجا میتوانستیم بگیریم جُز از دوران کودکی، تربیت خانوادگی و اجتماعی، ایمان قلبی و نیز نیروی درونیِ طبیعتداده؟ ما برای اینکه در مقابل سختیها و آزمونهای شرافت و اخلاق زانو نزنیم و از پای نیفتیم، نیاز داشتیم به ریسمان یا ستون مستحکمی آویخته یا تکیه داده باشیم. آویزه یا تکیهگاهی که وقتی همهی امیدها از ما گرفته و همهی راهها بر ما بسته و همهی بلاها بر ما نازل شد، همچنان پاهایمان را استوار و سرمان را بالا و چشمانمان را باز نگاه دارد. من فکر میکنم استحکامِ آن ریسمان و آن تکیهگاه، متناسب با استحکامِ ریشههایی خواهد بود که از «تاریخِ شخصی»ِ دوردستِ ما تا اکنونِ ما آمده و جانِ ما را سیراب کرده و میکنند. هرچه ریشههای تاریخی ما قویتر و اصیلتر و آبدیدهتر باشند، توان ایستادگی ما در برابر ناگواریها بیشتر خواهد بود: گاه یک ایمانِ حتّی ناآزموده و ساده امّا ریشهدار، میتواند ما را به سلامت از سنگلاخِ بلا گذر دهد، گاه تعهّدی که در خانواده به شرافت انسانی آموختهایم، گاه شرمی که از خویش و گاه هراسی که از بیآبرویی داریم، گاه خاطرهی شیرین و عزیزی که از کودکی در خاطرمان حک شده است، گاه استقامتی درونی که شرایطِ سخت زندگی بر ما تحمیل کرده، گاه لذتِ راحتی وجدانی که از یک عمل اخلاقیِ کرده یا ضداخلاقیِ نکرده چشیدهایم، گاه غروری که طبیعت و سرنوشت به ما داده و گاه …. باید به آن ایمان یا تعهّد یا شرم یا خاطره یا استقامت یا وجدان یا غرور یا … احترام گذاشت. باید تکیهگاههای اخلاقی افراد را به رسمیّت شناخت، هرچند مورد قبول ما نباشند. باید به رازهای کوچک انسانها گوش داد و محفوظشان داشت. باید زخمهای جان را زنده نگاه داشت تا رنجهای دیگران را حس کرد و پاس داشت.
من فکر میکنم که وقتی کهنسالانِ از پا افتاده یا آلزایمری که چیزی از جهان پیرامونشان نمیفهمند، ناگهان یادِ مادر و پدرِ دهها سال پیش مُردهی خود میافتند یا غیر از آنها دیگر کسی را به یاد نمیآورند، در واقع دارند تلاش میکنند تا به پشتوانهی معنویِ پناهگرفتن در ژرفترین، امنترین و فردیترین خاطره، برهوتِ پیری و هراسِ مرگ و ذلتِ ناتوانیِ جسمانی را تاب بیاورند. آدمهای جدا-افتاده، که معمولاً در سکوت و خلوت رشد میکنند و جز اقیانوسی از تنهایی و روابطِ تکراری پدر و مادر یا اطرافیانِ اندک، خاطرهی دیگری ندارند، اغلب پایگاههای پریشانیِ روح و ضعف شخصیّت یا کینتوزی هستند.
یادم است وقتی همراه خانوادههای عموها و خالهها به شهری در مرز ایران و عراق فرار کردهبودیم، مردمِ شهر، مدرسههایشان را در اختیارِ آوارهها گذاشتند. در مدرسهای کوچک و زیبا ما شش هفت خانواده همراه با چند ده خانوادهی دیگر ساکن شده بودیم و هر خانواده یک تا دو کلاس در اختیار داشت. شبها هواپیماهای عراقی شهر را گلوله باران میکردند و روزها هم هلیکوپترهای سپاه و ارتش بالای شهر چرخ میزدند و گاه به جایی شلیک میکردند. اما ما بچهها هیچ ترسی نداشتیم. کنار هم بودیم. زیاد بودیم. اوووه! خیلی زیاد! بهترین خاطرات زندگیام از همان روزهاست. بعد از چند هفته سکونت در آن شهر، سپاه به آنجا هم حمله کرد و ما همراه میزبانهایمان از آنجا هم فرار کردیم. به روستایی در مرز عراق رفتیم. یک بهشتِ گمشده. همهی روستاهای مرزی از جمعیّتِ آوارگان لبریز بودند. برادری و خواهری از هر مسجد و مدرسه و خانقاه و کپر و آلاچیق میجوشید. ما در همهی آدمهای غریبهای که تا همین دیروز حتّی نمیدانستیم که وجود دارند، پدران و مادران و خواهران و برادرانِ خودمان را مییافتیم. آسیبهای جنگ و کشتارها و کابوسهای روزانه در امنیّتِ متکثّر و به شدّت شادمانهی جمعیِ ما تحلیل میرفتند و آب میشدند. ما داشتیم داستانی بزرگ و حماسهای شیرین و باشکوه را همزمان زندگی میکردیم، میخواندیم و مینوشتیم. گذشتههای غنی از خاطره و آدم، توشههای کورهراههای رنجبار آینده هستند، پناهگاههای پیری و ناتوانی، فورانِ تصویرهای زنده و شورانگیز در هنگامِ مرگ.
یادِ «سلولهای خاطره» افتادم. «سلولهای خاطره» نوعی از گلبولهای سفیدند که بعد از شکست دادنِ عاملِ خارجی (ویروسها یا سلولهای سرطانی یا …) که به بدن حمله کرده، همچنان در بدن میمانند تا «خاطره»ی آن متجاوزان و نحوهی مبارزه و شکستدادن آنها را در بدن پایدار کرده و در مقابلِ حملات بعدی، با بهرهگیری از تجربیات پیشین، متجاوزان را به سرعت شکست دهند و نابود کنند. فلسفهی واکسیناسیون و ایجاد ایمنی هم همین تولید و ایجاد «سلولهای خاطره» است.
بدون داشتن «سلولهای خاطره» هر بار که دشمن به بدن حمله میکند، بدن انگار برای نخستین بار باید به شناسایی دشمن بپردازد و برای نخستین بار به جنگ او برود. «سلولهای خاطره» در واقع «حافظهی تاریخیِ بدن» از دورانِ رزمندگی و نجاتِ بدن هستند. بدنی که «سلول خاطره» تولید نکند ناگزیر است هر بار از اول شروع کند و حتّی با وجود موفقیّت در شکست دادن دشمن، هیچ توشهای از مبارزه و تاریخ نخواهدداشت. پس عمری (و شاید همهی عمر) را در تکرار و بازتکرارِ شناخت و تجهیزی خواهد گذراند که هیچگاه به دردِ حال و آینده نخواهد خورد، بارها و بارها از همان محل و از سوی همان دشمن مورد هجوم قرار خواهد گرفت و با توجه به فرسودگی تدریجیاش، در یکی از همان هجومها از پای درخواهد آمد.
من فکر میکنم حافظهی تاریخیِ جوامع و ملّتها هم، کم و بیش در چنین روندی شکل میگیرد. سلولهای خاطرهی یک جامعه یا یک ملّت، در فرهنگ، سنّت، ادبیات و نظام اخلاقی او ایجاد میشوند. در صورتی که آن جامعه یا ملّت قادر به حفظ آن سلولها باشد، ضمن اینکه همواره آمادگی مبارزه با مشکلات و آسیبهای بعدی را خواهد داشت، از ارتکابِ اشتباهات پیشین نیز در امان خواهد بود.
حفظ و بهکارگیریِ سلولهای خاطره نیازمندِ کسب و داشتنِ یک «خودآگاهیِ سازمانی» به مثابهِ یک کُلِّ انداموارِ همراستای زنده و پیوسته است. بدون این خودآگاهیِ گوشت و خون و استخواندار، و بدونِ خاطرههای مشترکِ رنج و شادی، امکان ندارد که یک جامعه یا ملّت بتواند سرِ پا بماند یا از خویش دفاع کند.
نظر شما چیست؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *